با پسرک هم گروه شدیم، از روی دلسوزی. دلمان سوخت که نکند
توی هیچ گروهی نرود. توی تمام امسال، فقط دو بار دیدمش. نمی آید دانشگاه. استادها
می خندند که این چندین سال است کارش همین است، پول ریختن به حساب دانشگاه و پاس نکردن
درس ها.
امروز بعد از کلاس دیدم تنها توی سالن چرخ می زند، درست
روزی که باید کنفرانس بدهیم و او نبود و حالا پیدایش شده بود. دنبالش گشته بودم که
بگویم لااقل عکس، پاورپوینت، قسمتی از ارائه برای او باشد، پیدایش نکرده بودم،
حالا تنها و بی هدف توی سالن ها چرخ می زد.
نمی دانم چرا هیچ وقت از نیامدنش خنده ام نگرفت و فکر نکردم
چقدر احمقانه است که یک کارشناسی را چندین و چند سال با خودت یدک بکشی و خسته نشوی
از این یدک کشیدن. فکر کردم حق دارد نیاید دانشگاه، این جا را دوست نداشته باشد،
کلاس را با شوخی ها و تیکه های بچه هایی که فقط برای خودشان خنده دار است نه کسی
دیگر. امروز توی آفتاب سوزان بیابان های خربزه ای، وسط حیاط دانشگاه ایستاده
بودیم، چشم هایش را از آفتاب تند و تیز، ریز کرده بود که گفت نه دانشگاه را دوست دارد،
نه معماری را. فقط به خاطر مامان بابایش این راه طولانی را گه گاهی آمده و برگشته.
مامان بابایش هستند که نمی گذارند. مامان بابایش هستند که پایشان را کرده اند توی
یک کفش که بالاخره این کارشناسی درپیتی را بگیرد و بعد بگذارند هر کاری دلش خواست
انجام بدهد. هرکاری یعنی مجسمه خواندن، یعنی شیرجه زدن توی دنیا رنگ ها و احساسات
و بیرون امدن و لم دادن روی سفیدی بوم نقاشی.
در طول تمام این سال ها، تنها کسی که با او همزات پنداری
کرده بودم همین بود. می خواستم بگویم که درکش می کنم و بالاخره او در راهی قرار می
گیرد که باید، راهی که در آن خوشحال تر خواهد بود، با لبخندهای عمیق تر. اما نگفته
بودم. عینکم را زده بودم به چشم هایم، مهم نیست، اشکال نداره، پاس میشی، کاری
نداره، وای مجسمه؟ مجسمه؟ واقعا می خوای مجسمه بخونی؟ عالیه.. عالیه... نقاشی هم
عالیه..
و بعد صدایش پشت تلفن که اول اسمم را می گفت بعد الو. فری
با. الو. فری با. صدا میاد؟ با آن لهجه دوست داشتنی ارمنی ش. قشنگ ترین
"فریبا"یی که تا به حال شنیده بودم، را او به زبان می آورد. از شنیدن
اسمم ذوق می کردم، می خندیدم. این کلمه ی ساده، را آنقدر آهنگین تلفظ می کرد که
تمام طول راه، و حتی همین حالا، هر چقدر تمرین می کنم نمی توانم ادا کنم.
تمام این ها را هم فقط به خاطر همین قسمت آخر نوشتم. اینکه
امروز کسی جوری صدایم کرده بود، یا بهتر بگویم، اسمم را به زبان اورده بود که هیچ
کس دیگر به زبان نیاورده بود. فکر می کنم این خطاب شدن، جز معدود خاطره های
دانشگاهی باشد که همیشه و سال ها بعد دلم برایش تنگ شود، این که کسی اسم معمولی
آدم را، ناخواسته، نه برای ادا و دلربایی یا خوشحال کردن یا هر چیز دیگر، جوری توی
دهان بچرخاند که انگار تکه ای از یک آواز ناشناخته را به زبان آورده است...