هی اقای پوست گندمی ِ مو کلاغی ِ عینکی!
تنها تر می شوم!"
تنها تر می شوم!"
- راست می گی تو. دماغ مامانم هم این جوریه.
- فیل کوچولو! تو دنیا کی رو بیشتر از همه دوست داری؟
- از همه بیشتر مامانمو.
می چیو مادو ، شاعر کودک چینی

نشسته ام و کتاب های نخوانده را چیده ام دور و برم. یکی نیست به من بگوید به جای این که یک کتاب را دوبار بخوانی، کتاب های نخوانده را بخوان. خب، جای تعجب هم ندارد. هیچ چیز من اصولا روی اصول نیست. حالا نشسته ام و غصه می خورم که چرا این همه کتاب نخوانده دارم. مرداد که تمام می شود، برای من یعنی همه تابستان تمام می شود. هر چند دانشگاه رفتن به شیوه من، مساوی ست با تابستان و هیچ فرقی با "بخور و بخواب" ندارد. حالا متحیر مانده ام در خودم که دارم غصه چه چیز را می خورم؟ از ترسم هنوز چک نکرده ام ببینم استاد شین نمره ام را داده یا نه. یاد امتحان که می افتم خنده ام می گیرد از خودم. هر چه از جزوه استاد یادم بود نوشتم برایش و بعد پایین برگه ام نامه نوشتم و چاخان جور کردم این هوا. حالا نمی دانم استاد دلش کباب شده برایم یا نه. استادی که با کفش های پاشنه بلند و نوک تیزش فر می خورد توی کلاس و با صدای نازکش هی اخطار می داد "همه سوال ها رو کامل و دقیق می نویسید، با رسم شکل". شکل که نکشیده بودم هیچ، برگه ام را با راپید شش دهم نوشتم که چرت و پرت هایم گنده شوند و برگه ام پر شود. اولین نفر هم از کلاس زدم بیرون. حالا من مانده ام که استاد من را پاس کرده یا نه. اصلا هم هیچ تمایلی ندارم قبل از انتخاب واحد نمره ام را چک کنم. حوصله چک و چانه زدن هم نداشتم و ندارم. حالا که از وقتش گذشته اصلا. بدون نمره استاد معدلم خوب بود، یعنی عالی بود. طنز خوشمزه ای ست در نوع خود، که معدل هفده و نود با یک ده نقلی سقوط کند. جهنم!
شما بگویید من با غصه این کتاب های نخوانده چه کنم که مثل خوره افتاده اند به جانم. فیلم ها را هم ندیده ام. تابستان را چه کار کردم اصلا؟! تسبیح گرفتم دستم و برای ارزوهایم ذکر گفتم. این هم ارامشی ست در نوع خود.
ها، الان که یادم می اید می بینم کارهای مفید تری هم انجام داده ام جز ذکر گفتن. داستان نوشته ام و دادم به مجله ها تا سعادتمند شوند این مطبوعات کیلویی نوجوان!
این روز ها نه بشکن می زنم، نه قر می دهم. یک عدد سی دی رقص ترکی پدر جان اورده برایم. دستم را می زنم زیر چانه ام و زل می زنم به صفححه مانیتور و رقص پای پسر بچه های ده – یازده ساله. به یک کشف جدید هم رسیده ام که رقص پای ترکی بسیار بسیار شبیه رقص اسپانیایی ست و تنها تفاوت در حالت دست هاست. تا قبل از این که از تماشای رقص زن های ترک هیکلی چندشم می شد. سرم را می انداختم پایین و با سر انگشت هایم بازی می کردم. حالا اما می بینم این زنان ترکی چه رقاصان قهاری بوده اند و خبر نداشته ام. از این به بعد سعی بر این دارم که رقص پای ترکی را یاد بگیرم. گور بابای طبقه ی چهارمی بودن. چه طور طاها با عربده های چهارساله اش می تواند ساختمان را بگذارد روی سرش، ان وقت من با رقص پای ترکی ساختمان را نگذارم روی سرم؟!
خب، این تابستان هم دارد تمام می شود. به 20 شهریور فکر می کنم و غمباد می گیرم. چه می شود کرد؟! خب، دانشگاه ادم که شبیه دانشگاه ادمیزاد ها نباشد همین می شود دیگر. اما از شما چه پنهان، این دانشگاه خر را ، با همه خر های درشت و کوچک ش دوست دارم انگار!!!

همین امروز صبح یه دعوای حسابی کردم. با الهه. کارمون به دفتر هم کشید. تازه تقصیر خودش بود. من بهش گفتم شبا در و پنجره اتاقشو محکم ببنده.چون ممکنه عنکبوته باید بخورتش. بعد اون گفت عنکبوت که خیلی کوچیکه. گفتم :اونا بچه هاشن. دنیا توی یه تار عنکبوت بزرگه که هی داره به دنیا نزدیک تر می شه و ممکن دنیا رو بخوره. اونم موهای منو کشید و گفت: دنیا وسط اسمونه. منم دستشو چنگول گرفتم. بعد اون زد و من زدم. هی اون زد. هی من زدم. تا سمیه جون اومد سر کلاس و کلی دعوامون کرد. بعد هم فرستادمون پیش خانم امیری. اونم کلی نصیحت مون کرد و از این چیزا. فقط خدا کنه که دیگه دعوامون نشه. اخه شاید عنکبوته ببینه بیاد زمین رو بخوره. چون اگه بفهمه من فهمیدم که هست خیلی عصبانی می شه. باور کن این یه خواب نیست اما اگه تعریف کنم فکر می کنی خوابه. دیشت که توی خونه تنها بودم، تلویزیون رو روشن کردم. توی تلویزیون یه عالمه اقا با تفنگای راستکی بودن. مردم جیغ یم زدن و سنگ پرت می کردن روی اون اقاها. یه عالمه خون روی زمین ریخته بود. یه اقایی هم هی می گفت جنگ نیم دونم کجا با یه جای دیگه ادامه داره. تازه یه امبولانسای خرابی هم بود. منم که دیگه از صدای ادما و دیدن بچه های زخمی خسته شده بودم، اومدم تلویزیون رو خاموش کنم که دیدم یکی از بچه های عنکبوته از تلویزیون اویزون شده. ولی چه فرقی می کنه؟! تفنگ الکی یا راستکی.
اخه امیر همیشه تفنگ الکی میاره مهد کودک. ولی هر وقت شلیک می کنه بچه ها می میرن. فکمر کنم یکی از دوستای عنکبوته. اخه همیشه مثل توی تلویزیون یا با بچه ها کشتی می گیره یا می کشتشون. تازه یه دفه می خواست الهه رو بکشه که من مث توی فیلما رفتم جلوش وایسادم که نکشتش. اونم خواست منو بکشه که خواهر خودش، ستاره نذاشت. اونم عصبانی شد و با هم کشتی گرفتن. اون وقت جنگ شد. خودم دیدم روی تفنگش یه عنکبوتی راه می رفت.
تازه فکر نکنی خون نمی یاد ها. یه دفعه که زد به ارسطو، ارسطو از پله ها افتاد و سرش خورد به نرده ها و بردنش بیمارستان. فکر کنم مرد. حداقل برای یک دو روز مرد. چون نمی یامد مهد کودک. منم چون ناراحت شده بودم ظهری خوابم برد. خواب دیدم اون عنکبوت بزرگه تو اتاقمه.
بعد یه دفه سقف اتاقم باز شد و اون عنکبوته اون قدر رفت بالا تا پاش خورد به خورشید و سوخت. به مامان که گفتم خندید. گفت بچه هاش کجا بودن. این یه نکته مهمه. بچه هاش کجا هستن. اما نباید بترسم چون حالا حالا ها اونا بچه هستند.( تازه وقتی بیدار شدم و تلویزیون رو روشن کردم همون اقا قبلی گفت اون دوتا جا که جنگ شون شده بود، دیگه با هم نمی جنگن.)
کیمیا شاخص، 12 ساله / ماهنامه عروسک سخنگو، شماره 225
در کوچه ای که اسم یک شهید نام گرفته و پدر شهید هنوز زنده است و توی یکی از کوچه پسکوچه ها یک بقالی کوچک دارد؛ در کوچه ای که صد قدم بالاترش یک مسجد با گنبد فیروزه ای ست، دیوار ها خیلی زور بزنند، یا صدای اندی و اهنگ های شاد و قر دارش را بیرون می دهند یا صدای ساسی مانکن و جیغ و داد خانم ها با یچه ها و شوهر هایشان. بعد در یک عصر تابستانی ِ خیلی خیلی معمولی، روی صندلی همیشگی ام نشسته ام که صدای نواختن پیانو از یک جای دور به گوش می رسد. خانه ساکت و ارام است. طبق معمول نشسته ام توی اتاق مسعود. کنار پنجره باز. صدای پیانو اهسته است. انگار فاصله پنجره ام از پنجره ی بخشنده ای که صدای پیانو را رها کرده زیاد است. صدای پیانو می اید. یک جور خوبی که شبیه توی فیلم ها شده است. دخترک مو بافته گیسو طلایی را تصور می کنم که انگشت های کشیده و بلندش را روی کلید ها حرکت می دهد و گاه چشم هایش را می بندد و لبخندی می نشیند روی لب هایش...
صدای نواختن پیانو اش هنوز به گوشم می رسد. کاش پنجره اش را نبندد هیچ وقت...
در گستره بی مرز این جهان تو کجایی؟
- من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام : کنار تو!
مسولان که عاشق باشند و شیش و هشت بزنند همین می شود، 15 خرداد دانشگاه تعطیل می شود و بعد 20 شهریور کلاس ها شروع می شود و دانشجویان گل و بلبلی که ما باشیم این وسط نمی دانیم بشکن بزنیم یا سینه!
او با جهان شروع کرد. بعد نوشتن کهکشان، منظومه شمسی، زمین، اروپا، انگلستان، فلینگ، خانه ی ما، اشپزخانه، صندلی سفیدی که صد ها سوراخ ستاره شکل دارد. بعد اسمش را _ مارگریت_ و ان وقت دست نگه دشا.
او پرسید:" وسط من چیه؟!"
مری گفت :" قلبت."
_ وسط ان چیه؟
کاترین گفت :" روحت."
نوشت روح ام.
مادر دستش را دراز کرد و جلوی تی شرت مارگریت را بالا زد و روی ناف او سک سک کرد. گفت :" این وسط توست. تو از همین جا جزیی از وجود من بودی."
مارگریت یک ردیف ادم های کبریتی کشید. بعد دایره های هم مرکزی که هر کدام شان از دل دایره ی دیگر در می امدند.
او گفت :" وسط واقعی جهان کجاست؟!"
کاترین گفت:" زمان های دور فکر می کردند مدیترانه بود." مدی" یعنی وسط. "ترا" یعنی جهان. دریایی در وسط جهان."
مارگریت یک دریای ابی با زمین سبزی دور تا دور ان کشید.
کاترین گفت:" یک دریای دیگر هم در حاشیه ها بود. دریایی پر از هیولا که مستقیم به پایان دنیا می رسید. اگر تا محدوده ای از ان دور بشوی، از دنیا خواهی افتاد."
مارگریت این دریا را هم کشید. برای هیولاها دندان های نیش و باله گذاشت.
گفت:" واقعا پایانی وجود نداره، مگه نه؟!"
کاترین گفت :" نه."
_ و هیچ وسطی هم نیست. درسته؟
کاترین خندید.
_ راستش نه.
مادر، دوباره روی ناف مارگریت سک سک کرد.
گفت :" وسط دنیا همین جاست."
چشم های ملکوتی/ دیوید الموند/ ترجمه اکرم حسن / ماهنامه عروسک سخنگو، شماره 225

موهای خیسم را جمع می کنم بالای سرم، فرفری می شوند وقت خیس شدن. می ریزند روی شانه هایم. گوچی فلورا می زنم بهشان. بوی گوچی که از موهایم بلند می شود، سرمست می شوم. بعد می نشینم اهنگ های دهه ی پنجاه شهره را می گذارم. اهنگ هایی که مامان می گوید توی عروسی شان بخش شده. بعد لم می دهم کنار پنجره و به ساختمان های زشت دور و بر نگاه می کنم. به پنجره های بسته و رخت های پر لباس روی پشت بام. بله، این یک تفریح بزرگ است برای گذراندن یک عصر تابستانی...
تو ان طرف ایستاده ای. کنار نرده های سفید. تند تند حرف می زنی و لپ هایت تکان تکان می خورد وقت خندیدن. حواست به من نیست. من این طرف نشسته ام. لبخند می زنم. حواسم به تو است. دلم می خواهد وقتی لبخند می زنی ، بیایم و بنشینم توی مردمک هایت. تو بلند بلند می خندی و صدای خنده هایت پرنده ها را می پراند و حواس انگشت هایم را پرت می کند. انگشت هایم گره می خورند توی هم و شانه هایم می ایند بالایی و من فرو می روم توی یک صندلی پلاستیکی ابی.
تو ان طرف ایستاده ای. کنار نرده های سفید. ان جا که تو ایستاده ای خورشید همه ی سایه ها را قورت داده است.
این جا دنیای خنده های بلند بلند است، دنیای دوستی های کشدار مخملی ست، دنیای هیاهوی نارنجی کفش هاست. کفش ها تند تند می گذرند. کفش های قرمز تق تقی از کنارت رد می شوند، تو چشم هایت برق می زند. کتانی های کپل خاکستری می اید می ایستد روی موزاییک خالی کنار کفش هایت. لب هایت تکان می خورند. من نمی فهمم تو چه می گویی. دلم می خواست یک جفت کتانی خاکستری بودم و می ایستادم روی موزاییک خالی کنار پاهایت. کتانی های سفید که رد می شوند، رد نگاهت را می دزدند از حوض دایره ای و این فواره کج و کوله ای که این جا تک و تنها شبیه من نشسته است. کتانی های سفید که دور می شوند، تو می ایی کنار حوض ابی، دست های درشتت را می گیری زیر قطره های این فواره کج و کوله و نفس های عمیق می کشی. من به فواره ی اب حسودی ام می شود که قطره هایش می نشیند کف دست هایت. من اگر فواره اب بودم، قول می دادم خیس از اب ت کنم. اگر حوض اب بودم، قول می دادم یک عالم ماهی قرمز داشته باشم برای تماشا کردن.
تو ان طرف ایستاده ای. هیچ وقت هم نمی ایی این طرف. کنار این صندلی های ابی. اگر بیایی همه چیز خراب می شود. اگر بیایی من دفترم را می بندم و دیگر نمی توانم این طوری دایره های کوچک و بزرگ بکشم. تو بهتر از تمام دایره های دنیایی، با ان شکم گردالی و لپ های چاقالویت. تو بلدی از تمام دنیا دو دایره کوچک و بزرگ باشی و چهار خط ساده و یک لبخند گشاد توی دفتر یادداشت صورتی ام. تو بلدی بهانه ی کوچکی شوی که گنجشک کوچکی بیاید و توی سینه ام ساکت و ارام بنشیند. تو می توانی شعر کودکانه ای شوی برای لحظه های تنهایی ام.
تو ان طرف ایستاده ای. کنار نرده های سفید. کفش های قرمز تو را می دزدند و می برند پشت ان دیوار ها. پشت ان ساختمان هایی که تا اسمان رسیده اند. می برند به سرزمین های دوری که من نمی شناسم. غصه نمی خورم. برای ادم چاقالوی توی دفترم یک پروانه می کشم. دفترم را می بندم. فرو می روم توی صندلی ابی ام. عینک می زنم.شانه هایم را می دهم بالایی. دفترم را می چسبانم به سینه ام و با موزاییک لق زیر پایم تق توق بازی می کنم...
امده چسبیده بهم. مثل همیشه. مشت می زند توی بازویم. جیغم که هوا می رود فلش مموری اش را می گیرد طرفم که :" اهنگای آملی رو واست اوردم!" و چشمک می زند که به کسی نگویم. ان وقت من با تمام اصاب خردی که از سرتق بازی های این بچه داشتم یک لبخند این هوا می اید روی لبم که :" معرکه ای پسر خاله!" پسر خاله که خطابش می کنم چشم هایش برق می زند از شادی. دلیلش را هم نمی دانم. خب اگر این نیم وجبی نبود، چه کسی می توانست بهترین چیز ها را از کامپیوتر برادر جانش کش برود و برایم بیاورد؟!

برگشته ام به دنیای رنگ ها، به دنیای ابی ها و قرمز ها. به دنیایی که اول زرد می کنم و بعد سبز پر رنگ می نشیند رویش، تا بالاخره درخت ها و برگ هایم همان سبزی شوند که همیشه دلم می خواهد. یک سبزی که مخصوص دنیای خودم است، دنیای خود خود خودم.
چه شد که من در روز بیست سالگی ام از بیست سالگی ننوشتم؟! نمی دانم. با خودم لج کرده بودم یا با دنیا. هزار بار سعی کردم که قلم بگیرم دستم و بنشینم به نوشتن. از بیست سالگی بنویسم که با کفش های پاشنه دار و دامن قرمز کوتاه ایستاده بود رو به رویم و رژ لب اش را تمدید می کرد و من بی خیال رشته موهایم را پیچیده بودم دور انگشتم و فکر می کردم. به چه فکر می کردم؟! یادم نمی اید...
قرار بود بیست ساله که می شوم، تلفن خانه را از برق بکشم، پستی نگذارم توی وبلاگم، موبایلم را خاموش کنم و هر کسی که از در رسید و تبریک گفت شانه هایم را بیندازم بالا که :" خب، باشه!" و این "باشه" یعنی که هیچ چیز برایم فرقی ندارد. یعنی که بیست سالگی با نوزده سالگی فرقی ندارد. نمی خواهم که فرقی داشته باشد اصلا.
بیست و هشت تیر که رسید، نه تلفن را از برق کشیدم، نه موبایلم را خاموش کرده بودم. توی رختخواب خاله دراز کشیدم و توی تاریکی پاهایم را انداخته بودم دور کمرش که اس ام اس های تاریخ مصرف گذشته اش را مرور می کرد. خاله فاطمه زود تر از ما خوایش برد و شب تولد بیست سالگی ام، من و خاله فرشته انگشت زدیم به کاسه الوچه های ترش و من فکر کردم این بیست سالگی راستی راستی انگار می خواهد با همه سال ها فرق داشته باشد که به مناسبت امدنش، جشن کوچک سه نفره ای گرفتیم برای خودمان، ان هم توی یکی از رستوران های در بند، ان هم به مدد جیب خاله جان.
بعد.. بعد از ان الوچه ها و لواشک های قرمز و اس ام اس های یواشکی، خبر برگزیده شدنم بود توی جشنواره هایکو. بعد یادم افتاد من یک روز هایی زنده بودم به هایکو خواندن و هایکو سرودن. این جور وقت هاست که ادم می بیند عشق های کوچک ارام ارام جوانه می زنند. بعد دستم را زدم زیر سرم و به سقف صورتی اتاق خاله ها خیره شدم و هر چه فکر کردم یادم نیامد کدام هایکو ها را برای جشنواره فرستاده بودم. تنها چیزی که یادم امد، اتاق اینترنت دانشگاه زپرتی مان بود که من از تنهایی، به یکی از مانیتور های روشن و یک عدد کیبرد پناه برده بودم.
صبح روز بیست سالگی، دایی گلدان هایش را اب می داد. باور نمی کنی چقدر حیاط سبز بود و بوی بهار می داد. با شلوارک گشاد و کوتاه مامان بزرگ و بلیز مردانه بابا بزرگ نشسته بودم کنار گلدان های دایی و گل ها را تماشا می کردم.
بعد مامان بود و چند جعبه هدیه کوچک پستی. و همگی نشسته بودیم دور جعبه ها و نفس ها را توی سینه حبس کرده بودیم. بابا بزرگ حوصله اش نیامد. هی نوک دماغش را خاراند و با چشم های ریزش نگاهم کرد که :" زود باش دیگه!" و من گفتم :" چشم!" الکی گفتم. می خواستم تمام چسب ها را با دقت تمام باز کنم. بابا بزرگ حوصله ش نگرفت. لم داد روی مبل و اخبار ساعت 9 صبح را تا اخر زیاد کرد. بعد یک عالم هدیه های رنگی رنگی بود و یک دنیا خوشبختی که همه ش یک جا برای خودم شده بود، برای خود خودم. یک مشت تیله رنگی، دو تا ماژیک مهندسی( معماری) یک عالم فیلم و کارتون، یک جعبه ابرنگ حرفه ای، کارت تبریک، نامه، دو تا کتاب خیلی خیلی دوست داشتنی و لبخندی که تا اخر دنیا ادامه داشت روی لب های من. هدیه ها همین نبودند. روز ها ادامه داشتند، فلش مموری و دیوان فروغ و ساعت مچی و عینک دودی و ادکلن و یک عالم هدیه های ریز و درشت دیگر هدیه های بیست سالگی بودند، بیست سالگی ای که با پاپیون روی موهایش چرخ می زد جلو رویم و نگران رنگ گونه هایش بود که نکند کم رنگ تر شوند.
خوشبختی پر رنگ تر شده است. از همان 28 تیری که لج کردم و رولت میوه ای ام را با چاقو نبریدم. مثلا کیک بود. بدون شمع. لج کردم و گفتم توی هیچ عکسی نمی نشینم. لج کردم و کز کردم گوشه اتاقم. با داداش دعوا کردم که چرا بوسم نمی کند و مثل ادم بغلم نمی کند. بغلم نکرد. من هم تا چند روز بعد محلش نگذاشتم.
امروز من نشسته ام و دارم به 28 تیری فکر می کنم که روز ها پیش تمام شده است. بیست سالگی با موهای بلند خرمایی اش نشسته کنارم و توی اینه دستی، ابروهایش را بر اندازد می کند و می زند به پهلویم که فلان چیز را هم بنویس، یادت نرود!
این روز ها که می گذرد حس می کنم یک جایی، قرار است اتفاق خوب تری بیفتد، اتفاقی به کوچکی بال زدن یک سنجاقک، اما این اتفاق قرار است دنیایم را زیر و رو کند. شاید هم افتاده است. کسی چه می داند؟!
این روز ها، برای خودم دلخوشی های دیگری پیدا کرده ام. باز گشته ام به دنیای رنگ هایم. بعد از یک سال اولین نقاشی ها را با ابرنگ ها کشیدم و این یعنی معجزه. یعنی بازگشتن به خود. نمی دانید رنگ کردن با این ابرنگ های جدید چه لذتی دارد. شبیه خوردن یک لیوان شربت ابلیموی خنک بعد از ساعت ها پیاده روی در یک روز گرم تابستانی ست.
این روز ها فیلم می بینم، کتاب می خوانم، خودم را با تصویرگری ها مشغول می کنم. می نویسم و دلم را به اتفاق کوچکی خوش می کنم که قرار است دنیایم را تغییر دهد. هی! بگذار توی پرانتز بگویم که این روز ها، بفهمی نفهمی از نوشتن می ترسم. از همان روزی که نشستم رو به روی اقای شاعر و فرو رفتم توی صندلی، از نوشتن می ترسم و می نویسم. می ترسم و می نویسم. می ترسم و می نویسم..
این روز ها عروسک* شده است یکی از بزرگترین دلخوشی هایم. وقتی صدای گرمش از پشت سیم های خط خطی می گوید که نوشته هایم را دوست دارد، می گوید که باز هم برایش بنویسم. این جور وقت هاست که ته دلم چیزی تکان می خورد و نوری قوت می گیرد.
یادم هست که درباره کتاب هایی که می خوانم هم بنویسم، درباره شعر هایی که می خوانم و نمی خوانم. درباره فیلم ها و کارتون هایی که روز های تابستانم را پر کرده اند.
چه شد که من از بیست سالگی نوشتم؟! ها... بهانه اش تصویرگری هایی بود که با ابرنگ های جدیدم جان گرفته اند...
* مجله عروسک سخنگو

- گریه کردن بد است؟
- احمق، گریه کردن هیچ وقت بد نیست. چرا می پرسی؟
- نمی دانم. هنوز به این وضع عادت نکرده ام. احساس می کنم که در قلبم قفس خالی کوچکی دارم...
درخت زیبای من ، ژوزه مائورو ده واسکونسلوس
لُرنزو تو می گویی صبور هستم و مهربان. مهربانی را شک دارم. اما صبورم. خب دلم نمی خواهد حال بچه ریقوهای تازه از تخم در امده ی جغلی را بکنم توی شیشه چون زیاد از حد پایشان را دراز می کنند از گلیم شان. توی دلم حساب می کنم خب این بچه فقط چهار سال دارد، 15 سال دارد، 17 سال دارد و نامردی ست وقتی پر رو بازی در می اورد حالش را بگیرم و تنفرم را بکویم توی صورتش. ادم ها در یک دوره ی سنی نیاز دارند که نفرت انگیز باشند، یا برای دیگران، یا برای پدر و مادرشان و بعد ادم بشوند. یعنی اگر ادم بشوند جای شکر دارد. نه؟!
می دانی؟! توی دلم می گویم بگذار این ریختی باشد برای خودش. بگذار هی پر رو باشد و کنجکاوی های بی مورد کند. اخرین باری که حال یک جِغِل فوضول را گرفتم می دانی کی بود؟! دو سال پیش بود به گمانم. نقش ادم فوضوله ی حال بهم زن ِ قصه را طناز ِ ده ساله ی همسایه بازی می کرد. دفتر شعر هایم را برداشته بود، قایمش کرده بود. بدی اش این جا بود که از گوشه چشم نگاهم می کرد و با لبخند موذیانه ای تهدیدم می کرد که اگر نگوید شعر هایم را برای چه کسی می نویسم به همه شعر هایم را نشان می دهد. ان لحظه لابد به خیالش سرک نمی کشید که من تمام شعر هایم را برای دوچرخه می فرستم تا چاپ کنند و همه ی ادم ها بخوانندشان، حتی "تو" ی شعر هایم. تکیه داده بودم به دیوار و به بازی چشم و ابروی طناز و لبخند موذی اش نگاه می کردم. پر رو تر از این حرف ها بود که بخواهد خجالت بکشد. بعد... بعد می دانی؟! صبرم تمام شد. داد نزدم. با چشم های خیره و گردم رفتم طرفش، دفترم را گرفتم و چند دقیقه بر و بر فقط نگاهش کردم، بی حرف زدن. طناز بغض کرد. جوری که نتوانست جلویش را بگیرد و بچه فوضول گستاخ ِ قصه چشم تو چشم من، از درد ضایع شدن، گریه ش گرفت و رفت. فکر می کنم تا همیشه یادش می ماند که یک نفر در استانه نوجوانی اش، کاری کرده که چشم تو چشم اش گریه ش بگیرد و برای همیشه از من متنفر می ماند.( هر چند من هم از او تنفر عجیبی دارم) خب، من تمام ان روز ، به چشم های طناز فکر کردم که ارام ارام نم گرفتند توی چشم هایم و چیزی نگفتم برای تسکین دردش.
حالا باز نشسته ام و دارم به این جغل فوضولک هایی فکر می کنم که نمی دانم با جواب سوال هایشان قرار است به کجای دنیا برسند:" تا حالا یه پسر رو بوس کردی؟!"، " با کسی دوست بودی؟!"، "نامزد داری؟!" ، "روزه می گیری؟!" ... و سوال هایی که گاه پوچ تر می شوند و مسخره تر.
لرنزو، صبورم. چون می خواهم صبور باشم و هی یاد حرف تو می افتم که هیچ بلد نیستم انسان ها را به فکر کردن راجع به خودم وادارم. که بفمهند گاهی چقدر تنفر دارم ازشان، اما به روی خودم نمی اورم. دلم نمی اید بشکنم شان. دستم را می زنم زیر چانه ام و هی توی دلم حساب می کنم، این ها هنوز به 18 (سالگی) هم نرسیده اند. اگر رسیدند، لابد می فهمند چقدر تنفر انگیز بوده اند...
حالا وقتی نگاهم می کنی
حرفی برای گفتن ندارم
چشم هایم را می بندم
تا چیز های بهتری به ذهنم برسد
دست های خالی ام را توی هوا تکان می دهم
به جایی گیر نمی کنند
باید همین جور به بی خیالی ادامه دهم
به خیال پردازی
وقت هایی که نیستی برای وقت هایی که می ایی
وقت هایی که هستی برای وقت هایی که می روی
این امدن ها و رفتن ها
من هیچ وقت به هیچ کدام شان عادت نمی کنم
و کلمه ها را مثل سنگ های داغ ول می کنم روی زمین
گم شان می کنم
تا هیچ وقت، هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشم
حتی وقتی نگاهم می کنی
"نیلوفر فرجی"
زهرا تکیه داده بود به پایه مبل های چاق و خپلوی خانه مامان بزرگ. چادرش را از سرش باز نکرد. گره روسری اش را شل کرد فقط. نشسته بودم کنار در و به صورت زهرا نگاه می کردم. مثل بچه هایی که توی مترو زل می زنند به صورت ادم و چشم بر نمی دارند. زل زل نگاهش می کردم. به گونه های گلی و برجسته اش. به پره های سرخ بینی کارتونی اش. به چین هایی که دور چشمش نشسته بودند. به خط منحنی بالای پلک ش که غم عجیبی داده بود به چهره ش. به ریشه موهای سفیدش که یواشکی از روسری سیاهش بیرون زده بودند. تند تند اه می کشید و هی دنبال بهانه می گشت که از ستار حرف بزند. " ستار هم این جوری بود!" ، "ستار هم اونجوری بود!" و چشم هایش خیس می شدند که :" من بعد اون چه جوری زندگی کنم؟!" و هی از خاطراتش با ستار می گفت. از ستار نمی دانم چند ساله ای که به گمانم شبیه خود زهرا لا اقل دسته دسته موی سفید داشت. از روز های خوبش با ستار می گفت. از عاشقی ش با ستار. من به چهره پیر زهرا نگاه می کردم و به عشق بزرگ توی دلش بد جوری حسودی می کردم. زهرا زانوهایش را می مالید و جمله های ستار را تکرار می کرد:" همه چی واست می خرم!" و سرش را بلند می کرد:" من که چیزی نمی خواستم، همین که پیشم بود انگار همه چی داشتم!" ستار کارگر بود. یک کارگر معمولی. توی یک اتاق چهل متری زندگی می کردند. با یک دختری که خدا بعد از سال ها بهشان هدیه کرده بود. بعد از فاطمه هم دیگر بچه دار نشدند. زهرا به فاطمه ی بیست و هفت ساله نگاه می کند که :" یادگاری ستار ه !" و قربان صدقه فاطمه می رود که یک نی نی ریز دارد توی شکمش.
نمی دانم چه شد که یک سوال به شدت احمقانه از مامان پرسیدم:" ستار و زهرا دوست بودند؟!" بعد به موهای سفید زهرا نگاه کردم و به این همه حماقت خودم لعنت فرستادم.
از دوشنبه به زهرا فکر می کنم و چشم هایش که با نام و یاد ستار خیس می شدند و سینه اش که از نفس های تنگ، پر و خالی می شد. خوش به حال ستار که زهرا این همه دوستش داشت. خوش به حال زهرا که ستار را داشت.
خانه غرق سکوت بود، مثل این که مرگ پاهایی از مخمل داشت. سر و صدا نمی کردند. همه اهسته حرف می زدند. مامان تقریبا تمام شب در کنارم می ماند. و من به پرتقالی ام فکر می کردم. به قهقه هایش، به نحوه حرف زدنش. حتی زنجره های بیرون از "خرت خرت" ریشش تقلید می کردند. نمی توانستم از فکر کردن به او دست بردارم. دیگر به راستی می دانستم که درد یعنی چه. درد به معنای کتک خوردن تا حد بی هوش شدن نبود. بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود. درد یعنی چیزی که دل ادم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با ان بمیرد بدون ان که بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد، دردی که انسان را بدون نیروی دست و پاها و سر باقی می گذارد و انسان حتی قدرت ان را ندارد که سرش را از روی بالش حرکت دهد.
درخت زیبای من ، ژوزه مائورو ده واسکونسلوس
"لنگه های چوبی در حیاط مان
گرچه کهنه اند
و جیر جیر می کنند
محکم اند
خوش به حالشان
که لنگه ی هم اند"

یک عدد سی دی خریده ام. اسمش هم همانی ست که این بالا نوشته ام. بعد می دانید؟! اول بگذارید از تصویرگری روی جلد بگویم که چقدر چقدر خوب است و انرژی بخش . پر از رنگ های سرخ و نارنجی و زرد پرنگ و ابی هایی که در قالب ابر امده اند نشسته اند گوشه تصویر. یک مرد افریقایی ست که کلاه سرخ گذاشته بر سرش، با لباس های سر تا پا سرخ ؛ و با چشم های بسته دست هایش را گرفته بالا سرش. انگار که دارد می رقصد.
سی دی را که می گذارم، صدایش را تا اخر زیاد می کنم و بعد نت های افریقایی می پیچد توی اتاق. باور نمی کنید چقدر حس افریقایی بودن به ادم دست می دهد. حس رقصیدن. نا خوداگاه دست هایم مشت می شوند و می روند بالای سرم و کمرم این طرف و ان طرف موج بر می دارد. اهنگ های فوق العاده شاد و دوست داشتنی افریقایی. جوری که برای یک روز تمام شادت می کند. یا نه، تو را شبیه من عاشق افریقایی ها می کند.
می توانید به من حسودی کنید برای داشتن این یک عدد سی دی که برای خودم هدیه گرفته ام. می توانید از نشر ثالث تهیه اش کنید. یا می توانید دستتان را بزنید زیر چانه تان و به خاطر داشتن این اهنگ های بی نظیر به من حسودی کنید.

+ هوس کرده ام افریقایی یاد بگیرم.
+کسی یک مرد افریقایی سراغ ندارد که عاشق من شود؟!
+کی می روم افریقا پس؟!
دلم می خواهد عاشق شوم. بیشتر دوستانم عاشق اند. برای شان نامه های عاشقانه پر سوز و گداز می نویسم که می اندازند سر راه معشوقه یا می گذارند لای ترک دیوار یا توی شاخه درختی، که بردارند. دلم می خواهد کسی هم عاشق من بشود. اما هیچ کس عاشقم نمی شود. گاهی برای خودم نامه ی عاشقانه می نویسم و همین را داستان می کنم. داستان مردی را که برای خودش نامه های عاشقانه می نویسد.
شما که غریبه نیستید / هوشنگ مرادی کرمانی
جور کلاس انشا را می کشیدم. هیچ کس حال و حوصله نوشتن انشا نداشت. خیالشان تخت بود که کسی انشاهای بلند بالا می نویسد و وقت کلاس را پر می کند. انشاهام بیشتر داستان بود. داستان هایی از گذشته خودم. از انچه می دیدم و دیده بود یا دیگران برایم تعریف می کردند. خیال داشتم کتابی بنویسم داستان های کوتاهیی که سر کلاس می خواندم، جمع می کردم و می خواستم کتابشان کنم. داستان پسرکی را نوشته بودم که هر شب مادر مرده اش می اید پیشش و به حرف هایش گوش می کند. اقای محزونی صدایم کرد توی دفتر. بغل دفتر انشایم نوشت :
"فرزندم، خوب و جانسوز می نویسی. بسیار متاثر شدم. چیز های خوب و خنده اور هم در زندگی هست. از ان ها بنویس و بده بخوانم."
و من داستان دانش اموزی را نوشتم که هیچ گونه گرفتاری نداشت الا این که می خواست بداند فرق "خر" و "الاغ" چیست؟ عاقبت دریافته بود که خری که خوب تربیت شود، کاه و جو حسابی بخورد، پالان نو داشته باشد و چاق باشد و ادم های مهم و معروف و پولدار سوارش شوند می شود :" الاغ". ما در شهر "الاغ" کم داریم و خر فراوان است.خرهایی که زیر بار سنگین زندگی فر و فر می کنند، چوب می خورند. لاغر و مردنی اند واقعا خرند. و ته داستان نتیجه گرفته بودم که :پس ما باید بکوشیم، درس بخوانیم، زحمت فراوان بکشیم تا بتوانیم خود را بالا بکشیم که زندگی خوبی داشته باشیم. خوب بخوریم و خوب بپوشیم تا به ما "خر" نگویند و "الاغ" بگویند. چون الاغ محترم تر از خر است.
شما که غریبه نیستید / هوشنگ مرادی کرمانی
بي اجازه دنيا

اگر اين هديه بي نظير نبود حالا حالا نمي خواستم اپ كنم. اين هديه بهترين هديه دنيا بود براي اين روزهاي من. ببينيد لبخندش را. با اين لبخند بي نظير چطور مي شود شاد نبود؟! ها؟!
عكس از حميد سلطان اباديان