"وقتی عاشقم
درختان همه
پا برهنه از برابرم می دوند..."

+ دلم دوچرخه سواری می خواهد، با نهایت قدرت رکاب زدن و دست های باز و حس خوب رها شدن...
"وقتی عاشقم
درختان همه
پا برهنه از برابرم می دوند..."

+ دلم دوچرخه سواری می خواهد، با نهایت قدرت رکاب زدن و دست های باز و حس خوب رها شدن...
"هرگز از تو چیزی به ان ها نگفتم
اما...
تو را دیده اند
که تن می شویی در چشمانم"

مامان با هزار نصیحت و دعا و صلوات فرستاده بودتم که :" حذف نکن! برو. خدا بزرگه. شاید تونستی تقلب کنی!" و من نچ نچ کرده بودم که :" من مطئنم می افتم مامان. حتی ده دقیقه هم سر هندسه نبودم!" هندسه، هندسه است و ادبیات و اخلاق نیست که ادم دلش را خوش کند به خود اموزی و از این جور حرف ها. مامان هم در جواب گفته بود :" دیشب خواب دیدم یه لباس سفید واست خریدم. امتحانت رو خیلی خوب می دی. مطمئنم!" من هم خندیده بودم که :" نه بابا! عروس نمی شم!"
هر چقدر استاد هندسه مرام و مردانگی داشت، استاد ترسیم از شعور معاف بود. همین که نگذاشته بود حتی برای ده دقیقه بروم سر کلاس هندسه بنشینم. استاد هندسه، نه تنها حذفم نکرده بود، که خیلی هم خوش بر خورد بود و با لبخند به حرف ها و وراجی هایم گوش می داد. از ان پسرک های جوانی که ادم دلش می خواهد بی خجالت کشیدن قربان صدقه لب های همیشه خندانشان برود.
فلانی از ان دسته پسر هایی ست که چشم یک عده کثیر می ماند دنبالشان. دلیلش را هم تا امروز کشف نکرده ام. لابد به خاطر کلمات قلنبه سلنبه اش است وقت برخورد با ادم ها. با این که با من نسبت به همه بچه ها خیلی صمیمی ست، خیلی وقت ها سلام نمی دهد. من هم به روی خودم نمی اورم. نمی دانم چرا در این مورد این طور رفتار می کنم. چون اصولا عادت دارم در سلام کردن به بچه ها هم پیش دستی کنم، چه برسد به بزرگ تر ها یا همکلاسی اعم از دختر و پسر. وقتی سلام می دهیم به هم، انقدر رسمی حرف می زنیم که خدا می داند.
وقت جزوه دادن گفته بود :" این ها کامل ترین جزوه اند توی کل دانشگاه!" و من توی دلم گفته بودم :" بسه! ادم که از خودش تعریف نمی کنه برادر جان!" بعد نیشخند زده بود که :" خانم دیندار. فک نکنم شما بخوانید ها. بهتان نمی خورد شب بیدار بمایند برای درس خواندن!" من هم یکی از ابروهایم را داده بودم بالا و گوشه چشمی نازک کرده بودم که :" خیلی مطمئن راجع به دیگران حرف می زنید ها!" در واقع حرصم گرفته بود از این که این همه دقیق زده بود تو خال. من ادم شب بیدار ماندن برای درس خواندن نیستم. می خوابم، سه چهار صبح بیدار می مانم، ان هم اگر خر خوانی ام گل کرده باشد که هیچ وقت خدا گل نمی کند. خبر حادثه دیدن بابک را هم که شنیده بودم، تمام روز توی اتاقم دراز کشیده بودم و به این فکر می کردم که همین چند روز پیش باهاش حرف می زدم و می گفت :" برام دعا کن فریبا!" هندسه نخوانده بودم. مخصوصا که دست خط جناب فلانی هم افتضاح بود.
به هدف افتادن ،رفته بودم دانشگاه. بهش اس ام اس داده بودم که :" قبل از امتحان یادم می دید؟!" او هم جواب داده بود که :" برایت اشکال گیری می کنم." دلم می خواست کتک اش بزنم وقتی می گفت :" هر امری بگید در خدمتم." و از ان طرف یم گفت :" می تونم براتون اشکال گیری کنم. خودتون بخونید!" خوشبختانه یا بدبختانه تنها هفت نفر بودیم برای هندسه. نه این که افتاده باشیم ها. من که عمران بودم ترم یک، و بقیه هم برنداشته بودند. این بود که کارم گیر این جناب فلانی بود، با همه ادا اطوار ها و حرف هایش. دانشگاه که رفتم، رفتم نشستم کنارش که :" بلند بلند بخون، منم یاد می گیرم!" نگاهم کرد و لبخندی و بعد یک عالم چرک نویس بیرون اورد. چرک نویس های کاهی، از ان هایی که دلم می خواهد رویشان به عزیزترینم نامه بنویسم. شروع کرد به توضیح دادن. یک ربع هم نشد. همه را یاد گرفتم. سرش را بلند کرد و همان لبخند ملیح روی لبش نشست که :" تموم شد!" چشم هایم گرد شد که :" همین؟!" واقعا تمام جزوه ،همان هایی بود که برایم توضیح داده بود. این پسر انگار معجزه کردن بلد بود دیوانه ی خر. انقدر خوب یادم داده بود که نشسته بودیم تست می زدیم با هم. انقدر خوب، که فکر نمی کنم استاد هم به این خوبی یادم می داد. با این همه با هزار دلشوره رفتم سر جلسه امتحان. خودم هم باورم نمی شد که داشتم تمام سوال های هندسه را حل می کردم. این پسر راستی راستی معجزه کرده بود و من خودم را باورم نمی شد. برگه ام را که دادم، دلم می خواست مشت بزنم به بازویش و و موهایش را به هم بریزم و کف دست هایم را بکویم کف دست هایش و یک "گیو می فایو "جانانه تحویلش بدهم و به جای "جناب" خطاب کردن های بی خودی، بلند بلند بخندم و جیغ و هورا که :" تو بهترین خر دنیایی پسر!"

یک روح در من خانه کرده. یک روح بازیگوش که وقتی حواسم به خودم نیست، می اید و می نشیند بهترین کنج دلم، دستش را می زند زیر چانه اش و یواشکی لبخند می زند و دلم را قلقلک می دهد.من نمی فهمم این روح بازیگوش کی لبخند می زند. فقط وقتی یاد خاطره های خوب می افتم، می فهمم این روح بازیگوش دراز کشیده کف دلم، پاهایش را توی هوا تکان می دهد و با خاطره های خوب بازی می کند. من یاد اوری خاطره های خوب را دوست دارم. خاطره های خوب شبیه یک مشت اسمارتیز می مانند که دهان ادم را شیرین می کنند. وقتی یاد خاطره های خوب می افتم، دلم تاپ توپ می کند و ذهنم شیرین می شود و روح بازیگوش ریز ریز می خندد. روح بازیگوش گاهی که شیطنتش گل می کند خاطره ها را به هم می ریزد و من تاریخ اتفاق ها را قاطی می کنم. نمی دانم کدام روز ، کدام اتفاق افتاده و کدام خاطره شکل گرفته. روح کوچک در ذهنم می دود و می خندد. بعد که خسته می شود ، می اید و می ایستد پشت چشم هایم. این جور وقت ها من چشم هایم را می بندم و به تمام روز هایی که گذشتند، فکر می کنم. روز ها، شبیه یک فیلم بلند دنباله دار از پشت پلک هایم رد می شوند و روح کوچک لبخند می زد. گاهی هم دست به سینه می ایستد و اخم هایش می رود توی هم.
روح وروجک بلد است تمام خاطره های خوب را یادم بیاورد. بلد است دستم را بگیرد و ببردم خیابان ، پشت ویترین مغازه ها و چیز های دوست داشتنی را نشانم بدهد. مثلا نشانم بدهد ان لباس سفید رنگ پشت ویترین یک روز هایی بزرگترین ارزویم بوده و بعد بهترین دوستم برای هدیه خریده است. این جوری هاست که یک لبخند بزرگ، شبیه یک قاچ هندوانه قرمز و شیرین می نشیند روی لب هایم. این جور وقت هاست که روح بازیگوش از توی دلم می دود و می اید می نشیند روی شانه هایم و پاهایش را تکان تکان می دهد و اواز هایی می خواند که من را یاد دوستم می اندازد. من یک دوست داشتم. حالا نیست. غمگین نیستم، خوشحال هم. او رفت. به یک سرزمین دور. پشت کوه های بلند. ان جا که ابشار های بلند دارد و جنگل های پر درخت و دشت های پهناور. حالا یک روح کوچک بازیگوش در من جا مانده. یک روح بازیگوش که در من تکان تکان می خورد.
دوستم از سرزمین های دور که نامه می نویسد، روح کوچک می اید و می نشیند لا به لای موهایم، از بین موهایم یواشکی به دنیا نگاه می کند و نفس های عمیق می کشد. بار ها نشسته ام و برایش حرف زده ام که :" گاهی این جورکی هاست دیگر . کاری اش هم نمی شود کرد!" روح بازیگوش من، با پشت دستش می کشد روی دماغش و پلک های پف کرده اش را تند تند می زند به هم، یعنی که :" اوهوم. می دونم!" روح وروجک ، خیلی چیز ها می داند. این است که گاهی غصه اش می گیرد و می نشیند توی چشم های من و فین فین و هین هین گریه می کند. خب، وقتی یک روح وروجک توی چشم های ادم گریه کند، چه کاری از دست ادم بر می اید؟! هیچ کار. مجبوری یک عالم یادگاری بریزی رو به رویش که :" ببین!" مجبوری بنشینی و نامه های هزار بار خوانده شده را ، از اول برایش بخوانی. بلکه دست از گریه های ریز ریزش بر دارد و دماغش را پاک کند و دوباره بیاید و بپرد توی دلت. روح کوچک بازیگوش که دلش می گیرد، می رود و در گودی پشت گردنم پنهان می شود. انجا زانوهایش را می گیرد بغلش و نفس های عمیق می کشد. بعد من برایش حرف های خوب می زنم. از دوستم می گویم که دوستش دارم و حالا نیست. از روز های خوبی می گویم که قرار است از راه برسند. از روز های خوب دوستی برایش می گویم. گاهی انقدر برایش می گویم که در گودی پشت گردنم خوایش می برد. این جور وقت هاست که من چشم هایم را می بندم و با چند قطره باران و یک لبخند، ارام بلندش می کنم و می گذارمش توی دلم. وقتی روح کوچک نیم وجبی توی دلم است ارام می شوم، لبخند های یواشکی می اید روی لبم و دلم گرم می شود به داشتن یک گنج بزرگ.
من یک دوست داشتم. حالا نیست. غمگین نیستم. خوشحال هم. او رفت. و حالا یک روح بازیگوش در من جا مانده. یک روح بازیگوش که در من تکان تکان می خورد و زندگی می کند...

چهارشنبه 26 خرداد
من فقط بلدم بروم عقب، بچسبم به دیوار، اره، درست مثل فیلم ها، درست مثل ادم های خبر ِ بد شنیده ی فیلم ها، سرم را بگیرم بین دست هایم، لیز بخورم کف زمین و یک جیغ به اندازه تمام غصه ها و درد ها توی دلم خفه کنم. از گریه کردن هم خجالت می کشم، دلیل این همه خفه کردن خودم را هم نمی دانم. نمی شود که وقتی امتحان هندسه دارم بنشینم و ان طور که ادم را سبک می کند زار زار گریه کنم. نمی شود که داد بزنم سر این دنیای لعنتی که هر چه می گذرد بیشتر ان روی خودش را نشانم می دهد. چه کسی فکر می کرد بابک عزیزمان توی همان اتوبوس دانشجویان ایرانی باشد که در فیلیپین تصادف کرده و بیست و دو کشته داده. حالا، باید فقط شکر کرد که بابک ِ ما ، جز بازماندگان حادثه است . برای سلامتی اش دعا کنید. این روز ها، به دعاهایتان محتاجیم!
پنج شنبه 27 خرداد
از دانشگاه برگشته ام. دل گرفته و خسته. خسته به معنی واقعی کلمه. دل گرفتگی هم که برای این روز ها اتفاق عجیبی نیست اصلا.
مامان می خندد و ادامه ی خنده های او خنده های من است و چشم هایم گردم، که می گوید :" وروجک مان مرخص شده. امده خانه..." همین دیروز رفته بودند ملاقاتش و من به خاطر امتحان هندسه امروز نرفته بودم. قول داده بودم بروم به دیدنش. اما بد قولی کردم. نشسته ایم و با مامان می خندیم. از ان لبخند های کشداری داریم روی لب مان که خوشبخت ترین ادم های زمین دارند روی لب شان. باشد اقایان دکتر، به روی خودتان نیاورید که چقدر اشتباه کرده اید در مثبت نشان دادن ازمایشات. ما تمام دلواپسی ها و نگرانی هایمان را به شما می بخشیم. دوست دارم تک تک تان را ردیف کنم کنار هم و بوس ابداری نثارتان کنم که این نیم وجبی پانزده سالمان برگشته خانه و دیگر مدام تکرار نمی کند :" من طاقت شنیدنش رو دارم. بگید چمه!"
می دانید؟! معجزه یعنی همین. یعنی همین که دلواپسی ها و نگرانی های ادم یک جایی ته می کشد و جایش امید می اید و هزار ارزوی رنگی.
جدا نوشت :
خدا جان! بزرگی ات را شکر. اما، این که گذاشته ای زیر شانه چپ مان قلب است، ممکن است یکی از همین روز ها، با یکی از کار های هیجان انگیزت بایستد و دیگر تالاپ تلوپ نکند. ممکن است، موهایم سیخ شود، چشم هایم چپ، زبانم از گوشه لبم بیرون بزند و حرف زدن و فکر کردن را از یاد ببرم و یک دیوانه تمام عیار بشوم. وقتی این همه اتفاق رنگی را می چینی پشت سر هم، فکر بنده ی بی جنبه ی لوس ات را هم بکن. ممنونم!
+ مسخره است که هر بار بیایم و از این دسته اخبار بنویسم و بعد التماس دعا کنم و از این جور حرف ها. اما می دانید؟! این کار ارامم می کند. نمی خواهم که اعصابتان خرد شود. به دعاهایتان محتاجم، محتاجیم...
برای بابک مان هم دعا کنید. خب؟! :"(( بگذارید یک جای قلبم شمع کوچکی روشن باشد...
+ از همه عزیزانی که برای پست نیم وجبی کامنت گذاشتند ممنونم. جدا با خواندن هر کدام از کامنت ها لبخند می امد روی لبم و دلم گرم می شد به یک اتفاق خوب، که خدا را صد هزار مرتبه شکر، خیلی زود افتاد... از لطف و مهربانی همه تان ممنونم !
"ها؟!!
به دنیا اومَد؟!
سَلام
خوبی؟
خُداحافِظ.
یعنی مُردی."

تصویرگری از سارا مرادی
+ علیرضا کیانی عزیز هم به جمع وبلاگ نویس ها پیوست. بودنش در جمع مان مبارک! :)
اصلا چه فرقی می کند؟! ها ؟! چه فرقی می کند من تو را دوست داشته باشم یا تو من را؟! اصلا تو شانه هایت را بینداز بالا و بگو " به من چه!" من هم با ناخن های کوتاهم کف سرم را می خارانم و می گویم :" راست می گویی خب! به تو چه؟!" و این جوری دوباره قهر اشتی می شویم. قهر اشتی یعنی یک جوری که تو هنوز قهر باشی و من اشتی.
بعد می دانی؟ می روم یک گوشه خلوت پیدا می کنم؛ یک جایی که کسی نباشد، یک جایی که کسی نفهمد چقدر تیله جمع می کنم. تعداد تیله هایم را فقط خودم می دانم و خدا. یک روز پرسیدی :" چند تا تیله داری؟!" گفتم " زیاد!"تعجب کرده بودی که من هم تیله دارم. نه تیله هایی شبیه تیله های تو، تیله هایی شبیه تیله های خودم. گفتی :" نشانم بده!" گفتم :" دیدنی نیست که!" و تو قهر کردی باز و من شانه هایم را انداختم بال که :" به من چه!" و دوباره چشم هایم قرمز شد و تیله هایم دانه دانه زیادتر.
یک جایی که تو نمی دانی کجاست، من یک عالم تیله دارم، دلت هم بسوزد؛ دل من هم می سوزد که تیله هایم بیشتر می شود. وقتی دلم برایت تنگ می شود، می روم یک جایی که تو نمی دانی کجاست. ان جا بهترین جای دنیاست برای قایم شدن، برای یواشکی نوشتن، برای تیله جمع کردن...
یک جایی که تو نمی دانی کجاست برایت نامه ای می نویسم و امضا می کنم :" به تو چه! دوستت دارم!"
خب، من الان یاد ان لحظه هایی می افتم که سرم را می خوردی بس که حرف می زدی. از همه چیز و همه کس. انقدر حرف می زدی که صدایم بالا می رفت که :" بسه!" تو محل نمی گذاشتی به عصبانیتم. تازه خنده ات هم می گرفت از عصبانیتم. انقدر از ته دل می خندیدی که رگ گردنت باد می کرد و رنگ صورتت سرخ می شد. نشسته بودی پیشم که :" بابا من نمی خوام زود بمیرم ها!" بعدش هم از همان خنده های زورکی کرده بود که معلوم نشود چقدر حرفت از ته دل است. و من خندیده بودم که :" تو؟! تو بمیری؟! عمرا!" انگار خوشحال شده بودی از حرفم که این طور از ته دل می خندیدی و عین خیالمان هم نبود که مامان بزرگ هی می زد روی زانوهایش و لب هایش را گاز می گرفت که :" اگه از این جور چرت و پرتا بگید نه من نه شما ها!" و بعد به من اشاره کرده بود که :" تو که عاقلی از این حرف ها نزن!"
فروشگاه که رفته بودیم، اعصابم را ریخته بودی بهم بس که درباره همه جنس ها نظر می دادی :" فلان پلوپز خوبه!" ، " این لیوان گلدار از اون یکی بهتره!" " به نظرت این یخجال فیریزره چه فرقی با اون یکی داره؟!" و هی پشت قفسه های چرخ زده بودی و دست من را کشیده بودی، برده بودی قفسه الوچه ها و بستنی ها که :" کی می شه پولدار بشیم همه اینا رو بخریم؟!" بعد دستم را چسبیده بودی:" بیا با اسانسور بریم طبقه دوم!" و من گفته بودم :" نمی ام!" نیامده بودم هم. هی به ان پسر جوانه که چشمش مانده بود دنبالم نگاه می کردم که چقدر حواسش بهم است. زشت بود با تو سوار اسانسور می شدم و هر هر و کر کر می خندیدیم از این که چند تا پله ی ناقابل را با اسانسور بالا می رویم. تو اما بی خیال رفته بودی سوار اسانسور شده بودی. نیشت هم تا بنا گوشت باز بود. بعدش هم چسبیده بودی که :" فریبا کی پولدار می شیم باربکیو بخریم؟!" خندیده بودی که :" واسه مامان بزرگ لپ تاب بخریم چت کنه حوصله اش سر نره!" خاله چش خوره رفته بود که :" بی تربیت!" و تهدیدت کرده بود که ببرتت خانه، ادبت می کند و به بابایت می گوید که از هجده تا درس تاریخ فقط سه تایش را خوانده ای و دنبال ما راه افتاده ای امده ای خرید.
خب ، من الان نشسته ام این جا و یاد تمام وراجی هایت می افتم که انقدر عصبانی ام می کردی که تا نمی زدم توی سرت دلم خنک نمی شد. تو هم با ان خنده هایت بیشتر حرصم را در می اوردی. تو همیشه خدا از همه چیز حرف داری. از هر چیزی که تجربه داشته باشی در موردش یا نه. تو حتی بلدی فلیم هایی را که ندیده ای ان چنان با هیجان تعریف کنی که ادم فکر کند حداقل ده بار نشسته ای و صحنه به صحنه اش را تماشا کرده ای و چقدر دعوایت کرده ایم سر این موضوع که :" وقتی چیزی رو ندیدی چرا این جوری تعریفش می کنی؟!" و تو باز خندیده ای که :" خب! چه فرقی می کنه؟! من که می دونم.. دوستام واسم تعریف کردند!"
خب، من الان نشسته ام این جا و برای تمام وراجی هایت دلم تنگ شده است. خب، باور کن دلم می گیرد وقتی روی تخت بیمارستان دراز کشیده ای و حرفی نداری برای زدن. لبخند کج و کوله ای می اید روی لبم از شنیدن اهنگ پیشواز روی گوشی ات. چقدر مسخره بازی در می اوردی سر این اهنگ های پیشواز و چقدر از تنوع شان لذت می بردی. صدایت ارام است پشت گوشی. انگار که همیشه همین طور ارام بوده. می خواهم مسخره بازی در بیاورم که بخندی مثلا، می گویم :" دکتره که اومد بالا سرت، مخش رو بخور از حرف زدن. بعد بگو دکی جون من که چیزیم نیست. پاشو بیا خونه بو! هر چند فک کنم دو روز بمونی بیمارستان خل کنی همه رو" می خندی. کوتاه و کمرنگ ولی. می گویم :" مامانت که می گه بیمارستانه شبیه هتل می مونه..." "آره" کشداری می گویی و این که :" بیام خونه همه رو تعریف می کنم واست!" ان همه وراجی که ساعت ها طول می کشید و من را دیوانه می کرد، حالا به یک دقیقه رسیده و من دلم گرفته پسره ی خر...
این تمام شدن حرف هایت چنگ می اندازد توی دلم. اصلا من می خواهم قول بدهم که تمام ازمایش ها غلط می کنند با دکتر هایشان که چیزی را نشان بدهند که تو حرف ها و خنده هایت این طور ته بکشند و رگ گردن و پیشانی ات متورم نشود از خندیدنت.
اصلا این دنیا غلط می کند با تمام کوچکی اش که دست تو را بگیرد و ببرد بخوابانت روی یک تخت.
خوب شو پسر! بیا یک بار دیگر انقدر بلند بخند و اعصاب خرد کن تا تمام دلتنگی ها و غصه های ریز و درشت دمشان را بگذارند روی کولشان و گورشان را گم کنند...
+ برای این وروجک پانزده ساله مان دعا کنید لطفا.

ممنونم مامان!
ممنونم که برایم لوازش ارایش های گران گران می خری تا حسرت ارایش های خفن و جینگولکی به دلم نماند. ممنونم که هر وقت عشقم بکشد برنزه می کنم و هر وقت هوس کنم رژ لب های قرمزت را به رسم کودکی می مالم به لب هایم.
ممنونم مامان!
بهشت مال خود خودت. معلوم است که بهشت باید برای تو باشد. برای تو نباشد برای چه کسی باشد؟! لابد خدا وقت افریدنت توی دلش می گفته :" تو را می افرینم که ادم های عقده ای در جامعه رشد نکنند!" و من رسما تشکر می کنم که برایم مانتوی نود هزار تومانی می خری که عقده ای نشوم. می دانی که این دختر لوس تو چه استعداد خوبی دارد در عقده ای شدن. ممنونم که تمام تلاشت را می کنی تا لباس های مارک تنم کنی و من وقت بحث های فلسفی – لباسی در جمع دوستان کم نیاورم. بهشان بگویم که چقدر مارک می شناسم و چقدر مامانم بلد است پول لباس های گران گران بدهد برای تنها دخترش و با کتانی های سفیدم ژست بگیرم وقت راه رفتن.
ممنونم که دستم را می گیری و می بری در بهترین مراکز خرید، می بری بهترین ارایشگاهی که می شناسی. برایت مهم است که خوش اندام باشم و خوش پوش. برایت مهم است که پوستم بی لک باشد و موهایم براق و بلند. برایت مهم است که وقت نگاه کردن توی اینه به خودم لبخند بزنم.
ممنونم مامان!
که به اتفاق های کوچک افتخار می کنی. که ذوق می کنی وقتی برای نوشته هایم حق التحریر می گیرم. و خرده نمی گیری که بلد نیستم اشپزی کنم و چندشم می شود از حمام دستشویی شستن!
ممنونم مامان!
بیا وقتی حوصله مان سر رفت داد بکشیم و دعوا کنیم. حتی حق داری گاهی از ته دلت از من متنفر شوی. اما قول بده وقتی می ایم سراغت، تنها بد اخلاقی ات همین باشد که نگذاری توی اشپزخانه رژه بروم و به غذاها و خوراکی های ناخنک بزنم.
ممنونم مامان!
من زانو می زنم در برابر این همه مهربانی ات. اما بگذار به رسم خودم، با همان اداهای همیشگی ام ، دست هایم را حلقه کنم دور گردنت و بوس و گاز و بغل که :" دست شوما درد نکنه نمی ذاری عقده ای بشم من!"
بابا سبزی کوکو خریده. توش اسفناج هم گذاشته. نسشته ام و تند تند سبزی پاک می کنم. به مامان می گویم :" مگه تو کوکو، اسفناج هم می ریزن؟!" مامان جوری که سعی می کند خوشحالی اش را پنهان کند می زند بهم که :" با این که هیچی از اشپزی حالی ات نیس (!) ولی چقدر این جور چیز ها رو خوب بلدی دخترم!"
بله! این جوری هاست که گاهی بد جوری باعث افتخار مامان می شوم! :دی
یکی نیست گوش من را بپیچاند و بگوید :" بچه پر رو! الان وسط امتحانا وقت فیلم دیدن بود که حالا هوس کردی سه بار دیگه بشینی ببینی و مخ مامانت رو بخوری که از لباسای دختره می خوای و از کفش هاشو و از تلسکوپش و از همه چیش..."
+ترکا این جور وقتا می گن :" الله نا اهل اوشاخ اداما و ِرمَسین!" الان من اون " نا اهل اوشاخه ام !"

نشاندمش رو به اینه و موهایش را گرفتم دستم که :" ماشالله خوشگل تر شده ها!" این را فقط من فهمیده بودم. پارسال عید که ان ارایشگر چاقه موهایش را زد، همه را دسته کرد که :" موهات جون می ده واسه مو مصنوعی که عروس هامون رو درست کنیم!" موهایش را بد جوری کوتاه کرده بود. او هم کم نگذاشته بود. وقتی رسیده بود خانه، خودش را پرت کرده بود بغل مامان که :" موهام..." گریه نکرده بود، فقط تا نفس داشت ارایشگر چاقه را نفرین کرده بود که :" دستت بشکنه زنیکه ی خیکی"
موهایش روشن تر شده بود و بلند تر. لبخندی نشست روی لبش که :" اوهوم! از وقتی تقویت کننده سینره می زنم موهام خوشگل تر شده!" چشم هایش اما برق همیشگی را نداشتند. پرسیدن نداشت که، دلیلش را خوب می دانستم. موهایش را شانه زدم و با ان پروانه هه که پر از نگین های بنفش است، بالای سرش محکم کردم که ابروهای نازک و کشیده و پیشانی اصلاح کرده اش بیشتر به چشم بیاید. توی اینه به خودش نگاه کرد و خندید. وقتی می خندد گونه های براقش برجسته می شوند و لب هایش کشیده تر. توی گوشش اهسته گفتم :" چقدر لبخند به تو می اید!" با همان لبخند، سرش را بالا پایین تکان داد که :" خودم می دونم!" گفته بود دلش می خواهد رنگ پوستش را تیره تر کند. من هم گفته بودم :" خیلی خب!" گفته بود :" بروم حمام افتاب؟!" فکر کرده بودم :" یعنی برای مدت ها تیره ماندن؟!" قبول نکرده بودم. با هزار اما و اگر راضی اش کرده بودم که همین جوری خیلی هم خوب است. قبول کرده بود. پوستش را که تیره کردم، با سایه تیره ای چشم هایش را کشیده تر کردم. کمی هم سایه نارنجی پشت پلک هایش برای یک دست شدن رنگ پوستش. خب، چشم هایش چیزی کم نداشتند. گفت :" کمی هم ریمل لطفا!" لبخند زدم و مژه های کوتاهش را با ریمل پر رنگ کردم. ارایش گونه هایش را بیشتر از همه دوست دارم. وقتی با رژگونه رنگ می گیرند و بر جسته تر می شوند، دوست داشتنی تر می شود انگار. وقت رژگونه زدن، خنده از روی صورتش محو نمی شود. حالا مانده بود لب هایش. لب هایی که حتی اگر دلش پر غصه هم باشند، به خنده باز می شوند. رژ براق کننده را چند بار کشیدم روی لب هایش. بر جسته تر شدند و زیباتر. خودش را بیشتر دوست داشت. خیلی بیشتر. چرخی زد و ان پیراهن سبزه را که یقه اش می افتد روی شانه ها، از بین لباس ها انتخاب کرد. پیراهن سبزه را که می پوشد، سر شانه های گرد و سفیدش چشم ادم را خیره می کند.
مانتوی جدیدش را که تن می کرد، ارام زیر لب زمزمه کرد :" دلم یک قرار می خواهد، از ان قرار های پر اضطرابی که شب قبلش بی خوابی داشته باشد و روزش دلشوره..." چشم هایش بفهمی نفهمی خیس شده بود. به روی خودش نیاورد ولی. دلتنگی اش را پشت ان لب های پر لبخندش پنهان کرد. توی دلم گفتم :" بالاخره می رسد، یکی از همین روز ها..." لبخندش پر رنگ تر شد. خب لبخند هم داشت،حرف های توی دلم را همیشه می شنید....
شازده کوچولو / انتوان دو سنت اگزوپری
+ می دانم که همه تان این کتاب را خوانده اید. این پست را برای دل خودم گذاشتم، برای خود خودم!

*گاهی فکر این که "انصراف بدهم" شبیه بنز اخرین سیستم ویراژ می دهد توی ذهنم. نمی دانم این بنز اخرین سیستم کی پایش را می گذارد روی ترمز و صدای ترمز کردنش همه ی گوش ها را بر می دارد. باور کنید دلم برای کنکور خواندن و ان روز های گند با دلی پر امید تنگ شده است. خیلی خوب است که ادم در باتلاق دست و پا بزند ولی دلی پر امید داشته باشد که بالا خره تمام می شود. ادم وقتی می بیند این دانشگاه ، همان " امیدی" ست که دلش را پر کرده بود ، از همه چیز و همه کس نا امید می شود.
*این همه راه را تا دانشگاه رفتم که کارت ورود به جلسه امتحانات را زود تر از شروع امتحاناتم بگیرم و روز و ساعت دقیق همه امتحانات را بدانم. ریز نمرات دیپلم نداشتم. بردم. اما ادم که گیر ادم بی شعور افتاده باشد، کارش زار است. من هم که حوصله جر و بحث کردن ندارم. خانومه گیر داده بود که باید دوازده هزار تومان نقد هم بدهی برای خدمات نمی دانم چی چی. دوست داشتم با همان چادر چرک بسته اش، وسط حیاط دانشگاه، کنار همان حوض کجکیه حلق اویزش کنم. مثلا خیلی لطف کرد و منت گذاشت بر سرم، تاریخ و ساعت اولین امتحانم را گفت. این شد که پانزده دقیقه نشده، تمام ان ده ها کیلومتر فاصله دانشگاه تا تهران را برگشتم.
*ادم های عوضی شبیه باکتری ها تکثیر می شوند و از بین هم نمی روند. کسی هم به فکر این چرخه غیر طبیعی و انسانی نیست.
*از ادم های پر رو بدم می اید. باید دم چند نفر را قیچی کنم. نمی دانم کی دست به این اقدام اساسی بزنم. خوش ندارم ببینم یک نفر می خواهد از اخلاق خوب ادم سو استفاده کند. باید بدهم روی پیشانی ام، با فلز داغی، چیزی، حک کنند :" حد خودتان را نگه دارید. وگرنه ان روی من را بالا می اورید!" این توصیه ام را جدی می گیرند. نه؟! خوب است ادم ها حالی شان باشد که در هر حالت و رابطه ای که با ادم دارند، احترام خودشان را نگه دارند.
*نمی دانم چرا هلی و دلی و نگ نوگ اصرار دارند که من با فلانی دوستم. فلانی هم همچین اش دهان سوزی نیست. فقط دو سه باری بر حسب اتفاق ما با هم وارد کلاس شده ایم و حالا این ها فکر می کنند از روی موذی گری و سیاستم است که برایشان رو نمی کنم. دیروز سه تایی شان شمشیرشان را از رو بسته بودند که نصفم کنند از وسط. منم خودم را زدم به ان راه که :" اره اقا جان! من باهاش دوستم. شما رو سننه؟!" بعد نگ نگو انگشت اشاره اش را توی هوا چند باری چرخاند که :" همچین حذفت می کنیم که حالت سر جاش بیاد!" اگر ادم دو سه سال پیش بودم، چند تا چیز بارشان می کردم. اما نمی دانم، لابد به خاطر حرف های استاد است که خیلی وقت است، در مقابل بد ترین تهین ها و تهمت ها هم سکوت می کنم. سرم را می اندازم پایین و چیزی نمی گویم. نمی دانم این سکوتم از کجا شروع شد. فقط می دانم بهتر از شبیه دیگران شدن است.
*تصمیم دارم از این به بعد هر کس برایم چاخان گفت، با کله بروم توی صورتش. جوری که دماغش بشکند تا حالی اش شود گوش های من مخملی نیست که این همه دروغ را چاشنی حرف هایش کند.
*شهید بهشتی خوب است. تمام سر بالایی ها خوب اند. هی دلم را گذاشتم توی دانشکده معماری اش. هی دلم را گذاشتم روی نیمکت های تو راهرو و "آه" کشیدم، اندازه "آه" دایناسور.
*حالا می فهمم شازده کوچولو چه حسی داشت وقتی گفت :" مرا باش که فقط با یک گل خودم را دولتمند عالم خیال می کردم ، در صورتی که انچه دارم فقط یک گل معمولی است. با ان گل و ان سه تا اتشفشانی که تا سر زانو مند و شاید هم یکی شان تا ابد خاموش بماند شهریار چندان پر شوکتی به حساب نمی ایم." حالا می فهمم دل تنگی اش را وقتی افتاد روی سبزه ها و زد زیر گریه...
*خسته و کوفته می رسم خانه. دلم خوش است که یک سی دی رضا صادقی دارم برای گوش دادن و یک عالم لواشک و الوچه برایم نوش جان کردن. ساندویچ خوردن را همراه با گله های بابا دوست دارم. نمی دانم اگر جای بابا بودم و یک دختر شبیه به خودم داشتم چه می کردم. لابد روزی هزار بار به خدا می گفتم :" چه گناهی کرده بودم که این دختر عجیب الخلقه را گذاشتی در دامنم؟!"
*پر از بغض باشی و حوصله نفس کشیدن هم نداشته باشی حتی. اس ام اس های ده ماهه را توی گوشی ام بالا پایین می کنم و یکی یکی بعد از خواندنشان پاک می کنم. فعالیت غم انگیز تر و پر حوصله تر از این خبر دارید؟! که اس ام اس هایی را ده ماه با هزار خون دل نگه داشته باشی تو گوشی ات و همیشه اضطراب این را داشته باشی که نکند یکی شان پاک شود، بعد بنشینی و یکی یکی خودت پاک شان کنی. دو سه تا اس ام اس پاک می کنم و هشت شب می خوابم. حوصله بیداری هم ندارم.
*ساعت دوازده و نیم از خواب بیدار می شوم. سی تا اس ام اس تکراری دارم. از خاله. این مخابرات را هم یک روز باید اتش زد. اس ام اس داده ای. این روز ها شماره ات می افتد فقط. اسمت را هم پاک کرده ام. شماره ات که می افتد روی گوشی ام، دلتنگی عجیبی چنگ می زند به دلم.
*نمی دانم اخرین باری که به خاطر حرف های دوستانم زدم زیر گریه کی بود. دوم راهنمایی بودم به گمانم. سارا نمی دانم پز چه چیزش را داده بود که ان طور گریه می کردم. امروز اما، به خودم که امدم، دیدم ان فریبایی که دلخوری و غمگینی اش را پشت سکوتش پنهان می کند، ان قدر ها هم که فکر می کردم مقاوم و بی تفاوت نیست. دیدم، به! چقدر دلش ترک های گنده گنده برداشته از رفتار های سر صبح دختر ها...
*به خودم که می ایم می بینم صورتم را فرو کرده توی بالشت که صدایم در نیاید. انگار روز ها و ماه ها بود که در مقابل خودم مقاومت کرده بودم. شبیه کودکی که قدش به پنجره نمی رسد، زانو می زنم کنار پنجره ام و خیره می شوم به پنجره های تاریک و کوچه خلوت و تا نیمه های شب گریه می کنم...

دستی به سر و روی جزوه هایم می کشم. نه این که اماده شان کنم برای خواندن. نگاهشان می کنم و نفس های عمیق می کشم.
می ایستم رو به اینه و ابروهایم را نگاه می کنم.موهایم را می ریزم دورم و بی هدف توی اتاق ها می چرخم. اهنگ می گذارم. صدایش را بلند می کنم. این اهنگ، اهنگی نیست که حالم را جا بیاورد. هر چقدر فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم که الان دلم کدام اهنگ را می خواهد برای شنیدن. این اتفاق ماه ها پیش افتاده است :" اوارگی در شنیدن!"
کتاب های نصفه نیمه را می ریز دور و برم. عادت ام شده که وقت فرجه ها بنشینم به خواندن کتاب های دویست سیصد صفحه ای. اما خوب که فکر می کنم می بینم حوصله کتاب خواندن هم ندارم . مامان می گوید :" لا اقل بشین یه داستان بنویس!" حوصله کامل کردن داستان های نیمه کاره ام را هم ندارم. دلم می خواست "هپلی" راست راستکی بود. می امد و دست های کثیف اش را می گذاشت روی زانوهایم که :" ادم شدم! ناخونام رو بگیر!" و من موهای کپک زده اش را می بوسیدم و می گفتم :" حیف این ناخونای کثیف نیس؟!" هوه. هپلی که نیست. دلم یک هپلی می خواهد، از نوع دخترش!
این روز ها تنهایی هوار می کشد. منم و مامان و خیابان هایی که زود تمام می شوند و بستنی هایی که به سرفه می اندازندم. خاله ها نیستند که دلخوش باشم به روز های تعطیل. اگر امتحانات نبودند من هم می رفتم به این سفر دخترانه. اما خرداد که حساب کتاب حالی اش نمی شود. تعطیلی های خاله جان را درست وقتی می اندازد که من باید بنشینم برای خواندن جزوه هایی که محض رضای خدا یک بار هم نگاهشان نکرده ام.
فیلم های ندیده را می ریزم پایین. حوصله فیلم دیدن هم ندارم.
دلم نوشتن می خواهد و نوشتن و نوشتن. نمی دانم از کی بود که تصمیم گرفتم دیگر ننویسم. ان طور که دلم می خواهد. این جا شبیه خانه ای شده که یکی از دیوار هایش کنده شده. احتمال پیدا شدن زیاد هست. پیدا شدن چه چیز و چه کس نمی دانم. مثال مسخره ای زدم؟! چه می دانم. می خواستم تمام ان قسمت های فراموش شده زندگی ام را به قلم بیاورم، تمام ان حس های پنهان شده درونم را که لایه لایه تنها ترم می کند. می خواستم بنویسم که :" راستی! چه شد که این طور شد؟!" یادم امد نمی دانم کجا و کی به خودم قول دادم که فراموش کنم هر چه را که گذشت، غر نزنم، بهانه بیخودی نگیرم و قضاوت بی مورد نکنم. هر وقت چیزی به ذهنم می رسد که مثل خوره تنم را می خورد به خودم می گویم :" قضاوت نکن! تو از هیچی مطمئن نیستی!" و این نا مطمئنی از همه چیز بدتر است که این همه دچار تردیدم کرده...
چرخ می زنم، با انگشت پایم صفحه موبایل را روشن می کنم، اس ام اسی نرسیده. موهایم را جمع می کنم بالا سرم. فون بوکم را بالا پایین می کنم، می خواهم به خیلی ها زنگ بزنم، اما حوصله گپ های طولانی و غیب های خاله زنکی را ندارم.
نشسته ام این جا. گاهی ان قدر می نشینم توی اتاق برادر که خیال می کنم شبیه یک تکه خمیر که شکل قالب می گیرد به خودش، شکل این صندلی می شوم وقت بلند شدن.
یعنی می شود از روی این صندلی که بلند شدم و اهنگ های این لیست تمام شدند، روز ها برگردند سر جایشان؟!
های خدا! چرا غافلگیرم نمی کنی. ها؟!
زهرا از ان دسته دوست های قدیمی و صمیمی ست که صمیمیت مان بر نمی گرد به تعداد دفعات دیدارمان. که اگر سالی یک بار هم همدیگر را ببینیم، خنده ها و مسخره بازی ها و یواشکی هایمان سر جایش است.
دوم راهنمایی که بودم، در راه برگشت به خانه، زهرا یواشکی، جوری که متوجه نشوم، دستم را می گرفت و می گفت :" فریبا دوستم داری؟!" و من سرم را تکان می دادم و می خندیدم. زهرا حرصش می گرفت از این حالت من. دلش می خواست به همان صراحتی که ازم سوال می پرسید، در جواب بگویم :" معلوم است که دوستت دارم. تو یکی از بهترین دوست های منی که هیچ گاه فراموشش نمی کنم." لابد با شنیدن این حرف نفس عمیقی می کشید و خیالش راحت می شد که همانقدر که من برایش مهم هستم و دوست داشتنی، او هم برایم عزیز است و فراموش نشدنی. اما هیچ گاه جوابم در مقابل سوالش گفتن این جمله ها نبود. لبخند بود و سر تکان دادنی که :" بازم که این سوال رو پرسیدی!" و بعد بی این که دلخور شده باشد، دو تایی حواسمان پرت خیابان می شد و ادم ها.
به خانه که می رسیدم، به حرف زهرا فکر می کردم و به این همه صادقانه سوال پرسیدنش حسادت می کردم. هنوز هم که یاد ان روز ها می افتم حسودی ام می شود. زهرا هنوز هم همان صداقت را دارد و راحت حرفش را می زند.
دلم می خواست ان صداقت و شهامت زهرا را داشتم و می ایستادم و این سوال را از خیلی از ادم ها می پرسیدم، هر چقدر هم که ته دلم مطمئن بودم که دوستم دارند، بی ان که فکر کنند لابد ادم کمبود محبت دارد از پرسیدن این سوال. بی ان که شبیه من ِ روز های دوازده سالگی لبخند بزنند و سر تکان دادنی که :" این هم شد سوال؟!" گاهی شنیدن این "دوستت دارم" لذتی دارد که هیچ چیز به ادم نمی دهد.
*
پرسیده بودم :" دوستم داری؟!" جواب داده بودی :" خیلی سوال مسخره ای ست." نفس عمیق کشیده بودم و خودم را لعنت کرده بودم که چرا همیشه سوال های مسخره می پرسم. چرا به خودم اجازه می دهم که سوال های بی ربط بپرسم. چرا سوال هایی می پرسم که جواب دادنش برای ادم های مغرور، مثل جان دادن است. سکوت کرده بودی. شاید هم نه. گفته بودی:" کاش می پرسیدی تا کی دوستم داری!" قبلش گفته بودی :" این سوال را از خیلی از ادم ها در جایگاه های مختلف سوال کرده بودم، اما مخالف اش ثابت شد همیشه. دیگر این سوال را نپرس..." بعد.. بعد گفته بودی :" تا وقتی همه چیز را یادم برود و دیگر هیچ چیز یادم نیاید. ادم می تواند بهترین روزهایش را فراموش کند؟!" حرفت خوشحالم نکرده بود. به جای این همه جمله که باید می نشستم و کلماتش را معنی می کردم، دلم می خواست مشتت را می کوبیدی به مشتم و داد می زدی :" دیوونه ی خر! این چرت و پرتات رو جمع کن. دوستت دارم!"
گوشواره های طلایی چه به تو می ایند
شبیه فرشته های راست راستکی می شوی
وقتی این گونه کودکانه لبخند می نشیند روی لب هایت


یکی بود یکی نبود، وسط یک بیابان درندشت، در خطه ای که افتاب چمباتمه نشسته بود وسط اش، در سرزمینی که به جای گربه های ولگرد مرغ و خروس دارد یک ساختمان (نه چندان بزرگ) با یک حوض دایره ای کوچک و یک فواره کج و کوله رشد کرد و اسمش شد :" دانشگاه!" سه چهار سال که گذشت، شد پنجمین دانشگاه غیر انتفاعی کشور. این روز ها که کله گنده های مملکت چاخان می گویند اندازه فیل، به امار و ارقام که نمی شود اطمینانی کرد. می شود؟! گیرم شده باشد پنجمین دانشگاه غیر انتفاعی کشور. دانشگاه اکسفورد نیست که باد بیندازیم توی غیغبمان و شیپور بگیریم دستمان.
روز ها گذشتند. نمی دانم نفرین چه کسی بود که دامنم را گرفت ( :دی) یا نمی دانم جزای کدام گناه کرده یا نکرده ام بود (هوم:) )که شدم دانشجوی این دانشگاه که از عجایب چندگانه دنیا به شمار می رود.
این جا دانشگاه است، همان جایی که تا قبل از کنکور شده بود تمام ارزوی شب و روزم. ارزویی که برایش شب ها گریه می کردم و روز ها درس می خواندم و می رفتم زیارت که :" خدایا! من معماری می خواهم" هی نشستم فال گرفتم و حافظ لبخند زد که :" درهای خوشبختی به رویت باز می شود." گاهی که فال می گرفتم دلم می خواست حافظ کنارم نشسته باشد و وقتی این طور ادم را به اینده امیدوار می کند، از روی دوستی و صمیمیت مشتی بزنم به بازویش و چشمک و خنده که :" اگه این طور نشد که فالت می گه چی شیطون؟!" حافظ هم لابد شانه هایش را می انداخت بالا که :" جهنم! فال، فاله دیگه، وحی الهی نیست که!"
این جا دانشگاه است، محل کسب علم و دانش، با یک ورودی باریک شبیه راه روهای بازی قارچ خور. با یک اقای حراستی که سایز همه جای ادم را می داند بس که با دقت نگاهت می کند و نظر می دهد. اقای حراستی قبلی که راجع به هیکل دختر ها نظر می داد و بی شرمانه توی چشم هایت نگاه می کرد و توصیف می کرد :" مانتوی تنگ که می پوشی از پشت این جوری این جوری می شی وقت راه رفتن!" اعتراض دختر ها نبود، هنوز همان می نشست دم در برای ور انداز کردن.
راه روی باریک را که رد کنی، اولین خان رستم را برای ورود به دانشگاه گذارنده ای. حالا وارد حیاط شده ای. حیاط که چه عرض کنم. حیاط خلوت. یک حوض دایره ای نشسته وسط حیاط که حوصله ندارد فواره اش را صاف و صوف کند. شبیه مامان های بی خیالی می ماند که دست بچه هایشان را توی خیابان رها می کنند. این حوض بی حوصله ما همیشه فواره اش یک وری می پاشد و هیچ کس به این فکر نمی کند که این فواره کجکی که لامپ های رنگی بالا سرش را خیس می کند ممکن است مشکلاتی به وجود بیاورد. خب، این جا معمولا کسی عمل زیست محیطی به نام "فکر کردن" انجام نمی دهد که چنین موضوعاتی به ذهنش خطور کند.
دور تا دور حیاط صندلی های پلاستیکی سبز و ابی چیده اند. این صندلی های سبز و ابی یعنی خیلی چیز ها. یعنی اولین جرقه گره خوردن نگاه ها و شروع عاشقانه ها. یعنی میز گرد های "امار گرفتن" و عشوه های خر در چمن. یعنی این که بنشینی و گردنت _با عبور ادم ها از وسط حیاط _ هی چپ و راست بشود، چپ، راست،چپ، راست. صندلی های سبز و ابی حیاط یعنی پچ پچ های طولانی و خنده های بلند بلند که :" ما این جاییم!" یعنی وقت تنهایی پایت را بیندازی روی هم، یک عینک دودی بزنی به چشم هایت و کور شوی از بس که از پشت شیشه های دودی ادم ها را وجب می کنی. یعنی بنشینی و هی امار بگیری که :" این که الان رد شد کدوم رشته اس؟!" ، "بچه کجاس؟!" و از این جور معیار های والا و انسانی برای دوست شدن و عاشقی...
خلاقیتی که مسولان گل و بلبلی دانشگاه به عمل اورده اند، در اتوماتیکی ورود به سالن هاست که یک کامیون ناز دارد برای باز شدن. باید چند ثانیه ای مکث کنی پشت در و بعد باز بشود. این جا سالن اصلی دانشگاه است. اصلا مگر چند تا سالن دارد که این جا سالن اصلی باشد. اما گفته باشم، این جا همان جایی ست که خانم های حراستی کمین کرده اند برای شکار. یک هو شبیه جن بدون بسم الله پشتت ظاهر می شوند که :" خانــــــــــــــــــــوم، خانوم، چرا موهات بیرونه؟!" نمی دانم چرا خانم حراستی کوچک شبیه چرخ خیاطی قدیمی هایی می ماند که یک دسته داشتند برای چرخاندن. به خدا انقدر شبیه چرخ خیاطی می ماند که اگر از نزدیک ببینیدش، این همه تشابه را ستایش می کنید.
این خانم حراستی گاهی که با نمکی اش گل می کند به من و هلی می گوید :" کاکرو!" وقتی می گوید :" کاکرو!" دلم می خواهد بروم دو تا لپ هایش را از دو طرف صورتش بکشم و بگویم :" خیلی با نمکی خانم جان!" اما خانم های حراستی که شوخی حالی شان نمی شود. ان یکی که به "خانم بزرگ" ملقب است با لهجه نمی دانم کجایی اش قورتت می دهد یک هو. شبیه دی جی مون ها می ماند. ارام و سر به زیر می خزد طرفت و یک هو یک غول بزرگ می شود با یک صدایی که از ته چاه در می اید که :" خانُم جانِم! کارتت رو بده ببینم!" خانم های حراستی که شوخی حالی شان نمی شود. به سرشان که بزند به همه جایت گیر می دهند، حتی گاهی به لب و لوچه ی ادم هم گیر می دهند و وقتی می خواهند دانشجویان را هیجان زده کنند، سر و کله شان توی دستشویی ها که سالن مد و ارایش است پیدا می شود که :" واسه کی خوشگل می کنید؟! فک می کنید این پسرا می ان شما رو بگیرن؟!" پسر ها ما را نگیرند، کی را می گیرند پس؟! پسر ها باید انگیزه ای داشته باشند برای زندگی کردن یا نه؟! خانم های حراستی که این جور چیز ها را نمی دانند.
دانشگاه امکانات زیادی در اختیار دانشجویانش قرار داده. دستشان درد نکند. سه تا توالت که ادم را از زندگی سیر می کند برای یک دانشگاه فسقلی کم چیزی نیست که. دستشویی هایی با اینه های کپک زده ای که همیشه خدا شلوغ تر از صف های بانکی اند. توی دستشویی هاست که می توان با انواع مدل موها و رنگ ها و گل سرها و مارک های لوازک ارایش اشنا شد. اما گفته باشم ها، باید نفس شیر داشته باشی برای این که دو دقیقه توی دست شویی ها دوام بیاوری، وگرنه حتم دارم جانت را از دست می دهی و دلیل مرگت خفگی صد درد صد گزارش داده خواهد شد.
از کلاس های رنگ و رو رفته که یک دفعه لامپ هایش خاموش می شوند، از "جا استادی" و پنجره های چند شناک، نوشتن ندارد که. ساعت پنج به بعد که اکثر کلاس ها تمام می شوند، تمام کولر های دانشگاه هم خاموش می شوند که :" تعطیله!" حالا هی برو به مسولین بگو :" اقا جان داریم خفه می شویم از گرما!" روشن نمی کنند که نمی کنند. این دانشگاه همه چیزش روی اصول و قواعد بنا شده است. الکی که نیست. چه لزومی دارد کولر یک کلاس پنجاه نفری که از ساعت یازده صبح تا هفت شب سر کلاس اند، بعد از ساعت پنج روشن باشد؟!
از قدیم و ندیم گفته اند که .. چه گفته اند؟! چه میدانم.. من ضعف عجیبی دارم در این ضرب المثل های ایرانی . همان که می گوید شغل پدر به پسر می رسد و از این حرف ها. این ضرب المثل را به عین می شود در دانشگاه ما دید. پدر و پسری که چه عرض کنم، فامیلی ریخته اند توی دانشگاه و شده اند مسولین. فلان خانم همسر فلان اقای ریشویی ست که من تا چند وقت پیش نمی دانستم با ان یکی اقا پدر و پسر می باشند و ان یکی تر ها، نسبت برادری دارند با هم ... خلاصه که هر کدام از خانم ها و اقایان مسول با هم زن و شوهر و پدر و پسر می باشند.ترم یک رئیس دانشگاه را که توی حیاط می دیدم فکر می کردم خدمه دانشگاه است که دارد بر می گردد خانه اش. بعد بچه ها هی زدند به پهلویم که :" خره! رئیس دانشگاس!" و من شاخ هایم از توی چشم هایم بلومپ زد بیرون.
دانشگاه، دانشگاهی ست که امکانات از سر و رویش می ریزد. ما سلف داریم. چه فکر کردید؟! یک سلف داریم با صندلی های عروس و داماد که زیر بخاری گذاشته اند. با پنجره های دایره ای و یک تابلوی بزرگ که :" سالن پذیرایی ..." پارتی ها و عروسی های شبانه ... در سلف ما برگزار می شود. از سلف دانشگاه تهران هم چنین استفاده ای نمی کنند با ان عظمت اش.
نماز خانه داریم دو وجب. که اگر چهار نفری بنشینید و پاهایتان را دراز کنید بقیه باید روی موزاییک های لخت بنشینند.
باغچه داریم با گل های کچل. با ده درخت که شمردن شان خالی از لطف نیست.
این جا دانشگاهی ست که پسر ها برای دختر های داف اش اهنگ می خوانند. بعد می نشینند هی می گویند :" حالم به هم می خوره از این دانشگاه. دختراش یه قرون نمی ارزند!" بعد دختر ها کج و کوله می شوند از عشوه و نگاه های تیز روی صندلی های سبز و ابی و اه و اوه راه می اندازند که :" این چه پسراییه ما داریم؟! یه قرون نمی ارزند." فحش است که بار همدیگر می کنند، و عشوه و موس موس است که پشت سر هم راه می اندازند.
بعد از صدرای تهران، دانشگاه ماست که رتبه های زیر ده هزار می گیرد برای کارشناسی ها و رتبه های زیر هزار برای کاردانی به کارشناسی ها. گفتم که. این امار و ارقام ها فقط برای لیست ها زیبایند. مهم نیست که با رتبه ی شصت هزار امده ای یا شش هزار یا ششصد. همین که پایت به دانشگاه برسد، هوایش جادویت می کند و به تنها چیزی که فکر می کنی مارک لباس ادم هایی ست که از وسط حیاط رد می شوند. این روز ها دانشگاه جنگل شده است و ما گوریل هایی هستیم که با مارک لباس هایمان مشت می کوبیم به سینه که :" آی! صدای من بلندتر است!" و هر کس سر تا پایش مارک دار تر باشد، گوریل تر است و قدرت جذب نگاه بقیه توی مشت هایش!
این جا هیچ چیز تکلیف اش با خودش مشخص نیست. نه تکلیف ادم ها با هم،نه تکلیف اب و هوا با خودش. صبح خنک است، با باد های شدیدی که یک دست ادم می ماند به مقنعه اش، یک دست دیگر به پایین مانتو و گاهی که حواس باد پرت می شود انگشتانت یواشکی می روند لای موها تا مرتب شوند و تیپ ساختگی ات به هم نریزد. ساعت از ده که می گذرد می شود صحرای کربلا. با افتابی که بخواهی نخواهی برنزه ات می کند. پنج عصر که می شود، باد های پر گرد و غبار دوباره شروع می شوند. ساعت از هفت که می گذرد می شود به اسمان امیدوار شد و هوای که می پیچد توی شش هایت.
این جا دانشگاه است. و من دانشجوی معماری این دانشگاه ، با هزار امید و ارزو و انگیزه برای زندگی کردن، قصد جان خودم را کرده ام با نوشتن این ها!
+ چه فکر کردید؟! فکر کرده اید من بی منظق یک عکس را برای پستم انتخاب می کنم؟! نچ... ربط این تصویر به پست این است که اگر یک مقنعه دو سانتی سر این خانوم بکنید، از ان مقنعه هایی که اویزان می مانند و نماد خوش تیپی و فشنی ست، می شود یکی از دانشجویان دانشگاه ما!
این دندان عقل من که زاویه اش هم حسابی خوب است، سر باز کرده، لثه ام قلنبه شده و کمی درد می کند. روزی هزار بار می ایستم رو به اینه و دهانم را شبیه تمساح باز می کنم و تماشایش می کنم. هی منتظرم درست بیاد بیرون تا ببینم چه فرقی با بقیه دندان هایم دارد. نمی دانم چرا این همه خوشحالم از در اوردن یک دندان دیگر ...

یک بار بیشتر ندیده بودمش. اما خیال می کردم چه همه عاشقش شده ام. خیال می کردم هیچ کس در دنیا نیست که این طور بی پاسخ کسی را دوست داشته باشد. نشسته بودم حساب کرده بودم چند سال اختلاف سنی داریم. اختلاف سنی مان به سال می کشید؟! عمرا. تازه سه ماه بزرگتر بودم و هر وقت یاد این سه ماه بزرگ تر بودن می افتادم، خودم را یک جوری قانع می کردم که :" بابا بی خیال! مهم نیست!" تمام اش را از بر کرده بودم. راه رفتن و نگاه کردن و لبخند زدن هایش را. چیز زیادی ازش نمی دانستم. اما برای عاشقی همین دانستن اسم و سن و سال مهم است تا ادم در عمیق ترین چاله ها غرق شود و صدایش در نیاید.
زنگ های حسابان برای زهرا نامه می نوشتم که :" اخ زهرا! اگر سین جواب ایمیلم را بدهد چه؟!" و زهرا در تمام کاغذ های پاره، می نوشت :" بی خیال!" اما نمی شد بی خیال شد. اصلا چه طور می شد بی خیال شد وقتی ان همه فکر می کردم عاشق شده ام.
روی دیوار کنار دستم کوچک و ریز اسمش را نوشته بودم و بعد با سر انگشتم کشیده بودم رویش که پاک شود. پاک نشده بود. لکه سیاهی جا مانده بود. می ترسیدم مونا لکه سیاهه را ببیند و مسخره ام کند.
دلخوشی که نه، دل دلی ان روز هایم شده بود ایمیل های سین. روز ها منتظر می ماندم جواب ایمیل ها را بدهد. جواب می داد. اما در چند خط :" با عرض سلام و ... با سپاس از شما!" و با سه چهار خط ایمیل چند صفحه ای من پاسخ داده می شد. ان هم این همه رسمی. ان هم از جانب کسی که چند ماه کوچک تر بود.
خدا می داند شبی که تا چهار صبح چت کردیم چه همه سرخوش بودم. چقدر به داداش گفته بودم :" جون فریبا! بذار اینم بگم!" و داداش خوابش برده بود. اذان ان صبح را یادم نمی رود. هوای خنکی که از پنجره می خورد به صورتم و چشم هایم را که به زور باز نگاه داشته بودم رو به مانیتور برای خواندن پی ام هایی که دیر می کردند.
*
روز ها گذشتند. نمی دانم چه شد که هوای سین از سرم پرید. لابد انقدر یک دفعه اتفاق افتاد که یادم نمی اید. شاید هم انقدر این فراموشی کند پیش رفت که فراموش کرده ام چه طور محو شد از صحنه فکر و خیالات روزانه ام. عشق اینترنتی نبود. اما خب، تبدیل به یک مجازی اینترنتی شده بود. طولی نکشید که ایمیل زدن ها قطع شدند. لابد جرقه ی این فراموشی از همان جایی بود که روی تکه کاغذ کوچکی نوشتم :" قول می دم فراموشش کنم!" و زهرا لبخند زده بود. ان نامه نگاری های زنگ دین و زندگی و حسابان و جبر را دارم هنوز. ان همه حرف و فلش و صفحه بندی ها روی تکه کاغذ های پاره را.
ان روز ها که گوشه کتابم یواشکی اسم سین را می نوشتم و بزرگترین ارزویم شده بود حرف هایی که در جواب ایمیل های طولانی ام می دهد، هیچ خیال نمی کردم روزی جایمان عوض شود. هیچ خیال نمی کردم، سال ها بعد، درست وقتی انتظارش را ندارم، این باکس من باشد که از ایمیل های طولانی اش پر می شود و خواهش های لُختی که :" بی پاسخ نذار. منتظر جواب می مونم. حتی در حد چند کلمه!" ان همه خواهش برای بی پاسخ نماندن ایمیل ها معنی نداشت برایم. تعجب بر انگیز بود و بیش تر از ان که لبخند بیاورد برایم، یک حس خنثی بود و بی تفاوتی. نه این که بخواهم تلافی کنم، بعد از دو سال، هیچ حسی نداشتم دیگر، حتی برای نوشتن یک سلام ساده در جواب ایمیل های چند صفحه ای اش. سین بازگشته بود به دوست داشتن من. چقدر حرف داشت برای توجیه ایمیل های بی جواب من. چقدر دلیل داشت برای بی خبری این همه روز و ماه. چقدر چقدر چقدر زیاد... چقدر خواهش کرد. چقدر دلش می خواست به نام کوچک خطابم کند و "تو" و من چقدر یاد روز هایی می افتادم که اصرار می کردم برای "فریبا" خطاب شدنم، برای این که برای یک بار هم که شده " شما" را کنار بگذارد و " تو " خطابم کند. من عاشق این "تو" خطاب شدن از جانب او بودم و او اجتناب می کرد و حالا، حالا جای هر دومان عوض شده بود.
هیچ قضیه جدی ای در کار نبود. هیچ دوست داشتن دو طرفه ی به موقع. هیچ اغاز و دوست داشتنی که از روی منطق شکل گرفته باشد. اصلا مگر چیزی اغاز شده بود که پایان هم بپذیرد؟ نمی دانم... با همه این ها، گاهی که یادش می افتم، دلم می خواهد کنارم بود، دستش را می گرفتم و صورتم را انقدر نزدیک می بردم که نفسم بخورد به صورتش. بعد با لحنی گرم و صمیمی توی گوشش ارام می گفتم :" ممنونم که بازگشتی. با ان همه خواهش و اصرار. ممنونم که ان همه ایمیل دادی و بی پاسخ ماند. ممنونم که تمام تلاشت را کردی که قانعم کنی همه ان بی پاسخی ها دلیل منطقی داشت. ممنونم که دلتنگ شعر هایم شدی و ایمیل های طولانی ام. ممنونم که فرصت این را دادی تا تمام بی پاسخ ماندن هایم را تلافی کنم. ممنونم که هزار بار گفتی :" خواهش می کنم. فقط یه بار حرف بزنیم با هم!" و من گفتم :" نه!" ممنونم که ان همه خواهش کردی و " نه" شنیدی. ممنونم که دلت را به دریا زدی و "فریبا" خطابم کردی. ممنونم که بازگشتی. حتی بعد از چند سال. حتی وقتی که هیچ احساسی نداشتم و رو به زوال بودی در خاطرم. از تو تنها یک اسم برایم مانده بود که خواستی بهم بگویی برایت مهم هستم. زیادی دیر کردی. مهم نیست ولی. به خاطر تمام انچه که مسببش بود و نبودی ممنونم. حالا بعد از سه چهار سال، دلم به جمله ای قرص است که :" زمین به شکل احمقانه ای گرد است!"

ایستاده بودم بالای سکو و با حسرت دختر های دبیرستانی را نگاه می کردم که از جلسه امتحان نهایی شان امده بودند بیرون و وسط حیات ایستاده بودند. لابد خوشحال بودند که یک امتحان از چند امتحان تمام شده بود. دیوار ها عوض شده بودند. رنگ تازه ای گرفته بودند. یادم می اید قبل تر ها، روی ان دیوار بزرگه ی حیات اسم دانشمندان شهر را نوشته بودند. حالا اما، دیوار ها پر شده بود از نقاشی مکان های تاریخی...
دور ان باغچه ی کوچک حصار پیچیده بودند. چقدر عکس دسته جمعی داشتیم کنار ان باغچه کوچک بی چمن. راه رو ها پر بود از عکس دختر های نوجوان که کارهای گروهی انجام می دادند و پر بود از جمله های امیدوار کننده و اموزشی. ایینه ها سر جایشان بودند. کلاس ها اما، شماره شان عوض شده بود. کلاس سه ی چهار ریاضی که ما بودیم از زیر زمین امده بود طبقه اول. نمی دانم چرا ان همه پر از آه شده بودم. دلم می خواست بروم بنشینم پشت ان نیمکت ها و دوباره دین و زندگی بخوانم، دوباره مسئله های اب دوغ خیاری شیمی حل کنم، دوباره جبر بخوانم و زنگ های تفریحی عروسی بگیریم برای هم. دلم ان هیاهو و شیطنت های تمام نشدنی را خواست. ان نامه نگاری های طولانی وسط زنگ حسابان و تاریخ نخواندن ها و تقلب ها. دلم روز هایی را خواست که سین شده بود بزرگترین عشق روز های نوجوانی ام. که مونا می زد تو سرم که :" یه بار دیگه اسم سین رو بیاری می زنم تو سرت ها!" عشق های خیالی داشتن لذت بخش است. غصه خوردن برای کسی که نمی فهمد.
نشسته بودم روی یک صندلی. سالن ها پر بود از صندلی های انتظار. مدرسه زیبا شده بود با تمام کهنگی اش. خانم مدیر از پله ها که پایین امد، لبخند بزرگی روی صورت هر دومان نقش بست. نمی دانستم این همه صمیمی می بوستم و دستم را می فشارد. نمی دانستم می گوید :" چقدر لاغر شدی و خوشگل تر !" به موهایم نگاه می کرد و لب هایم. باورش نمی شد دانشگاه تهران قبول نشده باشم. این خیلی بد است که ادم ها این همه حساب باز کنند روی ادم.
*
ظهر یک روز گرم بود که خانم مدیر سوار سرویس مدرسه شد، دستم را محکم گرفت و از روی صندلی بلند کرد. نفسم توی سینه بند شده بود که گفت :" از این به بعد دیندار نماینده اس. حرف دیندار حرف منه!" و با همان چهره ی عصبانی اش رو به من کرد و گفت :" بچه ها خطایی کنند از چشم تو می بینم. کسی هم به حرفت گوش نکرد هر جای راه بودید پیاده اش کن! باز هم به حرفت گوش نکرد، کافی اسمش رو بدی به من. خودم می دونم باهاش چی کار کنم!" از ان ظهر بود که قدرت امده بود توی دست من. نه این که از این عقده ای ها باشم که از این قدرت سو استفاده کنم، اما حواسم به بچه ها بود که یک وقت از موتوری هایی که دنبال سرویس راه می افتند، نامه های عاشقانه نگیرند، بوسه رد و بدل نکنند برای مغازه دار های توی راه، بزن و به رقص نکنند و حواس راننده جوانمان را وقت رانندگی پرت نکنند. ان روز ها یکی از بچه های اول دبیرستان با راننده سرویس سی و چند ساله مان دوست شده بود. شایعه بود یا حقیقت نمی دانم، اما می گفتند قرار است ازدواج کنند. ان روز ها حالم بد می شد از نگاه ها و اشاره های عاشقانه ای که رد و بدل می کردند.
با این که دوم دبیرستان بودم و بزرگ تر هایی بودند برای حرف گوش ندادن ( سومی ها را می گویم) بلد بودم کار خودم را انجام دهم، بلد بودم انقدر جذبه داشته باشم که حتی راننده سرویس مان هم حساب ببرد. چقدر بچه ها متنفر می شدند از من توی سرویس. خب، اگر ان همه گند بالا نمی امد، مدیر مجبور نمی شد کسی را به عنوان نماینده انتخاب کند.
*
چقدر دلم تنگ شده برای روز های مدرسه. برای شب های امتحان که تا صبح بیدار می ماندم و درس می خواندم. روز های درس خوانی ام تمام شدند. روز های نمره های خوب. دیگر نمره ها مزه نمره های دبیرستان را نمی دهند. حتی اگر بیست بنشیند توی کارنامه ام. دلم برای خیلی چیز ها تنگ شده. حتی ان پف بینی و جوش های روی پیشانی و موهای نرم و کمرنگ پشت لب. برای ان کوله پشتی خاکی و ان لواشک های قرمزی که زبانمان را رنگی می کرد.
دلم برای ان همه صداقت و دوستی که بین مان موج می زد تنگ شده است. خیلی خیلی تنگ...
*عنوان از هدا حدادی
بعد از اهنگ ها این "بو" ها هستند که به طرز عجیب و شگفت انگیزی خاطرات از یاد رفته را به من باز می گرداند. درست مثل اسپری و دئودورانت 4*8 صورتی که مرا یاد تولد نوزده سالگی ام می اندازد و عجیب دلتنگ ام می کند...
+ این 4*8 صورتی مرا یاد گریه های شبانه می اندازد. یک جور دلتنگی که دوستش دارم.
+ نمی دانم چرا همیشه در انتخاب اسپری ها و عطر ها و ادکلن ها دنبال ان بوهایی هستند که ناخواسته یک خاطره را برایم تداعی می کنند. این یک جور خود ازاری هم هست ها گاهی.
+ گاهی که کمدم را می ریزم پایین برای مرتب کردن، شیشه های خالی عطر های مامان را پیدا می کنم و صحنه هایی از دبستان و راهنمایی از جلوی چشم هایم شبیه یک فیلم می گذرند. این شیشه های خالی را بد جوری دوست دارم.
+ بعضی عطر ها بویشان هیچ وقت تکرار نمی شود برای ادم. حالا هی من بروم و شیشه خالی را از عطر همیشگی اش پر کنم. همان بو را که روی بدنم نمی گیرد.
چیزی نمانده دست دلم رو شود، بیا
انگاز باد زمزمه ام را شنیده است....
عنوان و بیت از نرگس برهمند

همیشه همه چیز رو به جلو نیست
گاهی مجبورید
یک یا
دو قدم
عقب بر گردید
از بقیه کناره بگیرید
یک ماه از همه چیز
دوری کنید
هیچ کار نکنید
نخواهید که
هیچ کاری بکنید
ارامش حکم فرماست
خرامش حکم فرماست
هر چه طلب کنی
با تلاش زیاد
به دست نمی اید
ده سال
از همه کناره بگیرید
قوی تر می شوید
بیست سال
از همه کناره بگیرید
قوی تر می شوم
در هر حال
چیزی برای بردن نیست
و
به یاد داشته باش
دومین چیز برتر
در این دنیا
خواب اسوده شبانه است
و برترین:
مرگ ارام
در این بین
قبض گاز را
به موقع
بپردازید
و
با زنان
زمان قاعدگی شان
جر و بحث نکنید
"چارلز بوکفسکی"
ببین اقای بوکفسکی!
خیر سرم باید یک پروژه تحویل بدهم ، یک روز و نیم هم بیشتر فرصت ندارم، با این حال نشسته ام این جا و از چیزی حرف می زنم که شما می گویید. دارم دلم را خوش می کنم به این عقب افتادن ها و کناره گرفتن هایی که ازش حرف می زنید. دارم به این "قوی شدن" فکر می کنم.
اما ببین رفیق! این همه کناره گرفتن هم همیشه خوب نیست. قبول داری کمی چرت و پرت گفته ای؟! دستم را زده ام زیر سرم و بی خیال دنیا دارم به نمی دانم چه فکر می کنم.
هی برادر بوکفسکی!
بیا بنشین این جا. اصلا گور فادر تمام دلواپسی ها. بیا این شعر را یک بار دیگر از اول برایم بخوان.شاید اتفاق دوست داشتنی ای افتاد...

بیا از کنار کلمه های سخت و سنگینی که این روزها روی زبان همه نقش می بندند،بگذریم...
از کنار انشعاب حجم های سبز آرامش،از کنار سیل اندوه های کسل کننده،لبخندهای مست،گریه های فصلی وقت و بی وقت...
بیا از حرف های سرگردان هر روزه بگذریم.از استادهای سیاه و سفید،از اعصاب های خط خطی،از معادلات لاپلاس و برنولی،بیا از کنار همه شان با یک لبخند عبور کنیم.سخت نگیر.بیا بگذریم...
مهم نیست.باور کن مهم نیست....با اینکه گاهی خشمگین می شویم.من و تو... و عجیب حرف همدیگر را نمی فهمیم،ولی باور کن درنهایت ما سربازهای بیچاره ای هستیم که روی خانه های سیاه و سفید جلو می رویم....همدیگر را حذف می کنیم....یا از کنار هم با حسرت می گذریم که چرا نتوانستیم همدیگر را از صحنه ی این بازی مسخره حذف کنیم.سینه هامان را سپر می کنیم و قدعلم می کنیم جلوی همدیگر،درحالی که روزگاری از یک خاک روییده بودیم.پیچک هایی بودیم که عاشقانه در هم می پیچیدیم و قد می کشیدیم.با هم قد می کشیدیم.نه برای هم....
تقصیر تو نیست.تقصیر من هم نیست.مثل"بیداری رویاها" می مانیم....این روزها به این زیاد فکر می کنم که دانسته هامان فقط محدود به "شنیده هایمان" شده.همه نظر می دهیم راجع به چیزهایی که یک خط هم نخوانده ایم راجع به شان.همه حرف می زنیم.همه یک کلاغ چهل کلاغ هایی که شنیده ایم را با اطمینان فریاد می زنیم....چه بر سر من آمده؟چه بر سر تو آمده؟چه بر سر ما آمده که می فروشیم خاطراتمان را به سردادن آوازهای پیاپی از ندانسته هایمان؟
به دستهایم نگاه کن.به انگشتهایی که روزی در انگشتهای تو گره می خوردند. من و تو فاصله ای با هم نداشتیم.تفاوت ها را فریاد نمی زدیم.روی اشتراک ها انگشت می گذاشتیم و دلمان خوش بود به اینکه یک چیز می خواهیم.ته ته ته حرف هردویمان یک چیز بود. اگرچه با راههای مختلف...
اما شاید اشتباه می کردیم.اشتباه می کردیم؟ تو به من بگو...
مثل اینکه نمی شود راه را ندیده گرفت....
تو هم که نمی شود ندیده گرفت.....
و این منم،تویی، و برزخی که موج می زند....
قلب ها با کلماتی که ناگفته می مانند، می شکنند!


* تبریک به موژان نادریان دوست داشتنی ام برای پانزده شدن اش در کارشناسی ارشد. با ارزوی دریچه های روشن تر و جاده های سبز تر در زندگی اش.
*اصلا من به چه دردی می می خورم وقتی هنوز با انتگرال ها دست و پنجه نرم می کنم. بیچاره استاد راست می گوید که مهندسی که نتواند یک انتگرال درست و حسابی حل کند مهندس دوزاری ست. با این حال نمی دانم چرا جزوه انتگرال ها را که می گذارم رو به رویم، رگ ترکی گردنم باد می کند و دلم می خواهد داد بزنم :" اصلا من مهندس دوزاری! اصلا من دلم می خواهد مهندس دوزاری باشم تا برای توالت هایم اپن بگذارم و برای حمام هایم پنجره های سر تا سری و برای پذیرایی ها هواکش و برای اتاق خواب ها پنجره های سرویس بهداشتی و به جای سینک اشپزخانه ها سیفون..." بله! من می خواهم مهندس دوزاری باشم تا با خودم و پلان های دوزاری که می کشم عشق دنیا را بکنم. مشکلی هست؟
*این روزها، روزهای طاقت فرسایی ست.از ان روزهایی ست که از اضطراب معده ام ترش می کند. از ان روزهایی که با پر رویی تمام – بی خیال ترش کردن معده و سرفه های خفن اندر خفن – هی لواشک های لقمه ای جومونگی مترو را می خورم و هی یاد ان خانم فروشنده می افتم که با ان یکی خانم فروشنده دعوا می کرد که :" چرا جنس تقلبی می اری؟! مردم اعتمادشون رو به "به به" از دس دادن!" و انقدر گفت و گفت و گفت و هی "به به" فلان است، "به به " بهمان است راه انداخت که بیچاره ان یکی خانم فروشنده از مترو پیاده شد.( "به به" مارک ارجینال لواشک های جومونگی مترو است. مد نظر انهایی که نمی دانند "به به" چیست!)
*این روزها صدای دلکش است که می خواند :" عاشقم من..." سوز صدایش شبیه هوای پاییز می ماند. حتی اگر ادم عاشق نباشد، هوای عاشقی می زند به سرش.
*تا همین دو سه سال پیش وقتی بابا توی خواب می خندید، می نشستم و یک ساعت تمام گربه می کردم و مامان صبح روز بعد گریه های من را برای بابا تعریف می کرد و بابا توی بیداری سر صبحی خنده هایش بند نمی امد. چند شب پیش که بابا توی خواب زده بود زیر خنده، گریه ام نگرفته بود، فقط داشتم از ترس سکته می کردم. قلبم تند و تند می زد. فکر کنید نصفه شب باشد و همه جا تاریک، یکهو صدای قهقه های وحشتناک بابا باشد که همه را از خواب می پراند. ادم سکته می کند. نمی کند؟! خنده های بلند و کوتاه که زود تمام می شوند و بعدش فقط سکوت نیمه شب است ...
*ان همه خواهش و التماس به هیج جا نتیجه نداد برای برگزار نشدن امتحان. امتحان ترسیم که شبیه کابوس های کودکی ام بود برگزار شد. شش ساعت تمام. حتی از کنکور کوفتی هم بیشتر. شش ساعت تمام از صندلی هایمان تکان نخوردیم. شش ساعت تمام تند و تند پلان کشیدیم . شش ساعت تمام استرس داشتیم که وقت می شود همه سوال های امتحان را رسم کنیم یا نه. شش ساعت تمام من به این فکر کردم که دانشگاهمان با همه دانشگاه های دنیا فرق دارد. امتحان ترسیم بر گزار می کند. ترم ها دیر شروع می شوند و زود تمام می شوند و استاد ها جان ادم را بالا می اورند با اداهایشان. امتحان ترسیم خوب بود ولی. ان همه استرس و کابوس و غذا نخوردن و فحش دادن و نذر و نیاز کردن نتیجه اش خوب بود. خاله فرشته گفته بود که نمره ام خوب می شود. توی کله ام نمی رفت. گاهی خیال می کنم خاله فرشته یک گوی جادویی دارد برای پیشگویی کردن.
*بعد از امتحان ترسیم کابوسم پروژه "الاچیق" بود. هر چقدر که فکرش را کنید الاچیقم مسخره از اب در امد. هیچ هم خلاقیت نداشت. تنها خلاقیتم شاید ابزاری بودند که استفاده کرده بودم. از تمام الاچیق ها عکس گرفتم. ساعت ها نشستم پای طراحی کردن. بعد استاد، این استاد شین که یا همه جیغ جیغ کردن ها و سخت گیری هایش یک جور عجیب غریبی دوست داشتنی ست، طراحی هایم را ندیده، گفت :" کار های شما رو که می دونم خانوم دیندار. لازم نیست نشونم بدید!" خب، این حرف همان قدر که شاد کننده است، ازار دهنده است، این که جانت در امده سر طراحی ها بعد استاد ندیده لبخند تحویلت بدهد و خیالت را راحت کند که نمره ات را بگیری. خب، یکی نیست بگوید :" استاد جان! شما که این همه نوشابه باز می کنید برای من، با گوشه چشمی، بالا انداختن ابرویی، بشکنی، چیزی به من می فهماندید این همه لازم نیست خودم را خفه کنم!"
*ترجمه اش را قبول می کنم. دلیلش را هم نمی دانم. می اید سی دی می دهد دستم که :" خانم دیندار سه چهار صفحه اس!" بهش می گویم که کار من ترجمه نیست. قبول می کنم ولی. بدون این که "نه" بیاورم. با این که می دانم چقدر کار دارم برای انجام دادن. چقدر وقت ندارم برای ترجمه نکردن. چقدر مَخش دارم برای نبشتن. چقدر اعصاب ندارم. چقدر اضطراب دارم همه ش. لابد دلم می سوزد برایش. چه می دانم چه مرگم شده بود که گفتم :" نه! وقت ندارم!" سی دی را که می اورم خانه می بینم دوازده صفحه است. Dump truck. به دامپ تراک فکر می کنم و این که چرا باید موضوع تحقیق عمرانی های دامپ تراک باشد. مامان هی چپ و راست می گوید :" گناه دارن! تمام تلاشت رو کن خوب ترجمه کنی واسشون!" من به گناه دار بودن ادم ها فکر می کنم، به دو سه نمره ، یا نهایتا پنج نمره ای که قرار است به این ترجمه بدهند. جمله ها را که می چینم کنار هم به خدایی فکر می کنم که در این نزدیکی ست...
*کاش نبودی! هی ! با تو ام! با تو که شبیه مسئله هایی می مانی که همیشه بی جواب می مانند.
این روز ها تند تند دلم ترک بر می دارد. فکری به حال این دلم که بیابان می شود، نه، فکری به حال خودت کن، که هر چه پیش می روی، خارهایت بیشتر می شود...