
می روم خانه مامان بزرگ. با یک استقبال بی نظیر رو به رو می شوم. هنوز توی حیاط ایستاده ام که خاله می پرد بغلم و بوس و یک بغل محکم که :" خر! کجا بودی تا الان؟!" خودم را از توی بغل خاله می کشم بیرون و می خندم. از ان لبخند هایی که نشان می دهد شوکه شده ام و ذوق مرگ. بعد یادم می اید به خاله قول هایی داده بودم. کلا بشر بسیار بسیار بد قولی می باشم و همیشه ی خدا یادم می رود که به کی چی گفته ام. این است که خیلی ها شاکی می شوند از دستم، اما از ان جا که عزیز دردانه می باشم و از این حرفا، همیشه تمام دلخوری ها به خنده ختم می شود و " اشکال نداره حالا!"
خاله یک عالم چیپس و پفک و کاکائو و نوشیدنی و چوب شور و ابنبات می ریزد رو به رویم که خریدم که با هم بخوریم. دست می کشم روی شکمم و قطرش را توی ذهنم حساب می کنم. هنوز جا دارم برای "فری خیکی" خطاب شدن. هنوز دارم به قطر شکم و عرض ام فکر می کنم که خاله یک " اخ" کشدار می گوید که :" ای وای! یادم رف الوچه و لواشک بخرم برات!" چشم هایم دارد از حدقه می زند بیرون، می گویم :"بی خیال خاله! جارو برقی نیسم که!" اما من به راستی شبیه جارو برقی می مانم. شکی هم نیست.
تمام عصر تا شب را می خوریم و فیلم می بینم و سلکشن های دهه ی پنجاه شهره را گوش می دهیم و هر هر می خندیم و قر می دهیم و عروسی می گیریم و شبیه خواهر های بخور بخواب سیندرلا برای شام خوردن از اتاق بیرون می زنیم.
بعد شام که تمام نمی شود همه چیز. تازه شروع می شود. لم می دهیم روی زمین و بالشت بغل، می نشینیم به فیلم دیدن. مامان بزرگ از دور نگاهم می کند. از این همه پر روی خودم خجالت می کشم. نمی دانم. حس می کنم باید یک کمی خجالت بکشم مثلا. بعد بلند می گویم :" مامان بزرگ به زودی فرزند خوندتون می شم!" مامان بزرگ از دور لب هایش را غنچه می کند و بوس می فرستد برایم. خب، من این جور وقت ها خر کیف می شوم در حد بنز!!!
شب را کنار خاله می خوابم، توی تاریکی یواشکی حرف می زنیم و نمی دانم چرا اینقدر می خندیم، توی تاریکی اس ام اس می خوانیم و به گرما فکر می کنیم و به این که سوسک ها شب ها حقیقا لذت می برند وقتی توی توالت زهره ترکمان می کنند؟! نمی دانم چرا وسط اداهایمان خاله سوال های فلسفی می پرسد. می گوید :" می دونی من چقدر ازت بزرگ ترم؟!" سرم را تکان تکان می دهم که :" می دانم!" این می دانم را جوری می گویم که خاله غش غش می زند زیر خنده.
خب، من خوشبخت ترین نوه ی دنیا هستم، که صبح با بوس و بغل خاله از خواب بیدار می شوم و با قربان صدقه رفتن مامان بزرگ که :" خوب خوابیدی؟! راستشو بگو!" تمام دیشب بیدار بودم، دلیلش را هم نمی دانم، اما به مامان بزرگ می گویم :" اوهوم. عالی بود همه چیز!" مامان بزرگ دوباره لب هایش را غنچه می کند و بوس می فرستد برایم.
مامان بزرگ یک اشپز جادوگر است. این را تازگی ها که نه، خیلی وقت است فهمیده ام. حتی اگر خاله فرشته نباشد، بلد است غذاهای خارجکی بپزد برایمان. مامان بزرگ بلا شده است، عجیب! چوب های جادویی اش را بیرون می اورد و مرغ های را یک جور خارجکی توی چوب فرو می کند و یک جور سبک دار می پزدشان. خب، یک نوه ی گردالی تقارن دار مثل من، چه توقعی می تواند داشته باشد از خودش؟! می تواند بنشیند و سفره رنگی مامان بزرگ اش را بر وبر نگاه کند و لب نزند؟! می تواند؟! مخصوصا وقتی مامان بزرگ راجع به هر چیز توی سفره سوال می کند از نوه تپلی اش :" فالوده خوب شده؟!" ، " غذا چطوره؟!" ، " دوغ می خوری یا نوشابه؟!" ، " به سالادت سرکه زدم، مفیده!" و بعد در جواب تعریف های من که :" کوکب خانم دوم دبستان، باید بیاد پیشت لنگ بندازه مامان بزرگ!" لبخند می نشیند روی لب هایش که :" تو رو خدا راس می جی؟!" من عاشق فارسی حرف زدن مامان بزرگم . دلم می خواهد تف مالی اش کنم بس که خوشمزه حرف می زند.
ساعت شش هفت عصر، کوله پشتی ام را می اندازم روی دوشم که برگردم خانه مان. خانه ای که یک کوچه بالاتر از خانه مامان بزرگ است. مامان بزرگ اصرار می کند که :" بمون دیگه امشبم!" احساس شرم می کنم از خودم. به مامان بزرگ می گویم :" می خوام برم خارج. مامانم باید عادت کنه دیگه!" مامان بزرگم غصه اش می گیرد که :" چرت و پرت نگو! دیوونه!" این را ترکی می گوید. باید هم ترکی بگوید. "چرت و پرت نگو!" به ترکی، غلظت اش بیشتر است انگار.
خب، این نوه ی تپلی دارد روز به روز متقارن تر می شود. با داشتن خاله ها و مامان بزرگ این چنینی می شود نگفت :" گور بابای چاقی و رژیم برای لاغری"؟! نمی شود به خدا، نمی شود...