illustrated by : Stefan Zsaitsits

سید علی صالحی

دیدی دوباره

درخت و سایه به هم رسید

دیدی دوباره

خورشید و خیابان به هم رسید.

نق نزن نومید ِ گرامی من!

دنیا پر از فرصت ِ حرف و اتفاق و آدمی ست.

قصه های شادی آفرین

_ مینا! برایم قصه ای بگو؛ از همان قصه ها که غبار همه ی غم ها را می شوید و از میان می برد. از آن قصه ها که اندوه را بر باد می دهد. مینا، امشب برایم از آن قصه های شادی آفرینت بگو!


* آرش در قلمرو تردید، نادر ابراهیمی


+ برای حال امشب، برای خواست ِ دلم.

آیا تو می دانی که عشق، چقدر شیرین است؟

_ نه. من هنوز عاشق هیچ کس نشده ام.

_ آخ که تو چقدر تنها هستی. تا عشق وجود دارد، زندگی به دردسرش می ارزد.


* آرش در قلمرو تردید، نادر ابراهیمی

کتابخانه کوچک من



آرش در قلمرو تردید
نادر ابراهیمی
انتشارات روز بهان

عصرها، پیش از آنکه خورشید غروب کند

illustrated by : Jun Kumaori

سید علی صالحی

اتفاق، اتفاق!

نگاه کن

دارد یک چیزی

آرام آرام

از پشت پلک های خسته ی دنیا

به دنیا می آید.

چه پیام ها سپردم همه سوز دل صبا را

Some times i change to a black cat



illustrated by : Stefan Zsaitsits

عقاید یک بارپاپاپا

با بارپاپاپا قهرم. شاید از همان وقتی که به جوجه های کباب شده حمله کردیم و او به گوجه ی کباب شده ی من اعتراض کرد، اولین قدم را برداشتیم برای دور شدن، و دور شدیم. به اندازه ای که فقط گاهی با مردمک هایمان با هم حرف بزنیم. مردمک هایی که هیچ وقت دو سر یک خط مستقیم قرار نمی گیرند. مردمک های که می لرزند و دور می شوند.

با بارپاپاپا قهرم، اما نشسته بودم به حرف هایش گوش می دادم. به حرف هایش گوش می دادم و توی دلم جوابش را می دادم. توی دلم به حرف هایش می خندیدم، بهش فحش می دادم، احمق و خر و الاغ خطابش می کردم و به سقف نگاه می کردم و خیلی جاهایی که نمی توانستم مسخرگی حرف هایش را تحمل کنم، ادای تشنجی ها را در می آوردم که وای می لرزم از این همه فهم و کمالات و دانشی که یک جا نصیبت شده است. اما دروغ چرا، همین جوری که دراز کشیده بودم و به سایه های سقف نگاه می کردم، مثل اسب آدامس می جویدم و به حرف هایش فکر می کردم، به این فکر می کردم که من به دنیا چه طور نگاه می کنم  و هیچ وقت از خودم سر در نمی آورم، نمی فهمم که واقعا من چه طور فکر می کنم؟ فکرهایم از کجا آمده اند؟ چه طور تو ذهنم شکل گرفته اند و ماندگار شده اند و چقدر ضعیف اند برای تغییر کردن و پذیرفتن فکرهایی جدید و نو.

بارپاپا دو قطب متفاوت دارد، هر از گاهی از این می پرد روی آن یکی و هر بار که روی قطب هایش می ایستد آدم دیگری می شود و من جور دیگری نگاهش می کنم. باید هم جور دیگری نگاهش کنم. دلم می خواست سرش پنجره کوچکی داشت و من از آن ، با احتیاط وارد سرش می شدم تا ببینم به چه فکر می کند، چه می خواهد، هر چند که فکرها و حرف هایش از نظرم مسخره اند، اما خب، حرف هایش یک جور مسخرگی جالبی دارند.

بارپاپا تسبیح اش را می گیرد دستش و از آخرت می گوید. می گوید دعاهایی هستند که باعث می شوند در آخرت خدا نامه ی اعمالت را پیش بقیه باز نکند، رسوایت نکند، حسابت را جوری می رسد که بقیه نفهمند. با حرف های بارپاپا است که تصویرهای نیمه جانی در ذهنم زنده می شوند و رنگ می گیرند، آخرت است، همه لخت و عریان توی نوبت ایستاده ایم تا به حساب کتابمان رسیدگی شود، نوبت به من که می شود، خدا من را می کشد یک گوشه که :" به خاطر فلان دعایی که خواندی حالت را نمی گیرم." پس گردنی ای می زند که دو متر می پرم جلوتر، بعد هم گناهانم را که بلندتر از تمام جاده های دنیا است، آرام زمزمه می کند و به چند نفر اشاره می کند :"ببریدش فلان اتاق"، و نامه ی اعمالم را جمع می کند و یک لوله ی کاغذی بزرگ را که شبیه ایزوگام پشت بام بزرگ و سیاه و کلفت است می زند زیر بغلم و من کشان کشان می روم فلان اتاق که جزغاله بشوم، اما خوشحالم، خوشحالم که ایزوگام سیاه بدریختم جلوی بقیه رو نشده است. تصوراتم در صدم ثانیه ای جان می گیرند و با لگدی پراکنده می شوند. لگد می خورم که الاغ روی سرامیک نخواب. خودم را می کشم رو فرش و به بقیه حرف هایش گوش می دهم. به این که دیشب دلهره داشته از این که یک وقت نماز شب اش فراموش نشود. به این که قیامت چه طور شکل می گیرد و آتش جهنم چیست و پیامبرها چه بوده اند که پیامبر شده اند و بعد از ما دنیا چه طور خواهد بود و فلسفه ی زمان چیست و من باز تشنج می گیرم. می لرزم و آدامسم را کش می دهم و فرش را جمع می کنم ، می خندیم و می شنوم :" خفه! بذار بقیه حرفش رو بزنه." بارپاپا حرف می زند و من به کلمه ها فکر می کنم، به قبل و بعد، به حالا و نتیجه گیری ها، تصویرها در ذهن ناقص ام زنده می شوند و می میرند و می دانم ، همه چیز با فکرها و تصورات ما زمین تا آسمان فرق دارد.

بارپاپا می خواهد همین امشب به نتیجه برسد. از عقل های ناقص کمک می گیرد برای تایید شدن فکرها و عقاید و حرف هایش، عقل هایی که هیچ کدام اطلاعات کاملی ندارند و اگر دارند، همان شنیده های معلم دینی های مدرسه است یا غریزه ای که خدا توی وجود همه مان گذاشته است و به هر کداممان بینشی _هر چند کم_ برای درک حقایق داده است تا لااقل حقیقتا از زنده شدن و مردن، از بودن و شدن و رفتن تشنج نگیریم و مشغله های فلسفی داشته باشیم و گاهی دلمان خوش باشد که " می دانیم" ، که " می فهمیم" که کسی به اندازه ی ما فهیم و عاقل نیست و به این موضوعات فکر نمی کند، اما ما "فکر می کنیم." و اسم تمام این ها را می گذاریم " فکر کردن" و از خودمان "راضی" می شویم، هر چند به همان فکرها و عقاید هایمان عمل نکنیم و همه مان وقت حرف زدن فیلسوف های کشف نشده ای می شویم که حتی بزرگ ترین فلاسفه هم کم می آورند از استدلال های خفن اندر خفن مان.

بارپاپا حرف می زند و دنیا پیش رویم تغییر شکل می دهد، آدم ها تغییر شکل می دهند، من تغییر شکل می دهم، تصاویر بی رنگ در ذهنم رنگ می گیرند و پیش از این که پیش رویم بیایند، جایشان را به تصویرهای تار دیگر می دهند، تصویرهای بی رنگ، تصویرهایی زاده ی یک ذهن ِ ناقص ِ نادان که دلش می خواهد بداند، اما نمی داند.

بارپاپا حرف می زند و من حوصله مسخره کردن اش را ندارم. از آخرت و بهشت و جهنم، از انواع و اقسام نمازها و دعاها حرف می زند و من به این فکر می کنم که این حرف ها، علف های هرز باغچه ای هستند که رشد می کنند و جای خودشان را توی ذهن مان باز می کنند و وقتی بهشان چنگ می زنی جز یک ساقه ی بلند بی ریشه ی ضعیف چیزی نیستند. هیچ چیز نیستند. بعدش هم فکر می کنم که دنیای آدم ها زمین تا آسمان فرق دارد. این "فرق داشتن دنیای آدم ها" بیشترین چیزی ست که این روزها توی ذهنم می چرخد و به خیلی از مسائلم کمک می کند.

بارپاپا از خدا می گوید که بعد از این چه خواهد کرد. من از تشنجی شدن دست برداشته ام، آلوچه ها را خرده ام و سرم را گذاشته ام روی باسن پشمک و حوصله ام سر رفته از فکر کردن به آخرت و بهشت و جهنم و ایزوگام اعمالم. پشمک سرما خورده و تند تند عطسه می کند. با عطسه هایش گردنم درد می گیرد. اما تغییر شکل نمی دهم. دنیا را همین طور ثابت می خواهم.  بی تغیر مکان و زمان. بدون گذشت عقربه ها. بدون تاریک شدن هوا. بدون شنبه شدن ِ جمعه. بدون فکر کردن به اتوبوس های راه و پنجره هایی که قرار است سرم را بچسبانم به شیشه شان و به نداشته ها و نبودن ها فکر کنم و غصه بخورم. توی جاده ها آدم ها یا افسرده می شوند یا عاشق و از آنجا که من همیشه یک خاک بر سر بی شانس و اقبال بوده ام، توی جاده ها بیشتر افسرده می شوم تا عاشق.

یادم می آید بارپاپا از زمان هم گفت. بعد من پایم را کردم توی یک کفش که چیزی به نام زمان وجود ندارد و با مخالفت شدید فلاسفه قرن مواجه شدم که :" بشین سرجات، خیلی هم وجود دارد." و هر چقدر زور زدم نتوانستم فکرهایم را شبیه آدامس کشدار توی دهانم، از مغزم بکشم بیرون و لای کلمات بپیچم و نشانشان بدهم که چه می گویم و چه فکر می کنم. بعدش هم دیگر زور نزدم که درباره چیزی نظر بدهم.

بعضی چیزها هستند که ذهن آدم را الکی الکی مشغول می کنند. مثل حرف های بارپاپا. کاری به حرف هایش ندارم. اما خب، چیزی که هست این است که از دیروز تا به حال که نشسته ام و این ها را می نویسم، به این فکر می کنم که به چیزهای دیگری هم می شود فکر کرد، به چیزهایی که بخشی از عقیده ت را بسازند، یا تفکرت را. بعد به خودم که نگاه می کنم می بینم این مدت من به خیلی چیزها فکر کرده بودم جز این ها. سیب زمینی بودن خوب نیست. آدم نباید سیب زمینی باشد. باید به چیزهای مهم تری هم فکر کرد. "مهم تر" می تواند همین چیزها باشد، فکر کردن به این که از کجا آمده ام و آمدنم بهر چه بود و از این حرف ها.

یک چیز بی ربطی هم که از اول این نوشته تا آخر توی ذهنم وول می خورد که بنویسمش این است که من با تمام پذیرفتن شرایط و زندگی گذشته، هنوز هم ناامیدانه چشم امید بسته ام به معجزه ای که می دانم اتفاق نمی افتد، اما دلم می خواهد اتفاق بیفتد. من اسمش را گذاشتم معجزه چون برای من دقیقا حکم معجزه را دارد، حکم شکافته شدن دریا و عبور از میان هزار هزار موج.

فعلا همین ها دیگر.

امروز هم اول مهر بود. برای من با آخر مهر و اول تیر و وسط شهریور هیچ فرقی نمی کرد. ته دلم هم چیزی تکان نخورده فعلا. ببینیم تا بعد چه می شود...

نت هایی برای بلبل چوبی

باز آمد بوی ماه مدرسه

آن اولین قصه

بعد از ظهر، وقتی پدر خوابیده است، خودم را به میز کارش می رسانم. قلمش را پیدا نمی کنم. انگشتم را توی دوات فرو می کنم و روی کاغذ می مالم. بوی مرکب توی سرم می پیچد و کیف می کنم. دست های جوهری ام را به لباسم می مالم و انگشت هایم را یکی یکی توی دوات فرو می کنم.تکانش می دهم. دمرش می کنم. دست و سر و صورت و لباسم پوشیده از لکه های جوهر است. چه کیفی. ولم کنند روی دیوارهای سفید را هم نقاشی خواهم کرد. دلم می خواهد صد تا دوات مرکب داشتم و صد تا قلم و صد تا انگشت و یک اتاق کاغذ سفید. مثل پدر شده ام. نویسنده ام. دلم می خواهد قصه ای را که نوشته ام نشانش بدهم که دستی از پشت یقه ام را می گیرد و صدای خشمگین مادر توی گوشم می پیچد:" بچه ی کثافت. ببین چه به روز لباست آورده ای!"

دوش آب داغ را روی سرم می گیرند و لباسم را می شویند. جیغ می کشم و دنبال قصه ام می گردم، قصه ای که آب آن را برده است. شاید برای همین است که می نویسم و هیچ وقت راضی نیستم. انگار، جایی ته سرم، همچنان به دنبال آن اولین قصه می گردم، آن تنها قصه ی کامل خوب.


* دو دنیا، گلی ترقی

از این کیف پول آ :0)

by : Yana Fefelova

اولین قصه هایی که می نویسم چرک نویس هایی آشفته و ناتمامند. اما آرام آرام، مثل گیاه های روندهف از دیوارک های ذهنم بالا می خزند و کنج و کنار سرم را می پوشانند. هر بار که داستانی را از نو بازنویسی می کنم، کامل تر و بهتر می شود و قدمی رو به جلو بر می دارم. دلیلی برای برخاستن از خواب پیدا کرده ام و در خلا دلهره انگیز ِ صبح ها چراغکی کوچک سوسو می زند.


* دو دنیا، گلی ترقی

Learning to fly

illustrated by : Mehrdad Zaeri

خواب رامداد را می بینم.

می بینم دستم را گرفته و موهایم را می بوسد و صورتش را یک جور آرامی به صورتم می چسباند.

همیشه همین است. رامداد توی خواب هایم مظلوم می شود و لال. موهایم را می بوسد و آرام است. آدم است. آن خر ِ نفرت انگیز  ِ توی بیداری نیست که با نگاه ها و حرف هایش من را به اژدهای آتشی ِ سرخی _ که فقط مخصوص انیمیشن های ژاپنی ست_ تبدیل می کند.

از آخرین باری که با او حرف زدم ماه ها می گذرد. پنج ماه، شش ماه، شاید هم بیشتر. حرف هم که نبود؛ جنگ با کلمات بود. پریده بودیم به هم. او هیکل و تیپ و آرایش و نوشتن و همه چیز من را مسخره می کرد و من وجود مسخره اش را. و بعد من برای هزارمین بار با خودم عهد بسته بودم که کار به کارش نداشته باشم، هیچ حرفی با او نزنم و اگر سلام داد فقط جواب سلامش را بدهم.

یادم نمی آید هیچ وقت با او حرفی زده باشم. حرفی هم اگر بوده، دعوایی بوده بعد از یک سکوت طولانی.

آخرین تصویرم از او وقتی ست که نگاهم می کرد و می خندید. با آرامشی که مخصوص خودش است داشت مقدمه ی یک جنگ دیگر را آماده می کرد که با دهن کجی بزرگی دگمه ی سایلنتش را فشار دادم و سکوت. یک سکوت خوب که دلم را خنک می کرد. بدجوری هم خنک می کرد. بعد از آن هم مثل همیشه حرفی اگر بوده، سلام بوده و بس. اما من قبل از آن و بعد از آن گاهی، یک در صد، یا یک در هزار، خواب رامداد را می بینم. رامداد را که آرام است و لال، و تنها کارش همین است که نشسته باشد و موهای من را ببوسد. همین.

دلم می خواهد بروم بهش بگویم که این خواب ها چیزی از نفرت من به تو کم نمی کند. اگر خیلی زور داشته باشند، فوق فوقش چند ساعت اول صبح، گیج ام کنند. فوق فوقش موقع خوردن شیرقهوه زبان و حلقم را بسوزانند. همین. نه بیشتر.