همه در راه خانه ی تو بودند..."

* شعر از افروز ارزه گر
همه در راه خانه ی تو بودند..."

* شعر از افروز ارزه گر

یک دسته عطر اردیبهشت
و دو جیب باد کرده از صدای گنجشک
برای دیدن تو
بار ها
از باغ ها
گذشته ام
* تصویرگری از سحر عجمی
سال 1971 بعد از میلاد مسیح، سال اسپاگتی بود.
ان سال اسپاگتی می پختم تا زندگی کنم و زندگی می کردم تا اسپاگتی بپزم. بخاری از قابلمه بر می خاست، مایه مباهات من بود و سس گوجه فرنگی که داخل تابه قل قل می زد، مایه امید زندگی ام.
به فروشگاهی که لوازم اشپزخانه می فروخت رفتم و یک تایمر اشپزخانه گرفتم با یک قابلمه الومینیومی . قابلمه انقدر بزرگ بود که می شد یک سگ گله را داخل ان حمام کرد. فروشگاه هایی مخصوص خارجی ها را زیر و رو کردم و انواع و اقسام ادویه های عجیب و غریب را به چنگ اوردم. یک کتاب مخصوص اشپزی با اسپاگتی و مقدار فراوانی گوجه فرنگی خریدم. همه جور مارک اسپاگتی را که دستم به ان می رسید، می خریدم و هر جور سسی را که بشر می شناسد درست می کردم. ذرات ریز سیر و پیاز و ورغن زیتون در هوا چرخ می خورد و ابر موزونی تشکیل می داد که به هر گوشه ای از اپارتمان کوچکم راه می یافت و در کف اتاق، سقف و دیوار ها، لباس ها و کتاب ها و صفحه های موسیقی ام، راکت تنیس و بسته های نامه هایم نفوذ می کرد. رایحه ای که شاید در آبراه های رومیان باستان می شد استشمامش کرد.


تولدم اگر در راه بود، به هر کدام از اعضای خانواده یک سفارش می دادم :" مامان تو برایم قاب چوبی ماهی دار بخر. مسعود برایم مجسه دختره بال دار را بخرد. بابا همان ساعت مچی را بخرد. به خاله فاطمه می گویم برایم کتاب تصویر سال و اینه چوبی دسته دار را بخرد. به خاله فرشته می گویم برای مجسمه اهو چوبیه را بخرد. با پول مامان بزرگ هم می روم کتاب های حرفه هنرمند را می خرم."
تولدم اگر در راه بود، به یک دهم ارزوهایم می رسیدم.
به خودم گوش زد می کنم که :"پول هایت را باید برای چوب بالسا و راپید ها و چاپ عکس های پروژه روستا و کوفت و زهرمار خرج کنی ها." و بعد بلندتر داد می زنم :" فکر برداشت پول از حساب برای خرید این چرت و پرت ها را از سرت بیرون کن. خر!
تولدم 5 ماه است که گذشته است و هیچ کس توی دنیا پیدا نمی شود که دلش بخواهد بی مقدمه یک شاهزاده صورتی لپ گلی را خوشحال کند.
* یکی از سخت ترین عذاب های دنیا این است که پول داشته باشی اما بدانی که باید برای چیز دیگری خرج کنی. در غیر این صورت مثل چیز پشیمان می شوی از لذتی که از خریدن ارزوهایت برده ای.
* این دختره مثلا منم، سوار بر قلک خپل اروزهایم که پر از سکه هایی ست که خوشبختی م را تضمین می کند.
داشت نقاشی می کشید. دستمال خیلی نرم بود و نوک خودکار گیر کرده بود. یک تپه کشید با خانه ای که بالای ان تپه بود. در خانه زنی به خواب رفته بود. ردیفی از درخت های بید نابینا خانه را در میان رگفته بودند. بید های نابینا بودند که دخترک را به خواب برده بودند.
دوستم گفت :"وای خدا، بید نابینا دیگه چیه؟"
"یه درختیه که خیلی شبیه بیده."
گفتم:" من هیچ وقت چیزی ازش نشنیدم."
دخترک لبخندی زد و گفت :" برای این که من خودم اونا رو خلق کردم. درخت های بید نابینا گرده خیلی زیادی دارن و مگس های ریزی که اغشته به این گرده ها هستن داخل گوش دختره می خزن و اونو به خواب می برن."
دستمال دیگری بیرون اورد و عکسی از یک بید نابینا کشید. بید نابینایی به اندازه یک آزالیا. درخت شکوفه کرده بود و برگ های سبز تیره ای داشت که مثل دم مارمولک شکوفه ها را در میان گرفته بودند. بید نابینا اصلا شبیه یک بید واقعی نبود.
دیدن دختر صد درد صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل / هاروکی موراکامی / نشر ثالث
این عصای من است
به آن تکیه می دهم
و برگ درخت برای گوسفندانم می ریزم
معجزه هایم همین ها هستند
چوپان ساده ای هستم
که گوسفندانم هم به من ایمان ندارند
پرواز
چه لذتی دارد
وقتی
زنبور کارگری باشی
که نتوانی
عاشق ملکه بشوی؟
تو رفتی
و من هم!
فکر کردی جدا شدیم
غافل که این بار
به فعل تازه ای
به "رفتن"
من و تو "ما" شدیم!
اگر فنچولک من اصرار نمی کرد برای رفتن به جلسه انجمن شعر و نویسندگان کودک و نوجوان، خط مترو را کج می کردم همان اما خمینی پیاده می شدم و نوک دماغم را می گرفتم می رفتم حسن اباد: دنیای کامواهای رنگی و ژرنال های خارجی.
اما مگر این قنچولک دست از سرمان بر داشت؟ و چه خوب که بر نداشت. دیدن یک عالم دوست قدیمی شبیه نوشیدنی های انرژی زا، چنان انرژی داد که گرسنگی یازده ساعته فراموشم شد. جلسه خوب بود. شعر های خوبی خوانده شد. اقای تربن که مسول جلسه ها باشند جلسه ها رنگ دیگری می گیرند. جایزه هم تعین شد برای بهترین شعری که خوانده شد. کتاب تازه ای از حسین تولایی : پشت صحنه دلم *
جلسه خوب بود و صمیمی که با یک لیوان چای داغ و شیرینی خامه ای گرم تر شد. اما بخش هیجانی جلسه از انجایی شروع شد که دو مرد سی و چند ساله وارد جلسه شدند. اولین بار بود که می دیدمشان. جدید بودند. اولی که پایش را انداخته بود روی یک پایش شروع کرد به نظر دادن راجع به شعر یک نفر : تصویر بی نظیری داشت. خیلی مفهوم خوبی داشت و کلاغ با مترسک خیلی قشنگ توی شعر نشسته بود و ... و تا توانست چیز های بی ربط بافت به هم و من زیتا کف دست هایمان را یواشکی می کوبیدیم به پیشانی مان که این چرا این همه چرت و پرت می گوید. وفنچولک با لبخندی ملیح نشسته بود رو به روی من و با لبخند ملیح ش بیشتر مرا به خنده می انداخت. اقای اولی گفت و گفت و گفت ادبیات را دوخت به سینما، سینما را دوخت به نقاشی و فلسفه ها بافت درباره کلاغ و مترسک و بعد به به چه چه کنان گفت یکی از بهترین شعرهای کلاغ داری ست که شنیده است.
بعد ان یکی اقاهه ی طومار به چه بلندی از نمی دانم کجا در اورد و گرفت دستش که بخواند. شعر این گونه شروع شد : بغل من غش بود ...
همین "بغل من غش بود" کافی بود برای این که ما گوشه لبمان را با دندان هایمان فشار دهیم که صدای "پق " مان جلسه را بر ندارد. اقای شاعر خواند و خواند و خواند. پایش را روی پایش انداخته بود و با مکث های طولانی که ادم را راست راستکی شاعر می کند سطر های شعرش را ردیف کرد پشت سر هم و به این جا رسید که با متانتی خاص زمزمه کرد :" گودوری گودیا/ وودوری وودیا/ حلولا لولا لولا !" این کلمه ها شنیده می شدند و نمی شدند. بازوی صبا را چسبیده بودم و پیشانی ام را چسبانده بودم به کتف ش و می لرزدیم از خنده. سرم را که بلند کردم چهره سرخ شده اقای تربن را دیدم و چهره علیرضا و دیگر چیزی نمی فهمیدم... فقط می خندیدم و هی عذر خواهی می کردیم :" عذر می خوایم جناب. جسارت نشه. به شعر شما نیست ها!" و زیتا دوید بیرون از جلسه و بلند بلند زد زیر خنده و مسول جلسه به دنیال زیتا و بچه ها برای مثلا تذکر دادن. کسی توی جلسه نمانده. بود جز من و اقای محقق و مهدی قزلارسلان و خانوم هاشمی. همه توی یک سوراخ قایم شده بودند برای تخلیه خنده هایشان. کوله پشتی م را بغل کرده بودم و با تمام قدرت فشارش می دادم به خودم و فقط می لرزیدم از خنده. بعد فکر کنید دستشویی داشته باشید، شلوار لی تان تنگ باشد و از خنده هم در حال انفجار باشید. ما می خندیدیم و اقای شاعر به شعر خوانی ش ادامه می داد.
شعرش که تمام شد می پرسیم :" بغل من غش بود یعنی چی؟! متوجه منظورتون تو این سطر نشدیم." انگشت هایش را توی هم گره می زند و می اندازد روی زانویش :" یک حسی بود که اون لحظه داشتم و نمی تونم توصیفش کنم. خیلی سخته توضیحش!" و بعد با اعتماد به نفس بیش از اندازه ای که دارد شعرش را با نقاشی های پیکاسو و ونگوگ مقایسه می کند و می گوید :" پیکاسو هم از این مفهوم ها زیاد داره توی کاراش!" و ان یکی به به چه چه راه انداخته بود که :" من به این شعر لوح می دم و با نقد دوستان موافق نیستم!"
طنزترین جلسه شعری بود که توی عمرم رفته بودم. دو تا دوست دست به دست هم داده بودند و زمین و زمان را می دوختند به هم و پیکاسو و ونگوگ و هر چه بر و بچز خارجکی ست را از توی قبر می کشیدند می اوردند توی جلسه که :" این ها هم همین مفهوم شعر من را توی کارها یشان( نقاشی، فیلم!) پیاده کرده اند!" در پاسخ سوال ما که :" گودوری گودیا، وودوری وودیا، حلولا لولا لولا یعنی چه ؟" باز ژست شاعرانه – فیلسوفانه گرفت که :" این ها کلماتی هستند که خودم برای ابراز یک حس انتزاعی – فانتزی – فلسفی م ساختم!!!!"
و اخر سر دوستش خیلی جدی گفت:" یکی از بهترین شعرهایی بود که شنیده بودم. به این شعر باید لوح یادبود تقدیم کرد!"
یعنی بمب خنده بودند این دو موجود عجیب الخلقه!
جایزه جلسه هم که کتاب اقای تولایی بود با امتیاز مساوی با زیتا به من تعلق گرفت.
یعنی جای تمام کسانی که توی این جلسه تاریخی نبودند، واقعا خالی!
پرنده ای در گلویم اواز می خواند
اسبی در سرم شیهه می کشد
و باران
و باران
و باران
ادم اگر ادم باشد داغ می کند سر کلاس های ایستایی با یک استاد کچل که خط اتوی شلوار لی اش هی حواست را پرت می کند و هی فکر می کنی چرا بالا تنه ی استاد خوش تیپ تر از پایین تنه اش است؟
توی سالن های دانشگاه میز چیده اند از این سر تا ان سر. نمی دانم هفته کتاب است یا چی که مسولین را جو گرفته و هی کتاب چیده اند روی میز ها. بعد کتاب ها از این قرار اند: "ایین شوهرداری" ، "گلستان سعدی" ، " راز" ، "قانون جذب" ، " غذای کودک"... و غیره. بعد از بین تمام این کتاب ها، یک کتاب چشمت را می گیرد :" بیست داستان کوتاه از گابریل کارسیا مارکز" بعد توی هوا فوت می کنی که :" نه بابا! هنوز می شود به این دانشگاه امیدوار بود!" بعد چشمت به یک کتاب می افتد. دو تا گورخر. یکی شان که اصولا باید نر باشد ان یکی را گاز گرفته و تیتر درشت امده که :" راز دوست داشتن یکدیگر" یا یک همچین چیزی و کتاب دست به دست می چرخید که :" وای ببینشون ، الهی ی ی ی !"
این روز ها زنده ام به این سه شنبه ها و چهارشنبه هایی که دانشگاه ندارم. سه شنبه ها و چهار شنبه ها شده اند روز های طلایی زندگی ام. از ان روز هایی که باید تاریخ شان زد. بله، هر سه شنبه و چهار شنبه را باید یک جایی تاریخ بزنم که می توانم بی اینکه دلشوره جا ماندن از سرویس ساعت 6 را داشته باشم یا نگران پول توی جیبم باشم، می توانم زندگی کنم. زندگی کردن یعنی لباس های گرم برای یک زمستان معمولی بافتن. یعنی نشستن و نقاشی کشیدن. یعنی مبلمان طراحی کردن، ماکت اتاق خواب و اشپزخانه و سازه های ماکارانی ساختن، یعنی ارایشگاه رفتن برای خوشگل شدن.
سه شنبه ها و چهارشبنه ها دلم می خواهد دیوار به دیوار خانه را بغل کنم، و طاق باز دراز بکشم روی زمین و زل بزنم به سقف و لوستر چوبی شش ضلعی م. روز هاست ، ساعت ها زل نزده ام به لوستر چوبی و ترک های سقف اتاقم و توی رویاها و ارزوهای دور و درازم غرق نشده ام.
روز ها شده اند شنبه ها، یکشبنه ها، دوشنبه ها و پنج شنبه های ساعت 7 بعد از ظهر. روز ها شده اند ساندویچ های سردی که روی چمن های نم دار پارک روی به روی دانشگاه می خوریم و هزار بار ساعت را از هم می پرسیم که :" چند دقیقه دیگه کلاس شروع می شه؟" روزها شده اند خورشید گردی که شبیه زرده ی تخم مرغ در دور ترین نقطه جاده پایین می افتد. روز ها شده اند ننوشتن من. تلنبار شدن کتاب هایی که نمی خوانم. مجسمه ها و قاب هایی که گرد گیری نمی شوند. وارمر هایی که هیچ وقت روشن نمی شوند. دوست هایی که صدایشان را از پشت تلفن نمی شنوم و دلی که دیگر برایت تنگ نمی شود.
سه شنبه ها و چهارشنبه ها مثل ادم های روز ِ تعطیل ندیده تا لنگ ظهر نمی خوابم، قرار سینما و پارک نمی گذارم، مهمانی نمی روم،پای کامپیوتر و اینترنت نمی نشینم. ساعت هشت صبح بیدار می شوم. پرده را کنار می زنم و پتوی سبزم را می اندازم روی پایم و با موهای ژولیده و صورت نشسته، میل ها و کاموایم را از بغل بالشتم بر می دارم و شروع می کنم به بافتن. شده ام شبیه بچه هایی که تا خرس پشمی شان را سفت بغل نکنند خواب شان نمی برد. صبح ها باید اولین چیزی که می بینم، میل ها و کامواهایم باشند و شب ها کنار بالشتم باشند. تا ساعت ده می بافم، تا ساعت یازده، دوازده، تا هر وقتی که انگشت هایم خسته شوند. این جوری هاست که با تمام وجودم زندگی می کنم. که با هر رج دنبا را بغل می کنم و دلم برای هیچ چیز تنگ نمی شود. دلتنگی هایم را توی رج ها پنهان می کنم. ارزوهای دور و درازم را می بافم به هم و یک بافتنی جدید را تصور می کنم. چهره مامان بزرگ و بوسه های ناب ش را تصور می کنم که می نشیند روی پیشانی م و با هر لباس بافتنی برای هزارمین بار ایمان می اورد که این نوه ی تحفه اش که از هر انگشتت یک هنر نصفه نیمه می ریزد نابغه می باشد . دارم فکر می کنم اگر من بافتنی نمی بافتم، چه چیز دیگر می توانست این همه ارامم کند؟! نه نقاشی کردن، نه نوشتن، نه کتاب خواندن. بافتن، دریچه های روشنی به ذهنم باز می کند. رج ها تمام دغدغه هایم را می گیرد و توی رویاهای ناب رهایم می کند. توی فکر های نکرده. توی ایده های تازه. این است که ایده هایی که برای طراحی کتابخانه و شومینه و کتابخانه وقت بافتنی یافتن به ذهنم می رسد یکی از بهترین ایده های کلاس می شود و استاد انگشت اشاره اش را فرو می کند توی لپ ش و سرش را بالا پایین تکان می دهد که :" خوب است خانوم دیندار، خوب است!"
این روز ها روزهای چاق شدن است. بی دلیل . نه غذایم زیاد شده، نه فعالیت های همیشگی م کم. بی خودی بدن نازنینم تصمیم گرفته چاق شود. بعد اقای داداش هی می رود بادی بیلدینگ و از همه جای ادم ایراد می گیرد که این هم هیکل است؟! و من برای خودم استدلال می اورم که باربی نیستم اما فلان هنر و فلان هنر و فلان هنر را دارم. بعد اقای داداش فوت می کند توی هوا و قیافه ش را شبیه میمون می کند که :" چاق!" این "ق" اخر را با تمام وجود و از ته دلش تلفظ می کند. شبیه عرب ها!
این روز ها دلتنگ می شوم برای ترم یک و "دو روزه " بودن. این چهار روزی که جاده ها را متر می کنم، عجیب دلتنگم می کند و دلخوشی هایم را می گیرد.
این روز ها زنده ام به سه شنبه ها و چهارشبنه ها. روز هایی که از جمعه انتظار امدنشان را می کشم. روز هایی که پر رنگ ترین دلخوشی م شده اند...
ان شب
دستم را گرفته بودو می کشید
زین بعد همه عمرم را بی راهه خواهم رفت

اگر شما هم میخواهید برای راهاندازی کتابخانهی «مؤسسهی حمایتی خانهی مهر کودکان» کتاب هدیه کنید پس حتمن این یادداشت را بخوانید؛
داخل پرانتز؛ خانهی مهر یک مؤسسهی غیرانتفاعی و غیردولتی است که در راستای تحقق مادهی بیست و هشتمِ پیماننامهی حقوق کودک مبنی بر اینکه «آموزش حق همهی کودکان است.» تلاش میکند تا شرایط و امکاناتِ آموزشی و حرفهآموزی را برای بچّههای کار و خیابان فراهم کند.
- شما میتوانید مبلغ موردنظرتان را به حساب مؤسسه واریز کنید و ما کتاب بخریم.
با این شرط که، هر مبلغی بود (حتّا اگر هزار تومان) پس از واریز، به مؤسسه تلفن بزنید و یا ایمیل بفرستید و بگویید که این مبلغ را برای خرید کتاب هدیه کردهاید.
- «کتابفروشی اگر» به فراخوانِ یاریِ ما پاسخ مثبت داده و قولِ مشارکت، شما میتوانید از «اگر» کتاب با تخفیفِ ویژه بخرید و اسم و ایمیلتان را روی هدیهتان بنویسید و آن را نزد دوستانِ خوبِ اگری بگذارید تا به مؤسسه برسانند.
- اگر خودتان کتابی دارید و سالم است بیاورید به مؤسسه و یا به کتابفروشی اگر تحویل بدهید.
نشانی خانهی مهر برای هدیهی کتاب؛
خیابان شوش – میدان هرندی(دروازه غار) – مقابل فرهنگسرای خواجوی کرمانی – جنب مسجد الزهرا
شماره حساب ۰۱۰۵۳۳۵۷۱۸۰۰۴ بانک ملّی شعبهی قیام به نام مؤسسهی حمایتی خانهی مهر
شماره تلفن ۵۵۸۰۸۸۹۸
ایمیل mehrhouse@gmail.com
وبسایت http://www.mehrhouse.com
نشانی کتابفروشی اگر؛
میدان انقلاب، خیابان شانزده آذر، کوچهی عبدینژاد
شماره تلفن ۸۸۹۸۵۰۴۹
ایمیل agarbook@gmail.com

l* تصویرسازی ام برای جلد مجله باران ویژه نامه روز نوجوان.
* می خواستم برای تصویرم چیزی بنویسم. این روز ها نوشتن ام نمی اید. فقط هر چه بیشتر نگاه می کنم بیشتر می فهمم چقدر خودم را نقاشی کرده ام، روز های نوجوانی ام را. پرنده ام از توی سینه ام پریده روی ابرویم. انجا نشسته که دنیا را بهتر تماشا کند.
* گاهی عجیب غصه م می گیرد که ادم های تصویرسازی هایی که برای مجلات می کنم نمی شود دختر باشند، ان هم با موهای بلند. وگرنه این جاده قرمز بلند را دسته ی موهای یک دختری می کردم که چشم هایش را بسته و روی پیشانی ش برف می بارد...
دلم از هزار راه رفته
بی تو باز گشته است
ایوب هم اگر بود
چشم می بست از انتظار امدنت
پسرک ابرو پیوندی سه ساعت ایستاده بیرون از کلاس که من خروج یابم! از نگاه های عمیق و دست زیر چانه ش سر کلاس های روستا فهمیده بودم که این پسرک احتمالا فیلم های هندی زیاد تماشا می کند و قرار است با هول شدن های بیخودش تریپ لاو بر دارد.
از دانشگاه که بیرون زدم دویده طرفم که :" خانوم دیندار جزوه ایستایی تون کامله؟!" سر تکان دادم که قرار است کامل شود.
_ جزوه عناصرتون؟
_ نه ببخشید. من بعد از چهار هفته امروز اولین جلسه م بود! ( :دی)
_ جزوه اخلاق؟
_ اخلاق جزوه نداره!
_ آها! جزوه نقشه برداری؟
_شرمنده، نخریدمش هنوز.
پسرک پس کله ش را خاراند که :" یعنی هیچ جزوه ای ندارید به من بدید؟!" سرم را تکان دادم که :" من اصولا دانشگاه نمی ایم، اگر هم بیایم جزوه نمی نویسم!" تشکر کرد. الکی. تو اتوبوس داشتم به این فکر می کردم که جزوه هایم را تر و تمیز و کامل بنویسم از این به بعد. برای نفر بعدی!
پی بهانه می گردم برای خوب نبودن
پ.ن: اره دیگه. همین جوری!
قصه ای که سال ها بعد حقیقت خواهد یافت
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون، یه دختره بود که قصه شو با ناخن جویدن شروع کرده بود. مثل اسب ناخن هاش رو می جوید. مامان دختره یه روز به دختره گفته بود :" مث اسب اینقدر ناخناتو نجو!" و دختره ناخن شست ش رو تف کرده بود دور ترین نقطه و تو دلش ارزو کرده بود کاش اسب بود.
دختره روزی سه بار و هشت بار می گف:" خدا من بمیرم؟!" خدا شونه دختره رو فشار می داد :" نه بشین سر جات بچه!" دختره ناخن هاش رو تن تن می جوید و خونه های دراز دراز نقاشی می کرد. بعد ناخن هاشو فشار می داد کف دستش :" خدا من بمیرم؟!" خدا می گف :" نه! بشین سر جات بچه!"
دختره ادم های بی کله نقاشی می کرد. می گف :" خدا من بمیرم؟!" خدا روشو می کرد اون ور محل نمی ذاش . دختره موی تمام عروسک هاش رو با بزرگ ترین قیچی خونه شون کوتاه کرد. تمام دفتر مخشاشو نوشت :" های خدا با تو ام، با توام، با تو ام، با توام، با تو ام، با توام، با تو ام..." و پرتشون کرد هوا که خدا بگیره. خدا زرنگ نبود. نتونس دفتر مخشای دختره رو بگیره. دفتر مخشا افتادن تو جوب لجنی شدن. دختره گفت :" خدا من بمیرم؟!" خدا گف :" نه! بشین سر جات بچه!"
دختره زد زیر گریه و دماغش رو مالید به در و دیوار. گف :" خدا من بمیرم؟!" خدا گف:" نه! بشین سر جات بچه!" دختره داشت ناخن هاش رو می جوید که شست پاش یهو رف تو چشش و مرد. دختره گف:" خدا من مردم!" خدا پوزخند زد :" باشه!"
*نمی دانم مردم با چه انگیزه ای توی کوچه و خیابان و مترو دنبال زن و شوهر و عروس و داماد می گردند.
خانومه با لبخندی ملیح به من ژولیده ی کفگیر کوبیده ی خسته ی از دانشگاه برگشته ی چسبیده به میله مترو نگاه کرد و گفت :" دانشجویی؟!" و من با تکان سری و لبخندی نشان دادم:"بلی!" و توی دلم پرسیدم :" واقعا از این ریخت و قیافه و کوله پشتی م معلوم نیست یعنی؟!" بعد با لبخند کشدار تری پرسید :" نامزد داری؟!" نیشم تا بنا گوشم باز شد که این سوال در این جمعیتی که ادم را شبیه کنسرو ماهی ، فشرده می کند از کجا پیدایش شد که جواب دادم :"نه!" حالا خانومه گیر داده بود و اصرار اصرار که یه شماره بده با مامانت صحبت کنم بیام خواستگاری ت واس پسرم و من با چشم های گرد هی سرم را این طرف و ان طرف می کردم و خَجِل نگاهش می کردم که :" من قصد ازدواج ندارم!" و هی خانومه اصرار اصرار که :" فوقش چند سال نامزد می مونید خب!!!" و من هی مثل این دختر های دم بخت توی فیلم ها که کلاستورشان را می چسبانند به سینه شان و لیسانس گرفتن را بلندترین قله اوج زندگی می بینند جواب می دادم :" اخه دارم درس می خونم، ممنون!" و به خودم فحش می دادم که احمق تشکر کردن ندارد دیگر!
*داماد ساختن از مرد ها و پسر هایی که هر روز می بینم کار اسانی ست.داماد ساختن از پسر های ریقوی دانشگاه و استاد های شکم دارمان که هر کدام به نوعی شبیه قطره اب می مانند. یا تصور ادم هایی را که دوست دارم در لباس دامادی و تماشا کردنشان از دور. تفریح جالبی ست.
*حالا من خسته و کوفته نشسته ام این جا و تصویر مادر ِ مهربان ِ توی مترو در ذهنم تداعی می شود و هر چه زور می زنم نمی توانم هیچ تصویر ویژه ای از عروس شدن خودم بسازم. این که موهایم را شینیون کنم و گل بگیرم دستم و لب هایم را قرمز کرده باشم و انواع و اقسام خط چشم ها از گوشه چشم هایم به پرواز در بیایند و هی مراقب دنباله ی دامنم باشم که زیر پایم گیر نکند و وقت رقصیدن با عشق زل بزنم به چشم های اقای شوهر که :" یه کم برقصیم حالا که اینقدر اصرار می کنن؟!"
ميل گم شدن در من پيدا شده ست
ميل گم شدن در جايي بكر
در فكرهاي دور
خستهام از حسِ خستگي
از اينكه اينجا نشستهام
و ميگويم از اينجا و حالي
كه مرا خسته ميكند
خستهام از خستهام
فكر رهاشدن مرا رها نميكند
فكر رهاشدن در رفتن
در اعماق يك سفر
ميخواهم با بارانها سفر كنم
از هرچه بگذرم
روي درياها چادر زنم
ميان شن شنا كنم
از هوا جدا شوم
به خلاء عشق بپيوندم
كه مرا ميآكند
كه مرا ميكَنَد
از زمين و هوا
و ميپراكند
آنجا كه هرچه رها شده ست
تا آنجا و روزي كه باز
زيبايياش
مرا پيدا كند
ميل گم شدن در من پيدا شده ست