امدن تو کافی ست تا همه لحظه ها بی زمان شود

یادم بود که بیست و هشتمین روز از بهار ابتدای تمام لبخند هایی بود که نقاشی شد روی صورتم، نقطه اغاز تمام دوست داشتن ها.

یادم بود که بی پرده بنویسم :" دوستت دارم!" که انگار چیزی از دنیا کم است وقتی نیستی در کنارم.

یادم بود که بنویسم چقدر بودنت را دوست دارم، خندیدنت را دوست دارم، دوست داشتن ات را دوست دارم.

یادم بود که به خدا بگویم :" ممنونم!"

یادم بود که برایت بنویسم :

 

تو را عاشقم

ان چنان که بینالود

دامنه هایش را

و دلم می سوزد برای کلمه ها

کاری دشوار است

گفتن این که چگونه دوستت دارم.

"نرگس برهمند"

 

هی سنجاب کوشمولوی من، تولدت مبارک!

زیاد، زیاد، زیاد...

ان که تو را دوست ندارد، بی وطن است.

با عشق توست که می پیوندم

به خدا، زمین، تاریخ، زمان

اب، برگ، به کودکان انگاه که می خندند،

به نان، دریا، صدف، کشتی

به ستاره شب انگاه که دستبندش را به من یم دهد،

به شعر که در ان خانه دارم و به زخم که در من لانه کرده.

تو سرزمین منی، تو به من هویت می دهی

ان که تو را دوست ندارد، بی وطن است.

"نزار قبانی"

حضور

بودنت دلخوشی عظیمی ست

شبیه دنباله دار کوچکی

در بی ستارگی هایم

باش

کوتاه

    کم نور

        خاموش

بگذار شب باشم

با دنباله دار کوچکی حتی

+ یادم هست که برایت بنویسم زری، خوشحالی بزرگی است وقتی برایم می نویسی

یکی می گشت، یکی را گم کرده بود*

نه شبیه ایرانی ها می مانی نه شبیه افریقایی ها، بیشتر شبیه المانی ها می مانی با ان موهای بور و طلایی و چشم های عسلی ات. لباس های مارک دار پوشیده ای. شبیه ارجینال ها شده ای. ان چنان سر سختانه عینک دودی زده ای به چشم هایت که انگار افتاب استوا می تابد به سرت. کوتاه لبخند می زنی و جدی حرف می زنی. نگاه های کوتاه و عمیقی داری. جوری که خجالت زده ام می کنی. مراقبی که دستت نخورد به دستم. گفته ام که بدم می اید دستم را بگیری و هی حواست جمع است. می خندی که :" اکی!" هر از گاهی تکه های انگلیسی می پرانی. یعنی که خیلی انگلیسی قوی ای داری و من هم جوری رفتار می کنم که :" اره! چه انگلیسی خوبی داری!"

نشسته ای روی یک صندلی نارنجی و منتظری پرینت هایت اماده شود. من ایستاده ام و به قفسه کتاب ها نگاه می کنم. هی می گویی:" سیت دعون پلیز!" خنده ام گرفته با این لهجه انگلیسی ات. به روی خودم نمی اورم ولی. بعد با دستت اشاره می کنی که بنشینم روی زانوهایت :" سیت دعون هیر!"  لبخند می زنم و سرم را بر می گردانم که یعنی دارم کتاب ها را نگاه می کنم و توی دلم می گویم :" بی حیا!"  نفس عمیقی می کشی که :" اکی!" موبایلت را بیرون می اوری و عکس سفر های خارجی ات را نشانم می دهی. عکس دریانوردی هایت را، کوهنوردی ها و سفر هایت به افریقای جنوبی، جایی که رفتن به انجا یکی از بزرگترین ارزوهای من است. خوش تیپ و خوش هیکلی، شانه های پهن و بازوهای تکه خورده ات دوست داشتنی اند. جوری اند که دل هر دختری را می لرزاند. خوش تیپ بودنت توی عکس ها بیشتر به چشم می اید. البته خوب بلدی ژست بگیری برای دوربین.  وقتی با جلیقه شنایت لم داده ای به قایق، یا وقتی رو به روی ویلایتان توی افریقای جنوبی ژست گرفته ای. رک بگویم که عکس های با کلاسی داری، جان می دهی برای پز دادن. اما نمی گویم این ها را. بعد عکس های سر اشپز بودنت را نشانم می دهی. از پسر های ایرانی بعید است که هنرمند باشند. نمی دانم چرا. به پسر های ایرانی بیشتر می اید که دکتر و مهندس شوند. نه سر اشپز و لیدر و جهانگرد. بعد میز غذایی را نشانم می دهی که از هنرجوهایت امتحان گرفته ای. با خودم می گویم :" حتی اگر خالی هم ببندی، عکس های هیجان انگیز و با کلاسی داری!" و به کلاه سفید روی سرت نگاه می کنم و می خندم. با خندیدن من، تو هم خنده ات می گیرد. دلیلش را هم نمی دانم. بعد عکس های دسته جمعی تان را نشانم می دهی که لیدرشان بوده ای. زن های مو بور و قرتی و پیر زن های خوش تیپ. هی منتظری درباره عکس هایت نظر بدهم و تیپ و هیکل ات ؛ و من درباره چهره مادرت حرف می زنم. زن تپل و مهربانی که توی همه عکس ها لبخند دارد.

تند تند عکس ها را رد می کنم. عکس هایت ادم را دچار سر گیجه می کند، مخصوصا وقتی محکم ادامس می جوی و درباره همه شان توضیح می دهی برایم. پرینت هایت را می گیری دستت. بیشتر از صد صفحه اند. نشانم می دهی که :" ای شود ایستادی ال اف دم!" باید درباره مکان های تاریخی بعضی استان ها مطالعه کنی و برای توری که می ایند ایران توضیح دهی. می گویم :" پرفسور می شوی که !" نمی خندی، انگار که خندیدن بلد نیستی، لبخند کوتاهی می زنی .

با ارامش حرف می زنی و نفست بند نمی اید از این که هم تند تند راه بروی و هم برایم حرف بزنی، از سفرهایت، از هنر ها و تجربه های شغلی ات. اندازه خودت ادم جالبی هستی به گمانم. به همه حرف هایت گوش می دهم، با دقت فراوان. نظر هم نمی دهم. بعد می رسی به این که چند سالی ست تنهایی و دنبال جی اف مورد علاقه ات می گردی و بعد معیارهایت را ردیف می کنی پشت سر هم. بهت نمی خورد این همه معیارهای اب دوغ خیاری داشته باشی. نه تیپ مهم باشد برایت، نه اندام، نه هیچ چیز دیگر، فقط صداقت می خواهی و محبت. از دختر هایی می گویی که توی زندگی ات بوده اند اما هیچ کدام را قبول نداشته ای و من باور نمی کنم. هر چقدر هم که کلماتت را محکم به زبان بیاوری و جوری عقاید و نظراتت را بیان کنی که انگار این عقاید و نظرات توی خونت هستند، از همان روز اول افرینشت.

سعی می کنی با فاصله راه بروی و عقایدت را توی کله ام کنی که دلت می خواهد جی اف ات فلان باشد و بهمان. می دانی که حرف هایت را قبول ندارم. مثال هایی می زنی و بعد دنبالش این جمله که :" الان همه همین جوری اند!" چیزی نمی گویم. ساکت ام و به حرف هایت گوش می دهم.

حرف هایت را می زنی، جوری که حس می کنم حتی یک کلمه هم حرف توی دلت نمانده و من حرف هایم را نمی زنم، جوری که همه ی همه حرف هایم انبار می شوند توی دلم. وقت خداحافظی مردمک هایت یک جور دیگری شده اند. یک جوری که هم می شود بهشان نگاه کرد، هم نمی شود. می گویی :" منتظر جوابت هستم!" لبخند می زنم. می دانم که می دانی... می گویی:" تیک کر پلیز!" معنی این "پلیز" گفتن بعد از "تیک کر" هایت را نمی فهمم. لبخند می زنم. لبخند نمی زنی. توی دلم می گویم :" بای بی بی!" چند بار پشت سر هم می گویی:" خوب فکر کن!" می دانم که می دانی...

 

*علیرضا روشن

:*

 

باید همان لحظه که از پشتم پیدایت شد، می پریدم بغلت، دست هایم را دور گردنت حلقه می کردم و جوری می بوسیدمت که تلافی تمام دلتنگی ها در بیاید...

باید بی خیال ادم ها می شدم، بیخیال این که هی عقب تر می رفتی و لبخند می زدی. باید یک روزی در تاریخ وجود داشته باشد که من تو را بوسیده باشم، پس چرا ان روز هیچ وقت نرسید از راه، شاید خدا وقت نوشتن، دستش خط خورده باشد. هوم؟!

*

دستم را می گذارم روی بینی ام و به خودم می گویم :" هیس! ارام باش!"

معجزه کوچک لحظه های من

برایمان شیر پاکتی اورده. اصرار می کنم که "بیا تو!" عینک اش را صاف می کند و می گوید :" نه والا! می خوایم ناهار بخوریم!" و پیراهنش را مرتب می کند و پاهایش را توی دمپایی های سبزش بازی می دهد. چشمک می زنم که :" بیا تو یه کم قر بدیم با هم!" چشم هایش برق می زند. دو دل است. از نگاه کردنش می فهمم که مامانش سفارش کرده که بلافاصله بعد از دادن شیر ها برگردد. می روم توی اتاق مسعود و "گل پری" را می گذارم و صدایش می کنم. همین طور که سرش را میان شانه هایش پنهان کرده می بینم وسط پذیرایی ایستاده و می خندد و زمین را نگاه می کند. بشکن می زنم برایش، ریز ریز باسنش را تکان می دهد و تقلا می کند برای نرقصیدن. این جور وقت ها بلند بلند می خندم . او هم نگاهم می کند و زورکی می خندد و لباسش را از جلو می کشد، فقط برای این که روی خجالت زدگی اش سرپوش بگذارد. کم کم بخ اش باز می شود و شروع می کند به قر دادن. دختر خوبی شده این وروجک من. کم تر عصبانی می شود و زیادتر می خندد و متین تر رفتار می کند، مثل یک لیدی واقعی.

می نشانمش روی پایم و قلقلکش می دهم، غش می کند از خنده و جیغ جیغ می کند. تازگی ها یاد گرفته به امام زمان قسم بخورد.مثلا " به امام زمان گشنم نیست!"، "به امام زمان مامانم دعوام می کنه" ، " تو رو امام زمان قلقلکم نده"

بعد از یک عالم جیغ زدن و دست زدن و رقصیدن می دود و می نشیند روی صندلی و می گوید :" تو بشین رو پام!" خیلی جدی می گوید. همیشه دلش می خواهد تنهایی بنشیند روی صندلی کامپیوتر ، این "تو بشین رو پام" را هم از سر تعارف می گوید همیشه. تصویرگری ها را نشانش می دهم. از حدس زدن تصویرگری ها شاد می شود.

بعد می رود و پشت کمد مسعود قایم می شود. ساکت می ایستد و منتظر می ماند. یکهو می پرم جلو :" دالی!" می ترسد. جیغ می زند و می خندد. بعد می دود یک جای دیگر قایم می شود. کنار جا کفشی. پیدایش می کنم و دوباره جیغ می زند و می دود. دنبالش می کنم و می گیرمش.دستم را دور کمر کوچولو اش حلقه می کنم و می چرخیم دوتایی. بهش گفته ام این چرخ و فلک بازی ست. وقت چرخیدن جیغ می زند و ذوق می کند از این که پاهایش توی هوا معلق می ماند. بعد هی اصرار می کند یک دفعه بگذارمش زمین که سرش گیج برود و بیفتد و وقتی افتاد و دراز کشید روی زمین بروم سراغش و قلقلکش بدهم...

مامان ماکارانی درست کرده. بازی بازی غذا می خورد. بهش یاد می دهم که ماکارانی ها را با دست بگذارد توی دهانش و هورت بکشد. به روش من ماکارانی ها را می خورد و بعد از هورت کشیدن هر رشته ماکارانی ذوق می کند. مامان به ترکی می گوید باید بروم مربی مهد کودک شوم با این روش های تربیتی ای که دارم.

سارا زنگ می زند. حوصله اش نمی کشد با سارا حرف بزنم. خودش را به زور می چپاند بغلم و صورتش را می مالد به صورتم. هی می گوید :" بعدا حرف بزن!" و هی می خواهد که نگاهش کنم.

بعد گیر می دهد که :"قول دادی پتو بازی کنیم!" دو ساعتی می شود که کنارم است و فقط دارد با من بازی می کند. می گویم :" یه کم برو با محبوب خانم بازی کن!" مامان هم که طبق معمول همیشه غش می کند از خندیدن به کارهای اتنا. قرمز می شود از حرف ها و اداهایش. مامان برایش دست تکان می دهد که بیا پیش خودم. نمی رود. می گوید :" پتو بازی ، پتو بازی!" پتوی سبزم را می اورم وسط اتاق، از این اتاق به ان اتاق می کشمش روی پتو، هیجان زده شده و جیغ می زند. مامان هم ان طرف غش کرده از خندیدن. بعد دوتایی با مامان تابش می دهیم و بعد از یک ساعت پتو بازی دراز می کشم روی زمین. صورتش را از بالای سرم می اورد و موهایش را می ریزد توی صورتم. کوچولو بوسم می کند. جوری که مثلا نفهمم دارد می بوسدم. بعد لپ اش را می چسباند به لپم که :" موبایلت رو بذار کنار! به کی اس ام اس می دی؟!" می خندم. موبایلم را می گذارم روی دلم و گیر می دهد که :" بیا نقاشی کنیم!" کلا بازی کردن با بچه ها یک اعصاب اهنی می خواهد، و من بعد از دو سه ساعت لبریز می شوم و اگر انرژی بچه تمام نشده باشد قاطی می کنم. لج می کنم که " مداد رنگی ندارم. بخوابیم یه کم بعد نقاشی کنیم!" راضی نمی شود. بستنی گاز می زند و تند تند حرف می زند و از خاطراتش برایم می گوید و می خندد:" با مائده نشسته بودیم، منو زد، منم اونقدر خنجش انداختم!" و نخودی می خندد و مراقب است بستنی اش اب نشود. بعد می گوید :" دهنم رو با چی پاک کنم؟!" می گویم :" با استینت دیگه!" می خندد و خوشحال استین لباس نو اش را می کشد دور لبش. این جور وقت ها چشم هایش یک جور عجیبی برق می زنند.

مامانش زنگ زده که می خواهد برود خرید. اسم "خرید" که می اید دیگر نه من را می شناسد نه محبوب خانوم را که مامان باشد.با سرعت برق می دود طرف در. داد می زنم :" اتنا بوسم نکردی که!" می بینم با همان سرعت رفت، بر می گردد، خودش را می اندازد توی بغلم و محکم تف مالی ام می کند. قلقلک ام می اید. می خندد. بعد ارام می نشیند که من ببوسمش. بعد می دود و می رود.

دراز می کشم روی زمین و به سقف نگاه می کنم. به اتنا فکر می کنم که گاهی معجزه روز ها و لحظه های تنهایی ام می شود...

من از میان واژه های زلال "دوستی" را برگزیده ام

برای یک عدد دوست داشتنی

وقتی بعد از روز ها و ماه ها و سال ها این طور در خیابان طالقانی کنارم راه می روی و حرف می زنی یعنی که قرار است از ان لحظه هایی بسازیم با هم که هیچ وقت دیگر اتفاق نمی افتد. دیدن تو همیشه هیجان انگیز است، چه یک بار در سال اتفاق بیفتد، چه هر ماه چه هر روز . پیاده روهای خلوت طالقانی و حرف های تازه تو روز های رفته را به من باز می گردانند...

تو بلدی جادو کنی. می دانستی؟! بلدی با یک تکه ی کوچک نان ، خوشمزه ترین ساندویچ دنیا را روی یکی از نیمکت های خانه هنرمندان برایم درست کنی و بدهی دستم و من را سیر ِ سیر کنی. بعد بنشینی و برایم تند تند حرف بزنی. نمی دانی چقدر شگفت انگیز شده بودی وقت حرف زدن ، وقتی با وسواس کلمه ها را انتخاب می کردی و کنار هم می چیدی بی نظیر شده بودی و من توی دلم حساب می کردم که مدت ها بود که این طور برایم حرف نزده بودی، اتفاق ها را این همه با جزئیات به تصویر نکشیده بودی. می دانستی من عاشق شنیدن عاشقانه هایت هستم؟! لحظه هایی که بلدی ماهرانه تصویر کنی برایم و من را هی یاد خودم بیندازی. وقت حرف زدن از عاشقی ات خوب می شد دو بال سفید _ ابی روی شانه هایت تجسم کرد و یک حلقه طلایی پر از قلب های کوچولوی صورتی بالای سرت. خوب است که بلدی عاشق باشی و از عشق برایم حرف بزنی. خوب است که بعضی چیز ها را ناخواسته به من باز می گردانی، به من و روز هایم. وقتی کنارم راه می روی گله کردن و اه و ناله کردن معنا ندارد، باید از زندگی حرف زد و از روزهایی سرشار از عشق و حرف هایی که معشوق را به تصویر می کشد.

وقتی روی صندلی کافه لم می دهی و تند تند حرف می زنی دوست داشتنی تر از همیشه می شوی. وقتی اتفاق ها را با تمام جزئیات توصیف می کنی. از لحظه های اول ِ اول همه چیز، با ارامش کلمات را به زبان می اوری و من می خندم به این همه ارامشت وقت حرف زدن درباره پسری که دوست می داری اش. من هیچ وقت نمی توانم شبیه تو توصیف اش کنم، باید قبل از شروع کردن به توصیف قربان صدقه اش بروم، صداهایی مخلوط از جیغ های خفه و خنده های ته دل تحویلت بدهم و بعد بریده بریده برایت توصیف اش کنم و هی بخندم و هی بخندی ... من نمی توانم هم بستنی وانیلی بخورم و هم او را نزد خودم تصور کنم و توصیف اش کنم و دست هایم یخ نکند وقت حرف زدن .

برایم خنده دار است که دلت می خواهد خیلی چیز هایی را تغییر دهی که کسی حاضر به تغییرش نیست، بعضی امیدواری هایت مسخره از اب در می ایند، غیر ممکن در واقع، و این است که من را به خنده می اندازد. نزد تو می شود به غصه ها خندید، خوب است که معنی خنده های تلخ ام را می فهمی، حتی معنی قهقه هایم را. این که می زنم به شانه ات و می خندم :" جهنم! همینی که هست. ول کن!" می دانم که می دانی یعنی :" ویرانم!" خوب است که این جور وقت ها نگاهم نکنی و بگذاری پشت خنده های بلندم ارام بریزم و از نو ساخته شوم.

این خیابان ها دوست داشتنی اند، این ویترین های رنگی، این مرد های عوضی، وقتی به شال رنگی گردن ام متلک می اندازند، ان مردک جوانی که گوشه ی خیابان ویولون می زد...

وقت خداحافظی با تو همیشه فکر هایی دارم که هفته ها حالم را خوب نگه می دارد، دلخوشی هایی که پر رنگ می شوند در نظرم و خدایی که می اید پایین تر، انقدر پایین تر که کنارم شروع می کند به راه رفتن و اواز خواندن ...

خانه ها و درخت ها

برای کسی که اسمش را نمی دانم

انقدر بزرگ شده ام که قدم به میز سفید ِ کار می رسد و بلدم تنهایی تخته بزرگی را بزنم زیر بغلم و نقاشی های گنده گنده بکشم.

تو انجا نشسته ای ، تند تند مدادت را روی کاغذ های سفید می کشی، خسته می شوی، فوت می کنی، انگشت هایت را تلق تلق می شکنی، گردنت را چپ و راست می کنی، و به من نگاه نمی کنی.

من نشسته ام، با پاکن های عروسکی ام یه قل دو قل بازی می کنم، نقاشی هایم را تمام کرده ام، نمره ام را گرفته ام، نشسته ام و روی کاغذ های اضافی بادکنک های گردالی می کشم. انقدر بزرگ شده ام که دستم نمی لرزد وقت گردالی کشیدن. دلم می خواهد بیایم کنارت و بگویم :" تا حالا پاکن دزد دریایی دیده ای؟! ببین من از این پاکن ها دارم. دست و پاهایش هم تکان می خورد. دزد دریایی ام بلد است بنشیند، بایستد و دوست داشته باشد چیز ها را، ادم ها را."

تو انجا نشسته ای، مردمک هایت با حرکت های مداد ِنوک سیاهت می چرخد و خط ها به دنیا می ایند. خط های تو با خط های من فرق دارند، وقتی حواست نبود، یواشکی نقاشی هایت را نگاه کردم و فهمیدم. تو فکر می کنی قشنگ نقاشی می کنی و من فکر می کنم فقط منم که بلدم خانه های سقف دار بکشم و درخت های قد بلند.

من نشسته ام، به پنجره بسته نگاه می کنم و افتابی که خمیازه می کشد. چشم هایم می سوزد.

به تو فکر می کنم که حواست به من نیست و تند تند درخت های قد کوتاه می کشی و خانه های بدون سقف...

و این چنین است که روزگار می گذرانم...

*این روز ها بد اخلاق شده ام و اخمو. عصبی و نچسب. تیز شده ام، می برم و بعد یک حس دوست نداشتن می اید سراغم، دوست نداشتن خودم.

هی یاد اولین روز بهار می افتم، می شد ان همه ناراحتت نکنم، می شد ان همه بد اخلاق نباشم، می شد درکم را زیاد کنم، درک کردنی که نگویم" باشه عزیزم صبر می کنم" درک کردنی که واقعا بفهمم حس هایت را، ایده ال هایت را ، تنها بودنت را، و خیلی چیز هایی که نمی فهمم، خیال هم نمی کنم بفهمم.همیشه می شد همه چیز یک جور بهتری پیش برود، می شد یک دفعه نزند به سرم و چشم هایم را نبندم روی همه چیز. گاهی انگار همه درهای دنیا بسته می شود و این جوری هاست که نوشتن اخرین پناه من می شود...

*دلخوشی ها یا کمرنگ شده اند، یا من کور شده ام. زور دلخوشی ها نمی رسند به من. فوق فوقش برای چند ساعت خوشحالم کنند و بعد همه چیز همان اش است و همان کاسه. اگر به جای این درس ها مجبور بودم ریاضی و فیزیک بکنم توی مخم تا الان سکته کرده بودم. لا اقل این رنگ ها و نقاشی ها و خط خطی کردن ها یک جوری ارامم می کنند.

*دلم برای بچه های عمران تنگ شده. برای شوخی ها و میوه خوردن های ته کلاس و الوچه ها و لواشک هایی که مسولیت تقسیم شان را به عهده می گرفتم. هیچ کدامشان را این ترم نمی بینم. نه پسر هایمان لوس بودند نه دختر ها. یک جوری همه خوب بودیم انگار. هر چقدر هم که صفحه می گذاشتیم پشت سر هم، اول و اخر دوست بودیم با هم...

*این روز ها ارام تر شده ام و تیز تر، کم حرف تر و  خجالتی حتی . تنها هم شده ام. تنهایی ام شاید به خاطر سخت گیر بودنم است. شاید هم حق دارم سخت گیر باشم. روزهای دانشگاه تنهایم. حوصله بچه ها را ندارم. حوصله حرف هایشان که همه و همه ختم شده در شوخی های رکیک و مرکز های خرید و قیمت لباس ها و "فلانی رو دیدی چه جوری نیگام می کرد؟!"، "فلانی به فلانی شماره داد"  دیروز با لبخندی روی لب با لحن شوخی رو کردم به داف های کلاس که :" صد رحمت به پیرزن هایی که تو کوچه می شینن در خونشون و غیبت این و اون رو می کنن!" ( البته نسل ان پیر زن های دم دری هم سالهاست منقرض شده. خاله زنک بازی ها منتقل شده اند به حرف های پشت تلفن و اس ام اس های چند صفحه ای و چت های چند ساعته!) بعد با ان صدای چندشناکشان کش دار گفتند :" فریبااااااااا !" یعنی که مثلا بهشان بر خورده است و از این حرف ها. پسر ها را هم که باید دورشان یک خط قرمز بکشم. یادم باشد از تک تک شان بنویسم. نه تا عدد مذکر بیشتر نداریم توی کلاس و همه شان جوجه خروس می باشند با لپ های گلی .

شاید استادها بهترین دوست هایم باشند و پر رنگ ترین دلخوشی. حواسم نیست. شاید شده ام از این عزیز دردانه هایی که همه چندششان می شود از ادم. وقتی استادها به اسم کوچک صدایم می کنند، می گویند، می خندند، شوخی می کنند، حرف های امیدوار کننده می زنند و من را جز ان پنج نفری می دانند که " ترشی نخورید یه چیزی می شید!"

*عاشق استاد ترسیم شده ام. وقتی می روم و صادقانه می گویم:" استاد من از شما می ترسم. از درس تان می ترسم. از این که عقب افتاده ام از درس تان و هی شب ها کابوس می بینم که حذفم کرده اید..." و یک مشت مزخرف دیگر که فقط سبک شوم. استاد می خندد. تعجب می کنم از این که یادش است که من همانی ام که تغییر رشته داده است و اسمم را هم می داند و یادش می اید کی رفته سر کلاسش کی نرفته ام. وقتی استاد می خندد لپ هایش چال می افتد و زل زل نگاه می کند.توی این لحظه این نگاه و لبخند را با هیچ چیزی توی دنیا نمی شود عوض کرد. لبخندی که ارامم می کند. لابد توی دلش می گوید :" عجب خل و چلیه این دختره!" بگذار بگوید، هر چه می خواهد بگوید، استاد قول داده که به بچه های کلاس برسم. شما هم شاهدان این حرف.

*بیشترین سوالی که این روز ها ازم می پرسند این است که :" فریبااااا ! دوست پسر داری؟!" بعد من لبخند می زنم و پشت لبخند ملیح ام عق می زنم از شنیدن کلمه ی " دوست پسر". فقط نگاهشان می کنم. فکر کنم فهمیده اند که چقدر چندشناک اند از نظرم. بعد هی چپ و راست می شنوم که "چقدر بی خیالی! پلان هات رو رسم کردی؟! طرح زدی؟!" و نمی دانند که از ترم اول من هی کابوس درس ها را می بینم و شب های دانشگاه از اضطراب خوابم نمی برد. دست خودم هم نیست دیگر. دلم برای خودم تنگ شده که ترم اول یک کلمه هم درس نمی خواندم و مثل حسنی فقط یک مشت کتاب و دفتر می زدم زیر بغلم و می رفتم. نه این که درس خوان شده باشم ها، همان خری هستم که بودم، فقط نمی دانم چرا نگرانی هایم برای درس ها زیاد تر شده...

*دیروز صبح توی سرویس، چهار تا مگس من را جان به لب کردند؛ و از ان جا که یک عدد مذکر کنارم نشسته بودم و تریپ مطالعه برداشته بود و سرش را کرده بود توی مجله "موفقیت" و رموز خوشبختی مطالعه می کرد، نمی توانستم دفترم را بیرون بیاورم و تق تق بکویم توی شیشه و مگس کشی راه بیندازم، ان هم درست وقتی همه خواب اند. چه خیالی می کردند درباره ام؟! منی که متین و سنگین نشسته بودم و هر از گاهی دستم را می بردم و دستمال گردنم را تنظیم می کردم و نوک بینی ام را می خاراندم. نمی دانم چه مرگم شده بود که دیروز صبح از ان وقتی که نشستم توی سرویس دماغم خارش گرفت تا وقتی که از روی صندلی ام بلند شدم. ان مگس ها هم که جای خود دارند. ان قدر شیرجه زدند روی لب های رژ زده ام که نزدیک بود بنشینم کف اتوبوس و جیغ بزنم. اقای مذکر هم که انگار نه انگار مگس می نشست روی صورتش. حتی یک ابسیلون هم سرش را تکان نمی داد. غرق "رموز خوشبختی" شده بود لابد. هر چه هم پنجره را باز کردم که مگس ها بی خیال دماغ و لب هایم شوند فایده نداشت. بدتر مدل موهایم خراب شد. وقت پیاده شدن به این نکته طلایی رسیدم که توی اتوبوس تنها پنجره من بود که پرده اش کشیده نبود و مگس های بخت برگشته هی خیال می کردند که راه فرار دارند. پدرم را در اوردند دیروز. به خدا!

*صبح ها که همه با چشم های پف کرده سوار سرویس می شویم من به دو زوج خوشبختی فکر می کنم که سر صبحی ابراز علاقه می کنند به هم. بعد دختره چادری و یک دسته نازک از تار مویش را از ان سر پیشانی تا ان سر پیشانی کشانده و ماشالله هزار ماشالله با ان هیکلش هیچ چیزی کم ندارد از این شرکت کننده های مسابقه "مردان اهنین" . بعد دوستش هم یک پسر لاغر با یک قد متوسط و یک شلوار پارچه ای و یک جفت کفش نوک تیز مردانه است. خدا محبت شان را تا اخر عمر از توی دلشان پاک نکند الهی که بخیل عشق بازی شان نیستم. اما به خدا صبح های زود زنده بودن هم حوصله می خواهد چه برسد به عشق بازی. بعد من نمی دانم پسره چه طور وزن دختره را تحمل می کند. سوال است برایم!

برگشتنی هم از انجا که خیلی سعادتمندم ، تنها صندلی خالی ،کنار همین دو زوج خوشبخت بود و کولی های کلاس هم پشت سرمان. بعد فرض کنید شب است و همه از خستگی رو به موت و جاده تاریک و چراغ های اتوبوس خاموش، کولی های کلاس با ان صدای چندشناک شان "هایده " می خواندند برای این دو کفتر عاشق . عذاب الهی اند این دسته از ادم ها!

*اقای سردبیر هی داستان هایم را تایید می کند و هزار تا تعریف و تمجید و قدر دانی پشت سرش و شورای سردبیری هی رد می کند داستان هایم را، تصویرگری هایم را، که داستان باید اموزشی باشد، نکته اموزشی داشته باشد، خدا و پیغمبر داشته باشد و عشق الهی را نشان بدهد.بعد اقای سردبیر هی عذرخواهی می کند که :" ببخشید خانم دیندار. از نظر کارشناسی داستان قوی ای بود اما شورای سردبیری موافقت نکردند با چاپ داستانتان در مجله..." و من لبخند می زنم. یک جورهایی خوشم می اید از ایرادهایی که می گیرند. مثلا ایرادی که برای یکی از تصویرگری هایم گرفته بودند این بود که " گل سرخ هایی که شما تصویر سازی کرده اید شبیه قلب می مانند و نماد عشق مادی اند،نه عشق معنوی، اگر می توانید مدل گل هایتان را عوض کنید و ادم هایتان را با حجاب اسلامی طراحی کنید. این اقا پسر شبیه دختر ها می ماند و انگار لباس تنش نیست!"

*و این گونه است که روزگار می گذرانیم...

+ایدا حق طلب دوباره می نویسد

وقتی پاهایت را می کوبی زمین، یعنی که وقت ندیدنت است و من چه خوب می شناسمت این جور وقت ها؛ یعنی که باید یک گوشه ای دور از تو پنهان شوم و کاری به کارت نداشته باشم و بگذارم هر چقدر دلت می خواهد زمین و زمان را بدوزی به هم و خر را گاو کنی و گاو را الاغ. این جور وقت هاست که در دورترین نقطه زمین می نشینم و شعر می خوانم و توی دلم برایت جک های بی مزه تعریف می کنم و قهقه های چاق و چله ات را تجسم می کنم...

وقتی کمر شلوارت را می گیری و محکم بالا می کشی، یعنی که هیچ چیز جلو دارت نیست، یعنی که گاو حتی الاغ هم نیست. بی قرار می شوی، شبیه گنجشک کوچکی که در یک اتاق در بسته گیر افتاده است. تلق تلوق انگشت هایت را می شکنی و نا مرتب کلمه ها را به زبان می اوری و من به روی خودم نمی اورم که چه اندازه خنده دار دار می شوی با ان سوراخ های دماغت که شبیه حباب باد می کنند روی صورتت.

وقتی پاهایت را می کوبی زمین، دریای پر تلاطمی می شوی که افتاب هم ارامش نمی کند و من دختری می شوم با قلب ورم کرده که به نهنگ هایی فکر می کند که خود کشی کرده اند*...

 

*نرگس برهمند

هی بزرگی!

سلکشن های قدیمی اندی را که می گذارم به این اهنگ می رسم که :" خوشگل زیاد پیدا می شه تو دنیا، اما یکیش خوشگل من نمیشه، لاله رو می گن نوبره بهاره، برای من تو نوبری همیشه..." و بعد ریتم اهنگ عوض می شود که :" مثل تو پیدا نمی شه دلبری، با یک نگاه از همه دل می بری..." و من یاد روز هایی می افتم که بابا بشکن می زد و من شروع می کردم به قر دادن برایش، همیشه این اهنگ را می خواند برایم و بعد از رقصیدن های از ته ِ دلم، بالا پایین می انداختم و سبیل های پر پشتش را توی صورتم فرو می کرد و هزار تا بوسم می کرد...

دلم برای رقصیدن برای بابا تنگ شده...

woven hands

من از نگرانی های بی دلیل بدم می اید. مهربانی و لطف حالی ام نمی شود؟! خب نمی شود. می خواهم خواننده ام وقتی می اید وبلاگم فقط خواننده باشد، نه دلواپس من و کلماتم باشد، نه دلواپس دلخوشی ها و دلمشغولی هایم. می خواهم بیایید، بخوانیدم، بی انکه نگرانم بشوید، بی انکه سوال کنید از اتفاقی که افتاده یا نیفتاده. به کلمات اطمینانی نیست، گاهی حرف از اتفاق هایی می زنند که هرگز نیفتاده، گاهی سر پوشانی می کنند روی حقیقت ها، گاهی ذره بین می شوند برای بزرگ نمایی، گاهی شیپور می گیرند به دست و داد می زنند حرف های ته ته دل ادم را، و این است که نباید به کلمات اعتماد کرد، هر چقدر هم قدرت داشته باشند، هر چقدر هم محکم نوشته شوند و توی یک متن خوب بنشینند. لینک هایی که می دهم، پست هایی که می گذارم، نوشته هایی که از وبلاگ های دیگران استفاده می کنم توی وبلاگم، دلیل بر این نیست که کلمات حقیقتا بر من اتفاق افتاده اند، که حتی اگر اتفاق هم افتاده باشند، دلجویی های یک خواننده چه دردی را درمان می کنند؟! این است که من از نگرانی های بی دلیل بدم می اید. خطابم به هیچ کس نیست و به همه است. حالا نیایید هی کامنت های خصوصی بگذارید که "فریبا حالت بده؟!" ، "چیزی شده!" ، "منظورت من یودم؟" ، "حالا که ناراحتی دیگه واست کامنت نمی ذارم" و از این جور حرف ها...که اگر چیزی هم شده باشد، من که نمی نشینم برای شما درد و دل کنم، ان هم در قالب کامنت!!!

دلیل لینک دادن به بعضی پست ها این است که ادم گاهی خودش را در دیگران پیدا می کند، در نوشته ها و حرف های دیگران  و گاهی هم دلیل لینک ها و یک سری نوشته ها و پست هایم "خودم" نیستم، انهایی هستند که دغدغه هایشان روزی دغدغه های من بوده است و عشق ها و شکست ها و حرف هایشان را برایم کامنت می گذارم. و این جور وقت هاست که دلم می خواهد به همه انهایی که برایم صادقانه می نویسند بگویم :" مهم هستید برایم!"...

خلاصه این که یک بار دیگر این سطر ها را از اول بخوانید تا بفهمید دردم چیست :دی

چه روزهایی ... من به بکارت روحم می نازیدم . غرورم سرخ بود و سرم پر شور ، پر شرر . همه آن تصویر از اولین روز عاشق شدنم به معلوم نیست چه ، همه آن تصویر پر از آبی و سبز است . من در پر از آبیها و سبزها ، دلم لرزید ، برای نمی دانم چه . چه روزهایی ... آخ که چقدر افتادم ، چقدر خیزیدم ، چقدر توی خودم تا خوردم و سر برافراشتم . من آن همه گره بی دلیل را که حتی نیازی به دست نداشت با دندان گشودم . قبول . اما تو هم مردش نبودی ، بلد نبودی ، در بضاعتت نبود که بفهمی وقتی چشم دخترکی برای اولین بار به دیدنت تر میشود و حاضر است بمیرد اما نگوید دوستت دارم یعنی چه . تو هم کوچک بودی . قامتت که نه ، اما قد فهمت خیلی کوتاه بود . خیلی کوتاه . بیست سالگی من ، به تویی گره خورده بود که هنوز بلد نبودی گره های ساده بیست سالگیهای خام را به دست بگشایی و کورشان نکنی به دندان زور و غرور و حماقت .

دنیای عجیب کوچک خنده داری است . گرد است و گذرا . هه ... . بعد از سالها ، بعد از هزاران سال از آن روز سارای کوچک ، از آخرین روز دخترکی که دلش به صدای گیتار و برگهای خشک شده توی نامه های بی سر و ته گیر می کرد و گیر می ماند ، دیدم که چقدر موهایت ریخته و چقدر صورتت بزرگ و سالمند شده و چقدر بازوهایت را خالکوبی کرده ای به بزرگی و بدقوارگی هر چه تمام تر و چقدرخبر ازدواجت عجیب است با آن دختر لاغر خندان مو حنایی .

من ، روزگاری فکر می کردم که هیچ وقت تو را نبخشم . نه به خاطر بی خبر رفتنت ، نه به خاطر خبر نگرفتنت ، خبر ندادنت . نه به خاطر روزهای خاکستریم ، شبهای غزلهای حافظم ، انتظار کشیدنهای ناتمام بی پاسخم . نه به خاطر اینکه اولین مردی بودی که توی خیابان خم شدی و دستم را بوسیدی و من حس کردم متعلق شده ام به کسی و هرگز نفهمیدی با آن بوسه چه کردی در حق من و من از چه حرف می زدم . تمام این سالها به این فکر میکردم به خاطر این نبخشمت که حتی دوست خوبی هم نبودی برای من که حق دوستی را با همه کودکانگی یک انسان بیست ساله بر تو تمام کردم . به خاطر این نبخشمت که می فهمیدی چقدر درد دارد " حیف از کسی که رنج کشد پای ناکسی " و از خودت نمی پرسیدی چطور از رنجم کم کنی . چطور ترکم کنی بدون اینکه صدای شکستن بشنوی از پشت سرت . می دیدی و خودت را میزدی به آن راه که ساده تر است . چه میدانم ...

من تا خیلی سالها فکر میکردم که چقدر مهم است زمانی تو را ببینم و بگویم چقدر دیگر دوستت ندارم . از کی چقدر دیگر دوستت ندارم . و از کی چقدر دلم می خواهد خوشبخت نباشی . چقدر سختت بشود از اینکه اولینِ یک آدم بوده ای و زده ای و خراب کرده ای ریشه اش را . کلا من روزگاری خیلی فکر میکردم به تو ...

اولین واکنش من ، امشب ، به دیدن عکست و خبر ازدواجت اما ، بعد از همه آن سالها ... لبخند بود . من حتی زیر لب گفتم : عزیزم ... . چه جالب . من خوشحال نشدم که توی عکس انگار چهل سال را هم رد کرده ای ، که خیلی سر حال نیستی ، که دیگر توپ بسکتبالت دستت نیست ، که خنده ات پهن نیست ، که توی عکسها همسرت را نبوسیده ای ، سرش روی شانه ات نیست ، روی زانویت ننشسته . من خوشحال نشدم که تویی که آرزویت بود از ایران بروی و دور دنیا را بگردی ، توی خانه ات مانده ای . که شکمت و بدنت و دستهایت متعلق به کاپیتان تیم فوتبال دانشگاه نیست دیگر ، که انگار مدتها در خدمت یک مرد بازاری عیالوار، چرب خورده و زیاد خوابیده . این دخترک توی عکس هم شاید همان است که ساعتها من پشت خط تلفنش منتظر می ماندم . یادم هست که موهای یکی از " دیگری " ها حنایی بود .شاید این همان باشد ، و دیگر چه اهمیتی دارد ؟ مهم اینست که خنده اش توی این عکسها خوب است ، قشنگ است . و مهمتر اینکه من دیدم دارم به خنده اش لبخند میزنم و همزمان فکر میکنم کاش آن خالکوبیهای زشت روی بازویت نبود . و بعد باز دیدم که چرا من دارم به آن خالکوبیها و چربیها فکر میکنم ؟ همه تو ، به آن خنده و موهای حنایی مربوط است نه من . یادم نرفته بار آخر ، وقتی باز هم رفتی ، وقتی باز هم بعد از دو سال برگشتی ، اینبار دیگر من بودم که به تو گفتم : " نه ، دیگر جای خالی ای ندارم که قد تو باشد " . تو هم یادت مانده شاید . چه به یاد بیاوری یا نه ، من دارم به تصویرت لبخند می زنم و دعا می کنم این ، همه آن چیزی نباشد که در این سالها به دست آورده ای ، الان دلم می خواهد علیرغم آنچه این عکسها می گویند در عشق و لبخند و آن زندگی پر از ماجراجویی باشی که روزگاری رویایت بود . و من ...من هم جاهای خالی را نه با عکس پر کرده ام نه با یاد نه با امید برگشتن کسی . جاهای خالی ، مال آدمهایی است که می آیند ، می مانند و به کیفیتی می روند که صدای شکستن از پس قدمهایشان نمی شنوند .

 

+ از وبلاگ November 25

باید ابراهیم بود گاهی

گاهی این جورکی هاست دیگر خدا جانم؛ کاری اش هم نمی شود کرد. گریه کردن هم ندارد. گاهی میان عمیق ترین لحظه ها و غلیظ ترین حس ها مصلحت هایی به ذهن خطور می کند که به عقل جن هم نمی رسد. گاهی ادم تن به "نبودن" ها می دهد، تن به "رها کردن" عزیز ترین اش. ادم پیر می شود، خب بشود، کاری اش که نمی شود کرد، می شود؟! ادم که ابراهیم نیست، معشوقه اش هم "اسماعیل" نیست که قربانی نشده به او باز گردانده شود، شاید هم باز گردانده شود، کسی چه می داند...

گاهی این جورکی هاست دیگر خدا جانم؛ کاری اش هم نمی شود کرد. گریه کردن هم ندارد. پاشو دست و صورتت را بشور، موسیقی ملایمی بگذار و سعی کن موهایم را ببافی. من صبرم بیشتر از این حرف هاست به گمانم، نمی خواهد برایم غصه بخوری. فقط اگر به سرت زد که دوباره خوشحالم کنی، بره ای بفرست برای روزهایم، که نه من ابراهیم ام، نه معشوقه ام اسماعیل...

حادثه

اتفاق کوچکی نیست

کنار تو راه رفتن

خندیدن

از ارزوهای کوچک سخن گفتن

و بعد

تنها شدن...

گاهی که حواست نیست به تو فکر می کنم

                                                                                                              به انگشتانت

 

نمی دانم از کی بود که دست های ادم ها برایم مهم شدند، مهم تر از چهره شان، مهم تر از لبخند شان و طرز نگاه کردنشان توی چشم هایم...

شاید دست های تو بود که این گونه عادتم داد به زل زدن به دست ها، به رویابافی درباره دست ها و حدس زدن شخصیت ادم ها از روی مدل انگشت ها و ناخن هایشان...

از بعضی چیز ها نوشتن جرئت می خواهد، درست مثل دست های تو، از سر انگشتانت بگیر تا سر شانه هایت، اصلا شاعر انگار یک چیزی می دانسته که سروده " دست های تو را که دنبال می کنم به بهار می رسم" و دست های تو بود که من را راستی راستی به بهار می رساند.

درست نمی دانم از کی بود که شیفته انگشت های کشیده و ناخن هایت شدم. انگار قبل از دست های تو، تا به حال "دست" ندیده بودم که توی هر دیدار به جای نگاه کردن توی چشم هایت و لبخند زدن، نگاهم ناخوداگاه می چرخید روی دست ها و انگشت های کشیده ات. گفته بودم انگشت هایت من را دیوانه می کنند؟! گفته بودم به گمانم ، و تو خندیده بودی " قابلی ندارند، برای تو!" و من دلم می خواست دست هایت برای من باشند ،برای همیشه...

گفته بودم این روز ها هر که را می بینم و  می خواهم سر دوستی باز کنم به دست هایش نگاه می کنم؟! اغراق نمی کنم که کسی را ندیده ام که دست هایی به زیبایی دست های تو داشته باشد. اغراق نمی کنم که بعد از تو "دست ها" مهم تر از "لبخند ها" شده اند برایم.

اصلا تا به حال به دست هایت نگاه کرده ای چقدر دوست داشتنی اند؟! تا به حال توانسته ای شبیه من به دست هایت نگاه کنی ؟! دست هایت همانقدر بی نظیرند که خندیدن های از ته ِ دلت. انگشت های کشیده ای که شبیه هیچ چیز توی دنیا نیستند و رگ های برجسته ای که زیر پوست گندمی ات پنهان شده اند و بعد ساق های درشت دستت و بعد بازوهای تپل و دوست داشتنی ات و سر شانه های گردی که حتم دارم می توانند ارام ترین گهواره دنیا را بسازند برایم.

نمی دانم دست هایت با کدام جادو من را این گونه شیفته خود کرده اند، بار ها و بار ها به دست های ادم ها نگاه کرده ام، بند بند انگشت هایشان را بررسی کرده ام، برجستگی و حلال ناخن هایشان را مقایسه کرده ام و هیچ کدام از دست های توی دنیا دست های تو نبوده اند، که انگار دست هایت افریده ای هستند که هیچ گوشه ای از جهان یافت نمی شوند.

گاهی خیال می کنم خدا وقت افریدن دست های تو عاشق بوده، خودش را توی ایینه نگاه می کرده و شاعرانه ترین حس هایش را در انگشت های کشیده و گندمی تو خلاصه کرده. وقتی انگشت هایت را کف دستم حرکت می دادی و لای انگشت هایم محکم می کردی خدا توی اینه موهایش را مرتب می کرده و زیر لب اواز می خوانده...

گفته بودم که چقدر دلم می خواهد خطوط روی انگشت هایت را یک شب تا صبح بشمارم و بعد به خواب بروم؟! گفته بودم چقدر غمگین می شوم از پینه هایی که گاه و بی گاه می نشینند روی انگشت هایت؟! چرا فکر من را نمی کنی وقتی سر انگشت هایم را روی خطوط انگشت هایت حرکت می دهم...

اگر عکاس بودم تمام لحظه ها را با دست های تو قاب می گرفتم و این دروغ نیست، باور کن. گفتن بعضی حرف ها از ادم بر نمی اید، نوشتن بعضی حرف ها شهامت می خواهد، نویسندگی می خواهد، باور کن دست هایت سخت ترین موضوع اند برای نوشتن و وصف کردن. تا به حال دقت کرده بودی که چقدر احمقانه به دست هایت نگاه می کنم؟! تصورش را می کردی که چقدر بلدم دست هایت را با تمام جزئیاتشان از بر کنم؟! از زخم کوچک چسب خورده کنار ناخن انگشت وسطی دست چپ ات تا خطوط زخیمی که بند های انگشت هایت را پر کرده اند، اما دوست داشتنی شان کرده اند، که بند هایت اگر زخیم ترین خطوط را هم داشته باشند باز هم دوست داشتنی ترین دست های دنیا اند...

من حتی حرکت انگشت هایت لا به لای انگشتانم و محکم شدنشان را هم حفظ کرده ام، وقتی از توی جیب هایت ارام بیرون می امدند و انگشتانم را غافل گیر می کردند، کف دست هایم عرق می کرد و تو می فهمیدی ، اما به روی خودت نمی اوردی، این جور وقت ها حتم دارم خدا نوک پاهایش می چرخید و لبخند می زد...

توی مترو، توی تاکسی، توی نمایشگاه ها، توی مهمانی ها وقتی دست ها زیاد می شوند، وقتی انگشت ها حلقه می شوند دور لیوان های چای، دور دسته های چاقو، دور کمر هم،وقتی انگشت ها لای موها حرکت می کنند برای مرتب شدن، وقتی دست ها دراز می شوند به سویم به رسم ادب، من دنبال انگشت های تو می گردم ...

خواستم بگویم می دانستی پروانه های سفید خال ندارند؟!

چقدر دلم می خواهد لا به لای سبزی ها

                                                    کفشدوزکی پیدا کنی

 

نمی دانم از کی بود که صدای ویژژژژژ موتور پستچی را از ویژژژژ موتورهای دیگر تشخیص دادم و این اصلا یک دروغ نیست. من بلدم کنار پنجره بنیشنم و صدای موتورهایی را که از زیر پنجره ی اتاق می گذرند از هم تفکیک کنم، مثلا بفهمم فلان صدای موتور برای مرد همسایه رو به رویی ست و این صدا، صدای موتور همسایه طبقه اول است که همسرش به تازگی یک دختر زاییده و فلان صدای گاز دادن برای فلان کس است. درست نمی دانم از کدام روز من به صداها عادت کردم و هر بار حدس زدن هایم درست از اب در امد. دیروز روی صندلی، پشت کامپیوتر، کنار پنجره باز اتاق مسعود نشسته بودم که صدای موتور پست چی امد. داد زدم :" پست چی!" مامان گفت" از کجا مطمئنی؟!" نمی دانم از کجا مطمئن بودم، شاید از همان جا که می دانستم یک نامه در انتظارم است، شاید هم از همان تشخیص صدایی که می گویم...

نامه داشتم، یک نامه ی دیگر از افروزک دوست داشتنی ام به مناسبت بهاری که از راه رسیده است.نامه داشتن در روز های خاکستری ای که بهار را به زور در خودشان جا داده اند به همان اندازه امید بخش اند که سبزه کوچکی اسفالت های خیابان را می شکافد و سر از زمین بیرون می اورد. نامه داشتن به اندازه همان سبزه کوچک امید بخش است و پر از حس خوب زندگی...

نامه های افروز من را شبیه کفشدوزکی می کند که بال های کوچک اش را برای اوج گرفتن میان یک دست سبز امتحان می کند. فیلم های دیدنی، کتاب های خواندنی، نامه های کوچک با دست خطی که اشنا است برایم، عکس های دوست داشتنی که فقط بلدند توی کادر دوربین افروز جا بشوند، همه بهانه خوبی می شوند برای لبخند زدن، از ته دل لبخند زدن و حس خوب دوباره ی " چه خوشبختم من!"

قلم افرزو من را دیوانه می کند وقتی درباره فیلم ها برایم می نویسد، درباره کتاب ها می نویسد، درباره لحظه هایی که با دوربینش قابشان کرده است...

این دختر راستی راستی بلد است سنگ ها را ماهی کند و من را کفشدوزک کوچکی که بازیگوشی را از سر می گیرد و این گونه است که زندگی غلیظ می شود، شبیه هوای باران زده ی صبحدم...

نوشتن آخرین پناه کسی‌ است که همه چیزش را از دست داده

وقتی این پست سارا را خواندم، نفس عمیقی کشیدم و فکر کردم چه خوب است که تنها نیستم، چه خوب است که زندگی یک نفر زیاد شبیه زندگی ام است، گیرم نوع زندگی فرق داشته باشد. سارا همان هایی را نوشته که هیچ وقت جرتئ نوشتن شان را نداشتم. خوش به حال سارا که می تواند این همه خوب بنویسد خودش را، این همه خوب بنویسد روز های مرا، بی انکه بداند فریبایی هست که تک تک کلمه هایش را می فهمد، بی انکه بدانم سارایی هست که این همه به من نزدیک است. گاهی ادم از شنیدن بعضی حرف ها، از خواندن بعضی کلمات، از پیدا کردن بعضی ادم ها و کشف کردن بعضی شخصیت ها یک حسی پیدا می کند که تا به حال نداشته، یک حسی که تنهایی اش کمرنگ تر می شود انگار ...

 

تصمیم جدی گرفته بودم ننویسم‌اش، با این حساب که مگر آدم چقدر زندگی‌اش را عمومی کند. البته همین‌جا اعتراف می‌کنم که بارها پشت این جمله‌ای که سر در وبلاگ نوشته‌ام: "نوشته‌های من زندگی من نیستند، ..." قایم شده‌ام و هر چه دلم خواسته نوشته‌ا‌م. خوبی این‌جا این است که قصه و واقعیت را نمی‌شود از هم جدا کرد.
در حد خودم خوب مقاومت کردم در برابر نوشتن‌اش. تا این‌که امروز داشتم در هپروت ناشی از تلاش برای به هیچی فکر نکردن، توی مترو مجله می‌خواندم. مقاله‌ای بود درباره‌ی ژولین بوگوسلاوسکی و جرم و دزدی و پدرش و نورولوژی و دادگاه لوزان و این حرف‌ها. آن‌هایی که اسم‌اش را شنیده باشند می‌دانند که موضوع چقدر بی‌ربط است به نوشتن و زندگی شخصی. احساس خوبی داشتم از این‌که چند دقیقه رها شده‌ام از فکر کردن به خودم. اما آخر مقاله نویسنده از ژان ژنه نقل قول آورده بود که: نوشتن پناه‌ آخر است برای کسی که همه چیز را از دست داده. اینتلیجنت لایف ِ اکونومیست را بستم و به این پناه آخر فکر کردم. بعد فکر کردم همه‌چیز را از دست داده‌ام؟ همه‌چیز را نه، اما آرامش‌ام که همیشه با حصاری از خشونت ازش مواظب‌ت می‌کنم را، بله از دست داده‌ام. فکر کردم اگر بنویسم‌اش و امر خصوصی را تبدیل کنم به امر عمومی شاید مجبور نباشم این‌قدر ازش فرار کنم؛ شاید ازش عبور کنم.

دقیق‌اش را یادم نیست چند روز پیش است، اما یک روز از لندن سوار هواپیما شدم و رفتم اسلو تا رابطه‌ای را که داشت سه ساله می‌شد تمام کنم و روز بعدش برگردم لندن. مثل یک سفر کاری و دقیقن به همین خشونت رابطه‌ای را تمام کردم که مهم‌ترین منبع امنیت این چند سال دربه دری من بوده، اصلی‌ترین منبع آرامش‌ام. مسلمن این کار خشن ِ دو روزه جزییات دارد، جزییاتی مثل این‌که آدم ساعت‌ها فکر می‌کند که امروز بگوید یا فردا. زمین تا آسمان فرق می‌کند وقتی قرار است کنارش بخوابی در شرایطی که فردا قرار است رابطه را تمام کنی، یا این‌که کنارش بخوابی در حالی که حرفت را زده‌ای، رابطه را تمام کرده‌ای و فردا عازمی. برای این‌که بین خودت و دیگری کدام را انتخاب کنی، نگویی و خودت تمام شب آزار ببینی یا بگویی و بگذاری در عذاب‌ات شریک باشد. چنین شبی را در هر صورت‌اش من برای دشمن‌ام هم آرزو نمی‌کنم.

تمام‌اش کردم و حالا مثل خواب‌زده‌ها شده‌ام، روزی هزار بار به خودم می‌گویم ببین سارا هر کاری، هر کاری که حال‌ات را به‌تر می‌کند، بکن. اما هیچ کاری دلم نمی‌خواهد. به خودم اجازه دادم که حتی اگر می‌خواهی برگرد بگو بیا برگردیم سر زندگی‌ که داشتیم. اما هیچ چیزی نمی‌خواهم. یک جور مستی توی رفتارهای‌ام است، مثل وقتی که خیلی خواب‌ت می‌آید و دیگر هیچ چیزی برای‌ات مهم نیست. دیدن آدم‌ها، غذا درست کردن، رستوران رفتن، بلوبری مافین، بستنی با طعم انبه، سوتین خریدن، در آفتاب بهاری دراز کشیده کتاب خواندن، هو آی مت یور مادر دیدن، بعد‌ از ظهرها به سمت غرب دوچرخه سواری کردن، حتی سالمون دودی با نان برشته، هیچ چیزی حال‌ام را عوض نمی‌کند، هیچ چیزی از این مستی درم نمی‌آورد.
به جز جیا به کسی نگفتم. حالم اگر بد بود می‌توانستم به سارا ت که بزرگ‌ترین امتیاز لندن بودن است بگویم. می‌شد دلم بخواهد با مهزاد یا ستاره یا ژرالدین یا نیکیتا حرف بزنم، یا بخواهم سرم را بگذارم روی پای سمی یا لوییس و بخوابم. اما حالم بد نیست، فقط نمی‌دانم چطور به زندگی برگردم. برای همین هم فقط با منطقی‌ترین آدم دور و برم حرف زدم. جیا حتی از آدم نمی‌پرسد که چرا این‌کار را کردی یا او چه گفت، اصلن گذشته برای‌اش مهم نیست. فقط بلد است آینده را ببیند و برای‌اش برنامه ریزی کند، گفت که باید بروم سفر. گفتم خودم هم می‌دانم هر بار هر رابطه‌ای را تمام کرده‌ام فورن این کار را کرده‌ام چون حال‌م خوب نبوده، چون گریه‌ام بند نمی‌آمده. اما این بار گیج‌ام، این‌بار مثل آدم‌ بزرگ‌ها تصمیم گرفته‌ام. گفت مهم نیست که چه احساسی داری باید بروی سفر، زنگ زد و پای تلفن ماند تا من بلیت‌های‌ام را آن‌لاین بخرم.

آدم وقتی به این سن رسیده باشد، حتمن رابطه‌های زیادی را توی زندگی‌اش تمام کرده است، که دیگر بلد باشد این‌طور وقت‌ها چه کند. اما من تا به حال هیچ رابطه‌ای را قبل از این‌که تمام شود تمام نکرده‌ام. راست‌ش را بخواهید همیشه رابطه‌ی بعدی کمی هم‌پوشانی داشته با قبلی. به وضوح همه چیز تمام شده بوده. اما حالا احساس  از طرف یونیورس مورد ظلم واقع شدن می‌کنم، احساس می‌کنم حق‌مان نیست که فقط به خاطر فاصله‌های جغرافیایی با خودمان این‌کار را کنم. از طرف دیگر هجده ساله‌ هم نیستم که فکر کنم هر جا او برود می‌روم و زندگی کاری و شخصی خودم مهم نیست، یا بگذارم او هر جا که من هستم بیاید و خودخواهی شغلی‌اش را کنار بگذارد.
می‌توانستم صبر کنم به زندگی طبیعی برگردیم. ولی کی زندگی من طبیعی خواهد شد، کی زندگی او طبیعی خواهد شد؟ با هم تصمیم گرفتیم که او برود اسلو، آن موقع که تشویق‌اش می‌کردم که کار را قبول کند اصلن این‌طوری فکر نمی‌کردم. توی این یک و نیم سالی که من داشته‌ام توی سه تا کشور جا به جا می‌شده‌ام، هیچ وقت نگفت داری چه‌کار می‌کنی، هی گفت واو، عالیه که، واقعن می‌خواهی بروی؟ خیلی خوبه بللا. هیچ وقت نگفت پس من چی و تو داری چه غلطی می‌کنی با زندگی دونفری‌مان. برعکس اولین کاری که کرد تقویم آورد جلوی‌ام تمام روزهایی را که می‌توانست بیاید یا من بروم را نشانه گذاری کرد. یکی یکی سفرهای مشترک را برنامه‌ریزی کرد.

در یک لحظه بود که فهمیدم باید تمام‌اش کنم. دقیقن یک لحظه، پای تلفن به ژرالدین گفتم برود فلان خانه را توی پاریس ببیند و برای‌ام عکس هم بگیرد و ببیند خوب است که من بگیرم‌اش. گفتم خودم نمی‌توانم بیایم پاریس و برگردم و تو برو ببین و برای من تصمیم بگیر. وسط حرف‌ها پرسید مگر قرار نیست دو نفری بیایید پاریس بالاخره، گفتم نه، فعلن نه، یک قرار داد کاری دارد نروژ؛ و بعد همان لحظه بود پای تلفن که فهمیدم دیگر نمی‌توانم. فهمیدم بریده‌ام. این حس "دیگر نمی‌توانم" جدید نیست، می‌دانم مال بالا رفتن سن است، من مدت‌هاست که دیگر نمی‌توانم چهل و هشت ساعت نخوابم و مغزم مثل ساعت کار کند، نمی‌توانم با یک بلیط یک سره و کوله‌ی هشتاد لیتری برم سفر چند ماهه... اما نمی‌توانم پای با ارزش‌ترین رابطه‌ای که داشته‌ام، به خاطر دوری راه بایستم، نتوانستن بدی بود.

اگر قرار بود یک دانای کل جریان را بنویسد، این‌طوری می‌شد که سه سال به ساز دختر قصه رقصیده، سه سال همه جوره حمایت‌اش کرده. دختر موقعیت‌اش که ثابت شد، کار دل‌خواه‌ش را که پیدا کرد، پای‌اش که در پاریس به زمین چسبید، برگشت گفت ببین من نمی‌توانم ادامه بدهم. دانای کل حتی با همه‌ي دانای کلی‌اش ممکن بود به اشتباه اضافه کند که دختر دل‌اش پیش آدم جدیدی بود که قصه را منطقی جلوه دهد. اگر نه هیچ‌کس این‌طوری زندگی دو نفره‌ای را در مرز شکل گرفتن رها نمی‌کند برود. دختر قابل اعتمادی نبود اصولن، این رابطه را هم از وسط یک رابطه‌ی دیگر آمده بود، از همان اول نباید به‌اش اعتماد می‌کرد.

این‌که هی بگویم سه سال با این شدت اذیت شدم را اغراق می‌کنم، شاید کلن هفت هشت ماهی که آلمان بودم و چند ماه از ایتالیای‌اش این‌قدر سخت بود.
دلم می‌خواهد یک روزی این رابطه‌ی سه ساله بنویسم. مدتی که این‌جا نوشته‌ام از رابطه‌ام تقریبن هیچ ننوشته‌ام، مثل این‌که اگر به فضای عمومی بیاید چیزی را از دست می‌دهد، مثل چیز عزیزی بوده که حتی حاضر نبوده‌ام لذت‌اش را با کسی قسمت کنم. حالا دارم درد‌ش را قسمت می‌کنم. از خودم و یک عالمه آدم دیگر نوشته‌ام اما از او نه، حتی از اسم‌اش هم محافظت کرده‌ام. حالا دارم تمام شدن‌اش را می‌نویسم که از خودم مواظب‌ات کرده باشم. نوشتن آخرین پناه کسی‌ است که همه چیزش را از دست داده.
از این به بعد نمی‌دانم منبع آرامش‌ام را از کجا باید پیدا کنم، جرات جایگزین کردن هم ندارم. اما فکر می‌کنم کار خیلی عاقلانه‌ای کرده‌ام. رنج دوری کشیدن در متغیر زمان به شدت تصاعدی است، ممکن بود تا یک سال دیگر چنان همه چیز به‌م سخت گذشته باشد که هیچ‌وقت قابل جبران نباشد. همان‌قدر هم نگران الان ِ او هستم و این بزرگ‌ترین عیبِ تمام کردن رابطه‌ای است که تمام نشده.

فقط یک چراغ روشن آن دورها توی زندگی‌ام می‌بینم.‌ این‌که امسال یک‌جا زندگی کنم، دست کم برای یک سال، زندگی روزمره داشته‌ باشم، ساعت کاری نه تا پنج و کاری که دوست‌اش دارم. خانه باشم و مهمان‌های مسافر داشته باشم، مهمان‌داری کنم، آشپزی کنم، هوای‌ آدم‌هایی را که سفر می‌کنند داشته باشم و بالاخره pay it forward همه‌ی کارهایی که دیگران برای من مسافر انجام داده‌اند. 
دارم می‌روم اسکاتلند و بعد ایرلند.

و انچه که زیبا نیست، زندگی نیست، روزگار است

کامواهای رنگی را می چینم دور و برم و می نشینم به درست کردن زنبور های خپل و پینه دوز های خنگ. خب، صدای هایده هم می پیچد توی خانه و این می شود یک روز دیگر از زندگی من. زنبور هایم را دوست دارم، پینه دوز ها را هم، یک جور ِ زرد و قرمزی حالم را خوب می کنند. برای پینه دوز هایم خال می گذارم و برای زنبور ها بال. می گذارمشان کف دستم و تماشایشان می کنم. نفس عمیقی می کشم و شروع می کنم به درست کردن زنبور بعدی. زنبور ها عاشق که بشوند می میرند. این را فقط خودم می دانم. پینه دوز ها هم هر وقت دلشان بگیرد بال هایشان را باز می کنند و می روند.این را هم فقط خودم می دانم. بعد می نشینم و حساب می کنم که دلم می خواهد کدام یکی از ادم های زندگی ام از این پینه دوز ها و زنبور ها داشته باشد...

توی دفترم می نویسم :

چگونه برانمش از در؟

محنت

بومی این خانه است و چادر هایش را

هر جا دلش بخواهد بر پا میدارد

چادرهایی _ از جنس آه...

پینه دوز ها قهر می کنند و زنبور هایم رنگ شان می پرد. می گویم :" باشد، باشد، این فقط یک شعر است، جدی نگیریدش. منوچهر اتشی لابد خیلی دلش گرفته بود که این را سروده است" با این حرف ها انگار حال پینه دوز ها بهتر می شود. وقتی می گذارمشان کف دستم می گویم :" تو برای این، تو برای این، تو برای این..." و عکس صاحب هایشان را نشانشان می دهم. زنبور ها ویز ویز می کنند و پینه دوز ها زل زل نگاهم می کنند...

پینه دوز ها جز عشق چیز دیگری حالی شان نمی شود، مثلا نمی فهمند دوست نداشتن چه رنگی دارد، چه حسی دارد، زنبور ها هم. بعد نمی شود برایشان بگویی که چقدر دلت از ادم ها می گیرد، از ادم هایی که تمام روابط انسانی ختم می شود در یک سلام علیک و یک لبخندی که گاه و بی گاه نقش می بندد روی صورت شان وقت دیدنت. نمی شود برای پینه دوز ها و زنبور ها از "بی معرفتی" بگویی، از "بی وفایی" بگویی. حتی نمی شود جز لبخند زدن بهشان، جور دیگری نگاه کنی. اگر پینه دوز ها دلشان بگیرد بال هایشان را باز می کنند و می روند، زنبور ها هم سکسکه شان می گیرد و می میرند.

خسته که می شوم از ساختن این کپل های دوست داشتنی، دستم را می زنم زیر سرم و به سقف نگاه می کنم. دلم خیلی چیز ها می خواهد، خیلی چیز هایی که در عین کوچک بودن بزرگ اند، مثلا دلم تو را می خواست وقتی از ته گلویت می خندیدی و دلم قلقلکش می امد از خندیدنت، دلم بوی اسفالت باران خورده می خواهد، دلم یک جفت دست می خواهد برای لی لی لی لی حوضک بازی کردن، دلم فکر های خوب می خواست، ارزوهای روشن می خواست برای فردایی که می اید...

 

+ تصویرگری خودم.

+ هر کی از زنبور ها و پینه دوز های خپل و خنگ من می خواهد دستش بالا.

+ به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود؟!... این را هایده می خواند و زنبور ها و پینه دوز ها بال بال می زنند.

یاد ان روز ها

تو رفتی ولی یاد ان روز ها

برای همه عمر من کافی ست

مرا خاطرات تو نو می کند

برایم همین نو شدن کافی ست

تو رفتی صمیمی تر از کودکی

دل من برای تو غرق دعاست

تو رفتی و من چون زمستان شدم

بهارم فقط توی تقویم هاست

تو مثل کبوتر شدی پر زدی

تو را می سپارم به دست خدا

دل من گرفته اگر ممکن است

شبی لا اقل توی خوابم بیا

"داوود لطف الله"

خودت یه روز می فهمی من واسه تو کی هستم*

برگشته ام به هایده گوش دادن، ان هم با صدای بلند. بیدار ماندن تا نیمه های شب با هایده که چهچهه می زند توی گوشم.که انگار چهچهه هایش حالم را بهتر می کند. اهنگ هایش که تا همین چند وقت پیش من را یاد راننده های کامیون می انداخت که می افتند روی فرمانشانشان و سرشان را تکان می دهند و غم، موج می زند توی چشم هایشان...

گیرم که هایده گوش دادن مال نسل ما نباشد و دهاتی باشد و خز باشد و زیادی اه و ناله داشته باشد. تو هی بخند که من هایده گوش می دهم،که یک اهنگش را بارها و بارها ریپیت می کنم و اصلا بالا نمی اورم از "تکراری" که در فضای خانه موج می زند...

 

* اصلا نشستم و یک سلکشن درست کردم از اهنگ های هایده و همه را ریختم توی موبایلم. به خاطر فاتحه های این چند روز من هم که شده، می دانم که روحش شاد است.

گوش هایتان را بگیرید،  می خواهم چند کلمه ای جیغ بزنم...

 

نامحرم ها زیاد شده اند. این جا جای همیشگی نیست برای حرف زدن و نوشتن. خودم را سانسور می کنم و این عذابم می دهد، شبیه این می ماند که بخواهی با چنگال موز بخوری.چه ربطی داشت؟! خب ربط دارد و ربط اش به عذاب مزخرفی ست که هر دو دارند. این بد است که خواننده های ادم وقتی زیاد می شوند نامحرم ها هم تعدادشان زیاد شوند، بعد من متنفرم از پروتکت کردن خودم و وبلاگم و نوشته هایم. اما ادم گاهی به ناچار تن به منتشر نکردن درد و دل هایش می دهد.

این روز ها خوب نیستند، خوب بودن که زورکی نیست، گیرم بهار باشد و هشتاد و نه، گیرم هزار تا بهانه الکی و راستکی باشد برای شاد بودن، من خوب نیستم. کسی هم سعی نمی کند حالم را خوب کند و تنها بودن هر روز بیشتر باورم می شود. تنها بودن این جا شعار نیست. تنها بودن یعنی همین که تار عنکبوت بستن دلت برای هیچ کس اهمیت نداشته باشد. خب، اهمیت ندارد. زورکی هم نیست. بعد می دانی؟! این جور وقت هاست که انگار با یک پتک محکم می زنند توی سرت که :" تا الان داشتی اشتباه می کردی راجع به این ادم های گل و بلبلی که دور و برت را پر کرده اند!" بگذریم از این که هیچ کس معرفت نداشت برای حتی یک تماس تلفنی، که به هر کسی هم که زنگ زدم و پیغام گذاشتم، انگار نه انگار. خب، برایشان مهم نیست که ادم بعد از مدت ها زنگ می زند و دلش "شنیدن" می خواهد. اصلا مگر من که هستم که این همه توقع دارم از ادم ها که پیغام هایی را که برایشان می گذارم جدی بگیرند، که گاهی، اگر گاهی وقت کردند حالم را بپرسند. لابد انقدر بی معرفت بوده اند که حالا این همه بی معرفتی ریخته است سرم. خوب است که بگویم سحر و افروز چقدر معرفت داشتند که لحظه تحویل سال زنگ زدند و صدایشان من را به اوج رساند. "سحر" ها و "افروز" هایی حیاتی اند برای بقای بشر. باور کنید راست می گویم...

بعد این روز ها من نه کتاب می خوانم، نه تلویزیون تماشا می کنم، نه تصمیم های دلخوش کننده می گیرم. افسردگی گرفته ام؟! شاید... ان از روز های اول بهار بود که شبیه معتاد ها فقط چرت می زدم و چشم های شبیه خاله قور قوری پف می کرد و قرمز می شد و این از حالا که تمام کتاب ها تلنبار شده اند گوشه اتاقم و فیلم ها خاک می خورند. خب بخورند. جهنم.

عید هم عید های قدیم. دلخوشی ها بیشتر بودند انگار. کمترین دلخوشی پسته های خندان توی اجیل بود و بادام هندی های که می دزدم از توی ظرف ها. یا مثلا کفش های نویی که هزار بار قبل عید روی فرش پا می کردم و جلوی اینه رژه می رفتم و فکر می کردم عجب شاهزاده دل ربایی شده ام با این لباس های نو و شیک ام. ان روز ها لا اقل ادم خوشحال می شد از دیدن مهمان ها و رفتن به مهمانی ها. حالا که اندازه گاو شده ایم راه بیفتیم دنبال مامان و بابا که برویم دیدن عمه ی نمی دانم چندم بابا؟! دلم را خوش کنم به عیدی هایی که نمی گیرم؟! یا هدیه هایی که تند تند کادو می کنم و مامان می برد برای فلان تازه عروس و فلان کس و فلان کس...

گمانم من زیادی لوس شده ام. باید بروم مامان بزرگ را بوسه باران کنم که اگر عید های تپل اش نبود یکی از افراد عقده ای جامعه می شدم رسما. البته نگفته نماند که این گوشواره هایی هم که خاله فرشته داد چقدر زیاد دوست دارم و خاله فاطمه هم همکاری بسیار خوبی در عقده ای نشدن خواهر زاده با مامان بزرگ و بابا بزرگ داشتند.

بعد الان که دارم این ها را تایپ می کنم یاد این می افتم که چهاردهم، شنبه است، اولین روز هفته. خدا جان، شکرت. اما کاش فکر این جا را می کردی که فردای سیزده به در دانشگاه رفتن هیچ لطفی ندارد. ان هم تا ساعت هفت شب توی اتلیه تمرین کردن و تمرین کردن و تمرین کردن، درسی که حسابی عقب افتاده ام. استادی که خوش خنده است و دوست داشتنی ، اما قیافه من را که می بیند هی می گوید :" بهونه نگیر، چرا کم کاری می کنی؟!" استاد خر است خب، توی کله اش نمی رود که به خدا بهانه نیست.

این روز ها خوب نیستند. خوب بودن که زورکی نیست عزیز دلم. من هم استعداد عجیبی دارم در خوب نبودن. این را تازه فهمیده ام. تازه کشف کرده که چقدر گنده دماغ می باشم و چقدر بلدم با بهانه های الکی اعصاب همه را به هم بریزم. این کار ها استعداد خوبی می خواهد که از همه ساخته نیست. باور کنید!

خلاصه که دلم برای هشتاد وهشت تنگ می شود. این جمله مد نظر همه انهایی که می گفتند و می گویند هشتاد و هشت این جوری بود و اون جوری. هشتاد و هشت خیلی هم خوب بود. خدا کند فقط همین چند روز اینقدر مزخرف باشد. بعدش زندگی برگردد سر جای خودش. پیر می شوم تا اخر سال، اگر این جور پیش برود...

Mary and Max

 

مری اند مکس را دیدم، درست وقتی که دلم پاهایش را می کوبید زمین که " عشق می خواهم، دوستی می خواهم، هزار تا چیز خوب دوست داشتنی می خواهم!"

مری اند مکس عجیب است. شبیه هیچ کدام از انیمشین هایی نبود که تا به حال دیده بودم. اصلا شروعش هم با همه کارتون های رنگ رنگی فرق داشت. اصلا همه چیزش با همه کارتون هایی که دیده بودم فرق داشت، دیالوگ ها، شخصیت ها، صحنه ها، رنگ ها، فضاها... مری اند مکس از همان اول تکلیفت را مشخص می کند که با یک کارتون معمولی خمیری سر کار نداری، بعد ارام ارام دستت را می گیرد و وارد فضای شهر می کندت، وارد محله ای معمولی و خانه ای معمولی تر که مری در ان زندگی می کند، با یک مامان الکی و یک بابای کارگری که شغلش چسباندن نخ به کیسه های چای در یک کارخانه چای سازی ست. بعد ارام ارام نشانت می دهد که مری با همه ان دختر بچه هایی که تا به حال می شناختی فرق دارد، حتی با اتنایی که خیال می کنی سخت ترین و تلخ ترین کودکی را می گذارند.

مری اند مکس تلخ است. اصلا از همان اول با همان رنگ های خاکستری تکلیفت را روشن می کند که قهقهه زدن ممنون است، حتی اگر صدای خنده هایت هوا برود از شنیدن دیالوگ ها و اداها، می دانی خنده ای تلخ است بر واقعیت های تلخ تر.

اصلا بگذار راحت تر بگویم برایت که این کارتون برای بزرگ تر ها ساخته شده است. کدام کودکی تاب این همه حقیقت تلخ را دارد؟! اصلا کدام کودکی تحمل می کند که کارتونش با رنگ های خاکستری شروع شود، از محله های پایین شهر، با چهره های کاریکاتوری که از روی ادم های واقعی ساخته شده اند. نه، گمان نکنم مری اند مکس برای بچه ها باشد. حتی اگر برای بچه ها باشد واقعیت ها را زیادی وحشیانه توی صورتشان می کوبد که :" زندگی این است، نه بره ناقلا، نه پری دریایی، نه تام و جری!"

مری اند مکس خوب است، انقدر خوب که لبخندی همراه با اشک تحویلت می دهد، طنز غم الودی که تمام فضای این کارتون را پر کرده، بی نظیر است. تمام تصاویر، تمام دیالوگ ها، شخصیت پردازی ها، ارزوها، شغل ها، هدف ها.اصلا انگار تمام تلخی های زندگی یک جور خنده دار حزن انگیزی توی این کارتون جمع شده است.

وقتی مری اند مکس تمام شد، می خندیدم، چشم هایم خیس می شد و تند تند آه می کشیدم...

 

+ من دلم نمی خواهد هیچ کوچک تری این کارتون را ببیند. فکرش را بکنید، هر کوچک تری ده برابر یک بزرگ تر می فهمد و درک می کند، فقط قدرت بیان فهمیدن هایش را ندارد. ان وقت بنشیند و این کارتون را با تمام خاکستری هایش تماشا کند. از زندگی سیر می شود. نمی شود؟!

702

چه بد است که ادم به جایی برسد که از همه چیز و همه ادم ها و همه زندگی سیر شود...

 

2شعر

 

قطاری که تو را برد

چه چیزی را با خود بر می گرداند؟

تعادل دنیا

گاهی فقط به مویی بند است

لوکوموتیو ران تو

کاش این را می دانست!

"حافظ موسوی"

 

 

 

دوباره سیر نگاهم کن

قطار امد و من

زود زود خواهم رفت

نگاه اخر خود را دعای راهم کن

ذخیره کن همه لحظه های اخر را

تمام حافظه ات را پر از نگاهم کن.

 

"مصطفی رحماندوست"

دوستت دارم، زیاد، زیاد

بخش ادبی مسابقات ملی المپیک و پارالمپیک برنده شده بودم که چند تا تراول صورتی گذاشتند توی دستم. از ان روز بود که احساس قدرت می کردم با نوشتن. احساس خوشبختی می کردم. هول بودم از ان همه پول، از ان همه خوشبختی. مامان مخالفتی نکرد برای خرج کردن ان همه پول. وقتی هزار تا نقشه می کشیدم فقط لبخند می زد و سرش را تکان می داد و می گفت :" باشه، بخر، همه اش مال خودته دیگه!" با پولم چیز های زیادی خریدم، پول با برکتی بود، اصلا جادویی بود انگار. یک کوله پشتی، یک جفت کتانی یک عطر گران قیمت، هدیه برای روز پدر و روز مادر، حساب بانکی، مانتو، یک خط ایرانسل و یک گوشی T610 سونی اریکسون. ان روز ها خط ایرانسل گران بود. با یک چهارم پولم دادم مسعود برایم یک خط ایرانسل خرید. شماره رند خریده بود و گران تر هم شده بود. بابا هر چقدر گفت که صبر کن یک گوشی بهتر بخر، گفتم :" نه!" همه بچه ها قبل از استقلال یافتنشان وقتی کمی پول دارند ان چنان احساس قدرت می کنند که به هیچ حرفی گوش نمی دهند و خیال می کنند با دو هزار تومان می توانند تمام دنیا را بخرند برای خودشان. هر چند ان روز ها 17 سالم بود، اما به کله شقی یک هفت ساله بودم که پنج هزار تومان بی مقدمه می دهند دستش و می گویند :" همه اش برای خودت است، برای خود ِ خود ِ خودت!"

گوشی T610 دست دوم بود. نمی دانم مسعود از کجا پیدایش کرده بود برایم. اما انقدر ذوق داشتم برای داشتنش که خدا می داند. گوشی تمیزی بود. بدون خراش یا رنگ پریدگی. برایم مدل گوشی مهم نبود. فقط مهم بود که اس ام اس بزنم و حرف بزنم. همین. T610 وقتی امد توی دستم و سیم کارت ایرانسلم را انداختم داخلش از ذوق هنگ کرد، روشن شد و سکسکه کرد و دوباره خاموش شد. مسعود گفت :" خرابه؟!" هیچ جوری نمی خواستم فکر کنم که احتمال دارد خراب باشد این گوشی دست دوم. اصلا چه اهمیتی داشت خراب باشد. همین که مال من بود کافی بود. چند تا سوره حمد و قل اعوذبالله خواندم و فوت کردم و دوباره روشنش کردم. T610 از همان اول یک کامیون ناز داشت برایم. دوست داشتنی بود. دکمه هایش، صفحه ی مربعی اش، قطر بدنه اش... خش خش نمی کرد وقتی حرف می زدم، اس ام اس هایم را با ناز و ادا می گرفت و بعد سکسکه اش می گرفت و خاموش می شد. با مهربانی انگشتم را می کشیدم روی صفحه مربعی اش و توی دلم می گفتم :" روشن شو، تو رو خدا!" و به حرفم گوش می داد. روشن می شد و با اس ام اس بعدی سکسکه اش می کرد. هول بود شاید. یا نمی دانم چه اش بود. اما هر چه بود دوست داشتنی بود این مشکی _ نقره ای ِ من. زنگ که می خورد، هر چه دکمه ها را فشار می دادم جواب نمی داد، همان طور صفحه روشن می ماند و ادای زنگ خوردن روی صفحه می ماند، حتی وقتی طرف قطع می کرد، صفحه به اسم ان طرف روشن می ماند، بی انکه دکمه ای تغییر حالت ایجاد کند در صفحه. بازی اش می گرفت لابد. یا شاید ان وقت ها ریز ریز می خندید توی دلش که :" این دختره دوستم داره. پس بذار اذیتش کنم!" و هر چقدر هم اذیتم می کرد حاضر نبودم پس اش بدهم. دوستش داشتم، چون خودم خریده بودم، با پول جایزه ام، چون مال خودم بود، مال خود خود خودم.

T610 ناز داشت. پر از راز بود. شبیه بچه هایی بود که به بعضی نقطه های بدنشان حساس اند و محکم خودشان را بغل می کنند که نکند قلقلکشان بدهی. T610  برای من همان بچه خجالتی و قلقلکی بود. نمی گذاشت جز این باکس و پیکچرش فایل دیگری بروم. نه ستینگ، نه ویس نوتس، نه شرت کاتس، نه اینترتیمنت، نه کانک تیویتی، سکسکه اش می گرفت، هنگ می کرد و خاموش می کرد. یاد گرفته بودم که جز با این باکس و پیک چرش با هیچ فایل دیگری کار نداشته باشم. این باکسی که فقط 50 تا اس ام اس را در خودش نگه می داشت و پیک چر باکسی که فقط بلد بود 7 تا عکس را نشانم بدهد. با همه این ها اندازه یک موبایل فینگر تاچ برایم عزیز بود و دوست داشتنی. حتی دوست داشتنی تر از این حرف ها. بعضی وقت ها که بازی اش می گرفت انتنم را قورت می داد. شاید این جور وقت ها دلش تاب خوردن می خواست. چون عادت کرده بود وقتی انتنم را قورت می دهد توی دستم محکم بگیرمش و بچرخانمش تا انتنم پر شود و اس ام اس ام را سند کند. این جور وقت ها که می گرفتمش و می چرخاندمش لابد شبیه یک بچه ای که سوار چرخ و فلک شده دچار هیجان می شد و جیغ می زد. وقتی تند تند می چرخاندمش اس ام اس ام را سند می کرد و بعد بازویم درد می گرفت و می گذاشتمش زمین. انتنم پر می شد بعد از چرخاندن . انگار که حال موبایلم خوب می شد. بماند که چقدر وقت چرخیدن از دستم ول شد و خورد به دیوار، به کمد، توی مدرسه خورد به نیمکت و اخ هم نفگت، چشم هایش را دوباره باز کرد و نگاهم کرد و خندید و من نفس عمیقی کشیدم و چشباندمش به سینه ام که " ممنونم که روشن می شوی، ممنونم!" گاهی که لحظه های حساس زندگی ام لج می کرد و خاموش می شد گریه ام می گرفت، واقعا گریه ام می گرفت و برایش دعا می کردم، دعا می کردم که زودی روشن شود و این قدر دلم را بالا پایین نکند. چشم هایش را باز می کرد و نگاهم می کرد و خاموش نمی شد. اما با همه خوبی هایش ناز می کرد و لجبازی. لجبازی زیادی می کرد. اما مهم نبود، مهم این بود که من دوستش داشتم و او هم من را. کم کم بهش یاد دادم، دوست داشتنی هایم را، یاد دادم چقدر توی زندگی ام مهم است، دوست داشتنی ترین حرف هایم را با او شنیدم، با او عاشق شدم، با او یاد گرفتم، خیلی چیز ها...

T610 اولش نمی دانست عشق چیست، دوست داشتن چیست، اذیتم که می کرد و خاموش می شد، قهر می کردم و برایش دعا نمی خواندم، اما کم کم یاد گرفت که به اسم یک نفر تند تند روشن شود و اس ام اس هایش را نشانم دهد، بی انکه سکسکه اش بگیرد، بی انکه لوس بازی در بیاورد و چشم هایش را ببند، بی انکه خوابش بگیرد و وسط حرف های مهم خوابش بگیرد. کوچک بود، بی جان بود، زودی شارژش تمام می شد، خب، باطری اش خراب بود و من پول نداشتم برای خریدن یک باطری جدید. پول هایم را خرج شارژ های زرد رنگ ایرانسل می کردم. T610 همه این ها را می فهمید. با تمام نداری های من کنار می امد. می فهمید کجاها نباید بچه بازی در بیاور. گاهی تا صبح همپای من بیدار می ماند، بی انکه صداها را قورت بدهد، هر چند گاهی که خسته می شد، انتنم را بازی می داد، یعنی که " بس است، خسته ام کردی!" و من جا به جا که می شدم، خوشش می امد و انتنم را پس ام می داد، بعد هر چقدر هم توی دستم عرق می کرد صدایش در نمی اد.

بعد ها یاد گرفت سریع تر از خودم اس ام اس هایم را تایپ کند. هیجان عشق توی وجود او هم رخنه کرده بود. دکمه هایش را که با سرعت نور فشار می دادم عقب نمی ماند ازم، می دوید و تایپ می کرد و تایپ می کرد و بعد نفس نفس می زد. از استاپ کردن چند صدم ثانیه ای صفحه می فهمیدم.

صمیمی تر از یک دوست صمیمی T610 بود که همه جا می امد، هر چند باطری اش خراب بود و گاهی وسط حرف های مهم و اس ام اس های مهم خوابش می برد و بیدار نمی شد، هر چند زود سیر می شد از اس ام اس هایم و باید پاکشان می کرد، هر چند نمی گذاشت توی فایل هایش سرک بکشم و ببینم توی ان فایل ها چه خبر است، اما دوست داشتنی بود، هر چه که بود دوست داشتنی بود...

بعد شیطنت اش بیشتر شد. وقت حرف زدن هی می پرید وسط حرف هایم. هی خش خش می کرد، هر چقدر که تکان تکان می خوردم و جایم را عوض می کردم خش خش می کرد، نیم گذاشت راحت حرف بزنم، نمی گذاشت صدای "او" را بی خش خش بشنوم، نمی گذاشت " دوستت دارم " هایش بی خش خش بپیچد توی گوشم. بعد ها انقدر خش خش کرد که هم من، هم او، هم خودش به خش خش کردن عادت کردیم. بی انکه دوباره سعی کنم برایش بلندگوهای جدید بخرم. خریدن بلندگوهای جدید خرج زیادی نداشت، اما شارژ های زرد ایرانسل چشم های ادم را کور می کرد برای خرج های دیگر...

می دانستم مدل گوشی ام انقدر قدیمی است که دست هیچ کس پیدا نمی شود، اما وقتی یک گوشی عینا شبیه گوشی خودم دست استاد شیمی مان دیدم، بیشتر عاشق گوشی ام شدم. استاد دکترای شیمی داشت و جوانک خوش تیپ و برازنده ای بود و تعجب بر انگیز بود که استاد به ان همه خوش تیپی و با کلاسی گوشی همراهی داشته باشد، شبیه گوشی من. بار ها دلم می خواست بروم پیش استاد بایستم و درباره T610  با او درد دل کنم. بگویم " استاد دردانه شما هم وقت حرف زدن این همه خش خش می کنم؟! چرا تازگی ها با من کنار نمی اید این نیم وجبی؟!"

بعد ها به خیلی چیز ها دیگر عادت کردم، به این T610 از خش خش کردن لذت می برد شاید، این که وسط حرف هایم هی قطع و وصلش شود، هی صداها را قورت بدهد. با این حال یار وفادارم بود، تا صبح همپای من بیدار می ماند. همین کافی بود تا از عشقم نسبت به او کم نشود.

T610 بهترین شب ها را من با صبح کرد، اجازه داد قشنگ ترین حرف ها را بشنوم، قشنگ ترین حرف ها را با دکمه هایش تایپ کند، دوست های خوبی برای پیدا کرد، دوست های خوبی را در کنارم نگه داشت، هیچ وقت تنهایم نمی گذاشت، هیچ وقت.

بعد ها که خیلی اذیت شدم، خیلی گریه کردم سر خش خش کردن های این وروجک، بعد ها که کلی غر غر کردم که چرا درست نمی شود، خب هر چیز دیگری هم جای این طفلی بود درست نمی شد، (اما من توقع داشتم مثل روز های اولش باشد، خش خش نکند فقط) بابا یک گوشی w880 نارنجی گذاشت توی دستم. نه این که بهترین دوستم را فراموش کنم بعد از ان. نه این که بیاندازمش دور که نه شارژ می شود، نه بلندگوهایش سالم است نه بدنه اش... با احترام گرمتمش دستم و تمام بدنه نقره ای اش را بوسیدم. بوسیدن بدنه نقره ای رنگ یک T610 چنان لذتی دارد که فقط خودم تجربه اش کرده ام. حالا T610 یکی از با ارزش ترین دارایی هایم است. چیزی که وقتی می گیرمش توی دستم تمام دوستی هایمان را یادم می اورد، تمام شب ها و روز ها و اس ام اس ها و زنگ ها و حرف ها و گریه ها و خنده های و راز ها و یواشکی ها را. T610 عشق من است. فقط خودم می دانم و خودش و خدا که چقدر چقدر چقدر زیاد دوستش دارم. ببین چه طور نشسته روی میز و سکسکه می کند...

"بهار را دنبال می کنم

به دست های تو

                    می رسم"

 

عکس از شیوا خادمی

می خواستم ترانه ای باشم

می خواستم ترانه ای باشم

که بچه های دبستانی از بر کنند

دریا که می شنود

توفانش را پشتش پنهان کند

و برگ های علف

نت های به هم خوردنشان را

از روی صدای من بنویسند

 

می خواستم ترانه ای باشم

که چشمه زمزمه ام کند

ابشار، با سنج و دهل بخواند

 

اما ترانه ای غمگینم

و دریا، غروب

بچه هایش را جمع می کند که صدایم را نشنوند

 

 نت هایم را تمام نکرده

چرا رهایم کردی.

 

"شمس لنگرودی"

 

بر تیغه لبخند تو

همواره رفتن

با دستانی گشوده

شبا روز

بر تیغه لبخند تو

فرا می شوم

از میان سال های مشوش

به دوران پیری

بر تیغه لبخند تو

فرو می شوم

از میان رگ های بی ریشه

به ژرفای فراموشی

بر تیغه لبخند تو

هلال مه نو

شمشیری است بر ریسمان مرگ

ترازوی زندگی

بر تیغه لبخند تو

 

"اریش فرید"

هفت تا بودند

 

 

هفت تا بودند. قرمز، نارنجی، زرد، سبز، ابی، بنفش، نیلی. دختر ها را می گویم. هر کدام یک چتر همرنگ موهایشان را داشتند. با دامن های چین چین و موهایی که از دو طرف سرشان بافته بودند. صبح ها ردیف می شدند پشت سر هم و موهای رنگی هم را شانه می کردند. نارنجی موهای قرمز را شانه می کرد و تا هفت می شمرد و موهای یک طرف سرش را می بافت. دوباره تا هفت می شمرد و طرف دیگر را می بافت. زرد موهای نارنجی را می بافت، سبز موهای زرد را، ابی موهای سبز را، بنفش موهای ابی را، نیلی موهای بنفش را، قرمز موهای نیلی را. بعد تا هفت می شمردند و چتر هایشان را بینگ بینگ باز می کردند و می گرفتند روی سرشان و به اسمان نگاه می کردند. قرمز می گفت :" امروز بارون می اد؟!" نارنجی می گفت :" فکر نکنم." زرد کف دستش را می گرفت رو به اسمان و می گفت :" بارون نمی اد." ابی نفس عمیقی می کشید و می گفت :" هوم!" سبز می گفت :" چه هوای افتابی خنکی!" بنفش می گفت :" سبز، هوای افتابی که خنک نمی شه!" نیلی نخودی می خندید و می گفت :" چه افتاب دل انگیزی!" افتاب که می زد، دختر ها کمرنگ می شدند. رنگشان می پرید و پلک شان سنگین می شد. با این حال دختر ها شادی می کردند. می دویدند و بازی می کردند. چتر هایشان را می گرفتند رو به اسمان و تند و تند می چرخاندند و شعر می خواندند تا باران ببارد. این کار هر روز شان بود. وقتی کمرنگ می شدند شعر می خواندند تا باران ببارد.صدای قرمز از همه بلندتر بود. زرد همیشه شعر ها را اشتباهی می خواند و ابی صدایش به گوش نمی رسید اصلا؛ و نارنجی گاهی صدایش با قرمز و زرد قاتی پاتی می شد و نیلی نخودی می خندید و سعی می کرد جلوی خنده هایش را بگیرد. نیلی عاشق خندیدن بود. دست های کوچولوی نیلی رنگش را می گرفت جلوی دهانش و ریز ریز می خندید. دختر ها زیباترین شعر ها را برای اسمان می خواندند تا باران بگیرد و پررنگ شوند. دختر ها تا شب چتر های رنگی شان را رو به اسمان می چرخاندند، پشت سر هم ردیف می شدند، چکمه های رنگی شان را می کوبیدند زمین ، هوهو چی چی می کردند و راه می رفتند. روز ها بود که باران نباریده بود. دختر ها با رنگ های پریده و پلک های سنگین لبخند می زدند و اواز می خواندند. شب که می شد، دراز می کشند روی زمین، دستشان را می زدند زیر سرشان و به اسمان نگاه می کردند. دختر ها دعا می کردند شب ها باران نگیرد. اگر شب ها باران می بارید دختر ها پر رنگ نمی شدند و روی لپ هایشان خال در می امد. دختر ها بعد از دعا کردن برای باران و اسمان، برای همدیگر قصه می گفتند. نارنجی برای قرمز قصه می گفت، زرد برای نارنجی، سبز برای زرد، ابی برای سبز، بنفش برای ابی، نیلی برای بنفش، و قرمز برای نیلی. نیلی به همه قصه ها نخودی می خندید. سبز مثل مادر بزرگ ها قصه می گفت.ابی انقدر ارام قصه می گفت که صدایش شنیده نمی شد. نارنجی قصه هایش را بلند بلند تعریف می کرد و قرمز قصه ها را در گوش نیلی زمزمه می کرد. بعد که قصه ها تمام می شدند، دختر ها دست های هم را می گرفتند و تا هفت می شمردند، بعد چشم هایشان ارام ارام بسته می شد و به خواب می رفتند.

*

اولین جیغ را قرمز زد. دستش را گذاشته بود روی لپ چپ اش و می خندید. دستش را که برداشت، شش تای دیگر جیغ زدند :" پر رنگ شد!" نیلی دوباره دستش را گرفت جلوی دهانش و نخودی خندید، سبز به روبان موهایش نگاه کرد و گفت :" پر رنگ شد!" زرد کف دستش را رو به اسمان گرفت و گفت :" بارون!" بنفش سرش را خم کرد عقب و یک قطره افتاد نوک بینی اش و بنفش تر شد. نارنجی دست زد :" بارون، بارون!" بعد دختر ها تا هفت شمردند و چتر هایشان را یکی یکی بینگ بینگ باز کردند ، رو به رویشان گرفتند و چرخاندند، تند تند. باران شروع به باریدن کرد. دختر ها چتر هایشان را رها کردند و با چکمه های رنگی شان شروع کردند به دویدن. نیلی نخودی می خندید و از همه عقب افتاده بود. قرمز جلوتر از همه می دوید. دختر ها توی دامن شان باران جمع می کردند. هر که باران بیشتری جمع می کرد پر رنگ تر می شد. دختر ها توی گودال های پر اب شلپ شلوپ می پریدند و می خندیدند. دختر ها کم کم پر رنگ شده بودند. دست های هم دیگر را گرفته بودند و همین طور که می دویدند تا هفت شمردند و روی نزدیک ترین ابر به زمین، پریدند. دختر ها دامنشان را پر از باران کرده بودند. ابی از ارتفاع می ترسید. نیلی می خندید. زرد از هیجان جیغ می زد. سبز تند تند باران  جمع می کرد. دختر ها دوباره تا هفت شمردند و پریدند روی ابر بلندتر. ابی دست سبز و بنفش را محکم گرفته بود و می گفت :" همین جا بشینم. هوم؟!" سبز چیزی نمی گفت. قرمز می گفت :" نه ، بالا تر، بالاتر!" و نارنجی حرف قرمز را تکرار می کرد :" اوهوم، بالا تر ، بالاتر!" دختر ها روی تکه ابر بعدی پریدند. دختر ها بالا تر رفتند. دختر ها پر رنگ شده بودند. پر رنگ پر رنگ. دختر ها می خندیدند. بلند بلند شعر می خواندند و موهای بافته شان را توی هوای تکان می دادند. کم کم افتاب از پشت ابر ها بیرون امد و دختر ها بالا پایین پریدند. بعد ابر ها را یکی یکی پایین امدند. دختر ها روی زمین ایستاده بودند و برای افتاب دست تکان می دادند. دختر ها رد پایشان را توی اسمان لا به لای ابر ها نگاه می کردند و لبخند می زدند. دختر ها پر رنگ بودند، پر رنگ ِ پر رنگ...

"وقتی چیزی را می خوانم، در واقع نمی خوانم. جمله ای زیبا را به دهان می اندازم و مثل اب نبات می مکم، یا مثل لیکوری می نوشم، تا انکه اندیشه ، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ هایم جاری شود و به ریشه هر گلبول خونی برسد."

 

تنهایی پر هیاهو / بهومیل هرابال / کتاب روشن

در خیابان های پر سر و صدا و شلوغ پیش می روم، پشت چراغ قرمز می ایستم. یاد گرفته ام که نا خود آگاه راه بروم، نیمه خواب و در اوج زیبای پرواز روح، در حالی که اوای بسته های کتابی که ان روز تکمیل کرده ام در درونم دارد نرم و ارام محو می شود. نسبت به وجود مجسم خودم احساس خاصی دارم، احساس یک بسته از کتاب های بر هم فشرده شده، جایگاه یک شعله کوچک، چراغکی در یخجال گازی که هر روز با روغن اندیشه هایم خوراکش می دهم؛ اندیشه هایی که در جریان کار روزانه ام، برا خلاف خواست خودم، از کتاب ها حاصل کرده ام؛ کتاب هایی که حالا دارم در کیف دستی با خودم به خانه می برم...

 

تنهایی پر هیاهو / بهومیل هرابال / کتاب روشن