بهار من؟

خب معلومه دیگه. اون ثانیه‌هایی که مژه‌هاش به هم می‌رسند:

دو تا آفتاب روشن که در صدم ثانیه پنهان 

و دوباره پیدا می‌شن و می‌درخشن

کاش ماتحت گشادمون رو جمع کنیم و انقدر تلاش کنیم تا هیچ آرزویی تبدیل به حسرت نشه.
بهارمون مبارک دیگه.
بشینیم برای آرزوهامون برنامه ریزی کنیم.

پیام تبریک نشرچشمه به مخاطبان کتاب و دوستدارانش

 

من نمیرم برای تبریک سالِ نو نشرچشمه؟

 

میلیون‌ها سال بهار می‌آمد و می‌رفت، بی‌آنکه نام و جایگاهی در خور داشته باشد.

بهار زمانی جایگاهش را یافت که انسان انسان شد؛ موجود خردورزی که پدیده‌های پیرامونش را شناخت و

برای هر یکِ آن‌ها نامی و نشانی تعیین کرد.

نشرچشمه هم دچار همین سرنوشت بود. اگر مخاطبانش ـ شمایان ـ نبودید و به آن معنا نمی‌بخشیدید.

بی‌شک نشرچشمه بدون خوانندگان کتاب‌هایی که منتشر کرده و می‌کند هیچ جایگاهی ندارد.

 

سپاسگزاریم از این که در سالی که گذشت با اقبالی که از کتاب‌هایمان کردید به ما نام و نشان بخشیدید و امیدواریم در سال پیش رو این اعتماد ادامه یابد.

برای شما و خانواده محترمتان سالی پر بار و پر از شادی آرزومندیم.

 

خانواده کیاییان خانواده نشرچشمه

نوروز ۱۳۹۶

شاهدان و ناظران اتاق‌تکونی من

بهشون گفتم جلوی ردیف کتاب‌های نوجوان کتاب‌خونه‌م ژست بگیرن که شیک‌تر و روشنفکر‌تر جلوه کنند.
عناصر مینیاتوری این عکس همه یه طرف، اون رفیق سبز فینگولم یه طرف دیگه

 

بدم نمی‌اومد با تک‌تک کفشام از این عکس‌ها می‌گرفتم. واقعیت اینه که کفشام رو انقدر دوست دارم که ممکنه از این به بعد سر میز غذا یا تو تخت‌خواب هم همراهم باشن.

کفشام اگر می‌دونستند چقدر دوستشون دارم، از خدا می‌خواستند فرشته‌ی پینوکیو رو براشون بفرسته و درجا تبدیل به یه پسر سیکس‌پک بشن و با من ازدواج کنند. بله! چون به نظر و سلیقه‌ی من خیلی احترام می‌ذارند ترجیح اونا هم تبدیل شدن به یک سیکس‌پک هست.

دانستنی‌های هویجی

برای من، حمام کردن و شانه زدن موهایم ممد حیات است و مفرح ذات.

کاش می‌شد زندگی در بهترین ظهر دنیا متوقف شود
همه چیز در سکون و آرامش است
نسیم بهاری از پنجره‌ی باز و بی‌پرده‌‌ی اتاق راهش را باز کرده به خانه
آبگوشت روی اجاق قل‌قل می‌جوشد
من به داستان تازه‌ام فکر می‌کنم و به جوانه‌ی کوچکی که در دلم سبز شده است
و آدم‌های زندگی‌ام را دوست دارم
حتی آن‌هایی را که فراموش‌ کرده‌ام
حتی آن‌هایی که روحم برای دوست‌داشتن‌شان ناتوان است

بوسیدن پیشانی‌ام در آفتاب
وقتی هوا پر از پروانه‌های کوچک و مگس‌های خوشحال است

آدم کسی را داشته باشد که بتواند به ساعد دست‌هایش فکر کند
و دندان‌هایش، وقت خندیدن
و چشم‌هایش...
و چشم‌هایش...
آخ چشم‌هایش

مامانم که هست
من قدرت جادویی این رو دارم تا کوه‌ها رو هم تکون بدم

و مامان‌بزرگم
که تاریک‌ترین نقطه‌های دلم با دعاهاش روشن می‌شه

آمد بهار جان‌ها، ای شاخ تر به رقص آ

چقدر می‌میرم برای تمام لحظه‌های در خانه بودنم.

برای بوی آبگوشت ظهر بیست و نه اسفند.

برای پرده‌هایی که بوی نرم‌کننده می‌دهند

و روزی هزار بار صدای مامان را می‌شنوم.

 

قرار گذاشتم اگر سنجاب‌ماهی عزیز را بخواند جایزه‌ش این باشد که در جریان پروژه‌ی جدید و کاملا شخصی‌ام قرار بگیرد. از این فاصله می‌توانستم هیجانش را لمس کنم. هیجان در جریان گرفتن یک پروژه‌ی واقعی و جدی آن هم وقتی قرار است نقش مشاور را برایم داشته باشد.

 

حالا که در جریان پروژه قرار گرفته و نظرش را در مورد بخشی از آن گفته، مطمئن شده‌ام او درست‌ترین گزینه‌ی من است برای مشاوره دادن و مشورت کردن.

 

بی‌خود نبود که من شیفته‌‌ی عطسه‌های مسخره‌اش شده بودم. عطسه‌هایی اغراق شده با صدایی بلند که فقط به نیت پراندن خواب یک کوالا رها می‌شدند و او را می‌ترساندند. در پی عطسه‌های او بود که بمب خنده منفجر می‌شد و نجوایی درونی می‌گفت:‌ «لعنتی حتی عطسه‌هایش هم خلاقانه است.»

پیکسل‌اش شده هدیه‌ی نوروزی به کسانی که اینترنتی کتاب را می‌خرند.

مردمک چشم‌هایم شده دو قلب کوچک.

شما می‌گویید موی خوش حالت و پرپشت یک امتیاز است؟

من می‌گویم کچلی. سرعت شیفتگی‌ام در مورد یک مرد کچل دو برابر سرعت شیفتگی‌ام در مورد یک مرد مودار تخمین زده شده است.

 

[چه طور می‌شود انعکاس نور در پیشانی بلندش را تصویر کرد؟]

جان دادن در صدایش؟

جان دادن اغراق است، اما پرواز کردن حقیقت دارد.

[آن‌جایی که بزاقش را قورت می‌دهد و نیم‌نفسی می‌گیرد برای ادامه‌ی حرف‌هایش... چقدر شیفته‌ی مکث‌های میان‌حرفی‌ام.]

می‌شه همون‌قدر که من به بوسیدن چشمات فکر می‌کنم، تو به دوست‌داشتن من فکر کنی؟

مامان‌بزرگ تنها کسیه که از اومدن فصل نو، اونجوری که باید خوشحالی می‌کنه.
هر روز زنگ می‌زنه خونمون و برامون آرزو می‌کنه سال خوبی داشته باشیم. و مکالمه‌ش رو این‌طوری تموم می‌کنه:«بایراموز موبارک.» (عیدتون مبارک.)

وقتی می‌خوام به روی خودم نیارم که منتظر پیغامش هستم...

من هلاک نشم برای این؟
گیره‌ی کرواته.

یه دونه جنتلمن بیاد دوست پسر من بشه اینو بخرم براش.

سرانجام صبحی می‌رسد

که باریکه‌ی نور افتاده باشد روی صورتش

و من با بوسیدن چشم‌ها و لمس مژه‌هایش

روزم را آغاز می‌کنم

 

 

و البته خیلی چیزهای دیگر

خب خیلی چیزهای دیگر

و البته خیلی چیزهای بهتر

چشم‌هایش به روشنی آفتاب اسفندماه هستند

همان‌قدر مهربان

همان‌قدر امیدوار کننده به یک زندگی تازه

برای منی که یکی از اعتیادهایم در زندگی داشتن عطرهای مختلف است و هر روز با رایحه‌های مختلف دوش می‌گیرم، یکی از بهترین اتفاق‌ها همین است که وقتی کنار کسی می‌ایستم یا عبور می‌کنم صدای نفس عمیقش را می‌شنوم که شش‌هایم برای چند لحظه سرشار می‌شوند و می‌شنوم:‌ «چه بوی خوبی!»

یک روزی دوباره به جهان خودم برمی‌گردم. 

به جهان فقط نوشتن و خواندن و کشیدن و دیدن و لذت بردن از چای‌ و عسلِ صبح و مامان که چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌بیند نه صبح، ده صبح، یازده صبح پشت میزم نشسته‌ام و دارم داستان تازه‌ام را می‌نویسم...

 

کاش پیشانی‌ام مانیتور بود و به صورت خودکار تیزرهای مختلف رد می‌شدند با این محتوا که: «ازتان خوشم نمی‌آید. لطفا فاصله ایمنی را رعایت کنید.»

اما فکر می‌کنم همین حالا هم وقتی به کسانی نگاه می‌کنم که ازشان بدم می‌آید از چشم‌هایم دو باریکه‌ی نور قرمز رنگ ساطع می‌شود. 

راستی چه می‌شود که آدم‌ها اهمیت‌شان را از دست می‌دهند؟

 

چه موهبت بزرگی‌ست که آدم‌ها اهمیت‌شان را در ذهن و قلب‌مان از دست می‌دهند.

آفتاب خوب اسفندماه که از میان پرده خودش را به میزم رسانده و دنت شکلاتی که به سرفه می‌افتد...

در هوای خوب اسفندماه غم‌انگیز است که دنت شکلاتی زودتر از پیش‌بینی‌های آدم تمام می‌شود.

بعد از راننده‌های خطی و لوتی‌های چاله‌میدان

مدال نقره‌ی بددهنی (و بدفکری) را می‌دهیم به نویسندگانی که ادعای نخبگی در ادبیات می‌کنند و فکر می‌کنند بالاخره جایزه‌ی نوبل ادبیات را می‌گذارند بالای تخت‌شان و بیش از پیش خفن‌تر می‌شوند.

بعضی‌ها آبروی هر چه آدم ادبی و هنری‌ست را برده‌اند.

می‌توانید من را ببخشید که ایمیل‌هایتان را بی‌پاسخ گذاشته‌ام؟

می‌توانید صبور باشید و فرصت بدهید وقتی حالم خوب بود پاسخ ایمیل‌های پر محبت‌تان را بدهم؟

شاید پنجمین ماهی باشد که دلم جز خوابیدن کار دیگری نمی‌خواهد. مدال نقره‌ی آرامش‌بخش‌ترین کار را هم می‌دهیم به نشستن در آفتاب و ساندویچ مرغ پستو خوردن. همین. از زندگی فعلا همین‌ها را می‌خواهم. خوابیدن و با صدای مامانم بیدار شدن: «بس است. ظهر شد.» یا «قرار نیست بروی فلان جا؟» یا زمزمه‌هایش را وقت ظرف شستن بشنوم. بشنوم که پای تلفن با خاله‌ای، مادربزرگی کسی حرف می‌زند و از اتفاق‌های معمولی روز می‌گوید. ببینم که جهان هر چقدر هم که تاریک شده باشد من هنوز مامانم را دارم که با صدای حرف زدنش، صدای راه رفتنش، صدای غذا خوردنش، صدای غر زدنش، هنوز جایی‌ست برای زیستن، برای ادامه دادن.

منِ ناامید به دور و برم که نگاه می‌کنم تنها یک امتیاز مثبت به این زندگی می‌دهم: هنوز مامانم را، بخشش‌های بی‌اندازه‌ و مهربانی بی‌انتهایش را دارم.

 

خانه که باشم یا پشت لبتاب پیدایم می‌کنید، یا فرو رفته زیر یک پتوی قرمز رنگ که اشانتیون یک جفت فرش تازه‌ای‌ست که برای خانه خریده‌اند. زیر پتو فرو می‌روم و به خودم این فرصت را می‌دهم از جهان واقعی فاصله بگیرم. روحم به پرواز در می‌آید و فکر می‌کنم اگر یک روزی روحم از پرواز کردن دست نکشد مامانم را کجای این بی‌کران می‌توانم پیدا کنم؟ چه می‌شد اگر قانون زندگی این بود که پیش از بازگشت به سوی او، به مادرت بازمی‌گشتی و بعد با شادی به سوی او.

 

چشم‌هایم را نیمه باز می‌کنم و کاغذ کوچکی را رو به روی صورتم می‌یبنم. مامان با صدای بلند می‌گوید: «برات عیدی ریختم. پاشو دیگه. بسه!» عیدی؟ چند روز مانده به بهار؟ 

کاغذ را رها می‌کند. عیدی می‌افتد روی صورتم. مامان همین‌طور که دور می‌شود شکوفه‌ها از در و دیوار خانه بیرون می‌زنند.
مامانم بهار است. خودِ خود بهار.

زندگی قرار است به غمگین‌تر شدنش ادامه بدهد؟

 

از نامه‌های رسیده

نامه‌های شما چه دارد که وقت خواندنشان گریه‌ام بند نمی‌آید؟

 

فریباجون چقدر خوشگلی تو!

ببخشید، نامه ام نباید اینطور شروع میشد، بهتر بود کمی رسمی تر باشم و مثلا اول سلامی عرض کنم و حالت را بپرسم. اما میدانی؟ وقتی توی نمایشگاه کتاب استانی اسم نشر هوپا را دیدم که با فونتی زشت روی زمینه قرمز نوشته و سر در غرفه چسبانده شده بود، چشم هایم از خوشحالی برقی زد و از فروشنده سراغ سنجاب ماهی عزیز را گرفتم و در جوابش که پرسید کسی که  کتاب را برایش میخواهم دختر است یا پسر با نیش باز شده گفتم که برای خودم میخواهمش؛ از دیدن تصویر چهره ات روی اولین صفحه ی داخلی کتاب خیلی هیجان زده شدم و با خودم گفتم اولین کاری که میکنم این است که برایش نامه بنویسم و بگویم چقدر زیبایی! خب راستش را بخواهی باید بگویم تصور نمیکردم این شکلی باشی. فکر میکردم تپلی هستی با یک گیس بافته شده در پشت سر! و حالا خوشحال بودم که کتاب نویسنده ای را میخوانم که علاوه بر نوشته های وبلاگش خودش هم خیلی قشنگ است؛ با آن لبخند دلنشین و آن نگاه مهربان توی دوربین.

من مهر ماه امسال بیست و یک ساله شدم و دیگر عدد سنم آن گوشه ی پایین سمت راست پشت جلد کتابت جایی ندارد، اما هنوز یک گوشه ی قلبم خیلی تند و محکم برای کتابهای نوجوان میتپد. حتی شاید بتوانم بهترین کتابهای عمرم را هم از بین همین رمانهای نوجوان انتخاب کنم. شاید ریشه اش برگردد به نوجوانی ام و این که با اینکه همیشه برای کتاب خریدن و کتاب خواندن تشویق میشدم، اما هیچ وقت راهنمای مناسبی برای معرفی و انتخاب کتابهای مناسب سنم نداشتم و همه جور کتابی میخواندم، حتی آن هایی را که نباید. شاید هم من توهمی شده ام و ریشه اش اصلا به هیچ چیز برنمیگردد! توی پرانتز بگویم یک تشکر اساسی هم به تو بدهکارم، بابت کتاب های خوبی که همیشه معرفی میکنی و من و خیلی های دیگر را توی لذت جرعه جرعه خواندنشان سهیم میکنی.

فریباجون، کتاب را خواندم. خواندم و خندیدم، خواندم و غمگین شدم، خواندم و یک جاهایی را نفهمیدم، خواندم و فکر کردم: چقدر شبیه من! و یاد نوجوانی های خودم افتادم... یاد آن روزها که مدرسه میرفتم و شاید هم سن و سال نینا بودم و درست اندازه او از مدرسه و معلم ها و شاگردانش متنفر بودم. یاد روزهایی افتادم که همیشه سعی میکنم توی لایه های ذهنم بین خاطره های خوب قایمش کنم. و دلم برای خودم سوخت و برای همه ی هم نسلانم. دلم برای نینا سوخت و برای همه ی هم نسلانش. چون فکر میکردم یا حداقل توی ذهنم وانمود میکردم که اوضاع از زمان درس خواندن من خیلی بهتر شده، دیگر بچه ها مجبور نیستند هفت صبح های سرد زمستان توی سرویس های بوگندو بنشینند، معلم ها بیشتر باشعور و کمتر عقده ای شده اند و دیگر قرار نیست توی دلشان گردابی بچرخد و تا نزدیکی های گلوی شان بالا بیاید، قرار نیست روزهای کودکی و نوجوانی شان را با غصه ی درس های نخوانده و دلشوره مشق های ننوشته و اندوه نوزده و هفتاد و پنج صدم ها بگذرانند و از اینکه توی مدرسه دستشویی شان بگیرد گریه ای شوند و موش کوری تکه ای از دلشان را گاز بزند.

اما خب، انگار اشتباه کرده بودم! با این حال دلم نمیخواهد ناامید باشم، دلم میخواهد به روزهای خوووب پیش رو فکرکنم. فکر کنم که روزی دختری خواهم داشت که یاد گرفته آن قدر شاد و خوشبخت زندگی کند که هیچ معلم دین و زندگی ای با تعریف های مسخره از بهشت و جهنم نتواند توی دلش گردابی از آشوب و ترس بیافریند. دلم میخواهد دخترم بداند آنقدر خوب هست که بهشت جایزه ی کوچکی برایش است و خدا مهربان تر از این حرف هاست که دخترهای نوجوان گوگولی را از موهایشان آویزان کند.

فریبا ی جان! میخواهم یک قولی به تو بدهم. قول بدهم که اگر روزی دختر دار شدم کاری کنم که عاشق کتابخانه ی مادرش شود و مثل او روزهای زندگی اش را لا به لای کتابها بگذراند. میتوانی روی من حساب کنی! شاید بتوانم بخش کوچکی را برعهده بگیرم برای داشتن روزی که کودکان و نوجوانان زیادی از خواندن داستان هایت به وجد بیایند و کلمه هایت را به سینه شان فشار بدهند. روی من و دختر آینده ام حساب کن! و تو لطفا سعی کن تا آن موقع داستان های دوست داشتنی بیشتری خلق کنی و اگر این لا به لا فرصت کردی آن وقت سراغ گلدوزی بروی.

راستی اجازه هست در آخر یک سوال بپرسم؟ آخر من همیشه همیشه آرزویم بوده با نویسنده کتابهای محبوبم درباره ی آنها حرف بزنم! میتوانم بپرسم آیا این مدل نوشتن که تقریبا به محاوره نزدیک است و گاهی جای فعل ها و فاعل ها و مفعول ها عوض میشود سبک تو و اختیاری بوده است؟ چون من در این مورد دیوانه ام! حساسیت و خودآزاری دارم! البته استاد درس آیین نگارش و ویراستاری مان اخطار داده بود که این درس ها ممکن است باعث وسواسی شدن و در نهایت لذت نبردن از کتاب خواندن شود، ولی خب، جزو چارت درسی بود و هیچ راه فراری نداشت! حالا ممنون میشوم اگر برایم بگویی خواست خودت بوده یا ویراستار حوصله ی مرتب کردنشان را نداشته است!

سلام درست و حسابی که ندادم! اما فکر میکنم دیگر باید خداحافظی کنم. صدای همسر درآمده که دارد میگوید یک نویسنده که وقت ندارد این همه چیز بخواند! اندازه ی خود کتابش برایش نوشته ای! باید بنویسی: سلام کتاب خوبی بود، متشکرم.

بیا به حرفش گوش کنیم و برایت اینطور بنویسم: سلام کتاب خوبی بود، متشکرم.

امضا: دوست دار تو مطهره؛

با آرزوی گرمترین عشق ها، زیباترین لبخندها، شادترین روزها و عمیق ترین رویاها

شاید مسخره باشد

و شاید یکی از علائم بارز افسردگی شدید:

نوشابه‌خوردن پدرم من را به گریه می‌اندازد، آن هم وقتی می‌بینم نوشابه را از هرچیز و هرکسی در دنیا بیشتر دوست دارد.

 

حتما ناشکری‌ست که فکر می‌کنم یک هفته‌ای که از فرط بیماری و ناتوانی گوشه اتاقم افتاده بودم و نمی‌توانستم کاری کنم بهترین هفته این ماه‌ها بود. کپسول‌های زرد و سفید راهی‌ معده‌ام می‌شد و از دنیا هیچ‌چیزی نمی‌فهمیدم. هفت روز تمام در خواب گذشت و با این که از خواب و خواب دیدن متنفرم اما خوب بود.

ناشکری‌ست که دلم می‌خواهد باز هم مریض شوم. باز هم توان هیچ‌کاری نداشته باشم جز خوابیدن و برای تمام تاخیر‌ها و انجام نشدن حجم این همه کار و بدقولی‌ها، بد خلقی‌‌ها یک دلیل محکم و قانع کننده داشته باشم تا برای چند روز هم که شده آدم‌ها را پس بزنم تا دست از سرم بردارند: «مریضم.»، «زیر سرم هستم.»، «دارم می‌میرم.»

دارم می‌میرم.

دارم می‌میرم.

دست از سرم بردارید فقط.

نه، مثل این که واقعیت داره. با سم‌ش داره ریز ریز می‌کوبه به شیشه اتاقم:‌ «این قفل بی‌صاحاب پنجره‌ت رو درست کن دیگه.» اون که می‌تونه از شیشه رد شه. دردش چیه که این وقت صبح گیر داده به قفل پنجره‌ی اتاقم؟ لابد رمز عبور از پنجره و شیشه رو یادش رفته.

یکی از مسخره‌ترین تصویرها اینه که یه دماغ چسبیده به شیشه و یه جفت چشم قرمز رو تو گرگ و میش صبح تماشا کنی که التماست میکنه پنجره رو براش باز کنی.

چیپس چیلی مزمزم رو هل می‌دم زیر میز که نشینه بالا سرم به چیپس خوردن. 

بدتر از هم‌اتاقی بودن با یه جن کوچولو اینه که دلواپس خوراکی‌ها نخورده یا نیم‌خورده‌ت باشی و اصلا مطمئن نباشی چند ساعت بعد که چشمات رو باز کردی سر جاشون هستند یا نه.

 

در ضمن محض اطلاعتون می‌گم، جن‌ها چیپس فلفلی رو به هرچیزی تو دنیا ترجیح میدن.

خوبی‌اش اینه که مسجد چند تا خونه بالاتره. از چندتا خونه کمی بیشتر. سی تا خونه بالاتر مثلا. و این که صدای اذون صبح درست وقتی توهم بارون زدی یا فکر می‌کنی با یه جن کوچولو هم اتاق هستی جادویی‌ترین صدای موسیقی‌ هست که تو آغاز یه روز تازه می‌تونی بشنوی.

صدای اذون صبح انقدر جون‌دار و واضحه که آدم رو با بالش و پتوش به پرواز در میاره و فکر می‌کنه انقدر نیرو داره تا تمام رویاهاش رو در جا به حقیقت برسونه.

 

مثل اذون صبح

جادویی

واقعی

نزدیک

خیلی نزدیک

چهار صبحه و توهم زدم هی صدای بارون میشنوم. صدای بارونه؟

امیدوارم صدای بارون باشه. چون صدای دونه خوردن گنجشک‌ها رو کولر که نمی‌تونه باشه. اونم این وقت صبح.

شایدم یه جن کوچولو از فرط بیکاری نشسته داره دماغش رو میکشه به دیوار و صدای بارون در میاد. شایدم داره سعی می‌کنه با سم‌هاش صدای بارون در بیاره تا به خانواده‌ش ثابت کنه استعدادهای کشف‌نشده‌ای داره.

به هر حال تا بیشتر از این مغزم نگوزیده باید بخوابم.

خب دیگه. امیدوارم چند ساعت دیگه روز خوبی باشه.

مسئله این است که هیچ‌وقت در کوچک‌ترین جامعه‌ای (خانواده) هم که در آن رشد کردیم یاد نگرفتیم که در شادی دیگران شادی کنیم. 

هیچ‌کس، هیچ‌وقت به ما نیاموخت که شادی کردن در شادی دیگران یک هنر است؛ شاید به نظر می‌رسد سخت‌ترین هنر باشد، اما لذت‌بخش‌ترین‌شان هم هست اگر فقط بعضی چیزها را در بطن زندگی یاد می‌گرفتیم.

غیر از این هم می‌شد مگر؟

ونوشه...

ونوشه‌ی کوچک و از یاد رفته‌ی عزیزم...

آقای کرگدن فکر می‌کند عینک مسخره‌ترین اختراع آدمیزاد است.

آدم مردمک‌هایش را پنهان کند؟

که چه شود؟

که چه شود؟

که چه شود؟

که چه شود؟

من جواب قانع کننده‌ای برایش ندارم. فقط سعی می‌کند مانع فرود آمدن ماتحت بزرگ آقای کرگدن روی عینک‌هایم شوم که الکی خودش را به حواس‌پرتی می‌زند.

 

از نامه‌های رسیده

راستش هر از گاهی بهت سر میزنم و یه نگاهکی (کاف تحبیب و تصغیر هم زمان) به نوشته هات میندازم
ای کاش کامن هاتو باز میذاشتی که هر کسی که هر از گاهی بهت سر میزنه و احساس میکنه چرت و پرت مینویسی بتونه یه چنتا فحش در راستای بهبود نوشته هات بهت بده
حق نداری بگی وتسه دا خودم مینویسم
چون تو مسئول خواننده هات هستی
و اما در مورد این آخری
فکر میکنم آدم تنها واسه این به دنیا میاد که هم دوس داشته باشه و هم دوس داشته بشه
به قولی "نمیخوام گناه بی عشقی بیفته گردنم". بگذریم
اگه تا حالا کسی رو دوس نداشتیاونم از جنسی که قلبت بلرزه
اونوقت از کجا میتونی دوس داشتن وتقعی رو کشف کنی
کی فرصت میذاری واسه اشتباه کردن و غصه خوردن
کی فرصت میذاری واسه دوباره عاشق شدن و این حرفا
کی میشی نیلوفر کتاب "یکشنه" ی آراز بارسقیان
یا کی میشی مهتاب کتاب"من او" ی امیرخانی
تو دیگه هیچ وقت 23 سالت نمیشه و هیچ چیز هم از این غم انگیزتر نیس
البته با حدس هایی که ازت میزنم یه خورده تحمل کردنت سخته ولی خب حتا تو هم میتونی
تا اونجا که حدس میزنم بچه مایه دار هستی
ینی از اونایی که یکی از مسیرهای خونشون از راه بزرگراه صدر
با اعتماد به نفس بعضن کاذب
گند دماغ
ظاهر متوسط
و با هوش
با همه ی اون بالایی ها میشه کنار اومد
ولی با هوشت نه
چون برای اینکه کسی بتونه تورو به هیجان بیاره باید خیلی جون بکنه و 
حداقل به اندازه کافی کتاب خونده باشه
و این کارارو خیلی سخت میکه
آخر سر هم مجبوری به یه ازدواج سفارشی تن بدی و این حرفا و این داستانا
چون تو دختر خوب مامانی
ولی از اون تیکه انداختنت به این دخترای فالاچی که از دخترانه ها و بکارت و این حرفا مینویسن خیلی خوشم اومد و بهت افتخار کردم
راستش دوستت یا عشقت
کسیه که قلبت براش جوری میزنه که تا حالا نزده
جنسش فرق میکنه و حاضری براش گناه کنی
حاضری براش گناه کنی و برای یه بار هم که شده برای نه  ها مادر جون دلیل محکمتری داشته باشی
کسی که حاضری بخش بزرگی از خودتو واسه همیشه بدی بهش
خواستی میتونم یه راه حل هم بهت بدم
مثلن اینکه یه روز ظهر بری نیاوران و بشینی تو چمن و یه کالباس تنوری سفارش بدی
بعد چشماتو ببندی و به اولین پسری که وارد میشه پیشنهاد بدب که ناهارو با هم بخورین
راستی یادم رفت که بگم
سلام

صبورتر باش، به زودی برای من می‌شوی قشنگم.

لازم است برایتان تفسیر کنم که the devil is in the details یعنی چه؛ و چه می‌کند با جهان من؟

بیابان‌های خربزه‌ای برای من همیشه پر از داستان بوده‌اند، پر از ماجرا.

این یکی خوب‌تر از تمام داستان‌ها بود، با یک پایان‌بندی منحصربه‌فرد و پیش‌بینی نشده.

حق با آقای چاپلین است. تمام پایان‌ها خوش‌اند و اگر هنوز آن خوشی احساس نمی‌شود معنی‌اش این است که هنوز داستان ادامه دارد و به پایان نرسیده است.

حالا این بار هزار تُنی از روی دوش‌هایم برداشته شده و می‌توانم به روزهای نیامده، به «آینده»، به نقشه‌ها و تصمیم‌هایم با اطمینان بیشتری لبخند بزنم.

مگر موفقیت همین نیست که هنوز لیست بی پایانی از کارها برای انجام دادن دارم؟

 

 

کفش‌های نارنجی‌ام. 

کفش‌های نارنجی‌ام که فوق‌العاده‌اند و بوس‌های نرم مامان بر مرز پیشانی و موهایم از همه فوق‌العاده‌تر.

جزء از کل

یکی از فریم‌های پروژه‌ی عکاسی که برای نوروز ۹۶ نشرچشمه انجام داده‌ام.

چرا من می‌میرم برای این نشر؟ چرا این همه، این همه زیاد دوستش دارم. (فوران اشک)

 

یکی از تفریحات آقای کرگدن این است که چانه‌اش را بچسباند به دست‌هایش و ساعت‌ها زل بزند به انگشت‌های کپل و خیلی معمولی من که به سرعت برق روی دگمه‌های کیبورد حرکت می‌کنند. به نظر آقای کرگدن انگشت‌های معمولی من شگفت‌انگیزترین باریک‌های دنیا هستند.

این انگشت‌ها آخر؟

این انگشت‌های تپل با ناخن‌های قاشقی؟

شاخ آقای کرگدن فرو می‌رود توی پهلویم:‌«بعله! بعله! بع‌ع‌ع‌ع له گِل من!»

 

پی‌نوشت: لازم است بنویسم عاشقانه‌ترین کلمه در دنیای کرگدن‌ها «دشت گِل من» است؟ (-.-)

ابروهایم جوری شده که آقای کرگدن برای دیدن چشم‌هایم مجبور است هی فوت کند توی صورتم ابروهایم کنار برود.

راضی نیست ابروهایم روی مد امسال باشد. خودم اما خیلی هم راضی‌ام. ژرنالی. شیک. روی مد. خیلی خفن. اوف. چقدر من دلبرم.

 

بعد از سی و دومین عطسه، شکوفه‌ی نقلی‌یی که در دماغ آقای کرگدن گیر کرده بود بیرون افتاد...

 

بعد از یک هفته بیماری

بعد از ماه‌ها و سال‌ها ناامیدی

زندگی به من بازگشته 

امید رفته به دلم آمده است...

آیا زندگی همیشه همین‌قدر تخمی بود؟

که امید و انگیزه‌ت را در قالب یک فندق نازل کند و بعد او را بفرستد به یک شهر دور که روزها و ماه‌ها نتوانی بغلش کنی دیگر؟ نتوانی بوسش کنی دیگر؟ نتوانی گاز یواش بگیری‌اش دیگر؟

سرما خوردگی من چرا باید خوب شود؟ 

خوب شوم که بنشینم پای پروژه استادم و از نو بیش از نیمی از عمرم را برای دیگران کار کنم تا پول در بیاورم و پولم تبدیل نشده به اسکناس خرج شود؟

نجات دهنده کدام گوری خفته است؟

یکی از نفرت‌انگیزترین موقعیت‌هایی که به دفعات در آن قرار می‌گیرم موقعیت «توضیح دادن» است. بیزارم از این که چیزی را به کسی توضیح بدهم. [و می‌دانم این توضیح دادن است که گاهی آدمی را نجات می‌دهد.]

چرا من از این غم رها نمی‌شوم؟

فردا آفتاب ده صبح که بیابان‌های خربزه‌ای را نورزده بکند من آب دماغم را بالا می‌کشم و با صدای سرماخورده‌ام می‌گویم: «متاسفم. تلاشم را بیشتر می‌کنم.» و فقط خودم می‌دانم که دلم نمی‌خواهد بیشتر تلاش کنم.

این پنجمین روز متوالی‌ست که جز دراز کشیدن توانایی انجام کاری را نداشته‌ام.

بدنم، بدن که می‌گویم از انگشت‌های پایم تا استخوان جمجمه‌ام درد می‌کرد و حالا این درد متمرکز شده است به پاها و ماتحتم. 

از پس هیچ کاری جز غلتیدن و خوابیدن برنمی‌آیم. خواب‌های طولانی و آشفته. اه اه.

به خوب شدن فکر می‌کنم. به خوب شدن و به سرانجام رساندن کارهایم. کی می‌شود این پروژه‌ی کوفتی اجباری تمام شود؟ تمام شود و ببینم هر چه که به بیابان‌های خربزه‌ای و آن جهنم مربوط می‌شد تمام شده است...

این کابوس دنباله‌دار تا کی ادامه دارد؟

آیا من قادر به سرانجام رساندن این پروژه را دارم یا قرار است برینم به هر چه تا کنون دست و پا شکسته ساخته‌ام؟

دوست دارم از ته دل آنچنان فشت بدم...

الان صفه تو چك كردم
ديدم كه ييييييععععععععععععععععععع
بلخره موفق شدي
مي خواستم بهت روز مهندس رو تبريك بگم...
ولي ديدم الان بيشتر نويسنده‌اي تا مهندس
و چه بهتر
و چه بهتر
يه روزي فك مي كردم من نويسنده‌م تو مهندس
ولي حالا تو نويسنده شدي و من مهندس
خوش به حالت...
فرصت بشه برم بخرمش
دمت گرم فري
و موفق باشي بينهايت

ارادتمند
گند دماغ

راسي دهنت سرويس

 

ضمیمه‌ی نامه‌ی الکترونیکی هم موزیک «دهن سرویس» تی‌ام بکس هست. بد نیست گوش کنید. 

دوست دارم از ته دل آنچنان فشت بدم...

این تصویری که در شبکه‌ی توییتر به اشتراک گذاشته شده، نقشه‌ی جهان است، برحسب اینکه هر کشوری فکر می‌کند کدام کشور خطرناک‌تر است. اگر این نقشه درست باشد و اغراقی در کار نباشد، حرف‌های زیادی دارد برای گفتن. می‌توانم بدون بزرگ‌نمایی بنویسم امیدی شده برای زندگی شخصی‌ام. از همان بارقه‌هایی که در دل جرقه می‌زنند و سیستم‌های مشت شونده‌ی دست را به کار می‌اندازند تا دستی مشت شده هوا برود و جیغی بربیاید:‌ «آرررررررره! اینه!» و از هیجان به کیسه بوکسی خیالی مشت کوبیده شود: «آره آره آٰره! همینه!»

می‌فهمید این نقشه چه می‌گوید؟ (به هیچ‌وجه کاری به بعد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی قضیه ندارم. مفهوم کلی را دریابید لطفا.) حتی اگر ساختگی باشد، حتی اگر ساختگی باشد، حتی اگر...

فکر می‌کردم این که از نود و نه درصد آدم‌ها متنفرم مختص سن هجده سالگی باشد. بعدها فکر کردم حتما بعد از بیست و سه سالگی اتفاق‌های خوبی می‌افتد و این همه نفرت از دلم ریشه‌کن می‌شود و حالا ـو بهتر بگویم هنوز ـدر سن بیست و شش سالگی از نود و نه درصد آدم‌ها بیزارم و ترجیح می‌دهم در حباب شیشه‌ای زندگی‌ام خودم باشم و کتاب‌ها و مامانم و یک قوری و دو فنجان که عصرها را و خوش‌ترین لحظه‌ها را هم به تصرف خودمان در بیاورم.

دیگر؟

همین دیگر.

چقدر بنویسم از همه متنفرم؟

The best investment any of us can ever make is in the lives of others. The returns are tremendous…

‌_ Bill Gates_

برا بهترین خواهر دنیا کتاب سنجاب‌ماهی عزیز رو سفارش دادم و بالای 4382 ثانیه ضربان قلبم میزد تا رسید دستش، الان عکس پروفایل بهترین آبجی دنیا و دو تا از دیوارا خونه شده این عکس...
میدونی اینکه یه حجم بزرگِ بزرگ بیاد بشینه یه جایی که یه مدته خالی خالی خالی نگه داشته شده و تمام درزهای اون فضای خالی با تمام زوائد این حجم پر بشه، شاید کمی دور از رنگ آسمون الان شهرمون باشه. مهم اینه که اون فضا با رنگ آبی کله غازی داره کل دیوارهای خونه رو پر میکنه و هر زمان نگاهش میکنم داره میرقصه ...
ممنونم از قدرت بی اندازه طبیعت برا همه چیز و از تو هویج بنفش
 
http://s3.picofile.com/file/8286885134/unnamed.jpg