Amelie Nothomb

مقدمه‌ی محبوبه فهیم‌کلام: املی نوتومب، نویسنده‌ی معاصر بلژیکی یکی از محبوب‌ترین و پرخواننده‌ترین نویسندگان دنیای ادبی اروپاست. این نویسنده‌ی جوان و برنده‌ی جوایز مختلف ادبی، کم و بیش برای ایرانیان نیز شناخته شده است. او از پرکارترین نویسندگان عصر خویش است که تاکنون حدود نوزده رمان نوشته است. از آثار معروف او می‌توان به خرابکاری عاشقانه، مریخ و بهت و لرز اشاره کرد. داستان‌های او در شمار پرفروش‌ترین کتاب‌های فرانسوی‌زبان قرار دارد.

نوتومب سال ۱۹۶۷ در ژاپن به دنیا آمد و کودکی خود را (تا پنج سالگی) در آن کشور سپری کرد. پدرش بلژیکی بود و پس از گذشت چندین سال، در سال ۱۹۸۴، برای همیشه به سرزمین پدری‌اش بازگشت و در دانشگاه آزاد بروکسل در رشته‌ی زبان‌شناسی باستانی مشغول به تحصیل شد. در همان دوران شروع به نوشتن کرد. او از نادر نویسندگان است که تقریبا هر سال یک اثر جدید نوشته است.

سبک نوشتار نوتومب ساده و بی‌تکلف است. جملات کوتاه، واژه‌های ساده و عبارات محاوره و متداول، اثر او را بیش از پیش جذاب و قابل فهم می‌کند. پرداختن به عشق، زیبایی، خصایل انسانی و ویژگی‌های رفتاری از درون‌مایه‌های داستانی اوست. نوتومب با نگاهی موشکافانه و رویکردی روان‌شناختی، فراز و فرودها و جلوه‌های پنهان شخصیت‌های داستانی خود را واکاوی می‌کند.

«آنته کریستا» یکی از آثار پرمخاطب اوست.

در این رمان که اثری اتوبیوگرافیک به شمار می آید، نویسنده سرنوشت خود را در قالب رمان و تخیل بیان می‌کند. او با تداعی خاطرات خود در دوران نوجوانی و با حذف مرز بین واقعیت و خیال، رمانی می‌آفریند و دنیای آمختیه از هر دو عنصر را به خواننده عرضه می‌کند. این داستان، دوران دانشجویی دو دختر را به تصویر می‌کشد که روحیاتی بسیار متفاوت از یکدیگر دارند. بلانش سال‌ها از تنهایی رنج می‌برد و به دنیای کتاب‌نهای خود پناه برده بود. ولی با دیدن کریستا که دختری جذاب، زیبا و اجتماعی است، ترغیب می‌شود باب دوستی با او را بگشاید. در این اثنا، سلسله اتفاقاتی رخ می‌دهد که باعث تحولاتی در زندگی و افکار او می‌شود. 

 

کتابخانه کوچک من

از متن پشت جلد کتاباَملی نوتومب (1966) یکی از پُرخواننده‌ترین و جدی‌ترین نویسندگان معاصرِ فرانسه‌زبان است. او در خانواده‌ای قدیمی و اشرافی در بلژیک به دنیا آمده است و تا به امروز چندین و چند رمان مهم منتشر کرده است. نوتومب نویسنده‌ای‌ است که نظمِ نوشتن دارد و سالی یک رمان منتشر می‌کند. رمانِ کوچکِ آنته‌کریستا یکی از مشهورترین آثارِ اوست که سالِ 2003 منتشر شد. رمانی که در آن مانند همیشه دغدغه‌های خاص این نویسنده نسبت به تنهایی، جنسیت و شر وجود دارد. رمان داستانِ یک دخترِ دانشجوی تنهاست که هیچ دوستی ندارد. او در دانشکده با دختری پُرشر و شور آشنا می‌شود که همه‌ی نگاه‌ها به اوست. دختری که از شهری دیگر به کالج می‌آید و ناگهان قهرمانِ کتاب تصمیم می‌گیرد او را به خانه‌شان دعوت کند مگر کمی از تنهایی درآید. اما... رمان مملو از تضادهای درونی شخصیت‌هاست. تبلوری از نفرتِ عمیق به دیگری و کشفِ رازهایی که برآمده از بدخواهی هولناکی است. آنته‌کریستا رمانی ا‌ست درباره‌ی زاده‌ شدنِ همان «دیگری»‌ای که ژان‌پل سارتر «دوزخ» می‌نامیدش. نوتومب در ساختاری ساده و پیش‌رونده روایتِ ظهور و سقوطِ «دیگری» را می‌سازد.

کوبیده هم دیگر آن شعف همیشگی را در آدم برنمی‌انگیزد...

از خوشی‌ها

صدای موزیک را زیاد کنی

و ساعت‌ها برایش بنویسی...

میشه، چرا نشه

مگه میشه صدای معمولی کسی خوش‌ترین صدا به گوش آدم برسه؟

میشه، چرا نشه

مگه می‌شه آدم عاشق کچلی کسی بشه؟

لشکر توران به قلب سرزمین ما رسید...

جامعه‌ی امروزی تمایل بی‌حد و حصری برای رسیدن به راه‌های جدید در تفکر خلاق و منحصر به فرد دارد.

 

«دیزاین ملموس»، عقیل حسینیان، فصلنامه حرفه هنرمند

 

آن تمایل بی‌حد و حصر برای رسیدن به راه‌های جدید در تفکر خلاق و منحصر به فرد که بیشتر وقت‌ها هم ناکام و ناموفق می‌ماند...

یکی از علت‌هایش شاید همین «تقلید بدون تغییر» باشد یا به عبارت دیگر «کپی ناشیانه» از آن چه دیگران در مسیر پیشرفت‌شان به جا گذاشته‌اند...

کتابخانه کوچک من

استادم بعد از دو روز بی‌پاسخ ماندن پیام‌هایش در تلگرام مسج داده: «اگر قرار نیست کارم رو انجام بدی بگو بدونم. منو الاف خودت نکن.»

 

در لحظه، بُعد ویراستارم بر بُعد کون‌گشادی‌ام غالب شد. نوشتم: «علاف صحیح است استاد.»
ایموجی‌های پاره شدن از خنده برایم فرستاد: «خیلی پرویی.»

استاد این همه سبک؟ داریم!

فری‌با

در جهان کوچک من یکی از بی‌نظیرترین اتفاق‌ها این است که به نام کوچک خطاب شوم و بهتر از آن این که آهنگ نامم را با صدا، و از دهان کسی بشنوم که دلم می‌خواهد...

 

 

صدایم کن

صدای تو خوب است...

صدای موزیک را قطع کردم.
کبوترها روی پشت‌بام دانه‌هایی که مامان برایشان ریخته نوک می‌زنند و صدای شعف‌شان از داشتن یک وعده‌ی دیگر از دریچه کولر می‌آید.



صدایی شبیه باران
نامحسوس‌تر و حتی شاید دوست‌داشتنی‌تر از آن

دلتنگ دوست از دست‌رفته‌ام...

دلتنگ دوستی‌های از دست‌رفته‌ام...

۱۲ ژانویه مبارک :0)

تولدتان مبارک آقای موراکامی عزیز.

کاش می‌دانستید چقدر دوستتان دارم و اگر کسی بپرسد «نویسنده محبوبت چه کسی‌ست؟» بدون شک شما اولین یا دست کم یکی از آن محبوب‌های دنیای من‌اید.

به امید روزی که بشنویم برنده‌ی نوبل شده‌اید. آمین.

از نامه‌های رسیده

راستش نمی‌دانم تصویر گر هستید یا داستان‌نویس. اما هر چه که هستید یک هنرمند خوب هستید و این جای ستایش دارد...


آخ چقدر کیف دارد که آدم را انقدر تحویل می‌گیرید.

راستی من داستان‌نویسم یا تصویرگر؟

خودم هم هنوز نمی‌دانم.

او نقطه‌ی روشن از نور رو پیشونی‌ش

یکی هم فانتزی‌ش اینه که به جای لب

اون نقطه‌ی روشن از انعکاس نور رو پیشونی رو بوس کنه

 

شما بخونید بوسیدن فینگول‌ترین ستاره‌ی کشف شده

در کهکشانی که فاصله‌اش فقط سه قدمه...

 

لهجه

کسره‌هایی که وقت حرف زدن به ضمه تبدیل می‌شوند

جملاتی که ضرباهنگی متفاوت دارند

عجیب است

اما همین را هم دوست دارم.

در ستایش تخته وایت برد و آن‌چه با دلم می‌کند

یکی هم فانتزی‌ش اینه که به جای لب

برجستگی‌ِ استخون‌های انگشتاش رو بوس کنه

وقتی ماژیک وایت برد رو دستش می‌گیره...

آنقدر دوستش داشت که کم‌کم داشت شبیه‌ش می‌شد...

یکی از خوشبختی‌ها و شانس‌های روزگار این است که دوستانت هنرمند باشند و اهل اندیشه.

یاد روزهای ـ نه چندان دورـ بخیر. جلسه‌های داستان‌خوانی طبقه دوم یک ساختمان چند طبقه که تا تاریکی هوا می‌خواندیم و می‌شنیدیم و حرف می‌زدیم.

 

استاد دیفرانسیل‌ام هشت سال پیش پرسیده بود: چرا هویج بنفش؟ چرا خیال طلایی نه؟

یکی از هم‌کلاسی‌هایم خیلی جدی «هویج بنفش» صدایم می‌کند.

انگشت‌هایش را که توی لپ‌هایم فرو می‌کند و قربان صدقه‌ام می‌رود هویج بنفش هستم.

شیرکاکائوی میان‌وعده‌هایم را که سر می‌کشم هویج بنفش هستم.

از پشت پنجره گربه‌های توی حیاط را که نگاه می‌کنم هویج بنفش هستم.

با صدای بلند می‌گوید: «هویج بیا این‌جا.»

پسرهایی که عصا قورت داده‌اند، اویی که با کت‌ چرم کمر کرستی قهوه‌اش را سر می‌کشد و آن‌که عینک کائوچويی طبی‌اش را روی بینی‌اش تنظیم می‌کند با تعجب نگاهم می‌کند.

من را که با هر بار «هویج» خطاب شدن نیشم تا بنا گوش باز می‌شود و می‌خندم.

در بخشی از کتاب «سوپر مانولیتو» نوشته شده:


«شاید بچه‌ها فکر می‌کنند همه چیز را درباره زندگی من می‌دانند. روی کره زمین بعضی‌ها هستند که فکر می‌کنند خیلی زرنگند. پدربزرگم نیکلاس می‌گوید که می‌توان درباره زندگی من، به اندازه یک کوه کتاب نوشت. در این مدت ۸ سال که زندگی می‌کنم آنقدر اتفاق‌های مختلفی برایم افتاده که در ۹۲ سال هم نمی‌توانم برایتان تعریف کنم.»

 

چطور می‌توانم شیفته‌ی ادبیات کودک و نوجوان نباشم؟ چیزی بهتر از این حوزه در ادبیات داریم مگر؟

ابراز احساسم نسبت به این پاراگراف این بود: «ای ننه! گازت بگیرم اخه. ۸ سال زندگی کرده باشی و آن‌قدر ماجرا را پشت سر گذاشته باشی که حتی نتوانی در ۹۲ سال تعریف کنی؟ آخ خدا.»

little tangled

برای روزی که موهایش به خاطر شپش در یک آرایشگاه مردانه پایین ریختند و بعد از آن روزها و ماه‌ها او را با یک پسربچه اشتباه گرفتند، تجلی آینده یعنی همین لحظه که کنار من می‌نشیند تا جمع و تفریق‌ اعداد مخلوط را یادش بدهم و می‌بینم موهای بلندش پایین‌تر از گودی کمرش رسیده و هزار بار زیباتر از همیشه است.

 

تار موی بلند خرمایی رنگی را از روی شیشه عینکش کنار می‌زند. موهای خرگوشی‌اش را از روی شانه‌هایش می‌اندازد عقب و تمام سعی‌اش را می‌کند تا بفهمد در دنیای اعداد مخلوط چه می‌گذرد. می‌گویم: «موهات خیلی بلند شده‌ها.» در تایید حرفم چشم‌هایش را می‌بندد و لبخندی روی صورتش ظهور می‌کند.

آینده یعنی «حالا دیگر زیبایم؛ و زیباتر می‌شوم...»

می‌پرسند:‌«رشته‌ی تحصیلی؟»

در صدم ثانیه پرت می‌شوم در سیاهچاله معماری و ایده‌ها و شوق و امیدی که به آن داشتم ستاره‌هایی هستند که نورشان کمتر می‌شود. فرو رفته در کهکشان هنر از میان هزاران هنر و هنرمند دنبال یک ستاره‌ی کوچکم تا دلم را ـو در پی‌اش جهانم را ـ روشن کند.

«معماری.»

و همیشه در پس این کلمه می‌شنوم: «چه ربطی داره؟»
مکث می‌کنم. نویسندگی و دغدغه‌ی نوشتن هیچ ربطی به معماری ندارد؟ شاید یک روزی ربط پیدا کند. کسی چه می‌داند.

مورات منتش
ترجمه‌ی سیامک تقی‌زاده



به تو كه نگاه مى كنم

احساس مى كنم

تمام زخم هايم دارند خوب مى شوند

 

 

یک جفت چشم

که فقط یک روز در هفته فرصت تماشا کردنشان را دارم

با فاصله ده قدمی یا شاید هم سیزده قدمی

 

 

و همان یک جفت چشم

با فاصله ده قدم

شادی‌های خاموش در دلم را بیدار می‌کند.

شش سالگی که شیفته‌ی خواندن کتاب‌ها بودم و از روی تصاویر کتاب‌ها ناشیانه کپی می‌کردم و بزرگ‌ترین رویایم دیدار با میکی‌موس بود

ده سالگی که بزرگ‌ترین اندوهم گم کردن دفتر شعرم بود و فکر می‌کردم بزرگ‌ترین دارایی‌ام را از دست داده‌ام

کجا می‌دانستم که روزهایی که اسمش «آینده» بود دایره زندگی‌ام پر می‌شود از نویسندگان و تصویرگران و مترجمانی که «دوست» صدایشان می‌کنم.

ناظم حکمت

ترجمه‌ی سیامک تقی‌زاده

من مدت هاست

كه نه دلتنگ صورتت

نه چشمانت

كه دلتنگ صدايت هستم

می‌توانم چهار خطی را که برایم نوشته 

چهار هزار بار بخوانم

و هر چهار هزار بار لبخند بزنم

دلم که هر روز و همیشه تنگ است...

سنجاب‌ماهی خوبم! راستش من هم تا‌به‌حال در بهشت یا جهنم نبوده‌ام و نمی‌دانم حقیقتاً چه‌شکلی باشد. اما در موقعیت‌هایی قرار گرفته‌ام که من را یاد بهشت یا جهنم انداخته است. فکر نمی‌کنی تصورات هر کس از بهشت و جهنم با هم فرق داشته باشد؟ شاید جهنم هر جایی باشد که در آن احساس رضایت و آرامش نداشته و اندوهگین باشی و هر لحظه که از صمیم قلب خوشحال باشی و عشق و دوستی را در دلت احساس کنی، بودن در بهشتی را تجربه کرده‌ای. من با نامه‌های تو هر لحظه در بهشت هستم، باور می‌کنی؟ دلتنگی برای کسی یا چیزی یکی از بهترین حس‌هایی‌ است که کسی می‌تواند در دلش تجربه کند، هیچ می‌دانستی؟ خوشحال باش که گاهی دلت می‌گیرد یا برای پدرت تنگ می‌شود. وقتی دلت برای کسی تنگ می‌شود، دری از بهشت باز شده و نسیم ملایمی از روزها و لحظه‌های خوب به دلت رسیده.

 

گفتم: «بازم ممنونم ازت.»

گفت:‌ «چی؟»

صدام ریز بود. چون چندمین باری بود که داشتم تشکر می‌کردم. تو دلم می‌گفتم:‌ «شورش رو درآوردی دیگه. یک بار تشکر هم می‌تونه کافی باشه.»

تکرار کردم: «بازم ممنونم ازت.»

گفت: «چی؟»

سعی کردم واضح‌تر بگم: «بازم ممنونم ازت.»

انگار موفق نبودم. پرسید: «چی؟ با هم برگردیم.»

چطور ممکن بود «بازم ممنونم ازت»، «با هم برگردیم» شنیده بشه؟

 

 

با هم برگشتیم. 

یه راه پر از آفتاب و باد و هوای سرد اما خوب رو.

هر آدمی به کسی نیاز دارد. وقتی کسی پیدا نمی‌شود ناچاری خودت یک نفر را بسازی، او را شبیه کسی بسازی که باید باشد.

 

* جوش، چارلز بوکفسکی، همشهری داستان

 

 

آخ

پناه به واقعیت از توهماتی که فرساینده‌ی روح‌اند...

there is a miracle right here,beside me

 این‌جا دو نفر ام‌اس دارند

و درست یکی از آن‌ها همانی‌ست که دوستش دارم.



دوست ندارم بپذیرم دنیا به سویی پیش می‌رود که بیماری‌های سخت به اندازه بیماری‌های نرم (!) ـ که ادم را به سرفه می‌اندازد و بیشترین زورشان این است که ادم را فقط چند روز بی‌حال کنندـ در حال شیوع هستند.

در هفته‌ای که گذشت دو گوشواره گم کردم و یک انگشتر طلا را از دست دادم.

سه تا شد دیگر. به نظرتان چهارمین گم شدن هم قرار است اتفاق بیفتد یا امیدوارم باشد دنیا بیش از کشش روحی این یک ماه اخیر حالم را گرفته است؟

بعد از پنج روز باران‌های طوفانی

ناخدا روی دگمه‌ی اخطار مشت می‌کوبد: «جلیقه‌های نجات را تن کنید... طوفان بزرگ‌تری در راه است.»

در امن‌ترین اتاقک، کشتی چوبی کوچکش را در هوا تکان می‌دهد: «مرغ دریایی‌ها تو طوفان چطوری بال می‌زنند؟»

فیل‌سواری

By: Sanaa Raad

  @havijebanafsh

فال

به دلتون بد راه ندید
داشت با ماهی‌ها برای خودش فال می‌گرفت

By: Sanaa Raad

  @havijebanafsh

جنگل درختان صورتی

مامانم می‌گه قرار نبود بچه‌غول بشم
با قورت دادن هسته‌ی یه زردآلو تو شکمش این‌جوری شدم...

 By: Sanaa Raad

  @havijebanafsh

حاج‌سیــــــــــــــــــــــــــــــــــبیل

By: Sanaa Raad

  @havijebanafsh

وقتی خوابت رو می‌بینم...

By: Sanaa Raad

  @havijebanafsh

گوسفنده گفت: «خیلی عمیق به نظر می‌رسه.»
کلاغه یه آروغ با رایحه آلبالو زد: «عمیق یا ناعمیق. قراره بریم اون تو برای همیشه.»

By: Sanaa Raad

  @havijebanafsh

کنجی از یک خانه‌ی دوست‌داشتنی و آفتاب‌گیر

هنرنمایی نشر هوپا با کله‌ی من!

 می‌تونید حدس بزنید این همه ماهی و سنجاب پرنده دور و بر کله‌ی من چیکار می‌کنه؟

چند روز دیگه می‌فهمید چرا کله‌ی من این‌جاست.

thanks my dear old friend

اشنایی با پدیده گوگل درایو و کشف هزار بار بهتر بودنش از دراب باکس.

گوگل‌درایو را به کسانی که فایل‌های زیادی دارند و می‌خواهند فایل‌هایشان را مدیریت کنند تا دسترسی سریع‌تر و آسان‌تری داشته باشند با ۱۵ گیگ فضای ابری رایگان پیشنهاد می‌کنم.

چشم به راه آمدنت هستم

By: Sanaa Raad

 @havijebanafsh

وقتی بم گفت: دوستت دارم

By: Sanaa Raad

پروفایل تلگرام یکی از دوستانم نوشته شده:

 

کارم تمام است

مثل نقشه‌ی لو رفته‌ی یک گنج

دوستش دارم

و می‌داند!

 

ناخودآگاه از خواندنش لبخند نشست روی لبم.

کسی که دستش رو شده در دوست داشتن و به جای ترسیدن یا عقب کشیدن، تمام قد ایستاده و لبخند می‌زند. با این که می‌داند: «کارش تمام است.» درست مثل «نقشه‌ی لو رفته‌ی یک گنج»

کسی که منتظر نامه‌ای از معشوقش است به نیروی حیات یا مرگی که در کلمات نهفته واقف است.

 



«سفر زمستانی»، املی نوتومب، نشرچشمه

من به نیروی حیات در کلمات بیش از نیرو مرگ در آن‌ها ایمان دارم.

کاش مامان‌بزرگم رو می‌خوردی

By: Sanaa Raad

 

آمیختگی در رنگ‌ها و نقش‌ها

در «شاتو» می‌نویسم

برای شاتو

شاتو کمک می‌کند تا جزییات زندگی‌تان را هوشمندانه‌تر انتخاب کنید.
 

 

کاش مهرت در دلم بیشتر بود

آدم یک جایی باید به نفرتش خاتمه بدهد.

نمی‌شود با نفرت پیش رود.

نفرت عاقبت آدم را از پا در می‌آورد.

دستمال کاغذی‌های جیبی فقط به درد دماغ گرفتن در روزهای سرد می‌خورند، کشش جذب دماغ بیشتری را ندارند. تولیدکنندگان باید به طور جدی چاره‌ای بیندیشند.

از پست های ویرایش نشده همینجوری

الان که چشم‌هایم خیس شده دارم فکر می‌کنم آیا در کودکی هم این همه از تمسخر شدن رنجیده‌ام؟ هیچ خاطره‌ای در ذهنم رنگ نمی‌گیرد. شاید دلیلش این باشد: من همیشه یک بچه پرو و در عین حال از همه بهتر بودم. تا قبل از یازده سالگی برای دفاع از خودم مشتم را حواله‌ی صورت این و آن می‌کردم و جلوی هر حرف زوری می‌ایستادم و یک جنگلی به تمام معنا بودم. بعدها که درس‌خواندن‌تر شدم فروتنی و آرامش هم آمد اما باعث نمی‌شد در دسته‌ی بچه مظلوم‌ها باشم. بلبل درونم همیشه زنده و حاضر و آماده بود تا درشت‌ترین حرف‌ها را در کاسه‌ی این و آن بگذارد و هیچ وقت فکر نکنم حقم خورده شده است. با این حال وقت‌ها زیادی بوده که بمب گریه را با خودم جا به جا کرده‌ام و منتظر مانده‌ام تا به اتاقم برسم تا منفجر شود.

هیچ وقت یادم نمی‌آید در مقابل تعدادی به سخره گرفته شده باشم. ان هم به خاطر یک موضوع مسخره: انجام ندادن تکالیف.

مسخره است که بنویسم در این سن که بعید است ادم از مسخره شدن بغض کند و اصلا به کسی اجازه بدهد مسخره شود من مسخره شده‌ام. جلوی دوازده نفر دیگر. قضیه آن‌قدرها هم که می‌نویسم فاجعه نیست اما واقعیت این است که شکسته شده‌ام. پهن شدن دختره‌ی مو بلوند روی میز و صدای خنده‌هایش مدام در ذهنم تکرار می‌شود. یک بار، دو بار، سه بار... دهان گشادش در ذهنم کش می‌آید و چشم‌های درشتش از خنده باریک و کشیده‌تر می‌شوند و صدای لوندش می‌پیچد: «تو باز تمرین نداری؟ واس چی میای خب؟» و از خنده پهن می‌شود روی میز و بعد همهمه‌ی بچه‌ها که هر کدام یک چیزی می‌گویند. پسری که فکر می‌کردم در دسته‌ی بامزه‌ها قرار می‌گیرد و می‌توانم از حرف‌هایش به خنده بیفتم حالا در دسته‌ای‌ست که دلم از دستش ترک برداشته: «مششششششغله‌ی کاری داره اسسسسسستاد.» و صدای خنده‌ی دختره بلند‌تر می‌شود.

حالا فکر می‌کنم شاید واقعا اشتباه بود که در این حجم کار و دغدغه فکری و زمان کم این تصمیم را بگیرم و به دغدغه‌های ذهنی و فشارهای روحی و عصبی خودم اضافه کنم. شاید هم نبود. شاید این تصمیم هم مثل خیلی از اندوه‌های دیگرم سال‌ها بعد به رخ کشیده شود. سال‌ها بعدی که شاید خیلی از بچه‌های کلاس از درس‌های امروز چیزی یادشان نباشد اما من به ارزویم رسیده باشم: ماهر و توانا شدن.

مثل روزهای تلخ دانشجو بودن. مثل روزهایی که هم دوره‌هایم عین اسب درس می‌خواندند و واحدها را تند و تند پاس می‌کردند. حالا یکی‌شان خانه‌دار شده و یکی مصالح ساختمانی خرید و فروش می‌کند و یکی مدل شده و بهترین‌مان که پایان‌نامه‌اش بیست شد خیاطی می‌کند ... حتما هستند کسانی که در معماری رستگار شده‌اند، اما هیچ کدام از آن‌هایی که باهاشان در ارتباط بودم در دسته‌ی رستگاران معماری قرار نگرفته‌‌اند.

 

 

اندوه از سر و کولم بالا می‌رود.

کاش یک روزی همه‌ی ما به این درک از انسانیت برسیم که هیچ وقت به هیچ وجه کسی را مسخره نکنیم.

دوباره خوانی «شنل پاره»

گزیده‌هایی از کتاب فوق‌العاده خوب «شنل پاره» را در کانال تلگرامم می‌گذارم. اگر دوست‌داشتید می‌توانید این گزیده‌ها را بخوانید و بعد امیدوارم آن‌قدر مشتاق شوید که کتاب را از اول تا آخر بخوانید. یک کتاب جمع و جور و خوب که جان می‌دهد برای مطالعه در اتوبوس و مترو حتی.

نشر ماهی: شنل پاره روایت نسلی بی‌رؤیا است، نسلی تباه‌شده، نسل انقلاب روسیه و جنگ‌های بزرگ جهانی.  ساشا، راوی داستان، نُه ساله بود که مادرش درگذشت و در عرض دو ماه زندگی آن‌ها را زیر و رو کرد. او با خواهر و پدرش زندگیشان را در سال‌های سخت پس از انقلاب روسیه از سر گرفتند. ساشا بسیار دلبسته‌ی خواهرش بود، اما میان این دو کم‌تر گفت‌وگویی در می‌گرفت. آریان، خواهر ساشا، نُه سال از او بزرگ‌تر بود و فقط چند سال پس از درگذشت مادرشان با مردی ۳۰ ساله ازدواج کرد و از خانواده جدا شد. این داستان مختصر از دو بخش تشکیل شده است: بخش نخست در روسیه می‌گذرد و شرح سال‌های کودکی راوی است. بخش دوم روایتگر جوانی و میانسالی او در فرانسه است.

 @havijebanafsh

با تمام این‌ها من پنجره آبی و دیوارهای سبز اتاق خودم را می‌خواهم

حتی توی خواب هم نمی‌دیدم که در بیست و شش سالگی به عنوان یک متخصص از من یاد کنند.

 

این همه من رو تحویل نگیرید. می‌ترسم رودل کنم به جای پیشرفت، پسرفت کنم.

 

از پست های ویرایش نشده همینجوری

فکر می‌کردم بالاخره یکی پیدایش می‌شود که روی یک استیکر نوت پنج در پنج برایم یک لبخند بکشد و حتی قلب؛ و منتظر بماند تا قند دوتایی میان‌وعده‌ی عصرهایش را با من تقسیم کند. ولی افسوس که دنیا واقعی‌تر از تخیلات من است. با این‌ حال گربه‌های توی حیاط را می‌بینم که در روشنی روز گردنشان را به هم می‌چسبانند و صدایشان را می‌شنوم که انگار به فکر اتفاق‌های تازه‌اند تا بچه‌گربه‌های روی دیوار را بیشتر کنند.

بچه گربه‌ سفیدی که یک خال بزرگ سیاه دارد از روی دیوار روی روشن‌ترین تکه‌ی حیاط می‌پرد. باد محکم می‌کوبد. احتمالا برف ببارد. شاید هم هوا سردتر شود. هر دو تا حالتش خوب‌اند.

دلم می‌خواهد وقتی نگاهم را از حیاط می‌گیرم و سرم را برمی‌گردانم درشت‌ترین لبخند برای من باشد و به اندازه گربه‌ی ماده از زندگی رضایت داشته باشم...

 

از غم به مامان پناه بردن یعنی بزرگ‌ترین در بهشت هنوز به روت بازه
حتی اگر ته جیبت شپش هم زیر بغلش رو نخارونه.

تا به حال یک حلزون کوچک جوری باهاتان قهر کرده است که فرق بین مردن و قهر کردنش را متوجه نشوید؟
قهر کردن یک حلزون کوچک یکی از غم‌انگیزترین اتفاق‌های ممکن است. باور کنید!
شما می‌گویید باید می‌گذاشتم رو مبل‌ها و میزهای خانه رژه برود و برای خودش آواز بخواند؟
اس‌ام‌اس زده که توی یک ظرف برایش ماء‌الشعیر بریزم تا آشتی کند. حلزون‌ها از کی ماءالشعیر دوست دارند؟ یعنی چند قطره ماءالشعیر دوست‌داشتنی‌تر از انگشت‌های غول آسای من است که او را بلند می‌کند و بهش فرصت پرواز می‌دهد؟ کاش کمی دوست‌داشتنی‌تر بودم.

شاید شما بعد از ساعت‌ها تلاش بتوانید یک جرقه خلق کنید، اما برای داشتن و ساختن یک آتش درست و حسابی اول و آخر به فوت یک اژدهای سرخ نیاز دارید. چرا؟ چون یک اژدها نیستید.

اگر یک اژدهای سرخ به شما پیشنهاد پرواز داد هرگز قبول نکنید، چون برای همیشه راه رفتن را از یاد می‌برید.

وبلاگم را مرور می‌کنم و رسیده‌ام به یادداشت‌هایی که فراموش کرده‌ بودم نویسنده‌شان من هستم.

چرا نوشتن‌شان را ادامه ندادم؟ چه بر سر دختری آمد که هیچ اژدهای سرخی نداشت؟ آخ خدا چقدر احمقم که نوشتن این یادداشت‌هایم را نیمه رها می‌کنم به حال خودشان...

 

 

هیچ وقت لب های یک اژدهای سرخ را نبوسید، چون دهانتان آتش می گیرد.

 

 

در جست‌وجوی آبی‌ها

شاید مسخره باشد که بنویسم با دیدن این تصویر، با دیدن تکه‌های به جا مانده از آبی‌ها، با یادآوری «در جست و جوی آبی‌ها» یاد خودم افتادم. فکر کردم درست که حالم خوب نباشد اما هنوز تکه‌های آبی پابرجا مانده‌اند و همین کافی‌ست برای امید داشتن...

آموختن برای من یک غم غریب به همراه دارد. غمی که نگرانم می‌کند: «اگر درست یاد نگیرم چه؟»

اندوه دست و پاهایش را در دلم باز می‌کند و از آن ته، از اعماق دلم فریاد می‌زند:‌ «ایده‌الیست بودن غم دارد.» و شکلک هم در می‌آورد.

مهم نیست. بالاخره که بهش ثابت می‌کنم ایده‌آلیست بودن اگرچه غم هم داشته باشد، شادی حاصل از مسلط شدن هم دارد قطعا.

به امید روزی که به خودم نگاه کنم و ببینم: «چقدر می‌ترسیدم. اما بالاخره یاد گرفتم.»

پیشنهاد هویج را جدی بگیرید.

ترکیب شیر داغ و هل و چوب دارچین و عسل را امتحان کرده‌اید؟

امتحان کنید تا یک دل نه صد دل شیفته‌ی نوشیدن شیر داغ در زمستان شوید.

هیچ چیزی تلخ‌تر از این نیست که اعتماد کسی را نابود کنیم...


وحشتناک است اما خب وقتی آن وجه خبیث‌ام بیدار می‌شود از ته دل آرزو می‌کنم کسی که باعث می‌شود اعتمادم نسبت به دنیا و آدم‌هایش خدشه‌دار شود، به همان اندازه اعتمادش نسبت به دنیا و آدم‌ها نابود شود.

همراه عزیز

تلخ است که این انگشتر طلایم را دیروز در توالت آموزشگاه از دست دادم. آن هم به طرز عجیبی که فکر می‌کردم فقط در انیمیشن‌های والت دیسنی اتفاق می‌افتد. انگشتر نیم وجبی که از دستم لیز خورد در سینک دستشویی و به طرز باورنکردنی‌هایی با یک پرش قوس‌دار و شتاب‌دار یک راست رفت توی سوراخ دستشویی و گه‌های آن‌جا را به بودن با انگشت من ترجیح داد و پیش از آن‌که دست به کار شوم و بگویم: «انگشترم رفت توی سوراخ» یک نفر از فرصت باز بودن در توالت استفاده کرد و جنگی چپید آن تو و رید روی انگشتر طلایم. غم انگیز است که در این بی‌پولی که تصمیم داشتم انگشتر نازنینم را بفروشم تا با پولش روزگار بگذرانم بی‌معرفتی کرد و شیرجه زدن در دریایی از گه را به فروخته شدن ترجیح داد.

گفتنی‌ست که دیروزش هم یک لنگه از گوشواره‌های چوبی‌ام را نمی‌دانم کجا از دست دادم و تا آمدم نازشان کنم که «ممنونم از گوش‌های من آویزان هستید.» دیدم ای داد بیداد یکی از آن‌ها نیست.

این عکس یاد انگشتر عزیزم را در دلم زنده کرد. 

*

یکی از هدیه‌های ارزشمندی که چند روز گذشته از یکی از دوستان عزیزم هدیه گرفتم این کارت مترو بوده که هر روز و روزی سه چهار مرتبه یادم می‌آورد «دوستانی دارم بهتر از برگ درخت/ پاک‌تر از آب روان» و بهتر از این‌ها حتی. نمی‌دانید چه حس ویژه‌ای دارد وقتی روی کارت روزانه‌ام دختری‌ست که من را یاد خودم می‌اندازد (با فاکتور گرفتن از  صورت استخوانی و سینه‌های کوچک و تخت و ماتحت نهنگی‌اش. اما این‌ها چه اهمیتی دارد؟ خیلی هم شبیه هم هستیم و خیلی هم به این شباهت می‌بالیم.)

*

به نظرم هدیه خیلی خوبی‌ست که می‌توانید به کسی که دوستش دارید بدهید. بعد از لیوان و حوله و مسواک شاید این کاربردی‌ترین هدیه‌ای باشد که کسی که دوستش دارید و دوستتان دارد روزی چند بار یادتان کند. می‌توانید با تصویر و متن دلخواه سفارش بدهید.

 

این هم توضیحات هانیه است:

این کوچولوی جذّاب رو کارت مترو صدا می‌زنند.اگر شما یا دوستاتون اهل تهران (و حتی اصفهان یا مشهد هستید. با این حساب که مترو یا دستگاه‌های کارت‌خوان مترو دارند) هستید میتونید با 15000تومان (2000 تومان هم شارژ دارد) صاحب این کارت متروهای منحصر به فرد بشید.
چطور سفارش بدین؟ به ادرس تلگرام:
@handmade_4khaneh

 

در جست‌وجوی خرس شکار نشده

به نظرم انقدر پتانسیل عشق و دوست‌داشتنشون بالاست که حتی قابلیت این رو دارند به جای شونه‌ی سر استفاده بشن و هر صبح موهام رو باهاشون شونه بزنم.

آی لاو هر کوفت چوبی.