
*این روز ها بد اخلاق شده ام و اخمو. عصبی و نچسب. تیز شده ام، می برم و بعد یک حس دوست نداشتن می اید سراغم، دوست نداشتن خودم.
هی یاد اولین روز بهار می افتم، می شد ان همه ناراحتت نکنم، می شد ان همه بد اخلاق نباشم، می شد درکم را زیاد کنم، درک کردنی که نگویم" باشه عزیزم صبر می کنم" درک کردنی که واقعا بفهمم حس هایت را، ایده ال هایت را ، تنها بودنت را، و خیلی چیز هایی که نمی فهمم، خیال هم نمی کنم بفهمم.همیشه می شد همه چیز یک جور بهتری پیش برود، می شد یک دفعه نزند به سرم و چشم هایم را نبندم روی همه چیز. گاهی انگار همه درهای دنیا بسته می شود و این جوری هاست که نوشتن اخرین پناه من می شود...
*دلخوشی ها یا کمرنگ شده اند، یا من کور شده ام. زور دلخوشی ها نمی رسند به من. فوق فوقش برای چند ساعت خوشحالم کنند و بعد همه چیز همان اش است و همان کاسه. اگر به جای این درس ها مجبور بودم ریاضی و فیزیک بکنم توی مخم تا الان سکته کرده بودم. لا اقل این رنگ ها و نقاشی ها و خط خطی کردن ها یک جوری ارامم می کنند.
*دلم برای بچه های عمران تنگ شده. برای شوخی ها و میوه خوردن های ته کلاس و الوچه ها و لواشک هایی که مسولیت تقسیم شان را به عهده می گرفتم. هیچ کدامشان را این ترم نمی بینم. نه پسر هایمان لوس بودند نه دختر ها. یک جوری همه خوب بودیم انگار. هر چقدر هم که صفحه می گذاشتیم پشت سر هم، اول و اخر دوست بودیم با هم...
*این روز ها ارام تر شده ام و تیز تر، کم حرف تر و خجالتی حتی . تنها هم شده ام. تنهایی ام شاید به خاطر سخت گیر بودنم است. شاید هم حق دارم سخت گیر باشم. روزهای دانشگاه تنهایم. حوصله بچه ها را ندارم. حوصله حرف هایشان که همه و همه ختم شده در شوخی های رکیک و مرکز های خرید و قیمت لباس ها و "فلانی رو دیدی چه جوری نیگام می کرد؟!"، "فلانی به فلانی شماره داد" دیروز با لبخندی روی لب با لحن شوخی رو کردم به داف های کلاس که :" صد رحمت به پیرزن هایی که تو کوچه می شینن در خونشون و غیبت این و اون رو می کنن!" ( البته نسل ان پیر زن های دم دری هم سالهاست منقرض شده. خاله زنک بازی ها منتقل شده اند به حرف های پشت تلفن و اس ام اس های چند صفحه ای و چت های چند ساعته!) بعد با ان صدای چندشناکشان کش دار گفتند :" فریبااااااااا !" یعنی که مثلا بهشان بر خورده است و از این حرف ها. پسر ها را هم که باید دورشان یک خط قرمز بکشم. یادم باشد از تک تک شان بنویسم. نه تا عدد مذکر بیشتر نداریم توی کلاس و همه شان جوجه خروس می باشند با لپ های گلی .
شاید استادها بهترین دوست هایم باشند و پر رنگ ترین دلخوشی. حواسم نیست. شاید شده ام از این عزیز دردانه هایی که همه چندششان می شود از ادم. وقتی استادها به اسم کوچک صدایم می کنند، می گویند، می خندند، شوخی می کنند، حرف های امیدوار کننده می زنند و من را جز ان پنج نفری می دانند که " ترشی نخورید یه چیزی می شید!"
*عاشق استاد ترسیم شده ام. وقتی می روم و صادقانه می گویم:" استاد من از شما می ترسم. از درس تان می ترسم. از این که عقب افتاده ام از درس تان و هی شب ها کابوس می بینم که حذفم کرده اید..." و یک مشت مزخرف دیگر که فقط سبک شوم. استاد می خندد. تعجب می کنم از این که یادش است که من همانی ام که تغییر رشته داده است و اسمم را هم می داند و یادش می اید کی رفته سر کلاسش کی نرفته ام. وقتی استاد می خندد لپ هایش چال می افتد و زل زل نگاه می کند.توی این لحظه این نگاه و لبخند را با هیچ چیزی توی دنیا نمی شود عوض کرد. لبخندی که ارامم می کند. لابد توی دلش می گوید :" عجب خل و چلیه این دختره!" بگذار بگوید، هر چه می خواهد بگوید، استاد قول داده که به بچه های کلاس برسم. شما هم شاهدان این حرف.
*بیشترین سوالی که این روز ها ازم می پرسند این است که :" فریبااااا ! دوست پسر داری؟!" بعد من لبخند می زنم و پشت لبخند ملیح ام عق می زنم از شنیدن کلمه ی " دوست پسر". فقط نگاهشان می کنم. فکر کنم فهمیده اند که چقدر چندشناک اند از نظرم. بعد هی چپ و راست می شنوم که "چقدر بی خیالی! پلان هات رو رسم کردی؟! طرح زدی؟!" و نمی دانند که از ترم اول من هی کابوس درس ها را می بینم و شب های دانشگاه از اضطراب خوابم نمی برد. دست خودم هم نیست دیگر. دلم برای خودم تنگ شده که ترم اول یک کلمه هم درس نمی خواندم و مثل حسنی فقط یک مشت کتاب و دفتر می زدم زیر بغلم و می رفتم. نه این که درس خوان شده باشم ها، همان خری هستم که بودم، فقط نمی دانم چرا نگرانی هایم برای درس ها زیاد تر شده...
*دیروز صبح توی سرویس، چهار تا مگس من را جان به لب کردند؛ و از ان جا که یک عدد مذکر کنارم نشسته بودم و تریپ مطالعه برداشته بود و سرش را کرده بود توی مجله "موفقیت" و رموز خوشبختی مطالعه می کرد، نمی توانستم دفترم را بیرون بیاورم و تق تق بکویم توی شیشه و مگس کشی راه بیندازم، ان هم درست وقتی همه خواب اند. چه خیالی می کردند درباره ام؟! منی که متین و سنگین نشسته بودم و هر از گاهی دستم را می بردم و دستمال گردنم را تنظیم می کردم و نوک بینی ام را می خاراندم. نمی دانم چه مرگم شده بود که دیروز صبح از ان وقتی که نشستم توی سرویس دماغم خارش گرفت تا وقتی که از روی صندلی ام بلند شدم. ان مگس ها هم که جای خود دارند. ان قدر شیرجه زدند روی لب های رژ زده ام که نزدیک بود بنشینم کف اتوبوس و جیغ بزنم. اقای مذکر هم که انگار نه انگار مگس می نشست روی صورتش. حتی یک ابسیلون هم سرش را تکان نمی داد. غرق "رموز خوشبختی" شده بود لابد. هر چه هم پنجره را باز کردم که مگس ها بی خیال دماغ و لب هایم شوند فایده نداشت. بدتر مدل موهایم خراب شد. وقت پیاده شدن به این نکته طلایی رسیدم که توی اتوبوس تنها پنجره من بود که پرده اش کشیده نبود و مگس های بخت برگشته هی خیال می کردند که راه فرار دارند. پدرم را در اوردند دیروز. به خدا!
*صبح ها که همه با چشم های پف کرده سوار سرویس می شویم من به دو زوج خوشبختی فکر می کنم که سر صبحی ابراز علاقه می کنند به هم. بعد دختره چادری و یک دسته نازک از تار مویش را از ان سر پیشانی تا ان سر پیشانی کشانده و ماشالله هزار ماشالله با ان هیکلش هیچ چیزی کم ندارد از این شرکت کننده های مسابقه "مردان اهنین" . بعد دوستش هم یک پسر لاغر با یک قد متوسط و یک شلوار پارچه ای و یک جفت کفش نوک تیز مردانه است. خدا محبت شان را تا اخر عمر از توی دلشان پاک نکند الهی که بخیل عشق بازی شان نیستم. اما به خدا صبح های زود زنده بودن هم حوصله می خواهد چه برسد به عشق بازی. بعد من نمی دانم پسره چه طور وزن دختره را تحمل می کند. سوال است برایم!
برگشتنی هم از انجا که خیلی سعادتمندم ، تنها صندلی خالی ،کنار همین دو زوج خوشبخت بود و کولی های کلاس هم پشت سرمان. بعد فرض کنید شب است و همه از خستگی رو به موت و جاده تاریک و چراغ های اتوبوس خاموش، کولی های کلاس با ان صدای چندشناک شان "هایده " می خواندند برای این دو کفتر عاشق . عذاب الهی اند این دسته از ادم ها!
*اقای سردبیر هی داستان هایم را تایید می کند و هزار تا تعریف و تمجید و قدر دانی پشت سرش و شورای سردبیری هی رد می کند داستان هایم را، تصویرگری هایم را، که داستان باید اموزشی باشد، نکته اموزشی داشته باشد، خدا و پیغمبر داشته باشد و عشق الهی را نشان بدهد.بعد اقای سردبیر هی عذرخواهی می کند که :" ببخشید خانم دیندار. از نظر کارشناسی داستان قوی ای بود اما شورای سردبیری موافقت نکردند با چاپ داستانتان در مجله..." و من لبخند می زنم. یک جورهایی خوشم می اید از ایرادهایی که می گیرند. مثلا ایرادی که برای یکی از تصویرگری هایم گرفته بودند این بود که " گل سرخ هایی که شما تصویر سازی کرده اید شبیه قلب می مانند و نماد عشق مادی اند،نه عشق معنوی، اگر می توانید مدل گل هایتان را عوض کنید و ادم هایتان را با حجاب اسلامی طراحی کنید. این اقا پسر شبیه دختر ها می ماند و انگار لباس تنش نیست!"
*و این گونه است که روزگار می گذرانیم...
+ایدا حق طلب دوباره می نویسد