همه چیز معمولی ست

من طبق معمول درس نخوانده ام.

اتاقم نامرتب است و ساعت دوازده شب هوس گودر خواندن زده به سرم.

رعد و برق.

بعد هم بوی هوای باران زده.

همین یک ساعت پیش یک نوازنده دور گرد امده بود، زیر پنجره اتاقم آکاردئون می زد.

شبیه توی فیلم ها بود. درست عین فیلم ها.

راستی! دو دوست جدید پیدا کرده ام."صداگیرهای اسفنجی." همین امروز خریدمشان. توی گوشم که می گذارم توی بی صدایی فرو می روم. در چنان بی صدایی ای که می توانم صدای قورت دادن اب دهانم و تکان خوردن تن ام روی صندلی و صدای عضلاتم را وقت راه رفتن بشنوم. حس خوبی ست. حس خووووووب.

گاهی نم باران می زند.

رعد و برق.

یک سنجابی هم هست می دود توی دلم. صداگیرهای اسفنجی ام را که می گذارم بیشتر صدایش را می شنوم، صدای دویدنش را و کشیدن پنجه هایش روی دیواره ی قلبم.

باران می گیرد.

سنجابه جایی را پیدا نمی کند برای پنهان شدن.

خیس می شود.

زیر باران خیس خیس می شود.

یک یادداشت معمولی، پیش از شب اولین امتحان ترم بهاری.


نبش قبر

توکا نیستانی

گاهی بیلچه و فرچه‌ای کوچک برمی‌دارم و سراغ باغچه‌ی خاطراتم می‌روم. هرگوشه‌اش آدمی را چال کرده‌ام، از دفن بعضی‌شان چند روز گذشته، بعضی دیگر چند سال است آن زیر هستند. ذره ذره خاک‌ را کنار می‌زنم تا باغچه‌ام به گودالی مبدل شود و در آن فرو بروم و بتدریج گوشه‌ای از کاسه‌ی سر آدمی که زمانی زنده بوده یا در زندگی من بوده نمایان شود. آن‌وقت مثل یک کاشف آثار باستانی با فرچه‌ای نرم خاک متراکم را با حوصله و صبر از روی استخوان گونه و حفره‌های خالی چشم‌ها پاک می‌کنم و محو زیبایی موجودی می‌شوم که قرن‌ها از مرگش گذشته...


غمگینم.
اما این دلیل نمی شود که اجازه بدهم پرنده های اندوه توی موهایم خانه کنند.
من فقط دنبال یک تکه ی " آبی" ام.
یک تکه ی آبی برای دوست داشتن...
و پیدا نمی کنم.

تراموا سوار شدن روز یکشنبه.

آن ها یکشنبه ها به کلیسا می رفتند، نه یک کلیسای معمولی در محله شان، بلکه یک کلیسای خیلی خاص دورتر از آن ها. آن جا کلیسایی بود در یک خانه معمولی، مناره هم نداشت. وقت عبادت می توانستند صدای جارو کشیدن آدم های طبقه بالا را بشنوند. تقریبا هیچ کس به آن جا نمی رفت، به جز خانواده توماس که همه می رفتند: پدر، مادر، مارگوت و توماس. مادر کلاه می پوشید و مارگوت روسری سر می کرد، این چیزها در کلیسا اجبار بود. در کلیسا اجازه نداشتند آرایش موی سر زن ها را ببینند. برای مردها اشکالی نداشت آخر مردها آرایش مو ندارند.

تمام راه را پیاده می رفتند، خدا اجازه نمی داد تراموهای شهر یکشبنه ها کار کنند. اما تراموها کار خودشان را می کردند و برای خدا هم سخت بود با این قضیه کنار بیاید. این چیزها، شرم آورترین ها بودند. یکی این که در جنگ طرف اشتباه را بگیری. یکی دیگر هم تراموا سوار شدن روز یکشنبه.




* کتاب همه چیز، خوس کایر، ترجمه رویا زنده بودی

* عروسک سخنگو، شماره257_258

معجزه ورزش و هنر

لیلیان ب. رابین، یک آکادمیست آمریکایی در کتابش " کودک برتر" بچه هایی را مورد بررسی قرار داده که در خانواده های مشکل دار بزرگ شده و با این حال، به بزرگسالانی سالم و متعادل بدل شده اند. او متوجه شد این جور بچه ها ویژگی های مشترکی دارند : آن ها همه مربی ای بیرون از خانواده پیدا کرده اند، و حقیقت فوق العاده در مورد این مربی ها این است که تمام شان، بچه ها را به واسطه "ورزش" یا "هنر" کمک کرده اند.



بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

تف

من درست وقتی از خرید وسایل مورد نیاز رشته ام بر می گردم، دچار شیزوفرنی می شوم و این را فقط یک دانشجوی هنر می تواند درک کند که من چه می گویم. البته که دانشجویان نقاشی و گرافیک و غیره بدبخت تر از ما معماری ها هستند و من از صمیم قلب باهاشان همدردی می کنم.

وقتی درست به فاصله یک مغازه قیمت ها با هم فرق دارند، وقتی چسب فابریک چهارهزارتومانی ام توی کلاس دزدیده می شود و مجبور می شوم یک چسب دیگر بخرم، وقتی حساب کتاب هایم زمین تا آسمان با تخیلاتم فرق دارد، وقتی مردک شکم گنده کپی گرفتن بلد نیست و پول تمام برگه هایی را که هدر داده حساب می کند، وقتی سبزی فروش بقیه پولم را نمی دهد و به جای پونصد تومان شوید، هزار و پونصد تومان سبزی می دهد دستم، وقتی یک کارت پستال که یک ششم برگه ی آچار است را سه هزارتومان می خرم و پله های آپارتمان معمولی مان را بالا می روم و می بینم سی هزار تومان خرج کرده ام و پول مقاله ای که هنوز ترجمه نکرده ام، پریده است، وقتی کرم پودرم تمام شده، مام ام تمام شده، پنکک ام تمام شده، مانتوی دوخته نشده ام توی خیاطی باد می خورد، عکس هایم را از عکاسی نگرفته ام، کارت های کتابخانه ام را تمدید نکرده ام و توی کیفم آدامسی ندارم برای جویدن، و وحشتناک تر از همه این که به فلانی قرض دارم، از مملکت ام که هیچ، از زندگی و خودم هم سیر می شوم و دلم فقط مردن می خواهد.

نت هایی برای بلبل چوبی

امروز صد و پنجاه بار آهنگ " گلاب " شهرام شپره را گوش داده و مصمم و با اراده همچنان دارم گوش می دهم، دریغ از ذره ای حالت تهوع. دانلود کنید. گوش بدهید. آدم را یاد روزهای خوب می اندازد.

کتابخانه کوچک من

خواندن این شماره از عروسک را از دست ندهید و پیشنهاد من را جدی بگیرید...

از صبح فقط نوشته ام و نیم صفحه ترجمه کرده ام. دریغ از یک کلمه درس خواندن.

روز امتحان ها هم قرار است تشنج بگیرم. گفتم در جریان باشید.

من تنها انگیزه ام برای ازدواج این است که شب عروسی ام، آرشیو شهرام شپره را بنوازند برای قر دادن و دیگر هیچ.


Rolling in the deep

وقشته

از تو گذشتن وقتشه...


خداوند با کودکی است که چکمه‌هایش سوراخ است

خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم!
(مینا امیری / 8 ساله)

خداوند با کودکی است که چکمه‌هایش سوراخ است

دعای من در آستانه فصل امتحانات :

خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم!
(نیشتمان وازه / 10 ساله)


یک موسیقی بی کلامی هست که من را درست جایی می برد که باید!

کنار دریاچه نقره ای پیش دختر بچه ای که موهایش قرمز نارنجی اند...

یادم نیست از کدام وبلاگ پیدایش کردم.. این آهنگ همان آهنگی ست که باید هر روز تغذیه اش کنم. من از تمام وبلاگ ها، با آهنگ های پیشنهادی خوب شان ممنونم.

کمی محال،کمی ممکن

مینو کریم زاده

خورشید،

با دل ِ جیب های خالی، سرد نیست

                            کاش کمکی آفتاب بودیم

ماه،

چاله ها را بر می دارد

                     از تمام کوچه های تاریک

                                کاش ذره ای مهتاب بودیم

درخت،

برای دادن سایه اش

                     گرین کارت نمی خواهد

                                     کاش یک برگ بودیم

کودک،

وقت ِ دست دادن

                نژادت را نمی پرسد

                                  کاش بزرگ نبودیم

به من بگو فریبا

با پسرک هم گروه شدیم، از روی دلسوزی. دلمان سوخت که نکند توی هیچ گروهی نرود. توی تمام امسال، فقط دو بار دیدمش. نمی آید دانشگاه. استادها می خندند که این چندین سال است کارش همین است، پول ریختن به حساب دانشگاه و پاس نکردن درس ها.

امروز بعد از کلاس دیدم تنها توی سالن چرخ می زند، درست روزی که باید کنفرانس بدهیم و او نبود و حالا پیدایش شده بود. دنبالش گشته بودم که بگویم لااقل عکس، پاورپوینت، قسمتی از ارائه برای او باشد، پیدایش نکرده بودم، حالا تنها و بی هدف توی سالن ها چرخ می زد.

نمی دانم چرا هیچ وقت از نیامدنش خنده ام نگرفت و فکر نکردم چقدر احمقانه است که یک کارشناسی را چندین و چند سال با خودت یدک بکشی و خسته نشوی از این یدک کشیدن. فکر کردم حق دارد نیاید دانشگاه، این جا را دوست نداشته باشد، کلاس را با شوخی ها و تیکه های بچه هایی که فقط برای خودشان خنده دار است نه کسی دیگر. امروز توی آفتاب سوزان بیابان های خربزه ای، وسط حیاط دانشگاه ایستاده بودیم، چشم هایش را از آفتاب تند و تیز، ریز کرده بود که گفت نه دانشگاه را دوست دارد، نه معماری را. فقط به خاطر مامان بابایش این راه طولانی را گه گاهی آمده و برگشته. مامان بابایش هستند که نمی گذارند. مامان بابایش هستند که پایشان را کرده اند توی یک کفش که بالاخره این کارشناسی درپیتی را بگیرد و بعد بگذارند هر کاری دلش خواست انجام بدهد. هرکاری یعنی مجسمه خواندن، یعنی شیرجه زدن توی دنیا رنگ ها و احساسات و بیرون امدن و لم دادن روی سفیدی بوم نقاشی.

در طول تمام این سال ها، تنها کسی که با او همزات پنداری کرده بودم همین بود. می خواستم بگویم که درکش می کنم و بالاخره او در راهی قرار می گیرد که باید، راهی که در آن خوشحال تر خواهد بود، با لبخندهای عمیق تر. اما نگفته بودم. عینکم را زده بودم به چشم هایم، مهم نیست، اشکال نداره، پاس میشی، کاری نداره، وای مجسمه؟ مجسمه؟ واقعا می خوای مجسمه بخونی؟ عالیه.. عالیه... نقاشی هم عالیه..

و بعد صدایش پشت تلفن که اول اسمم را می گفت بعد الو. فری با. الو. فری با. صدا میاد؟ با آن لهجه دوست داشتنی ارمنی ش. قشنگ ترین "فریبا"یی که تا به حال شنیده بودم، را او به زبان می آورد. از شنیدن اسمم ذوق می کردم، می خندیدم. این کلمه ی ساده، را آنقدر آهنگین تلفظ می کرد که تمام طول راه، و حتی همین حالا، هر چقدر تمرین می کنم نمی توانم ادا کنم.

تمام این ها را هم فقط به خاطر همین قسمت آخر نوشتم. اینکه امروز کسی جوری صدایم کرده بود، یا بهتر بگویم، اسمم را به زبان اورده بود که هیچ کس دیگر به زبان نیاورده بود. فکر می کنم این خطاب شدن، جز معدود خاطره های دانشگاهی باشد که همیشه و سال ها بعد دلم برایش تنگ شود، این که کسی اسم معمولی آدم را، ناخواسته، نه برای ادا و دلربایی یا خوشحال کردن یا هر چیز دیگر، جوری توی دهان بچرخاند که انگار تکه ای از یک آواز ناشناخته را به زبان آورده است...

استخر هزاران ماهی فیروزه ای

آسمانی که در استخر " هزاران ماهی فیروزه ای " دراز می کشید و به آن تنها ماهی بازیگوشی فکر می کرد که یک روز پرنده شد
                     بارید
                            و رفت...

illustrated by : Madalina Andronic

+ دمپایی هایش
:0)

حسادت گربه ای

جولیا دانالدسن

ترجمه رویا زنده بودی

گربه روی تخت من خوابیده است

خوش بخت است که می تواند بخوابد جای آن که

تمام شب را با نگرانی دراز بکشد

و آرزو کند که سیاه و سفید بود

یا فکر کند که چرا

گربه همسایه بغلی

دیگر با او دوست نیست.


گاه گاهی خودش را تمیز می کند

ولی کسی مجبورش نمی کند اتاق را مرتب کند

و هیچ کس هم بیدارش نمی کند

داد نمی زند :" آن فنجان خالی را بیار پایین!"

" اگر جم نخوری مدرسه ات بیست دقیقه دیر می شود!"


عجیب نیست این قدر راحت می خوابد

گاهی وقت ها آرزو می کنم گربه بودم.

تقدیم به دنیای سه بعدی مجازی، با احترام!

هان.

این را هم بنویسم و بعد بروم.

مهم نیست که من فردا امتحان نرم افزارم را پاس نمی کنم و استادی که موهایش شبیه یک علامت سوال وزوزی روی سرش سبز شده، با آرامش توی چشم هایم نگاه کند و بگوید:"مشکل من نیست" و شبیه میکی موس با آرامشی بیشتر پلک بزند و من تا چند روز غصه این را بخورم که ای کاش نرم افزار را نمی افتادم و بلد بودم و فلان و بهمان. مهم این است که این دیوار چین بین من و تری دی مکس شکسته شد. خوشحالم از این اتفاق. دنیای تری دی مکس را دوست دارم. خیلی زیاد. احساس می کنم استعداد ویژه ای هم در آن داشته باشم. هر چند امتحانم را بیفتم و فعلا دیوار و پنجره کشیدن را بلد باشم.

آن ترس بزرگ از دنیای سه بعدی پر از فرمول های ریاضی و هندسه و سگمنت ها و اندازه گذاری های ریز ریز دقیق، در نگاهم شکسته شده و همین شکسته شدن زیباست.

باران سیل آسا در بیابان ها

از پنجر به بیرون خیره شد. و زمزمه کرد: خدایا، لطفا وجود داشته باش. طاعون های سیاه، لطفا باشید. مامان را زده. این هم اولین بارش نیست!

خداوند ساکت مانده بود. فرشته ها می خواستند اشک هایشان را پاک کنند، اما دستمال هایشان آن قدر خیس شده بود که حتی در بیابان ها هم، باران سختی گرفت.



* کتاب همه چیز، خوس کایر، ترجمه رویا زنده بودی

* عروسک سخنگو، شماره257_258

22 اردیبهشت 92 _ تگزاس

درهایی باز می شوند که در پس شان حجم عظیم روشنایی پنهان مانده بود...

گوزنی که از شاخ هایش باران می بارید



illustrated by : Madalina Andronic

باید چیز دیگری را برایتان اعتراف کنم. در گذشته ای دور، من معلم مدرسه بودم. در سال 1972 معلم جدید به مدرسه ما آمد و من بلافاصله عاشقش شدم. هرگز چنین زن خیره کننده ای ندیده بودم. یک هفته بعد یکی از پسرهای کلاس را در راهرو دیدم. او ایستاد، انگشتش را به طرف من گرفت و فریاد زد :" آقا معلم عاشق خانم معلم شده !"

گفتم :" حق با توست جاناتان. ولی گمانم من تنها نیستم..."

جاناتان شبیه یک چغندر سرخ شد.

برای آن که خانم دی سوان را تحت تاثیر قرار دهم، شروع کردم به نوشتن کتاب های کودک، برای او، تا سر کلاس برای بچه ها بخواند. من مثل جاناتان با پولک شاغر نیستم، و آن چه می نوشتم متن هایی ساده بودند، اما فکر می کنم دوست شان داشت.

من و آن زن فوق العاده، چهل سالی می شود که با همیم. من می نویسم چون عاشق اویم، و به خاطر او عاشق زندگی ام.

نمی دانم در تحت تاثیر قرار دادن اش موفق بوده ام یا نه. روز 21 مارس به او گفتم :" عشق من، جایزه یادبود آسترید لیندگرن 2012 را برده ام. حالا مرا جدی می گیری؟"

جواب داد :" نه که نمی گیرم، احمق!... ولی دوستت دارم."




بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

من اگر بلد بودم هر کاری را به وقت خودش انجام بدهم، حال و روزم خیلی بهتر از الان بود. مثلا هیچ جوری نمی توانم توی کله خودم فرو کنم که وقت امتحان داشتن، زمان مناسبی نیست برای نشستن و راجع به سنجابماهی نوشتن.

صدای چرخ دنده های مغز

یک روز جاناتان مرد پیری را دید. او آن قدر پیر بود که درخت ها را از وقتی قلمه ای بیش نبودند، می شناخت. مرد وقتی جاناتان را دید ایستاد.

گفت:" تو را قبلا جایی نددم؟ تو همان پسری نیستی که خیلی خوب فکر می کند؟ هر وقت رد می شوی می توانم صدای چرخ دنده های مغزت را بشنوم که وزوز می کند. نمی شود کمی صدایش را کم کنی؟"

جاناتان گفت :" نه. نمی توانم. دست خودم نیست."

مرد پرسید:" خب، خوب پیش می رود؟ چقدر چیز می فهمی، یکی یا دوتا؟"

جاناتان گفت :" آره. خیلی می فهمم. سنگ ها را خوب می فهمم. در گیاهان و حیوانات هم بد نیستم. مشکلم با آدم هاست. آن ها حتی از جمع و تفریق هم بدترند."

مرد پیر غرولندی کرد :" بله بله. چیزی بگویم بدانی: من هفتاد و هفت سالم است، گمانم، بله، باید چیزی در همین مایه ها باشد. آدم ها، هنرو که هنوز است گیجم می کنند."




بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

من بالاخره یه معمار می شم، نمی شم ؟

درسته که من اصلا دانشجوی ویژه ای نیستم، درسته که کلاس ها رو یکی در میون می رم و هی غر می زنم، هی ناله می کنم، هی اشک می ریزم که اینم شد دانشگاه، درسته که هیچ وقت از خودم و نمره هام راضی نبودم و نیستم، اما این ها هیچ کدوم دلیل نمی شه که وقت امتحان ها، از اعماق ِ جان و دلم احساس خوشبختی و غرور نکنم که معماری می خونم. وای که من چقدر مدیون خودم هستم، مدیون وقت هایی که توی سالن های خلوت، در جاده های داغ ِ مرداد بیابان های خربزه ای می دویدم که از زندان تاریکی به نام " عمران" خلاص شوم.. خلاص شدم و حالا وقتی درباره بازارچه ها می خوانم، درباره مساجد، آب انبارها، مدرسه ها، جاده ها، نقشه های قدیمی ، حالا وقتی قرار است توی موزه ی خیالی طراحی شده ام، با باریکه های نور بازی کنم، حالا که می دانم مثل ترم پیش و ترم های پیش تر، نمره هایم ناپلئونی خواهد بود، اتاق چند متری ام جنگل باران زده ای می شود که می توانم کیلومترها در آن بدوم و خوشحال باشم از اینکه خودم هستم، یک دانشجوی معمولی معماری که خودش را دوست دارد، رشته و کشورش را هم.

یکشنبه ها

یکشنبه تنها روزی است که باید مثل گاری دستی ها هلش بدهی. بقیه روزهای هفته، خودشان از روی پل پایین می غلتند.


* کتاب همه چیز، خوس کایر، ترجمه رویا زنده بودی

* عروسک سخنگو، شماره257_258

فکر کرد : خدا پدر را بدجوری تنبیه می کند، مثلا مرض طاعون می گیرد.

اما بعدتر، وقتی که دراز کشیده بود و به تاریکی خیره مانده بود، ترسید مبادا خدا از دستش عصبانی شده باشد. گفت : من که نمی توانم جلوی فکر کردنم را بگیرم. جدی هم نگفتم، پس آن قدر بد نبود. من حتی نمی دانم مرض طاعون چی هست.



* کتاب همه چیز، خوس کایر، ترجمه رویا زنده بودی

* عروسک سخنگو، شماره257_258

به نظرت من یه خرده خوبم؟



* کتاب همه چیز، خوس کایر، ترجمه رویا زنده بودی

* عروسک سخنگو، شماره257_258

به مادرش نگاه کرد و دید که او غمگین است. می خواست بلند شود و دست هایش را دور او حلقه کند، اما نمی توانست چنین کاری کند. نمی دانست چرا، فقط نمی توانست. همان جا که بود، روی صندلی اش ماند.




* کتاب همه چیز، خوس کایر، ترجمه رویا زنده بودی

* عروسک سخنگو، شماره257_258

از مخاطب ها و خواننده های این وبلاگ کسی خارج از کشور زندگی می کند؟ من به یک راهنمایی و کمک احتیاج دارم. فرقی هم نمی کند که کدام کشور باشد، مقیم باشد یا مسافر... اگر کسی هست و مایل به کمک و راهنمایی کردن، بسیار بسیار ممنون می شوم که ایمیل بزند havijebanafsh@gmail.com

وقتی بزرگ شدم

از پنجره بیرون را نگاه کرد و به فکر فرو رفت، آخر او بدون پنجره نمی توانست فکر کند. شاید هم بر عکس: هر جا پنجره ای بود ناخودآگاه به فکر می افتاد. بعد نوشت :" وقتی بزرگ شدم، خوش حال خواهم بود."


* کتاب همه چیز، خوس کایر، ترجمه رویا زنده بودی

* عروسک سخنگو، شماره257_258



شاعری که شعر نمی نویسد.

 چند سال پیش مجموعه کتابی نوشتم درباره دختری به نام "پوِلک"، مجموعه ای که در سوئد هم منتشر شده. در این پنج کتاب پولک با کله شقی تلاش می کند شبیه پدرش باشد، پدری که قهرمان اوست. به عنوان یک خواننده، قلب تان به دهن تان می آید وقتی که این موضوع را متوجه می شوید، آخر پدر پولک مواد مخدر مصرف می کند و هیچ کاری هم در زندگی نکرده ، اما ادعا می کند که یک شاعر است. شاعری که شعر نمی نویسند. پولک نمی تواند در برابر معمای پیچیده وجود پدرش مقاومت کند. او می خواهد پدرش به دنیا نشان بدهد واقعا کیست، و تلاش می کند او را به نوشتن وادار کند. برای آن که به هدفش برسد هم، شروع می کند به مطالعه پدرش. سعی می کند جهان عجیبی را که پدر در آن زندگی می کند بفهمد. پولک حتی برای یک لحظه هم نمی خواهد "خودش" باشد، این فکر حتی به ذهنش نمی رسد. تنها چیزی که می خواهد این است که پدرش کسی باشد که می گوید هست : یک شاعر. پس خودش شروع می کند به نوشتن شعر تا به پدرش نشان بدهد چقدر هویت او به عنوان یک شاعر برایش مه است. پولک شعر می گوید تا پدرش را به نوشتن تشویق کند. او شعر می گوید تا برای پدرش مهم شود : این انگیزه نوشتن اوست. و بعد در کمال تعجب متوجه می شود که خودش یک شاعر است. اما این فقط یک اتفاق است. نیاز عاجزانه او برای این که وجودش برای کسی مهم باشد، در این مورد پدرش، او را به حرکت وا می دارد.




بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

وقتی پسربچه بودم

وقتی پسربچه بودم،"امیل و کارآگاهان" اریش اکستنر تاثیری همیشگی بر من گذاشت. امیل بر علیه بی عدالتی می جنگید و پیروز می شد. من می خواستم امیل باشم. فکر این که "خودم" باشم حتی یک لحظه هم به ذهنم نمی رسید، و خیال هم نمی کنم هیچ کودکی خودش را با چنین افکاری سرگرم کند. کودکان هنرمندان کوچکی هستند: آنها می دانند باید خودشان را در کسانی که به طرف شان جذب می شوند، پیدا کنند. آن ها شبیه هنرمندها تصویری از خودشان می سازند: این جایی است که می خواهم بروم، این کاری ست که می خواهم بکنم، این جوری است که می خواهم باشم.

در دوران نوجوانی ام می خواستم شبیه اینگمار برگمن باشم: کسی که به دیگران نگاه می کرد و از مشاهداتش برای ساختن چنین تصاویر قدرتمندی استفاده می کرد. یاد گرفتم: این که خودتان همه چیز را مشاهده کنید، البته که مهم است، ولی کافی نیست. شما به نگاه دیگران هم نیاز دارید، به نگاه کسانی مثل برگمن تا یاد بگیرید چطور نگاه کنید و چه طور به نتیجه گیری هایتان شکل بدهید. این همان کماری است که هنر می کند، یادتان می دهد چطور تصویری از جهان بسازید، و تصویرری از "جا" یی که می خواهید در جهان اشغال کنید، تا برای دیگران هم معنایی داشته باشد.




بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

شبیه یک خواب خوب بعد از یک جنگ بزرگ

illustrated by :Hannah Tolson

رویا شاه حسین زاده

اسب ها می دوند
دشت می دود
بیشه میدود
ر
و
د
می دود

زندگی به سرعت، می گذرد.
بایست ..
میخواهم
به چشم هایت
خیره شوم ..

مرد پیر داد زد :" دوست جوان من، دلم برای دل بیچاره ات می سوزد. درد هم دارد؟"

جاناتان آهسته گفت :" یک ذره"

مرد پیر ناله کنان گفت :" وای خداجان، فقط اگر می دانستم چه کار باید کرد...حالا نمی توانی فراموشش کنی؟"

جاناتان گفت :" ام... نه."

مرد پیر فریاد زد :" خدایا! این چیزها برای آدم های متفکر از همه سخت تر است. تا حالا اصلا متوجه ت شده ؟"

جاناتان سرش را تکان داد:" آره. بعضی وقت ها می گوید صبح بخیر جاناتان."




بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

راه های زیادی برای یادگیری است. یادگرفتن هنر، با یاد گرفتن این که زمین گرد است فرق می کند.


بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

گودبای پارتی دایناسور ها

رسالت دایناسور ها این بود که قبل از منقرض شدن، هر کدام یک قوطی رنگ سر بکشند و این شکلی بشوند... خیلی هم خوشحال اند.. جز چندتایی که دارند عربده می کشند چرا فلان رنگ شدم؟

illustrated by : Nicolas Gouny

"خود" را احتمالا روانشناس ها اختراع کرده اند، در حالی که هنرمندان همیشه می دانستند که " خود" چیزی متعلق به انسان نیست، که آدمی خودش را با نگاه کردن به اطراف می سازد، این گونه کشف می کند چه کسی باشد.


بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

من یک دختر بد بودم

illustrated by :Sonia Marialuce Possentini


هنرمند خودش را با نشان دادن دیگران نشان می دهد.


بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

خود بودن


در سی سال گذشته بارها خوانده ام که " خود" بودن بزرگ ترین هدیه ای است که می توان به خود و جامعه داد. با این حال سوال این جاست که آیا این " خود" برای دیگران هم به اندازه کافی مهم است یا نه. من شدیدا به کافی بودن " خود" به عنوان پیشکشی به دنیا، شک دارم. و تمام تلاشم را می کنم تا با دیگران تا آنجا که می توانم همکاری کنم. در حقیقت، فرایندی را که در آن دیگران را با خود شریک می کنیم، یادگیری می نامند.


بخشی از متن سخنرانی خوس کایر هنگام دریافت جایزه آستریدلیندگرن

* عروسک سخنگو، شماره257_258، ترجمه رویا زنده بودی.

روح کوچکی در گودی گردنم زندگی می کند که جای بوسه اش همیشه زخم می شود.. همیشه زخم می شود.. همیشه زخم می شود...

illustrated by :Sonia Marialuce Possentini

لیزا : تو کنار من زندگی می کنی ولی با من نیستی.

                    لیزا عاشقانه به ژیل می چسبد.

بین ما چی خرابه ؟ چی بی ما خراب شده ؟

                   لیزا شانه هایش را بالا می اندازد. قادر به توضیح نیسن.

                   در کنار هم می نشینند، ژیل با ملایمت مانند گربه ای لیزا را

                   نوازش می کند تا به حرف بیاید.

لیزا: شاید همه چیز پایانی داره. به عمری داره. یه زن و مرد هم طبیعتا مثل موجودات زنده برنامه ریزی شدن. این همون مرگ ژنریکه.


* خرده جنایت های زن و شوهری ، اریک امانوئل اشمیت

کتابخانه کوچک من



نامادری من ( رمان کودک)
کاترین بیتسون
ترجمه پروین علی پور
نشر ونوشه ( نشر چشمه )
3400تومان


وصل
آیدا حق طلب

واژه واژه

دوست می دارمت

در جهانی که

نه خطوط هوایی

نه خطوط راه آهن

نه خطوط ممتد میان جاده ها

که

خطوط نقطه چین این کاغذ

مرا به تو وصل می کند

دارم چاق می شم دوباره

یک اتاق خالی با دیوارهای آبی

لیزا : بعضی ها مشروب می خورن که فراموش کنن، اما نه من. واسه من فایده ای نداره. من اگه جای تو بودم دچار فراموشی نمی شدم. حتا با سخت ترین ضربه ها رو سرم.



* خرده جنایت های زن و شوهری ، اریک امانوئل اشمیت

از خاطره روزهای دور ِ فراموش شده

photo by : sajjad pishdadi


دلم می خواهد این جا را دوباره پر از تصویرسازی و عکس کنم.

شبیه خانه مامان بزرگ می ماند



میراکل

بدبینی

لیزا : پس معلومه که عوض شدی، قبلا همیشه می گفتی که حالا بدترشو ندیدی صبر کن می بینی.

ژیل : آدم بدبینی بودم؟

لیزا: بدبین در تفکر، خوش بین در عمل. نحوه زندگیت مثل کسیه که به زندگی اعتقاد داره. اما طوری می نویسی مثل این که بهش اعتقاد نداری.

ژیل : بدبینی مزیت انسان های اهل تفکره.

لیزا: حالا آدم مجبور نیست خیلی فکر کنه.

ژیل: مجبور هم نیستیم عمل کنیم.


* خرده جنایت های زن و شوهری ، اریک امانوئل اشمیت

ژیل : خیلی سخته که آدم برای این که بفهمه کیه مجبور باشه به حرف دیگرون اعتماد کنه.


* خرده جنایت های زن و شوهری ، اریک امانوئل اشمیت

لیزا : وقتی عاشقم زجر می کشم، جور دیگه ای بلد نیستم عاشق باشم.

* خرده جنایت های زن و شوهری ، اریک امانوئل اشمیت

جزیره ی کشف نشده ای که دماغ یک خرگوش بود

illustrated by : Rebecca Dautremer

آره خب

لیزا : طنز بهانه ایه برای بیان حقیقت


* خرده جنایت های زن و شوهری ، اریک امانوئل اشمیت

لیزا : عقل در این نیست که جلوی احساسو بگیری، بلکه در اینه که همه چیزو احساس کنی. هر طور که باشه.


* خرده جنایت های زن و شوهری ، اریک امانوئل اشمیت

این دوره زمونه مردم رو آن قدر ناز نازی کرده که حتی می خواد وجدان آدما رو هم به دوا ببنده ولی موفق نمی شه که انشان بودنمونو معالجه کنه.


* خرده جنایت های زن و شوهری ، اریک امانوئل اشمیت

داشتم فکر می کردم غم پنهان ِ این روزها از چه جنسی ست.. یادم آمد از جنس ِ روزهای پانزده سالگی ست...

تنهایی ای از همان جنس، غصه هایی از همان نوع... با این تفاوت که حالا من یک دختر بیست و دو ساله ام و می توانم برای خوشحال شدن خودم خیلی کارها بکنم.


سنگینی روزها

به چیزهایی فکر می کرد که از دست داده است. بچگیش، روابط دوستان، حس امنیت_ تمام آن ها از بین رفته بود. او غرق اندوه بود در حالی که دیگران می خندیدند، بازی و شادمانی می کردند. در همان حال می دانست که آن ها بدون خاطرات هیچ چیز را نمی فهمند. احساسی که او نسبت به فیونا و اشر داشت عشق بود. اما آن ها چیزی از آن درک نمی کردند و او نمی توانست خاطرات را به آن ها بدهد. یوناس مطمئن شد که هیچ چیز را نمی تواند تغییر دهد.


* بخشنده، لوییس لوری

بدترین قسمت نگهداری خاطرات، درد نیست. بلکه تنهایی آن است. خاطرات را باید تقسیم کرد.


* بخشنده، لوییس لوری

یوناس ناراحتی واقعی و اندوه را تجربه کرده بود و می دانست که تسکین به این شکل، برای این گونه احساسات وجود ندارد. این گونه احساسات آن قدر عمیق بودند که به کلام نمی آمدند و فقط احساس می شدند.


* بخشنده، لوییس لوری

عشق ورزیدن

یوناس تصمیم گرفت پدر و مادرش را امتحان کند پس رو به والدینش کرد و گفت :" پدر، مادر از شما سوالی دارم؟"

پدر گفت :" بپرس یوناس.." او که کمی سرخ شده بود سعی کرد تا کلماتی را که بارها در هنگام بازگشت به خانه تمرین کرده بود، ادا کند :" آیا به من عشق می ورزید؟"

برای چند لحظه سکوت دردآوری حاکم شد. سپش پدر به آرامی خندید:" تو متعلق به همه هستی، لطفا در استفاده از کلمات کمی دقت کن!"

یوناس که اصلا انتظار نداشت آنها تصور کنند کلمه ای را بی جهت بر زبان آورده است، پرسید:" منظورتان چیست؟"

مادر با دقت توضیح داد:" منظور پدر این است که کلمه ای را که به کار بردی بسیار کلی، و آنقدر بی معنا است که تقریبا فراموش شده است."

یوناس به آنها خیره شد. بی معنا؟ تا به حال، چیزی پرمعناتر از خاطرات در زندگی او وجود نداشته است.

مادر ادامه داد :" مسلما، اگر مردم در استفاده از لغات دقت نمی کردند، مجموعه به این خوبی و آرامی اداره نمی شد. توی می توانی سوالت را این طور مطرح کنی، آیا از وجود من لذت می برید؟ و جواب این است :" بله" و پدر ادامه داد:" یا این که می توانی بپرسی:" از داشتن من، احساس غرور می کنید؟ و باز هم جواب من از صمیم قلب " آری" است."

مادر پرسید:" حالا فهمیدی، چرا استفاده از کلمه ای چون عشق، صحیح نیست؟" یوناس سری تکان داد و به آرامی جواب داد:" بله، متشکرم، فهمیدم." این اولین دروغ او به والدینش بود.


* بخشنده، لوییس لوری

یوناس نمی خواست به گذشته برگردد، خاطرات را نمی خواست، احترام را نمی خواست، خرد و دانایی را نمی خواست و درد را نیز نمی خواست. دوران بچگی اش را می خواست، همان توپ بازی و خراشیدن زانوانش را دوست داشت، می خواست در زمان خودش زندگی کند.

تنها در خانه بود، از میان پنجره، بیرون را نگاه می کرد. بچه ها مشغول بازی بودند و بزرگ تر ها، سوار بر دوچرخه هایشان عبور می کردند. روزها برای آن ها بدون رنج و بدون حادثه می گذشت، چرا که او و کسانی قبل از او، انتخاب شده بودند تا بار رنج آن ها را به دوش بکشند و او حق انتخاب را نداشت.


* بخشنده، لوییس لوری



انقراض

در گذشته ای دور، دوران وحشتناکی بود که در آن مردم شتابزده تصمیم گرفته و یکدیگر را نابود می کردند.


* بخشنده، لوییس لوری

بدون خاطرات هیچ چیز مفهوم واقعی ندارد.


* بخشنده، لوییس لوری

بی شریکی

وقتی کار ما اینجا تمام شود و تو رسما دریافت کننده شوی، یک سری مقررات جدید به تو گفته خواهد شد. آن ها مقرراتی هستند که من از آن ها پیروی می کنم و تعجب نخواهی کرد اگر بگویم که من در مورد کارم با هیچ کس ، به غیر از دریافت کننده جدید، حق صحبت کردن ندارم و برای تو هم البته همین طور خواهد بود. بنابراین در قسمت بزرگی از زندگی ات، شریک نخواهی داشت. کار سختی است، یوناس. برای من هم سخت بود. تو این چیزها را می فهمی، این طور نیست؟ خاطرات، زندگی من است.


* بخشنده، لوییس لوری

آیا زندگی واقعا مشمول همان کارهای روزمره ای است که ما می کنیم؟ آیا واقعا چیز دیگری وجود ندارد؟


* بخشنده، لوییس لوری

انتخاب

یوناس با عصبانیت گفت :" اما من تمام این رنگ ها را دوست دارم! این انصاف نیست که همه چیز در اطراف ما بدون رنگ باشد!"

بخشنده با کنجکاوی به یوناس نگاه کرد :" انصاف نیست؟ توضیح بده منظورت چیست؟"

"خوب.." یوناس مجبور شد برای جواب دادن فکر کند :" اگر همه چیز ها مثل هم باشند، دیگر انتخابی وجود ندارد. من دوست دارم وقتی صبح از خواب بلند می شوم، در مورد هر چیز تصمیم بگیرم! یک لباس آبی، یا قرمز؟" او نگاهی به پارچه بدون رنگ لباسش انداخت :" اما این ها همیشه یک جور هستند" و با خنده اضافه کرد :" البته می دانم که لباس چندان اهمیتی ندارد، اما..."

بخشنده سوال کرد :" این انتخاب است که اهمیت دارد. این طور نیست ؟"


* بخشنده، لوییس لوری

چیزهای زیاد وجود دارد. چیزهایی فراتر از ما، چیزهایی در جاهای دیگر، و چیزهایی مربوط به گذشته و قبل از آن و باز هم قبل از آن.


* بخشنده، لوییس لوری

او از زمان کودکی و از اولین روزهای یادگیری زبان، آموخته بود که هرگز دروغ نگوید. بخش بزرگی از درست صحبت کردن نیز، همین بود. یکبار، وقتی 4 ساله بود در مدرسه قبل از غذای نیم روز گفته بود :" دارم از گرسنگی می میرم."

آن گاه به سرعت او را گوشه ای برده و در مورد صحیح صحبت کردن، به او توضیح داده بودند، آن ها گفته بودند که او از گرسنگی نمی میرد. هیچ کس در مجموعه از گرسنگی نمرده و نخواهد مرد. بیان آن جمله به منزله ی یک دروغ بود. البته دروغی غیر عمدی. و علت دقت در زبان آموزی، کسب اطمینان از نگفتن دروغ های غیر عمدی بود.


* بخشنده، لوییس لوری

مگر چه چیزی در آن نگاه بود ؟ با خودش گفت :" عمق" درست مثل نگاه کردن در آب زلال رودخانه بود. در آن ژرفایی که چیزهایی پنهان و کشف نشده دیده می شد.

* بخشنده، لوییس لوری

کتابخانه کوچک من

بازخوانی

مهم نیست که اهل کتاب خواندن هستید یا نه. حوصله تان می کشد یک کتاب را بخوانید یا نه. ادبیات بزرگسال را به ادبیات کودک و نوجوان ترجیح می دهید و از مطالعه در زمینه رشته تحصیلی تان بیشتر از خواندن یک رمان نوجوان لذت می برید. مهم نیست در چه موقعیت شغلی و احساسی و مکانی و زمانی قرار گرفته اید. من به جرات و با اطمینان می توانم با صدای بلند اعلام کنم که هر کس که برای یافتن و خواندن " بخشنده" تلاش نکند، خر است، خر!



بخشنده ( رمان نوجوان، برنده جایزه نیوبری)
لوییس لوری
ترجمه کیوان عبیدی آشتیانی
نشر ونوشه ( نشر چشمه)

من عاشق این گوزن ام و متاسفانه اسم تصویرسازش را نمی دانم.

وقتی هنوز خودم بودم.

ژیل : تو منو دوست داری ؟

                لیزا با اندوه نگاهش می کند و ساکت می ماند. ژیل به فکر فرو می رود و بین هر جمله مکث

                می کند:

منو دوست داره ؟ اصلا قابل دوست داشتن هستم؟ فقط دوست داشتنی. من یک بیگانه ام. حتی برای خودم. حتی مطمئن نیستم که برای خودم ارزش قائل باشم، یعنی وسیله محک زدنشو ندارم...

              ژیل شانه هایش را بالا می اندازد. لیزا به طرز عجیبی به او نگاه می کند. می خواهد چیزی بگوید. ولی

              جلوی خودش را می گیرد.

              مکث.

دوستش داشتی؟ اونو می گم...

لیزا: اون کیه ؟

ژیل: اون! من، وقتی هنوز خودم بودم.


* خرده جنایت های زن و شوهری ، اریک امانوئل اشمیت

حس ِ خوب ِ فراموشی

ژیل : پونزده روزه که تو گوشم می خونن که فقط یک شوک لازمه... شما رو دیدم، ولی نشناختم. برام آلبوم عکس ها رو آوردید ولی من احساس می کردم دارم دفتر تلفن ورق می زنم. اومدیم این جا. واسه ی من مثل اینه که رفتیم هتل. ( با درد) دیگه هیچی برام آشنا نیست. صدا، رنگ، شکل، بو همه چیز رو حس می کنم ولی هیچ کدوم برام مفهوم نداره. با هم همخونی نداره. جهان غنی و کاملی وجود داره که به نظرم منسجم و معقول می آد. اما من توش پرسه می زنم بدون این که بدونم چه نقشی توش دارم. همه چیز حجم داره، ماهیت داره به جز من...


* خرده جنایت های زن و شوهری ، اریک امانوئل اشمیت

جهنم

ژیل : پس زندگی با من جهنمه؟

                        زن متعجب به طرف او بر می گردد.

لیزا: هر وقت سوال رو می کنی دلم می گیره.

ژیل : و جوابش چیه ؟

                  لیزا چیزی نمی گوید. از آن جا که ژیل همچنان منتظر است،

سرانجام تسلیم می شود و با لحنی ملایم و شرم آلود جواب می دهد :

لیزا : البته که جهنمه.. ولی یه جورایی هم.. به این جهنم علاقه دارم.

ژیل: چرا ؟

لیزا: چون هواش گرمه...

ژیل : آره، تو جهنم همیشه همینطوره.


* خرده جنایت های زن و شوهری ، اریک امانوئل اشمیت

توی خونه دست به سیاه و سفید نباید زد!

لیزا : اسم شلوغی کاغذهای انبار شده روی میزت رو گذاشتی " نظم بایگانی تاریخی". دایم می گی که کتابخانه بدون خاک مثل کتابخانه های اتاق انتظاره. به نظر تو چون خود نون رو می خوریم خرده های نون هم کثیف نیستن. حتی همین چند وقت پیش با اطمینان ادعا می کردی که خرده های نون اشک های نون هستن که وقتی می بریمش از شدت درد از چشم هاش سرازیر می شه. نتیجه این که تو دل مبل ها و تخت ها پر از غم و غصه است. لامپ های سوخته رو عوض نمی کنی به بهانه این که باید چند روزی برای مرگ روشنایی عزاداری کرد. بعد از پانزده سال مطالعه و زندگی مشترک بالاخره موفق شدم نظریه های متعدد تو رو در یک فرضیه اساسی خلاصه کنم که اینه : توی خونه دست به سیاه و سفید نباید زد!

* خرده جنایت های زن و شوهری ، اریک امانوئل اشمیت

لیزا : دنیا که فقط از زن های هم سن و سال من ساخته نشده. تو بیست سالگی می شه به سن و سال اعتنا نکرد، ولی بعد از چهل سالگی دیگه نمی شه تو رویا زندگی کرد. یک زن وقتی به سنش پی می بره که متوجه می شه زن های جوون تر از اون هم وجود دارن.


* خرده جنایت های زن و شوهری ، اریک امانوئل اشمیت

یک پنج شنبه اردیبهشتی

عصر یک پنجشنبه اردیبهشتی خودم را توی بغل یک فرشته ی بندانگشتی پیدا می کنم که بی مقدمه و بی مناسبت دو تا کتاب خیلی خوب بهم هدیه می دهد.

سرشارم از حس خوب ِ دوستی. خوشبختم از داشتن دوست هایی که تنهایی ام را کمرنگ می کنند.


پی نوشت : اگر دیروز دو تا خل را دیدید که زیر پل کریم خان همدیگر را سفت بغل کرده بودند و می بوسیدند و ذوق و شوق می کردند، آن دو نفر ما بودیم، یکی از دیگری خوشبخت تر.

کتابخانه کوچک من


خرده جنایت های زن و شوهری ( نمایشنامه )
اریک امانوئل اشمیت
ترجمه شهلا حائری
نشر قطره
3500تومان

از پست های ویرایش نشده ی همینجوری

از وقتی " دوقلوها" ی ژاکلین ویلسون را خوانده بودم عاشق این نویسنده ی پیر شده بودم که این همه با احساس از زبان کودکان و برای آنها می نویسد. آدم شصت هفتاد ساله باشد و بتواند دنیای کودکان را این همه خوب به تصویر بکشد؟

کتاب " خانه به دوش" ژاکلین ویلسون را یک نفس تمام کردم. کتاب کم حجمی بود و خواندنش کار سختی نبود. یک رمان کودک با احساس. داستان دختر که پدر و مادرش از هم جدا می شوند و در پی آن دخترک ده ساله دچار بحران های روحی روانی و شخصیتی می شود. رمانی که در کمال آرامش، پر از احساس های ناب یک کودک ده ساله ی تنها است که دلش می خواهد پدر و مادرش برای یک بار هم که شده زیر یک سقف با هم زندگی کنند. داستانی که در عین سادگی و کودکانه بودنش قلب آدم را به درد می آورد. بخش هایی در داستان بود که قلبم تیر می کشید و نفس ام بند می آمد از اندوه دخترک.

داستان دختربچه خانه به دوش را دوست داشتم که مجبور بود یک هفته پیش پدرش زندگی کند و یک هفته پیش مادرش.

چیز بیشتری ندارم برای گفتن.

به جرات می توانم بنویسم که کتاب های کودک و نوجوان یکی از بزرگترین و پررنگ ترین دلخوشی های من در زندگی ام محسوب می شوند و یک روز من تمام کتاب های کودک و نوجوان را یک جا می بلعم و ناپدید می شوم.

وقتی خوشحالم راحت می توانم دختر خوبی باشم.


*خانه به دوش، ژاکلین ویلسون

هایکو

ای کاش من هم می توانستم

در خانه شاه توتی مان زندگی کنم

همراه بابا و مامان

و رادیش


به این شعرها هایکو می گویند.

ما به زبان انگلیسی هایکو گفتیم. وقتی معلم گفت می خواهیم هایکو یاد بگیریم همه خوشحال شدیم چون فکر کردیم قرار است کونگ فو یاد بگیریم. اما بعد فهمیدیم به شعرهای کوتاه ژاپنی هایکو می گویند. معلم چند هایکو برای ما خواند. یکی از آن ها درباره باغی زیر مهتاب بود که درخت بید داشت و توت وحشی. من با دقت به آن شعر گوش دادم. از آن به بعد از هایکو خیلی خوشم آمد. این یک هایکوی دیگر است که خودم سروده ام:

خواب می بینم

دختر کوچکی هستم اندازه یک خرگوش

و در خانه خودمان

به راحتی زندگی می کنم


و یک هایکوی دیگر


من با مامان زندگی می کنم

من با بابا زندگی می کنم

من با رادیش زندگی می کنم

چرا ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم؟


و یک هایکوی دیگر.


*خانه به دوش، ژاکلین ویلسون

برای این روزهای شاه توتی

شما تا به حال شاتوت خورده اید؟ به نظر من شاه توت بهتر از تمشک است. وقتی آدم یک شاه توت می خورد، می خواهد پشت سر هم شاه توت بخورد. هر چقدر هم مواظب باشد همه جا شاه توتی می شود. آخر کار هم آب شاه توت دور تا دور دهان آدم را سرخ می کند و او را شکل دراکولا در می آورد، اما کی اهمیت می دهد؟ آخرش هم ممکن است دل پیچه بگیرد و مجبور شود تند تند دستشویی برود، اما واقعا ارزشش را دارد.


*خانه به دوش، ژاکلین ویلسون



کتابخانه کوچک من

خانه به دوش ( رمان کودک)

ژاکلین ویلسون

ترجمه پروین جلوه نژاد

تصویرگر  نیک شارت

انتشارات کیمیا

3000تومان

پیتزای سنگ ِ فاطمه جعفری

از دانشگاه خسته و کوفته که می رسم خانه، یک نیم وجبی با بلیز شلوار سبز و یک تل ِ پاپیون دار خیلی بزرگ ِ صورتی از پشت دیوار اتاقم می پرد رو به رویم و جیغ می زند :"پخ!" مثلا باید بترسم. مثلا باید با مقواها و ماکت هایم ولو شوم روی زمین که ای وای ترسیدم. دمپایی های صورتی اش را جلوی در خانه مان دیدم. به خاطر همین پیش از آنکه بترساندم از جیغ من ترسانده می شود. مدادها و پاکن ها و کتاب مشق نویسی اش کف پذیرایی مان ولو است. نرسیده ازم می پرسد که فردا قرار است باهاش بروم پارک بانوان؟ یک هفته است می آید تق تق در خانه مان را می زند که مدرسه اردوی آخر سال می خواهد ببردشان پارک بانوان. می شود من هم با او بروم؟ فاطمه جعفری قرار است خاله و مامانش را با خودش ببرد. می شود من هم با او بروم؟ فاطمه جعفری قرار است ناهار پیتزا ببرد. فاطمه جعفری خر است. چون پتیزا تا ظهر سنگ می شود. آدم می تواند سنگ را بخورد؟ بعد عین کلاه قرمزی می آید توی صورت من که دارم غذا می خورم. او هم ماست دوست دارد. ماست و خیار را بیشتر. لواشک هم دوست دارد. بعد توی چشم هایم زل می زند که من از کجا هر بار تشخیص می دهم به لواشک اش مشنبا چسبیده است؟ هان؟ از کجا می فهمم؟ و بهم یادآوری می کند که خیلی باهوشم . برای چهارصدمین بار می پرسد با او همراه می شوم برای رفتن به پارک بانوان؟ فاطمه جعفری قرار است مامان و خاله اش را با خودش بیاورد. می شود من هم با او بروم؟ فاطمه جعفری گفته ناهار پیتزا می خورد.

برای فردا پفک و چیپس و کالباس خریده اند. با نون ساندویچ. با الویه. الویه شان را هنوز آماده نکرده اند. من لازم نیست چیزی بخرم. قول می دهد از خوراکی هایش بهم بدهد. اگر با او بروم که خوراکی هایش را تنهایی نمی خورد. به من هم می دهد. ناهار هم می دهد. زود هم برمی گردندند. توی برگه شان نوشته اند :" پارک بانوان تا ساعت 12"  الان که این ها را تایپ می کنم با لب و لوچه لواشکی ایستاده کنارم :" عادت کردی؟ چه طوری این طوری انگشت هات رو تق تق فشار می دی و می نویسی؟ می دونی خط بدی داری؟ خیلی ریز می نویسی!" چشم هایش ضعیف است و فونت 10 را نمی تواند بخواند. چشم هایش هم ضعیف نبود مطمئن بودم نمی تواند بخواند چه می نویسم، وقتی "عروسک سخنگو " را " عَر وِ سک" می خواند و تایید می کند که غلط نوشته اند، باید بهشان بگویی درست و خوش خط تر بنویسند، خوانده نمی شود.

بعد هم خم می شود روی میز کامپیوتر که من چطور رفته ام آن تو. به فیس بوکم خیره شده و هی می زند بهم که چرا می خندم؟ به چه می خندم؟ این همه آدم با من چه ارتباطی دارند؟ این جا چه می کنند؟ هی سوال می کند و سوال و سوال و سوال، از تمام چیزهای ریز و درشت اطراف، که چرا مودم چشمک می زند و توی قاب عکس بچگی هایمان، هر کدام چند ساله ایم و چرا مسعود خوشگل تر از من است؟ چرا ؟ هی حرف می زند و ته حرف هایش می رسد به فاطمه جعفری که می خواهد فردا با پیتزای سردش به همه این ها پز بدهد و این وروجک ِ سبز پوش من ته دلش می داند که فاطمه جعفری با تمام باکلاسی اش خر است که قرار است سر ظهر یک تکه سنگ بخورد و هی خودش را عقب جلو تکان می دهد و منتظر می ماند تا من هم حرفش را تایید کنم که آره پیتزای فاطمه جعفری تا ظهر سنگ می شود و دوباره و سه باره و هزار باره ازم می پرسد فردا همراهش می شوم برای رفتن به پارک بانوان؟ آن وقت خانم معلم شان را نشانم می دهد و دوست هایش را و فاطمه جعفری را که با تمام وراجی هایش سر کلاس، هیچ وقت خانم معلم دعوایش نمی کند. فردا صبح می روم پارک بانوان؟ می روم پارک؟ اگر بروم باید هفت صبح جلوی خانه شان باشم. نه هشت صبح. قول می دهد ساعت دوازده هم خانه باشم تا بنشینم و کارهای دانشگاهم را انجام بدهم. از خوراکی هایش هم بهم می دهد.

فردا می روم پارک بانوان؟ دومی ها را برده اند پارک ارم. کاش آنها را هم می بردند ارم. هر چند امیرمحمد می گوید وسایل پارک ارم خراب اند و هیچ کدام کار نمی کنند. فردا می روم پارک؟ فاطمه جعفری می خواهد خاله اش را هم بیاورد. مامانش هم می آید. اگر من هم بروم خیلی خوب می شود. خیلی خوش می گذرد. خیلی می خندیم.