این پیامبر کوچک معجزه نمی داند

جمله هایت که این طور کوتاه می شوند، صدایت که این طور اهسته می شود، کلمه هایت که جمله نشده، می ریزند توی گلویت، از خودم بدم می اید. بدم می اید از خودم که بلد نیستم برایت، شادی بافرینم، که از غصه هایت کم کنم. این پیامبر کوچک عصایی ندارد که غصه هایت را به یک تیله کوچک تبدیل کند. این پیامبر، نفس گرمی ندارد حتی، برای دمیدن و ارام شدنت.

این پیامبر کوچک هیچ معجزه ای ندارد در دست های خالی اش،این است که نشسته و برای صدای اندوهبارت غصه می خوردو ذره ذره فرو می ریزد در خودش.

 

+اگر قرار بود خدا یک بار دیگر خوشحالم کند، خوشحالی ام نه از کلاس تصویرگری ست، نه از کیف مارک دار پشت ویترین، نه هیچ چیز دیگر. اگر خدا بلد باشد یک بار دیگر خوشحالم کند، ان خنده های توست که به می تواند به دنیایم رنگ صورتی بدهد.

+ هیچ وقت، هیچ وقت ِ هیچ وقت ِ هیچ وقت خیال نمی کردم روزی به جایی برسم که واقعا صدای خنده های تو بزرگترین خوشبختی ام شود، بزرگ ترین دلخوشی و دلیل شاد بودنم. بی خیال رفیق! تو این حرف من را بگذار به حساب اغراق یا هر چیز دیگر.

+ خدایا، به این دخترک صورتی معجزه کردن بیاموز، به امید لبخند صورتی که برایش خوشبختی می اورد. امین!

زنبورها

تابستان ها زنبور ها کلافه مان می کنند. مستراح که می رویم، زنبور ها دور پر و پا و بساط لخت مان هی می چرخند و وزوز می کنند. با دلهره کارمان را می کنیم و نمی کنیم بیرون می اییم. از ترس نفس مان سر دماغ مان می اید. وقتی انجا نشسته ایم و صدای وزوز زنبور ها را از زیرمان می شنویم دل تو دل مان نیست جرات کوچک ترین صدا و حرکتی نداریم همه اش فکر می کنیم که الان یکی شان علاقه مند می شود، هوس می کند. می چسبد به جای ناجورمان، می گزد و روی مان نمی شود به کسی بگوییم. فقط باید درد بکشیم. خون دل بخوریم تا بادش بخوابد و ارام شویم. روی همین حساب زود بساط مان را جمع می کنیم و راه می افتیم. توی هر کوچه و پس کوچه و لای ترک های دیوار های قدیمی پر از لانه زنبور است، که ما به ان "کت زنوبر" می گوییم. میوه ها رسیده و شیرین شده اند. خوشه های رسیده و زرد انگور پر از زنبور است. همین جور انجیر ها و هلوهایی که روی پشت بام ها افتاب می کنیم روی شان زنوبر می نشیند.سور و سات زنبورها حسابی جور است.

شما که غریبه نیستید / هوشنگ مرادی کرمانی

دلم می گیرد

که از دور دست ها

تو را

به اندازه یک اشتباه

                می شناسم!

"بهاره نجفی"

 

از خنده های صورتی به یک عدد ادم لپ گلی بی معرفت

هنوز هم وقتی شروع می کنم به توصیفت غش غش خنده ام می گیرد، دست هایم را می گیرم بالا و چهره ات را روی صورتم تجسم می کنم، می گویم که چانه ات چقدر با چانه ام فرق دارد و لب هایت چه همه دوست داشتنی اند و چشم هایت، که عادت کرده ای همیشه از گوشه نگاهم کنی. اوج می گیرم، شبیه تو دستم را می اندازم روی فرمان تجسمی و ژست می گیرم و از گوشه چشم به خاله نگاه می کنم و غش غش می خندم. می گویم که تو این طوری هستی. کپ می گذارم سرم و می شوم تو. باد می اندازم به گلویم و می شوم تو. نگاهم را تند تند به زمین می دوزم و شمرده حرف می زنم و می شوم تو. غرور توی چشم هایم موج می زند و می شوم تو. غش غش می خندم. نمی دانم چرا. خاله به این همه دیوانگی ام می خندد. کار دیگری جز خندیدن هم می شود انجام داد؟! نه والا. نه بلا. می زنم به سینه ام که :" قربونت برم کپلی من!" و صورتم را جمع می کنم و می گویم :" دیوونه خر!" دیوانه ی خر را دقیقا با تو هستم. این عاشقانه ترین کلمه ای است که این روز ها دلم می خواهد برایت به کار ببرم. دیوانه خر را که می گویم، ولو می شوم روی پای خاله. خاله می زند به پهلویم که :" پاشو ببینم!" خاله ویشگون می گیرد از بازویم. از پهلویم. که این اداهایم را جمع کنم. این اداهایم را جمع نمی کنم. من زنده ام به همین اداهایم. می گویم :" خاله با من ِعاشق کاری نداشته باش!" یعنی جوری می خندد که مطمئن می شوم ایمان اورده به خل بودنم. دستم را می گیرم جلوی دهانم، مثلا که یک بی سیم دستم گرفته ام و دارم رادار می زنم :" از خنده های صورتی به یک عدد ادم لپ گلی بی معرفت، از کپلی شماره یک به کپلی شماره دو، الو الو، صدایم را می شنوی؟! یک عدد دیوانه دارد دلش کپک می زند برای تو..." بعد مثلا بی سیم را قطع می کنم و برایت دست تکان می دهم از ته اتاق خاله، مثلا تو هم داری نگاهم می کنی :" دالی ی ی! یوهو!"

"تو دختر قشنگی هستی."

اولین بار است که یکی از قشنگی من می گوید. حیف که ان یک نفر کور است. حالا دلم می خواهد شمس صورتم را بیشتر لمس بکند تا مطئن شود که اشتباه نمی کند. او که چشم ندارد پشت لبم را ببیند که به قول مسعود پر از سبیل است یا بینی ام را که عزیز با دیدنش یاد گلابی جنگلی می افتد.

خوشم می اید از حرف شمس. لبخند می زنم که مثلا تشکر کرده باشم. تازه متوجه می شوم که لبخند، صدا ندارد. با صدای بلند، بلند تر از معمول می گویم.

"خیلی ممنون."

رازی در کوچه ها / فریبا وفی

"من از دوست داشتن

فقط لحظه ها را  می خواستم

ان لحظه که تو را به نام می نامیدم"

 

رو به تو سجده می کنم، دری به کعبه باز نیست...

حالا درختی شده ام الکی سرمست. که رقصش گرفته بیخودی. که نسیم تابستانی را بهانه کرده و می رقصد. انگار که بهار را دیده باشد. سبز می شود. شاخه هایش بلند می شود و خم به ابرو نمی اورد از گرمای روزگار...

نشسته ام این جا و دارم فکر می کنم من چقدر چیز ها را ننوشته ام. چقدر حرف ها را نگفته ام. چند کلمه از تو شنیدن کافی ست، برای این که تمام نگفتنی ها یادم بیاد، تمام ننوشته ها. بعد من بچرخم و کلمات به دورم.

تو عجیبی. یعنی تازگی ها کشف کرده ام که از همان اول هم عجیب بودی. این روز ها دارم بیش تر از پیش ایمان می اورم به این عجیب بودنت و به خودم حق می دهم که ...

بیا و پوزخند بزن به شجاعتی که هیچ وقت نداشتم برایت. بیا و لبخند بزن به انچه که گذشته است.

می دانی؟! خدا تو را برای من و روزهایم فرستاد. ناجی کوچک بزرگی شده ای برای از مرداب بیرون کشیدنم.

انقدر بیدار مانده ام که لکه ی قرمزی افتاده روی سفیدی چشم هایم. خوشم می اید از تماشا کردن خودم توی ایینه، از تماشای موهای ژولیده و لکه ی قرمزی که افتاده توی چشمم. دارم لبخند می زنم به چه بزرگی؛ ببین!

هندونه ی جایزه دار

وانتیه اومده تو کوچه با بلندگو داد می زنه :" هندونه به شرط چاقو فقط هزار تومن. قرمز نبود جایزه داری!"

زنه با بچش چنتا هندونه خریدن دارن می برن. بچه هه گیر داده به وانتیه که :" ما ازات هندونه خریدیم،باید به من جایزه بدی!"

ـ جایزه چیه عمو جون؟!

ـ خودت گفتی جایزه می دم. باید جایزه بدی؟!

بچه هه چسبیده به وانتیه که الا و بلا من جایزه می خوام. وانتیه داره می ره. فقط می گه :" هندونه به شرط چاقو!"

+ ینی این بچه هه از اون بچه نحساس که من دلم می خواد دارش بزنم وسط کوچه، بس که صدای عر زدنش هم همیشه می اد.

+ دارم می خندم، بد جوری. بیچاره وانتیه پیش خودش می گه :" چه غلظی کردم گفتم جایزه می دما!"

 

سفر یک روزه به کوچه بالایی!

می روم خانه مامان بزرگ. با یک استقبال بی نظیر رو به رو می شوم. هنوز توی حیاط ایستاده ام که خاله می پرد بغلم و بوس و یک بغل محکم که :" خر! کجا بودی تا الان؟!" خودم را از توی بغل خاله می کشم بیرون و می خندم. از ان لبخند هایی که نشان می دهد شوکه شده ام و ذوق مرگ. بعد یادم می اید به خاله قول هایی داده بودم. کلا بشر بسیار بسیار بد قولی می باشم و همیشه ی خدا یادم می رود که به کی چی گفته ام. این است که خیلی ها شاکی می شوند از دستم، اما از ان جا که عزیز دردانه می باشم و از این حرفا، همیشه تمام دلخوری ها به خنده ختم می شود و " اشکال نداره حالا!"

خاله یک عالم چیپس و پفک و کاکائو و نوشیدنی و چوب شور و ابنبات می ریزد رو به رویم که خریدم که با هم بخوریم. دست می کشم روی شکمم و قطرش را توی ذهنم حساب می کنم. هنوز جا دارم برای "فری خیکی" خطاب شدن. هنوز دارم به قطر شکم و عرض ام فکر می کنم که خاله یک " اخ" کشدار می گوید که :" ای وای! یادم رف الوچه و لواشک بخرم برات!" چشم هایم دارد از حدقه می زند بیرون، می گویم :"بی خیال خاله! جارو برقی نیسم که!" اما من به راستی شبیه جارو برقی می مانم. شکی هم نیست.

تمام عصر تا شب را می خوریم و فیلم می بینم و سلکشن های دهه ی پنجاه شهره را گوش می دهیم و هر هر می خندیم و قر می دهیم و عروسی می گیریم و شبیه خواهر های بخور بخواب سیندرلا برای شام خوردن از اتاق بیرون می زنیم.

بعد شام که تمام نمی شود همه چیز. تازه شروع می شود. لم می دهیم روی زمین و بالشت بغل، می نشینیم به فیلم دیدن. مامان بزرگ از دور نگاهم می کند. از این همه پر روی خودم خجالت می کشم. نمی دانم. حس می کنم باید یک کمی خجالت بکشم مثلا. بعد بلند می گویم :" مامان بزرگ به زودی فرزند خوندتون می شم!" مامان بزرگ از دور لب هایش را غنچه می کند و بوس می فرستد برایم. خب، من این جور وقت ها خر کیف می شوم در حد بنز!!!

شب را کنار خاله می خوابم، توی تاریکی یواشکی حرف می زنیم و نمی دانم چرا اینقدر می خندیم، توی تاریکی اس ام اس می خوانیم و به گرما فکر می کنیم و به این که سوسک ها شب ها حقیقا لذت می برند وقتی توی توالت زهره ترکمان می کنند؟! نمی دانم چرا وسط اداهایمان خاله سوال های فلسفی می پرسد. می گوید :" می دونی من چقدر ازت بزرگ ترم؟!" سرم را تکان تکان می دهم که :" می دانم!" این می دانم را جوری می گویم که خاله غش غش می زند زیر خنده.

خب، من خوشبخت ترین نوه ی دنیا هستم، که صبح با بوس و بغل خاله از خواب بیدار می شوم  و با قربان صدقه رفتن مامان بزرگ که :" خوب خوابیدی؟! راستشو بگو!" تمام دیشب بیدار بودم، دلیلش را هم نمی دانم، اما به مامان بزرگ می گویم :" اوهوم. عالی بود همه چیز!" مامان بزرگ دوباره لب هایش را غنچه می کند و بوس می فرستد برایم.

مامان بزرگ یک اشپز جادوگر است. این را تازگی ها که نه، خیلی وقت است فهمیده ام. حتی اگر خاله فرشته نباشد، بلد است غذاهای خارجکی بپزد برایمان. مامان بزرگ بلا شده است، عجیب! چوب های جادویی اش را بیرون می اورد و مرغ های را یک جور خارجکی توی چوب فرو می کند و یک جور سبک دار می پزدشان. خب، یک نوه ی گردالی تقارن دار مثل من، چه توقعی می تواند داشته باشد از خودش؟! می تواند بنشیند و سفره رنگی مامان بزرگ اش را بر وبر نگاه کند و لب نزند؟! می تواند؟! مخصوصا وقتی مامان بزرگ راجع به هر چیز توی سفره سوال می کند از نوه تپلی اش :" فالوده خوب شده؟!" ، " غذا چطوره؟!" ، " دوغ می خوری یا نوشابه؟!" ، " به سالادت سرکه زدم، مفیده!" و بعد در جواب تعریف های من که :" کوکب خانم دوم دبستان، باید بیاد پیشت لنگ بندازه مامان بزرگ!" لبخند می نشیند روی لب هایش که :" تو رو خدا راس می جی؟!" من عاشق فارسی حرف زدن مامان بزرگم . دلم می خواهد تف مالی اش کنم بس که خوشمزه حرف می زند.

ساعت شش هفت عصر، کوله پشتی ام را می اندازم روی دوشم که برگردم خانه مان. خانه ای که یک کوچه بالاتر از خانه مامان بزرگ است. مامان بزرگ اصرار می کند که :" بمون دیگه امشبم!" احساس شرم می کنم از خودم. به مامان بزرگ می گویم :" می خوام برم خارج. مامانم باید عادت کنه دیگه!" مامان بزرگم غصه اش می گیرد که :" چرت و پرت نگو! دیوونه!" این را ترکی می گوید. باید هم ترکی بگوید. "چرت و پرت نگو!" به ترکی، غلظت اش بیشتر است انگار.

خب، این نوه ی تپلی دارد روز به روز متقارن تر می شود. با داشتن خاله ها و مامان بزرگ این چنینی می شود نگفت :" گور بابای چاقی و رژیم برای لاغری"؟! نمی شود به خدا، نمی شود...

بهشت

عزیز داستان خلقت را گفت. او که چند خیابان بالاتر این دنیا را نمی شناخت از ان دنیا خبر داشت. شاید هم چند بار رفته و برگشته بود. از گوشه گوشه بهشت خبر داشت و ادم و حوا را هم لابد دیده بود که ان قدر قشنگ توصیفشان کرد. دلم می خواست بروم ان جا. همان جایی که اسمش بهشت بود و امن بود. اذر را هم با خودم می بردم.

در بهشت عزیز، غلامعلی نبود که انقدر با نفرت نگاهمان کند. از ظهر به این طرف قلبم جایی توی سینه ام گم شده بود. حسش نمی کردم. ان ته ته ها می تپید و من انگار وارونه از جایی اویزان بودم. فقط چشم های غلامعلی نبود که ترس را به جانم ریخته بود. از همه می ترسیدم. دنیا شده بود هوای فشرده سنگینی که سینه ام از ان پر و خالی می شد. شاید در بهشت همه چیز جور دیگری می بود.

رازی در کوچه ها / فریبا وفی

اخبار زنده ها

عزیز غر غر می کرد. از کی زن، عزیز تر از مادر شده است؟ خودش جواب خودش را داد: از همان اول، از همان زمانی که حوا بود ولی مادر نبود. ارزویش رفتن به زیبارت بود ولی عبو هیچ وقت پول نداشت. ارزوی عزیز، جوان مانده اما پاهایش پیر شده بود. دورتر از قبرستان شعر نمی توانست برود. هربار، سنگ قبر پدر بزرگ را گم می کرد. روی قبر ها خم می شدیم و دنیال اسم محمد می گشتیم. مواظب بودم پا روی قبر ها نگذارم. بیشتر اسم ها را نمی توانستم بخوانم. با خط شکسته نوشته بودند.

محمد را پیدا می کردیم و سر قبرش می نشستیم. بفهمی فهمی می دانستم دفعه قبل برای مرد دیگری گریه کرده بودیم ولی نمی شد این را به عزیز گفت. نرسیده چادرش را می کشید روی صورتش و گریه می کرد. از زیر چادرش به قبر پدر بزرگ تونل می زد و اخبار زنده را به او می رساند.

رازی در کوچه ها / فریبا وفی

رسالت من لبخندی ست برای دنیا

از چند سالگی؟! از هر وقت که یادم می اید، به پیامبر ها و امام ها حسودی می کردم. همیشه دلم می خواست من هم پیامبر بودم. پیامبر بودن را بیشتر از امام بودن دوست داشتم. بعد می نشستم و سوال های فلسفی می پرسیدم از مامان. مامان هیچ وقت بلد نبود جواب سوال هایم را بدهد. گوشه لبش را گاز می گرفت که :" کفر نگو بچه!" و من ساکت می شدم. می ترسیدم خدا ببرتم جهنم به خاطر این ارزوی مسخره ام. بعد اما، از رو نمی رفتم، ساکت هم که می شدم، توی دلم به خدا می گفتم :" چرا پیامبرم نکردی؟!" نمی دانم از سر چه بود که این همه به پیامبر شدن علاقه داشتم. به بابا نمی شد این حرف ها را زد. بابا برای لحظه های خوب زندگی بود. برای ان وقت ها که جیغ بزنیم و شادی کنیم دو تایی. نه این که بنشینیم و سوال های جدی جدی بپرسیم از هم. هیچ وقت از بابا نپرسیدم :" چرا من پیامبر شدم!"اگر می پرسیدم، لابد می گفت :" می شی، به زودی پیامبر می شی!" یا همچین جوابی مثلا. نمی دانم، شاید هم نمی گفت. بزرگ تر که شدم، کلاس های دینی جای امنی نبود برای پرسیدن سوال های جدی زندگی. برای مطرح کردن ارزوهای زیادی بزرگی که توی دلم داشتم...

*

نشسته ام رو به روی اقای شاعر، فرو رفته ام توی صندلی ام، اقای شاعر پیپ می کشد و از پشت دود نگاهم می کند. روشنی پنجره افتاده توی چشم هایم، اقای شاعر را واضح نمی بینم، اما صدایش را خوب می شنوم. صدایش ارامم می کند. شبیه موسیقی ملایمی است پر از حس های خوب. دست هایم را توی هم حلقه کرده ام. اقای شاعر حرف می زند و حرف می زند، بعد به این جا می رسد که می گوید :" تو پیامبری! وظیفه ات سنگینه!" نفسم بالا نمی اید. این را اقای شاعر نمی فهمد. نمی فهمد که یک دفعه اسمان می ریزد توی دلم. می دانم که راست راستکی به نبوت نرسیده ام. می دانم. با این حال دختر شش هفت ساله ای را می بینم که با دامن چین چین قرمزاش توی دفتر چند متری اقای شاعر می دود و می خندد، لبخند دارد به چه وسعت، خوشبختی دارد به چه عظیمت. می شنوم و نمی شنوم که اقای شاعر می گوید :" نجات دهنده باش!" "نجات دهنده را بارها  و بارها تکرار می کند. دنیا می چرخد دور سرم، با همه ادم هایش، با همه رنگ هایش. من لبخند دارم روی لبم و یک بغضی که نمی دانم از کجا پیدایش شده...

*

دراز کشیده ام و گریه می کنم ...

گوسفند

"اینقدر گوسفند نباش."

ولی من گوسفندم. در اینه به خودم نگاه می کنم موهایم پر پشت و فرفری است. پشم فشرده ای که شانه تویش گیر می کند. روی بینی ام پر است از دانه های قهوه ای کک و مک و چشم هایم درشت و کمی اشک الودند. بزرگ که شدم، رفتم ارایشگاه و موهایم را صاف کردم. اثری از ان همه فر روی کله ام نماند. موهای نرم و بلندم را بالای سرم جمع کردم و فکر کردم خاطرات گوسفندی ام هم همران ان رفته است...

رازی در کوچه ها / فریبا وفی

می میرم به جرم ان که هنوز زنده بودم

 

1

صبح

قطره نوری است

که نشت می کند

عصر

باد و هوا پاکش می کنند

2

تنهایم –

فرماندهی که لشگر خود را گم کرده است

بر کرانه ی تاری

تاریک

که بوی شغال می دهد

3

به باران ها چه کسی یاد می دهد

موسم پاییز

طوری ببارد

که هیچ گلی

از خانه خود بیرون نیاید

4

تا باد

به خانه خود باز گردد

کودکانش به کوچه دویده به بازی مشغولند

شما بازی نخورید برگ ها!

باد بر می گردد، از چشم شما می بیند

5

دریا

بقچه ای است

که هوا زیر بغل می زند

و به افتاب می سپارد

تا ما فراموش کرده

و ابرش بنامیم.

6

باز

بوته های علف مست کرده اند

سرشان را به هم می کویند

هر وقت بوی تو نزدیک می شود

داستان ما همین است.

 

 

می میرم به جرم ان که هنوز زنده بودم / محمد شمس لنگرودی / نشر چشمه / قیمت 1600 تومان

من و اذر دزدکی می افتادیم دنبال ادم هایی که توی کوچه راه می رفتند و خیره می شدیم به پشت شان. یک جور تفریح شخصی بود که بعد ها هم با من ماند. بعضی ها پشت و رویشان هیچ به هم نمی امد. گاهی پشت صادق تر بود و معصوم تر، گاهی هرزه تر و نامتعادل تر. بعضی وقت ها انقدر بی صدا راه می رفتیم که شخص جلویی حتی به خیالش هم نمی رسید که دو نفر دارند تعقیبش می کنند. دستش را دراز می کرد و پشتش را می خاراند. عاشق لحظه ای بودیم که شک می کرد. کمتر کسی بر می گشت تا ببیند یکی پشت سرش هست یا نه. فقط قدم هایش کند و نا مطمئن می شد. صورتش رو به جلو بود ، اما حواسش پشت سر جا می ماند.

رازی در کوچه ها / فریبا وفی

چشمانم را که می‌بندم،

 خواب، قوری بزرگی است

 که تو در آن دم می‌کشی

 چشمانم را که باز می‌کنم،

 بیداری، قوری کوچکی است

 که من در آن تلخ می‌شوم

 "هدا حدادی"

تصمیم کبری

از روی زمین محکم بلند شد و دست هایش را مالید به لباسش و بر و بر این طرف و ان طرف را نگاه کرد ، اب دهانش را قورت داد و گفت:" خب من رفتم!" و چیزی توی دلش تکان خورد. فکر کرده بود چقدر بلد است باشهامت باشد، فکر کرده بود تو می زنی زیر گریه که :" بابا من بی تو زنده نمی مانم!" اما تو هیچ وقت بلد نبودی از این حرف ها بزنی. او هم مطمئن بود که تو از این حرف ها نمی زنی. با این همه هی این پا و ان پا می کرد که مثلا بگویی:" خب! بمون یه کم دیگه!" تو نگفته بودی. اما او که مثل بچه ادم بلد نبود بلند شود و برود، الکی ایستاد و اخ و اوخ کرد که :" پاهایم سر شده، یه کم دیگه می مونم!" و مانده بود. دوباره مانده بود. به خیال خودش هنوز زود بود برای تصمیم گرفتن. هزار بار تصمیم کبرا را توی ذهنش مرور کرده بود و به کبرای دوم ابتدایی حسودی کرده بود که بلد بود تصمیمش را بگیرد. هی توی دلش هزار تا قصه بافته بود برای خودش، قصه هایی که.. اوه، قصه هایش راز بودند. نمی شود گفت شان.

نشسته بود. بی این که لبخند داشته باشد یا اخم. همین که نفس می کشید بهترین علامت بود برای زنده ماندن. برای این که ثابت کند :" ببین! هنوز هستم. هنوز مانده ام!" تو ندیدی. اما بارها که حواست پرت شده بود و چشم چرخانده بودی، زده بود زیر گریه. سرخی چشم هایش را دیده بودی. ندیده بودی؟! خب، می دانی؟! بلد بود، جوری گریه کند که نفهمی. حتی بلد بود وقت عصبانیت جوری فحشت دهد که خودش هم فکر کند دارد دروغ می گوید، و تمام فحش هایش فقط یک معنی دارد :" دوستت..." اخ، نباید این را می گفت. قول داده بود به خودش، که نگوید دیگر. بلد بود به خودش قول های جدی بدهد. قول هایی که حتی اگر می زد زیرشان، باز هم یک قول جدی می ماندند.

نشسته بود فال گرفته بود برای خودش. بارها و بار ها چشم هایش را بسته بود که اگر سر انگشت هایم به هم برسند، می روم. سر انگشت هایش به هم رسیده بودند. بعد به خودش گفته بود:" این طوری قبول نیست." و تصمیم گرفته بود اگر سر انگشت هایش به هم نرسند،می رود. سر انگشت هایش به هم نرسیده بودند. بلند شده بود. دست هایش را دوباره تکانده بود و دست تکان داده بود که :" خداحافظ!" تو دست تکان نداده بودی برایش. اما حرکتهای ریز بالا پایین شدن سرت را دیده بود. یعنی که :" خداحافظ!" رفته بود. تمام پله ها را رفته بود پایین، پیچ سر کوچه را پیچیده بود و رسیده بود به ان نانوایی و مانتو فروشی سر کوچه. بعد به خیال این که چیزی جا گذاشته است، بر گشته بود. تو گفته بودی :" سلام" لبخند هم زده بودی. به خیالش سرک کشیده بود که یعنی :" بمان و نرو!" نفس نفس زده بود. بغض هم کرده بود. اما به روی خودش نیاورده بود. مانده بود و مانده بود.

تو چیز زیادی نگفته بودی. ببینم، راستی راستی بلد نبودی برایش لبخند بیاوری؟! یا از لبخند نزدن اش لذت می بردی؟! بی خیال. مهم نیست این حرف ها. اما بوسیدن اش را که فهمیده بودی. نفهمیده بودی. نگو نه، که باورم نمی شود. حواست نبود. خواب بودی؟! احمق، نسیمی که می خورد به صورتت، یک نسیم تابستانی نبود. اه، کی می خواهی بفهمی این چیز ها را؟! نه،عصبانی نمی شوم. اما ادم گاهی انتظار دارد بعضی راز ها را کشف کنی مثلا. کف دست هایش را که بوسید و فوت کرد، سه خیابان و پنج کوچه را هم گذارنده بود.

باورت نمی شود، ولی این دخترک تصمیم کبرایش را گرفته بود...

این موجودات خپل دوست نداشتنی

غصه هایم این روز ها کچل اند و خپل. با دست های کپل، انگشت های پهن و چشم های ریز و تو رفته. غصه هایم پا ندارند. مثل نمکدان اند. شاید هم شبیه تخم مرغ می مانند. قل می خورند و می ایند توی دلم. من هیچ وقت نفهمیدم این غصه ها از کدام سوراخ پیدایشان می شود. وگرنه تا حالا برایشان هزار تا تله گذاشته بودم. غصه ها قل می خورند توی دلم . بعد شبیه سرخپوست ها گوشه ای از دلم برای خودشان اتش روشن می کنند و شعر می خوانند . می کوبند به دهانشان و صداهای عجیب و غریب از خودشان در می اورند.صداهایی شبیه " هوهو" ، صداهایی شبیه "هق هق " های خفه.

غصه هایم این روز ها شبیه ماهیگیران پیر ساحل اند که خوب بلدند ماهی ها را گول بزنند و توی تورشان بیاندازند. این روز ها هی به تور غصه هایم گیر می کنم، غصه ها بالا می کشندم و لبخند می زنند. بعد من می مانم و یک تور سفید سوراخ سوراخ که غصه ها می اندازند روی سرم. دنیا از پشت این تور، دلگیر است. مربع مریع است. و توی هر مربع اش هزار تا موجود کچل و خپل می نشینند و تماشایم می کنند.

اصلا می دانی؟! غصه هایم شبیه موش کور می مانند، نمی بینی شان، اما حرکت دارند، مثل موش که زیر زمین راه می رود و روی خاک خط می اندازد، غصه ها توی دلم دنبال بازی می کنند و روی لب هایم خط های کج و کوله می اندازند. باور نمی کنی چقدر بلدند یکهو لب هایم را کج و کوله کنند. باور نمی کنی چقدر دیوانه اند.

هزار روش به کار گرفته ام برای به دام انداختن شان. از شوت کردن هسته های الوچه بگیر، تا نقاشی کشیدن با انگشت های پایم و هزار جور نقشه های اجق وجق. به دام افتاده اند. اما دوباره از یک سوراخ ریز سر و کله شان پیدا شده است...

آه...غصه هایم، این غصه های کچل و خپل، احمق اند. خیال می کنند از پس من بر می ایند. خیال می کنند، بالاخره یک دریاچه می سازند با اشک هایم. کور خوانده اند. به خواب می بینند که دریاچه ای به جغرافیای جهان اضافه می شود از اشک هایم. نمی گذارم حتی به خیال شان سرک بکشد که بیشتر از این همسایه دلم بشوند. باید نقشه جدیدی برای فراری دادنشان بکشم. بوی یک خنده ی واقعی که به مشامشان برسد پا به فرار می گذارند...

راستی!شما یک نقشه بهتر سراغ ندارید برای به دام انداختن شان؟!

در اغوشم بگیر

می توانی دست هایم باشی

و صورتم را بپوشانی

می توانی پنجره ای شوی

که نور می اندازد به اتاق تاریک

می توانی پتو شوی

و تنهایی ام را لمس کنی

می توانی پناهگاهی شوی

برای پنهان شدن ام

بیا و وقت گریه کردن

بالشتم باش

که با ترس زل می زند

به چانه لرزانم

 _تیرماه 89_

 

+ فرهاد حسن زاده

 

بعضی وقت ها ، درست مثل حالا چشم هایم را می بندم و از صمیم دلم ارزو می کنم کاش خدا، بینگ، یک شارژ زرد رنگ دو تومنی ایرانسل ( من قانعم، پنج تومنی بخورد توی سر من و شرکت ایرانسل!) می گذاشت توی دستم و خوشحالم می کرد و من با لبخندی بزرگ پوشش سیاه رنگ را می خراشیدم و با حس خوب خوشبختی کد را شماره گیری می کردم...

+ لعنت به این ایرانسل و شارژهایش که ادم را معتاد کرده اند.

+ می شوم گند دماغ ترین ادم وقتی شارژم تمام می شود. باور ندارید؟! کافی ست یکی نزدیک شود تا ببیند عکس العمل زیبایم چیست!!!

+ دعای وقت نماز: خدایا پولش را هم نمی رسانی، یک جوری مرام بگذار و شارژش را برسان. امین!

بیسکویت مادر

گفتی بیسکویت مادر و من یاد شش سالگی افتادم، یاد ان خانه مستاجری قدیمی دو اتاقه، یاد ان که بابا بسته بسته برایمان بیسکویت مادر می خرید و من نمی خوردم. عکس روی جلدش را نگاه می کردم و نمی خوردم. اب دهانم را خشک می کرد. مامان با یک لیوان شیر می داد دستم، یک گاز از یک دانه بیسکویت می خوردم و دیگر نمی خوردم...

گفتی بیسگویت مادر و من یاد این افتادم که چقدر دوست نداشتم این بیسکویت را. همیشه می نشستم و بیسکویت خوردن داداش را نگاه می کردم، بیسکویت خوردن مامان را. ساق طلایی خوردن هم بیشتر برایم یک شکنجه بود تا لذت.

گفتی بیسکویت مادر و من بی دلیل یاد ان خانه قدیمی مستاجری افتادم، یاد ان بسته های بیسکویت که بابا از تعاونی شرکت شان می خرید. یاد ان حس بد از تماشای بیسکویت های کوچک مادر...

بسکویت های مادر دیگر طعم بیسکویت های قدیمی را ندارند. نداشته باشند. خیلی چیز ها دیگر مزه قدیم را نمی دهند و من با این بسته های تقلبی، یاد ان خانه قدیمی می افتم، یاد عصر های لیوان شیر و بیسکویت و یاد دل گرفتگی هایم وقت بیسکویت خوردن...

 

+ چرا من همیشه دلم می گرفت از این که بخواهم ساق طلایی بخورم یا بیسکویت مادر؟!

+ هنوز هم به این دوتا بیسکویت لب نمی زنم.

مردم مرا به خنده می اندازند وقتی درباره فروتنی انشتاین، یا کسی مثل او، صحبت می کنند. پاسخ من به انها این است که وقتی مشهور باشی فروتنی برایت اسان است. یعنی اسان است که خود را فروتن نشان دهی. حتی ان گاه که فکر می کنید در یک فرد کمترین اثری از خودپسندی وجود ندارد، ناگهان خودپسندی را در شکلی بسیار نامحسوس در او کشف می کنید : خود پسندی در فروتنی.

 

تونل / ارنستو ساباتو

" آی گنجشک بلندترین شاخه!

نگاه کن ببین

هنوز کودکی در جهان می خندد؟ "

 

اهدنا الصراط المستقیم

خدا که داشت انسان ها را می چید توی زندگی ام، حواسش بود، چند تایی هم بال دار بگذارد برای وقت های دلتنگی. برای وقت هایی که از دنیا سیر می شوم. برای وقت هایی که دنیا با تمام کوچکی اش دور سرم گیج می رود. برای وقت هایی که...

من از تمام نبودن ها، از تمام خاکستری ها، از تمام ادم های خط خطی به چند "انسان" رسیده ام. حال ماری کوری را دارم وقت کشف کردن رادیوم، حال یک دزد دریایی را دارم وقت پیدا کردن صد ها صندوق پر از سکه و طلا...

خدا؟! داری چه می کنی با این دختر صورتی. ها؟!

تکه های یک دل شکسته ی بیسکویتی

الکی که نیست، ادم که دلش بشکند شکسته است و درست بشو هم نیست. نخیر هم، درست بشو نیست. حالا هی بیا و برایم بهار بیاور توی دست هایت. حالا هی بیا و پشت سرم تق تق راه برو و صدایم بزن. حالا هی بیا و دورم چرخ بزن و بگو :" اشتی؟!" من شانه هایم را بالا می اندازم و نگاهت نمی کنم. توی چشم های قهوه ایت نگاه نمی کنم. به موهای خرمایی ات نگاه نمی کنم. به دست های بهاری ات نگاه نمی کنم. نه! نگاه نمی کنم. لج می کنم و بند های کتانی ام را از اول می شمارم، از اخر، از وسط. هفت تا بیشتر نیستند. اما خسته هم شوم به تو نگاه نمی کنم.

الکی که نیست. ادم که دلش می شکند، هزار تا خاطره خوب هم خط خطی می شوند. هی فکر می کتم پس ان لبخند ها که به هم می زدیم دروغ بود؟ تو بگو. دروغ بود؟! ان همه بهانه های دوست بودن.

اصلا می روم و با کلاغ ها دوست می شوم. می روم و می نشینم توی افتاب و بستنی یخی می خورم و چکه چکه که ریخت روی مقنعه ام و دست هایم را نوچ کرد، یاد تو می افتم و دلم را شبیه ادامس بادکنکی باد می کنم، پر از تو می کنم و به تو نگاه نمی کنم.

می روم و برای ان گربه سیاهه حرف هایم را می زنم. گربه ها را دوست ندارم. تو می دانی. اما چه می شود کرد؟! ادم که دلش شکسته باشد، کارش به این جا می کشد که برود و با گربه هایی حرف بزند که دوستشان ندارد. با گربه سیاهه که حرف بزنم هی یاد تو می افتم که برایت می گفتم :" من از گربه هایی که میو میو نکنند می ترسم!" و خنده های نخودی ات می پیچد توی گوشم که می گفتی :" پیشی که ترس ندارد!" تو به گربه ها می گویی پیشی و من لجم می گیرد. اصلا این حرف ها چه ربطی دارد؟! من دلم شبیه قندان روی میز خانه مان، شکسته. قند هایش ریخته زمین و مورچه ها دور قندها جشن گرفته اند برای خودشان. چشم هایم خیس می شوند و نگاهت نمی کنم.

الکی که نیست، ادم که دلش بشکند، شکسته است و درست بشو هم نیست. نخیر هم، درست بشو نیست. حالا هی بیا و توی گوشم حرف های خوب خوب زمزمه کن، حالا هی بیا و بگو :" اخم هایت را باز کن!" لب هایم که به خنده باز نمی شوند.الکی که نیست. خودت ببین!

این که رسمش نیست. رسمش نیست که تو هی حواست نباشد و دلم ترک ، ترک، کم شود، کوچک شود، تمام شود.

تو بگو. تو! می گویی با این دل شکسته چه کار کنم، وقتی تکه هایش به هم بند نمی شوند. وقتی کنار پنجره، دستم را می زنم زیر چانه ام و با سر انگشت تکه های شکسته ی این دل  بیسکویتی را این طرف و ان طرف می کنم و قطره قطره تنهایی ام وسیع می شود و ... نه! نگاهت نمی کنم!

"سنجاق سرم از عشق چیزی نمی فهمد

فقط همین را می داند

چگونه

وقتی تو می ایی

زیباترم کند"

+تصویرگری از سحر عجمی

پله برقی

من بچه دار شده ام. بچه من دوستم دارد. من بچه ام را توی ایستگاه مترو پیدا کردم. من و مامان می خواستیم برویم خرید. بچه من یک جایی ایستاده بود. دم پله برقی. بچه ام از پله برقی می ترسید. من از پله برقی نمی ترسم. من پله برقی را دوست دارم.

مامان سر من داد می زند. اما من نمی شنوم. من روی پله برقی ایستاده ام. می خواهم به سقف برسم. پله برقی من را دوست دارد. مامان می رود و می نشیند روی صندلی.

همه ادم ها می روند. اما بچه من هنوز نرفته. بچه ام همان جا ایستاده است. تنهای تنها. بچه ام یک ساک هم دارد. من به او نگاه می کنم. از توی نگاهش می فهمم که او هم پله برقی دوست دارد. دستش را می گیرم.

بچه ام به من می گوید:" نه ، می ترسم مادر." بچه ام، ادم با ادبی است. چون که به من می گوید: مادر.

من دستش را می گیرم و زور زورکی می کشم. بچه ام هر هر می خندد. وقتی می خندد، بی دندانی اش پیدا می شود. من بچه ام را زور زورکی می برم روی پله برقی. بچه ام از خنده غش می کند. او ترسیده است و می خندد. من دستش را سفت چسبیده ام. او هم دست من را سفت گرفته است. دستم را می کشد و من می افتم روی او. بچه ام و من روی پله برقی می نشینیم و غش می کنیم از خنده.

پله برقی ما را می گذارد روی زمین و خودش می رود. بچه من روی زمین ولو می شود و می خندد. من او را می برم ان طرف. روی ان یکی پله برقی. ساک بچه ام می افتد روی زمین.

من و بچه ام، بی ساک می رویم روی پله برقی. پله برقی ما را می برد پایین. بچه ام می خندد و توی خنده اش می گوید :" بسمه دیگه مادر!"

ما خیلی پله برقی بازی می کنیم. بچه ام من را ماچ می کند. من دست او را ول می کنم و می روم پیش مامان. مامان به من می خندد. وقتی من و مامان نگاه می کنیم بچه ام نیست. شاید اقای مترو او را دعوا کرده است. بچه ام رفته است و ساکش همان جا مانده است.

من دیگر بچه ام را نمی بینم. اما ساک خالی اش پیش من است. من به یاد بچه ام هستم. چون که ادم باید بچه اش را دوست داشته باشد. حتی اگر بچه ادم، یک خانوم پیر زن باشد.

 

اسم من مانیا است /عذرا جوزدانی

"از تو دور افتاده ام

چون بهمن از ارديبهشت

دور

قدر دستهاي آدمي از سرنوشت

از تو دور افتاده ام

امروز مي فهمم چه بود

حال  سرگردان آدم

وقتي افتاد از بهشت"

بیا چند شاخه حرف بزنیم*

*امتحان ها تمام شد. اما من دلم گرفته است. هیچ هم خوشحال نیستم.

ادم که امتحان هایش را بد داده باشد و عاشق یک ادم گامبالوی خیکی شده باشد، خب، دلش می گیرد دیگر. من به شکم ادم گامبالویم نگاه می کنم که شبیه یک توپ راست راستکی ست و لبخند می اید روی لبم. نون لبش را می گزد که :" وای فریبا! خیلی خزه..." هیچ هم خز نیست. اصلا من عشقم می کشد که از ادم های خز با شکم گردالی که اول اسمشان "خ" دارد خوشم بیاید. بازوی نون را می چسبم و می خندم. از ان لبخند های سرخوشی که ته دل ادم را قلقلک می دهد که به خودم بگویم :" باشد!"

*سرما خورده ام. از این سرما خوردگی تقلبی ها که عطسه دارد و گرفتگی صدا و گاهی خارش گلو.دستمال هم که نباشد برای دماغ گرفتن فکر می کنید من چه کار می کنم؟! اولش کمی جیغ ویغ می کنم که چرا دستمال نداریم ما؟! بعد پاهایم را می کوبم زمین و با هزار منت و گوشه چشم نازک کردن و اخم و تخم می روم و با دستمال مرطوب ارایشی دماغم را پاک می کنم. فکر می کنید نتیجه می دهد؟! نچ، نتیجه نمی دهد و من به رسم کودکی ها، نه با استین، که پایین لباسم را بالا می کشم، جوری که تا صورتم برسد و دماغم را پاک می کنم. بله، همین جوری هاست که با سرما خوردگی ام مبارزه می کند. من یک هپلی واقعی شده ام و خیلی هم خودم را دوست دارم وقت دماغ پاک کردن.

*این دندان های عقل هم که فادر مادرمان را در اوردند. این دندان عقل پایین سمت چپ فکم بالاخره "دالی " کرد و ما پس از چندی زیارت اش کردیم و لبخند امد روی لب مان. اما مگر ادم اند این دندان عقل ها؟!روانی کرده اند من را وقت غذا خوردن. خب، با این حساب شما می گویید من دلم نگیرد؟! می گیرد، خوبش هم می گیرد...

*به تابستان فکر می کنم و برنامه های تابستانی. به این که قرار است ... اوه... خدای من... این دخترک نیم وجبی ات دارد بیست ساله می شود و حواسش به خودش نیست اصلا. هنوز دماغش را با پایین لباسش پاک می کند و وقتی بچه همسایه به عروسک هایش دست می زند جیغش می رود هوا که :" نه! خراب می شن!" این دخترک هنوز دراز می کشد کف زمین و کتاب عروسکی الاغش را می خواند برای خودش. هنوز پاپیون می زند به گوشه سرش و وقتی ذوق می کند دست هایش را چپکی گره می زند توی هم و سرش بین شانه هایش پنهان می شود. خدا جان! مطمئنی قرار است بیست ساله شود؟! من که مطمئن نیستم...

*دارم حساب می کنم اگر درس هایم را بیفتم حوصله دارم تابستان بروم دانشگاه؟! معلوم است که حوصله ندارم. این که حساب کردن ندارد. پس چرا نشسته ام اینقدر فسفر می سوزانم بیخودکی؟!

* یک درخت چه می کند وقتی هیچ پرنده ای روی شاخه هایش لانه نمی کند؟! شده ام همین درخته، با همین زمینه ی بنفش.. برگ هایم را جمع می کنم و وقت تماشای پرواز پرنده ها، تند تند اه می کشم. دلم جیک جیک های ممتد یک دسته گنجشک می خواهد، اصلا دلم یک لانه با چند تا جوجه تازه سر از تخم در امده می خواهد برای در اغوش گرفتن. دلم ناز و عشوه می خواهد در نسیم ملایمی که... شده ام یک درخت بی پرنده. فوق فوقش چند تا برگ سبز داشته باشم برای دل خوش بودن و چند تا شاخه ترد و نازک که قد هر کسی بهشان نمی رسد...

+ عنوان، نام یکی از کتاب های حسین تولایی

+ این درخت هم که مال خودم است دیگر. کاملا معلوم است. نیست؟!

اینقدر  بدم می اید از ان دسته از ادم هایی که مثلا فکر می کنند خیلی باهوش اند و اند همه چیز اند. که می توانند بگذارندت در منگنه و رو در بایستی و همه چیز را قاطی "صمیمیت" می کنند و زنگ می زنند که :" شماره دانشجویی ات رو بده عزیزم واست نمره هات رو چک کنم، الان تو سایتم!" خب، یکی نیست بهشان بگوید:" برادر و خواهر عزیز، چرا واسه یه ارزن فوضولی این همه خودتان را چیپ می کنید؟!" خب، من  اگر همه نمره هایم از دم بیست هم شده باشد، حاضر نیستم این حماقت را انجام بدهم و شماره دانشجویی ام را بدهم به ده ، پانزده نفر که دارند از روی صمیمیت و دوستی ای که هرگز وجود ندارد، در حقم لطف می کنند که شرمنده شان شوم...

 

+ تازه بهشان بر هم می خورد که می گویم :" مچکرم،خودم می بینم!" و گوشی را تق می کوبند!

+ اینقدر خودم را دوست دارم وقتی نمره هایم را به هیچ کس نمی گویم و ملت می مانند توی خماری که یعنی استاد چه نمره ای داده که با با لبخند نچ نوچ می کنم که :" نمی گم!" من اصولا به این روش روی نرو همه می باشم و از این کار هم به شدت لذت می برم، چون خودم هیچ تمایلی به دانستن نمره های دیگران ندارم و اگر کسی نگوید عین خیالم هم نیست!

سه موضوع برای نویسنده شدن!!!

وبلاگ خوانی که می کنم، به این نتیجه رسیده ام که ملت وقتی کم می اورند توی نوشتن، یا مثلا می خواهند بگویند :" چیز حالیم است!" می نشینند مقاله ای که همه اش نظر ها و تجربه هایش شخصی شان راحع به سکس است، به خورد مخاطبان می دهند، یا مثلا می ایند از سیاست می نویسند و فلانی و فلانی و فلانی را یک جور هایی به طور مستقیم یا غیرمستقیم می کوبند. بعد یک موضوع دیگر که ملت گیر داده اند به نوشتن، یعنی از ده وبلاگ نویس ، نه تایشان می نویسند همین است که :" بالاخره می روم، چمدانم را در ایستگاه جا خواهم گذاشت." و از این جور حرف ها. خب، یکی نیست، همین طور که من مشت می کوبم روی میز کامپیوتر، یک جایی بایستد رو به رویشان که :" اقا جان! پاشو برو دیگه، اینقدر می رم می رم نکن، رفتنت به هیچ جای دنیا بر نمی خوره، مطمئن باش..." نمی دانم ملت چه فکری می کنند که چسبیده اند به این سه موضوع!

 

+ گیرم راجع به تجربه های سکس نوشتن و سیاست و این جور چیز ها،به خاطر تفاوت در تجربه ها و عقیده ها گاهی چیز جالبی از اب در بیاید، اما این " می روم، می روم" جدا مسخره است...

+ دیروز نشسته بودم پیج های سیو شده را می خواندم، دیدم از ده نفر، هفت هشت تایشان نوشته اند :" بالاخره می روم..." خب، مضحک است دیگر!
+ از این به بعد هر کس بنویسد :" می روم، بالاخره خودم را جا می گذارم، و فلان و بهمان!" من می نشینم و هر هر می خندم که :" برو عزیز جان! به هیج جای دنیا بر نمی خورد رفتنت و هیچ کس را به راستی غصه دار نمی کند!"

+ والا!

"باد می امد. خواهر ترشیده اش را کف حیاط می دیدم که نقل اورده بود و می پاشید روی سر خودش. سیک شده بودم. برادر عزبش دست کشید روی سرم و گفت : مثل ماه شده ای. چقدر این لباس به تنت می اید. برویم جلوتر. باد پیچید توی دامنم. هزار بال،شاید هم دو هزار بال باز شدند. دست همدیگر را گرفتیم. زیر پایم که خالی شد گفتم : بگو دوستم داری. گفت : دارم. دارم . دارم.

خواهز ترشیده اش کل می زد. گفت: پایین را نگاه نکن. همه جا پر از کرم کدو بود. دسته دسته از چاه حمام بیرون می امدند و در هم می لولیدند. پایم گیر کرد به توده ای ابر. گفت : همین جا خستگی بگیر خیلی وقت داریم عزیزم. خواستم پایین را نگاه کنم که دست گذاشت روی چشم هایم. گفتم : من از کرم ها نمی ترسم. گفت : کرم های توی خاک که ترس ندارند. صدا مثل شیون مادرم بود. دوست داشتم باز هم بالاتر برویم. باید منتظر باد می ماندیم. پرسیدم : چیزی گفتی ؟ باد پیچید توی دامنم. فقط شنیدم که گفت : عروسک ناله می کند."

 ماریا انگشت / مریم حسینیان

می خواهم دنیا را قورت بدهم

او خر است. این را فقط من می دانم. گربه قهوه ایه با گریه سیاهه دعوا می کرد. نمی دانم چه می گفت. هی میو میو می کرد و من سرم را کج و کوله می کردم که نگاهش کنم. گربه ها هم خرند. این را هم فقط من می دانم. همیشه می روند جاهای تنگ و تاریک دعوا می کنند. من دلم می خواهد جاهایی دعوا کنم که نور داشته باشد.

او توی چشم هایم نگاه کرد و گفت :" گامبالو!" و دندان هایش را روی هم فشار داد. گریه ام نگرفت. نگاهش کردم و تند تند چشم هایم را به هم زدم. دلم نمی خواست شبیه گربه هایی باشم که زیر ماشین دعوا می کردند با هم، خب من دلم نمی خواست با او دعوا کنم. هیچ هم عجیب نیست. هست؟به من گفت :" گامبالو!" بعد رویش را کرد سمت کلاغ هایی که قار قار نمی کردند. بعد من دست کشیدم روی شکم گردم . دلم دلش گرفته بود. قار قور می کرد. یعنی که دلش نمی خواست گامبالو باشد. اما برای من فرقی نمی کرد راست راستکی گامبالو باشم یا نه. دست هایم را کوبیدم به هم تا کلاغ ها پرواز کنند. کلاغ ها پرواز کردند. نه به خاطر صدای دست هایم. به خاطر گربه ای که قهر کرد و رفت سمت کلاغی که قار قار نمی کرد. من دلم خنک شد که دیگر کلاغی روی چمن ها نبود که او نگاهش کند. دلم می خواست کلاغ باشم. به من گفت :" گامبالو!" و من لپ هایم را باد کردم و ادامسم را اندازه یک بادکنک بزرگ کردم. او سرش را چرخاند. من بادکنک ادامسی ام را باد کردم، بیشتر ، بیشتر. بعد او چسبید به بادکنکم. من دلم خنک شد. او گفت :" گامبالو!" و من بادکنک ادامسی ام را بیشتر باد کردم. کلاغ ها چسبیدند به بادکنکم، بعد تمام گربه ها و درخت ها، بعد تمام نیمکت ها. من بادکنک ادامسی ام را بیشتر و بیشتر باد کردم. انقدر که تمام دنیا چسبید به بادکنک ام، چسبید به لپ هایم. می خواهم گامبالو باشم، و با او قهر کنم. می خواهم دنیا را قورت بدهم، با تمام کلاغ ها و گربه هایش...

+ مهبان عزیز برایت ایمیلی نوشته ام که به زودی می فرستم برایت...