تو بر می گردی...


من همیشه طوری می خندم که ابروی مادرم می رود...
دوست من همیشه حرف هایی می زند که هیچ کس برایش جوابی ندارد.
بچه ای هست که همیشه فکر هایی می کند که خیلی گنده است و از کله اش نمی تواند بیاید بیرون.
مادر می گوید: این ها همه آبرو ریزی است!
شاید اسم من.../ سولماز دریانیان/ انتشارات حوض نقره
تصویرگری از سارا مرادی

مامان می فهمد؛ همه چیز را. نمی دانم چطور و از کجا. شاید از چشم هایم می خواند. خودش می گوید وقتی توی دلم پر از حرف است سیاهی چشم هایم با همیشه فرق می کند. بار ها ایستاده ام رو به اینه و مردمک هایم را نگاه کردم. هیچ فرقی نمی کنند. شرط می بندم. اما مامان می گوید چشم هایم وقت های دلتنگی فرق می کند. مامان که دراز می کشد، لپ هایم را می چسبانم به دلش و هی ارزو می کنم کاش دل مامان در داشت، کاش می شد وقت های دلتنگی، وقتی مردمک هایم می لرزند، در دلش را باز کنم و بروم بنشینم توی دلش، درست مثل وقتی که اندازه یک بند انگشت بودم. دلم می خواهد از تمام دلتنگی هایم فرار کنم و توی دل مامان قایم شوم و وقتی اوضاع رو به راه شد، در دلش را باز کنم و دوباره ادامه بدهم به شب کردن صبح ها و صبح کردن شب ها. مامان نفس که می کشد دلش بالا پایین می شود و من صورتم را بیشتر فشار می دهم روی دلش. می گوید :" تمام می شود. خیلی زود. تا چشم به هم بزنی" چشم هایم می سوزند. پلک هایم را تند تند به هم می زنم و نفس هایم بریده می شود. به مامان می گویم :" کاش دلت در داشت!" می خندد و یاد بچگی هایمان می افتد. ارزوی هر دومان این بود که دل مامان در داشته باشد. نمی دانم اولین بار که بود که ارزو کرده بود؟ من یا داداش؟ داداش هم تند تند پیش مامان می امد که سرش را بگذارد روی دل مامان و بگوید :" نمی شه برم تو دلت همین حالا؟!" و مامان هزار بهانه جور می کرد برایمان تا راضی مان کند که نمی شود دوباره برگردیم توی دلش. با این دست و پاهای بزرگ که نمی شود دیگر توی دلش جا شویم و ما راضی می شدیم به این حرف ها و به نی نی توی دل خاله حسودی می کردیم که توی دل مامانش جا شده بود. مامان می گوید :" زودی تمام می شود" و من بغض می کنم. به روی خودم نمی اورم ولی. یکی از کتاب های کودک توی کتابخانه ام را بر می دارم و خودم را مشغول می کنم. دلم پنیرک را می خواهد که توی جیب مامانش قایم شده بود. دلم ان سنجابه را می خواهد که دم مامانش را می چسبید و از این شاخه به ان شاخه می رفت. دلم... دلم یک در می خواهد، یک در جادویی روی دل مامان تا من را اندازه یک بند انگشت کند!

بعد از این همه خندیدن و مسخره بازی در اوردن و لواشک های مغز دار مترو را خوردن، مضحک است که دوتایی بزنیم زیر گریه و من به تو حسودی کنم که می توانی بلند گریه کنی و خودم را سرزنش کنم که چرا ارنجم را می گذارم روی میز و صورتم را پشت بازویم پنهان می کنم. هوم! دارم به رفتنت فکر می کنم. عادت کردن چیز بدی ست. اصلا بدترین درد دنیا همین عادت کردن است. که من به بودنت، به خنده هایت، به حرف زدن هایت عادت کنم. این جور وقت هاست که دوباره باید برگردم به صفحه ای که نوشته ام " دلتنگی از سر و کولم بالا می رود". تو بی خیال وسط گریه هایت بستنی کاکائویی می اوری و همین طور که خودت بلند بلند گریه می کنی می گویی:" اینو فعلا بخور، بعدا گریه می کنی!" و من تکه های بستنی را روی بغضم قورت می دهم و دوباره می خندیم. داری ادای ان ارایشگر چاقه را در می اوری که تند تند حرف می زند و هی می گوید :" از صبح تا حالا رژیم گرفتم!"
دلتنگی بد دردی ست. این را خوب می فهمی. اما نشانش نمی دهی. کنارت که دراز می کشم یکی از پاهایت را می اندازی روی کمرم و اس ام اس هایت را می خوانی و بعد می گویی:" به نظرت جوابش رو چی بدم؟!" با این که از این سوال متنفرم، هر بار که می گویی، دلم می خواهد لپ های تپلت را پر از بوس کنم. اما این دلتنگی... این دلتنگی و بغض، این غصه ی دوباره دور شدن از هم، چشم هایمان را می بندد و گونه هایمان را خیس می کند. من همیشه از این سکوت متنفر بوده ام...

هپلی با ناخون های بلندش سرش رو خاروند و گفت :" اخیش! چقدر کله ام می خارید!" بعد توی اینه به خودش نیگا کرد و گفت :" وای! چه موهای بلند و سیاهی. شبیه لولوهای راست راستکی شدم!" و نخودی خندید. این جوری :" هی هی هی!" هپلی شش سال و سه ماه بود که حمام نرفته بود و به موهایش شانه نزده بود. هپلی از همه شانه ها و شامپوهای دنیا بدش می امد و دهن کجی می کرد و می گفت :" همین جوری خوشگل ترم!" مامان هپلی می گفت :" هپلی، کپک زدی! ببین پیف پیف پیف بو می دی!" وقتی مامان هپلی پیف پیف می کرد هپلی می خندید. مامان هپلی شعر "حسنی نگو یه دسته گل" رو می خوند. اما هپلی هیچ جوری راضی نمی شد بره حموم. مامان هپلی غصه می خورد و می گفت :" هپلی ور بپری! الهی لولو بیاد و بخوره تو رو!" اما هیچ وقت هیپ لولویی نیومد تا هپلی رو بخوره. لولوها هپلی رو که می دیدند دماغشون رو می گرفتند و می گفتند :" پیف پیف!" و هپلی می خندید و لولوها فرار می کردند.
هپلی نشست یه گوشه تا بازی کنه. چه بازی ای؟! شپش بازی. هپلی موهای بلندش رو تکون می داد و شپش های بو گندو یکی یکی از سرش می افتادند پایین و هپلی دست می زد :" هورا! یکی دیگه، یکی دیگه!" هپلی تا شب شپش بازی کرد. اونقدر شپش بازی کرد تا ماه اومد تو اسمون و بلند گفت :" واه واه واه!" از اون بالا تو اتاق هپلی رو نیگا کرد تا بهش بگه :" هپلی ور بپری! برو حموم!" اما هپلی دیگه نبود. هپلی بین یه عالم شپش بو گندو گم شده بود.

بعضی صبح ها با صدای گریه طاها از خواب بیدار می شوم. علی هم همین طور بود. همان که صدایم می کرد ابجی فریبا و می پرید بغل و صورتم را تف مالی می کرد که :" واسم نقاشی می کشی؟!" طاها گریه می کند. گریه که نه، با نیم وجب قد عربده می کشد و ساختمان را می گذارد روی سرش و التماس می کند. من درد طاها را می فهمم. می فهمم که چقدر متنفر است از صبح هایی که مجبور است به خاطر شغل مامانش برود مهد. مهدِ کودک. اسم مزخرفی گذاشته اند رویش. با عربده های طاهای سه ساله یاد خودم می افتم. یاد روز هایی که پنج _شش ساله بودم و ذوق و شوق داشتم برای این که مامان دستم را گرفت و مهد کودک یا همان پیش دبستانی ثبت نامم کرد. چه فرقی می کرد کجا می رفتم؟! مهد کودک یا پیش دبستانی؟! هر دو یک اشغال اند. این حرف من را فقط می توانند کودکان پیش دبستانی یا مهد کودکی درک کنند. معلم های مهد به خیال خودشان حیلی مهربان اند و بچه ها می میرند برایشان.
روز های رفتن به مهد و با یک عالم بچه همسن و سال خودم بودن، خوب بودند. هر چند دوستان صمیمی نداشتم و با پسر بچه های کلاسمان هی دعوا می کردم. یک عروسک سر مدادی بزرگ داشتم که کلاه قرمزی بود. کلاه قرمزی بزرگ بود و از جنس پلاستیک سخت. هر کدام از پسر ها که اذیتم می کرد با سر مدادی کلاه قرمزی ام می زدم توی سرش و از ان به بعد حساب کار می امد دستش. مهد یک مدرسه مزخرفی بود که مجبور بودیم با دختر بچه های بزرگ توی حیاط کنار هم باشیم. یادم نمی اید ابتدایی بودند یا راهنمایی. هر مقطعی که بودند از من بزرگ تر بودند و من نسبت بهشان حس خوبی نداشتم. مخصوصا وقتی جیش داشتم و مجبور بودم از یکی شان کمک بگیرم تا بند شلوار پیش بندی ام را باز کند و پشت در منتظر بایستد و من کارم را تمام کنم. ان لحظه ها برای من جهنم بود. برای منی که فقط و فقط با مامان دستشویی می رفتم.
یک کلاس در ابی طبقه دوم مدرسه بود که اختصاص داده بودند به ما و کلاس، مشرف بود به پشت بام مدرسه که نرده های رنگی رنگی داشت. روی پشت بام برایمان سرسره گذاشته بودند و الاکلنگ و تاب. مسخره است. اما حقیقت دارد. مکان اصلی بازی ما روی پشت بام بود. با نرده های کوتاه رنگی و ما کنار نرده ها می ایستادیم و دختر های بزرگ را تماشا می کردیم. کابوس های من درست از زمانی شروع شد که معلم روی پشت هر کدام از ما را پشت سر هم ردیف کرد و سرود ملی را یادمان داد و بعد از جلو نظام و "الله اکبر" را فریاد زدن. من عاشق همین بودم. همین که صف بشویم و از ته دل یک سرود دسته جمعی بخوانیم. فرقی نمی کرد سرود مان " توپ سفید من قشنگی و نازی..." ( این بود اصلا؟!) باشد یا ان که "صابون از اون گوشه عشوه به من می فروشه ..." یا سرود ملی کشورمان. بهترین لحظه ها همین بود که در ارتفاعی بایستیم و فریاد بزنیم. با این که دختر بچه حاضر جوابی بودم و جمله ها و کلمات را نه تنها کامل به زبان می اوردم که همیشه برای همه شیرین زبانی می کردم، هیچ وقت نتوانستم "الله اکبر " را تلفظ کنم. تلفظ این عبارت همانقدر سخت بود که به بابا بگویم :" ماشین رو بفروش پاترول بخر" بلند تر از همه بچه ها فریاد می زدم :" الله رگبر" و معلم مان مکثی می کرد و می گفت :" الله رگبر نه الله اکبر!" و من حرف خودم را می زدم، ان هم با صدای بلند. داد می زدم :" الله رگبر خمینی رهبر!" دست خودم نبودم. نمی توانستم بگویم " اکبر" دلیلش را هم نمی دانم. بعد معلم مان که از "رگبر" گفتن های من خسته شده بود سرم داد کشید که :" می بینی چقدر بالاییم؟! یه بار دیگه بگی الله رگبر از همین بالا پرتت می کنم پایین!" من ساکت شده بودم. ساکت که نه، لال. تکرار نمی کردم. از نرده های رنگی رنگی وحشت کرده بودم. از این که طبقه دوم بودیم. از بیان کردن حتی یک کلمه با تلفظ صحیح یا غلط. می ترسیدم از معلم مان. ترس که نه، وحشت کرده بودم ازش. از این که من را به خاطر "رگبر" گفتنم بلند کند روی سرش و کف حیاط را نشانه بگیرد.
از ان ظهر بود که کابوس های من شروع شد. رویاهای سیاهم. سقوط از طبقه دوم و شبیه توی فیلم ها "الله رگبر" می چرخید توی سرم و دیوانه ام می کرد. شب ها کابوس می دیدم. معلمان را می دیدم که بلندم می کند و من جیغ می زنم که " خانم ببخشید دیگه نمی گم!" از ان روز به بعد مامان هیچ جوری نتوانست راضی ام کند که به کلاس مان برگردم. مامان اصراری نداشت برای رفتنم. مامان امن ترین جای دنیا بود و من فقط دلم می خواست پیش او باشم، کنار او، چسبیده به او. حتی تحمل دوری اش در لحظه هایی که دستشویی می رفت یا حمام برایم سخت شده بود. مامان کاری نکرد. نه شکایت کرد، نه دعوا. فقط به مدیر ان مهد یا مدرسه دلیل نرفتنم را توضیح داد. معلم مان چند روز بعد اخراج شد و یک معلم مثلا مهربان تر جایگزینش شد. وقتی معلم مان عوض شد یک روز رفتم سر کلاس. وضعیت فرقی نمی کرد. کلاس در ابی و پشت بام و الاکلنگ ها و لبخند مسخره معلم مان حالم را بد می کرد. حتی بدم می امد که تمام جایزه های توی کمدش را پاشید جلویمان که :" لیاقت ندارید، بیاید بردارید!" و بچه ها حمله کردند طرف جایزه ها. من چیزی برنداشتم. این بار بیشتر از این که بترسم بغض داشتم. حس ان لحظه ها را خوب یادم است. بعد از ان هیچ وقت به مهدمان نرفتم. حتی حاضر نبودم از جلوی در بزرگ اش با مامان عبور کند.
گریه ها و التماس های صبح طاها دلتنگم می کند. وقتی سوزناک اشک می ریزد و می گوید :" نمی رم. تو رو خدا نمی رم!" انگار به شکنجه گاه می برنش. دلیل طاها برای نرفتن را نمی دانم. دلیل های علی هم که اشک تمساح می ریخت. اما دلتنگی های هر دوشان را می فهمم.
خوشحالم. خیلی خیلی خوشحالم که مامان اتنا هنوز پولی ندارد تا اتنا را مهد ثبت نام کند...

مامان توری پنجره ها را در می اورد. پرده ها را هم باز می کند.خانه را بدون توری پنجره و پرده بیشتر از همیشه دوست دارم. پنجره ها را تا اخر باز می کنم و می گذارم تمام دیوار ها نفسی تازه کنند. هر چقدر هم که انگشت هایم کبود شوند از سرما خیالی نیست. هوای این روزهای بهمن شبیه هفته های اخر اسفند است، خنک و بهاری و پر از خبر های خوب انگار.
افتاب که می افتد وسط اتاق ولو می شوم روی زمین و کتاب های نخوانده ام را حساب می کنم. یک چیز این لحظه ها کم است. اهنگ هایی که از روی کمدی الهی دانته ساخته اند، اهنگ های بهشتی اش را باید بگذارم و صدا را به اندازه ای زیاد کنم که هوای خنک این روز ها تمام خاطراتم را بازگرداند. اصلا لباس هایم را عوض می کنم و موهایم را می ریزم روی شانه هایم و شروع می کنم به چرخیدن و رقصیدن. از اتاق اقای برادر می ایم پیش مامان و بعد چرخ می زنم توی اتاق خودم. با رقص گرد نقاشی ها را می گیرم. گرد تابلوهایی که عزیز ترین دارایی هایم هستند. با دیدن این تابلوهای فانتزی یاد روز هایی می افتم که خیال می کردم نابغه ام. خیال می کردم استعداد های من هم مثل ان دسته از عنصر های جدول تناوبی ست که هنوز کشف نشده اند. بعد می نشینم و یک لیست بلند بالا از خریدنی ها تهیه می کنم، حتی فیلم ها و کتاب ها و کارتون ها را هم اضافه می کنم و حساب می کنم امسال به چه کسانی قرار است هدیه بدهم. به بیست سالگی فکر می کنم که چهار ماه دیگر سر زده از راه می رسد. باید خودم را حسابی تغییر دهم. باید موهایم بلند تر شود و بازوهایم لاغر تر. باید نوک پا راه بروم و صدایم را نازک تر کنم تا بگوید :" چه خانومی شده ای فریبای بیست ساله من!" لابد اولش مثل تولد نوزده سالگی ام می زنم زیر گریه و یک شب تا صبح توی بغلش گریه می کنم. می دانم این رسم مهمان نوازی نیست. اما خب، بیست سالگی خودش همه این ها را درک می کند. خودش می داند چقدر از این شمع های روی کیک تولد می ترسم. لابد ارامم می کند و بعد یک عالم روز های متفاوت تر می گذارد جلوی رویم که :" ارام باش! تا دنیا بوده همین بوده و هست!"
مامان پرده های جدیدی برای اتاقم سفارش می دهد. هنوز پرده ها را ندیده ام. ذوق دارم برای دیدنشان. هر چند پنجره اتاقم را بدون پرده بیشتر دوست دارم. مخصوصا وقتی صبح های زود تمام حجم افتاب را جمع می کند و می پاشد وسط اتاقم و من داغ می شوم از گرمایش.
این روز های اخر بهمن بد جوری هوای عید دارند و من هر روز به روز هایی فکر می کنم که رفته اند و باز نمی گردند. به لحظه هایی که تو بودی و می توانستم خیلی سرخوشانه تر لبخند بزنم. و به روز هایی فکر می کنم که هنوز نیامده اند. هدیه امسالم چه خواهد بود؟! هدیه پارسال ... بود و جایزه هایی که بردم و کودکانه هایی که قرار است از این به بعد بسازم. هدیه امسال شاید، یک سفر دور باشد. کسی چه می داند؟! من که کوله پشتی و کتانی هایم را اماده کرده ام...

از بلوغ متنفر بودم و هستم. این یک جمله خبری است که وقتی متن با ان شروع شود ادم را شوکه می کند و لابد با خودتان می گویید :" لا اقل یه مقدمه می چیدی برای گفتن این جمله خبری!" مقدمه اش همان احساس خودتان باشد. از بلوغ همیشه متنفر بودم. از دلتنگی های ناگهانی ای که می امد سراغم و نمی شد کاری اش کرد. از دماغ پف کرده و جوش های چندش اوری که پیشانی ادم را باد می کرد و از لپ هایی که هر روز بیشتر از همیشه باد می شدند و سبیل ها و ابروهای پر پشتی که توی ذوق می زد و دست و پاها و اندامی که به سرعت رشد می کردند و حال ادم را به هم می زدند. وقت بلوغ تلاش برای زیبا شدن بی اثر بود. هر چقدر هم که به موها مدل می دادی و کفش های خوشگل پایت می کردی، جیغ می زد که یک دختر بلوغی هستی. همیشه یک جای کار ایراد داشت و ان ایراد لابد همین "پف" مزخرفی بود که به همه اندام های ادم سرایت می کرد. بلوغ مزخرفت ترین دوره زندگی است. ادم را از ریخت و قیافه در می اورد. اصلا برای کسی که سعی می کند خوش تیپ باشد و مثلا کلاس بگذارد بلوغ مثل یک شکنجه واقعی می ماند. همین که توی مهمانی ها تمام نگاه پسر ها روی دختر های بزرگ تر بود تمام غصه های دنیا را توی دل ادم پر می کرد که "کاش خوشگل تر بودم!" بلوغ مزخرف است. این که هر معلمی که از در کلاس رد می شود فلسفه بلوغ ببافد برایت و تغییرات را توصیف کند و تو از خجالت سرت را بگذاری روی کتاب ها که یعنی هیچ کدام از این حرف ها مهم نیست برایت. خودت همه شان را می دانی و شب که شد صورتت را فرو می کنی و فکر می کنی که چه گستاخ اند این معلم ها. چه لزومی دارد این حرف ها را بگویند. ما که داریم با خودمان کنار می اییم. دیگر شما این مزخرفات را نگویید.
الف که از حس هایش برایم حرف می زند دلم می خواهد بهش خیلی چیز ها را بگویم. بگویم که من هم متنفر بودم از این افسردگی ای که پاورچین پاورچین می اید و تمام دنیای ادم را پر می کند. دلم می خواهد بگویم که می فهمم چقدر دلت می خواهد توی چشم باشی و نیستی و این حس بعد ها درست می شود. دلم می خواهد بگویم من هم دلم می خواست یک روز هایی تیپ های خفن بزنم و قدم هایم را مدل دار بردارم. دلم می خواهد بگویم درست است خیلی زشت شده ای، درست است که سیبل های کم پشت ات توی ذوق می زند، درست است که دماغت شبیه گلابی های کال می ماند و پیشانی ات پر از جوش شده است، اما بعد همه این ها نابود می شود، برای یکی دو سال بعد قولش را نمی دهم، اما حتم دارم چهار سال بعد شبیه چیزی شوی که باید باشی. بیا و این چند سال خودت را تحمل کن. دست و پاهایت را که رشد می کنند. بیا پاهایت را دوست داشته باش که سایزشان شده است 44. حتی از پاهای پدرت هم بزرگ تر. می گویند غول بیابانی شده ای. اشکال ندارد عزیز دلم. همه این ها درست می شود. تو هم شبیه برادرت بادی بیلدینگ می روی و باد می کنی و خوش هیکل می شوی. تو هم یک روزی موهایت را سیخ سیخ می کنی و صدای واقعی ات را پیدا می کنی. دلم می خواهد بهش بگویم فدای سرت که دختر همسایه را دوست داری. اصلا بیا خودم می گویم چه طور برایش نامه بنویسی. دلم می خواهد عشق قشنگ ترین چیزی ست که خدا به ادم می دهد. وقتی شب ها به دختر همسایه فکر می کنی خدا را هم یادت بیاور که چقدر دوستت دارد که تو را عاشق دختر همسایه کرده است. دلم می خواهد خیلی چیز ها را بگویم و یادش بیاورم که بیشتر این دلتنگی ها و غصه خوردن هایش به خاطر این بلوغ لعنتی ست. اما نمی شود. نمی شود خیلی چیز ها را گفت. حتی اگر بگویم هم باور نمی کند. باور نمی کند که چند سال بعد که به این روز هایش نگاه می کند تمام این حس ها غریب از بین رفته اند.
دلم می خواهد دست هایش را توی دست هایم فشار بدهم و بگویم :" من هم به اندازه تو از بلوغ متنفر بودم اما نمی فهمیدم تنفرم از بلوغ است نه از دست و پاهایی که رشد می کند و دلتنگی هایی که وقت و بی وقت می ایند سراغم!"

تعطیلی ها خوب اند. حتی اگر مثل خیلی ها نرویم مسافرت. چه فرقی می کند تعطیلی ها برویم شمال یا خانه مامان بزرگ که چند کوچه با ما فاصله دارد. من عاشق همین لحظه ها ام. همین که به بهانه تعطیلات می روم خانه مامان بزرگ و با خاله ها جشن می گیریم برای خودمان. همین که ولو می شویم و انبوه سی دی های فلیم را می ریزیم جلویمان و یکی یکی انتخاب می کنیم که کدام را تماشا کنیم و بعد بالشت بازی. با خاله فرفری بالشت ها را می کوبیم توی سر هم و خاله خارجی هی بهمان چشم خوره می رود و تند تند انگلیسی بلغور می کند که :" خرچه ها! اروم تر!" و بعد ما اکی اکی کنان به کارمان ادامه می دهیم و منتظر شب می شویم و تاریکی، تا صدای خنده هامان مامان بزرگ را از خواب بپراند و بابا بزرگ بدون دندان مصنوعی بیاید بالا سر من و من از ترس سکته کنم. اصلا من عاشق همین ام. همین که بعد از مدت ها بابا بزرگ را بدون دندان های مصنوعی اش تماشا کنم و فکر کنم چقدر دوست داشتنی می شود بدون دندان. حتی حرف زدن هایش. بابا بزرگ من یک چیزی ست شبیه پیره مرده توی کارتون اپ.
تعطیلات برای من نه شمال رفتن است، نه هیچ جای دیگر. تعطیلات یعنی کوله پشتی ام را پر از کتاب و فیلم و خوراکی کنم و دو کوچه ای که بین من و مادربزرگ فاصله انداخته، بدوم و بعد بهترین لحظه ها را بسازم برای خودم. وقتی خاله فرفری برایمان خوشمزه ترین کیک ها و ساندویچ ها و غذاها را درست می کند. وقتی دایی کیسه های پر از چیپس و بستنی و پفک و تخمه و پیراشکی را می ریزد جلویمان که وقتی فیلم می بینیم شکم مان بیکار نماند. وقتی ظهر ها برای خاله ها شروع می کنم به قر دادن و خنده امان هر سه مان را می برد. خوشبختی یعنی همین، صبح ها با بوی گل های توی حیاط بیدار شدن. گربه هایی که روی پشت بام رژه می روند و بابا بزرگ که برایمان سنگک داغ می خرد و خامه و مامان بزرگ که کتری و قوری را می گذارد روی بخاری و دایی که لیوان ها را پر از شیر کاکائو و اب پرتقال می کند و ما دختر ها از دیدن این همه خوراکی دور لب هایمان را لیس می زنیم و از دم صبح مسخره بازی را شروع می کنیم. سره ی کوچک دایی که چشم هایش را باز می کند و توی قفس هی این طرف و ان طرف می رود. از همان دم صبح با خاله فرفری بالشت بازی می کنیم و همه به عقلمان شک می کنند و ما بی خیال دوتایی شیرجه می زنیم روی یک عالم لحاف و تشک. و مامان بزرگ چشم خوره می رود که " بالشت ها خراب می شوند" تازگی ها فهمیده ام با خاله فرفری نمی شود هیچ کار یواشکی ای نمی شود کرد. انقدر بلند قهقهه می زند که همه را با خبر می کند...
تعطیلی ها خوب اند. حتی اگر مثل خیلی ها نرویم مسافرت...
+ هیچ سایت اپلودی باز نمی کند. جی میل هم که قاطی کرده و من نمی توانم پرشین گیگ بسازم برای خودم. من چه جوری عکس بگذارم برای نوشته هایم؟! این جوری کی چیز وبلاگم کم است :(

جعبه های شیک و بزرگ روبان زده با کلی جزئیاتی که دل ادم را اب می کرد. دبیرستانی که بودیم کلاس پر می شد از این جعبه ها. جعبه های رنگی رنگی که هر کدام یک چیز دوست داشتنی داشت، عطر، شکلات های خارجی گران قیمت، عروسک های پولیشی دوست داشتنی، بادکنک های ای لاو یو و هپی ولنتاین دی.
از یک ماه جلو تر دغدغه دخترها می شد هدیه ولنتاین. می شد مدل جعبه و تعداد شمع ها و بادکنک ها؛ و من و زهرا با حسرت تماشایشان می کردیم که چرا ما کسی را نداریم بهمان هدیه بدهد، که بهش هدیه بدهیم. عین بهترین هدیه ها را می گرفت، دستکش چرم، گردن بند طلا با پلاک اسم خودش، عروسک هایی که هم قد خودش بودند. سین هم هدیه های خوبی می گرفت. انگشتر طلا و یک عالم شکلات. ان دختره چشم رنگیه هم بود. همان که به کت قرمزش می نازید و موهای لخت اش را می ریخت روی پیشانی. هدیه های بقیه این همه به چشم نمی امد. ان روز ها من و زهرا می شدیم مشاوره برای هدیه خریدن. از چیز های ارزان قیمت شروع می کردیم و تا چیز های گران قیمت و شیک برای نظر دادن، عروسک، مجسمه، ساعت رو میزی، اسپری، تی شرت و می رسیدیم به کروات و ست افتر شیو و ادکلن مارک دار و ساعت مچی و زنجیر و از این جور چیز ها. بعد که دهانمان کف می کرد از نظر دادن اه می کشیدیم و می خندیدم که :" چه بد بختیم. کاش ما هم یکی رو داشتیم!" اما خوب بود که کسی را نداشتیم. خوب بود که پول هایمان را برای خودمان خرج می کردیم و به کسی پول قرض نمی دادیم. وقتی کسی را نداشته باشی برای هدیه دادن، می توانی هزار نفر را داشته باشی که مسخره اش کنی چه دیوانه است این روز هدیه می خرد!
ولنتاین داغ ترین موضوع بهمن بود و پر از هیجان های رنگی. هنوز زهرا می خندد و می گوید :" چه بد بختیم!" و هر دو می دانیم از این وضع بیشتر از هر وضع دیگری راضی هستیم. هر دو می دانیم که چقدر بی معنی است ولنتاین و هدیه های رنگی. هر دو می دانیم و من بهتر می دانم که چقدر خوشحالم از این که کسی این روز هدیه نمی دهد به من. به کسی هدیه نمی دهم. ولنتاین پوچ تر از هر موضوع دیگری ست برایم. ما خودمان جشن های بزرگ تر و بهتری داریم. نه این که در حد شعار بنویسم این حرف ها. حرص می خورم از تماشای این مغازه های قرمز پر از قلب و فروشنده های لوسی که کیف می کنند از تماشای این همه ادم فرهنگ فروشی که خوش اند به همین عروسک ها و جعبه های روبان دار و شکلات ها و ای لاو یوهایی که این روز ها بیشتر از هر روز دیگری جلد می شوند!

ده قدم که برداری
از زمان خارج می شوی
ده قدم که برداری
از امپراطوری ماه و خورشید خارج می شوی
ده قدم
تنها ده قدم که برداری
نه همهمه ی صدایی
و نه تعجبی...
ده قدم که برداری
دیگر گذشته ای نمی ماند
ده قدم که برداری
یا صد قدم
یا هزار قدم
فرقی نمی کند
هنوز درقلب منی
و هر کجا بروی
هرگز از قلب من بیرون نخواهی رفت!
"آنتوان دو سنت اگزوپری"
"دست های کوچکی دارم. به نسبت خودش کمی پهن است و انگشت هایم کوتاه. دبستان که بودم، داشتیم بازی می کردیم که یک دفعه زمین خوردم. کف دست چپم زخم شد. زخم بدی بود. انقدر که کار به بیمارستان کشید، چند تایی بخیه خورد و بعد که خوب شد، شکل بخیه ها مثل یک پرستو از اب در امد. درست کف دست چپم یک پرستو دارم. پرستوی تخسی که از شیطانی امده. حتی خودم هم نمی دانم دختر است یا پسر، خودش هم نمی گوید. با این حال دوستش دارم. اگر بگویم دستم را دوست دارم، یعنی خودخواهی؟ "
ها کردن، پیمان هوشمند زاده، نشر چشمه

اصلا من عاشق لحظه هایی ام که غش غش _مدل دار _ بخندی و من با تعجب بپرسم :" چرا این جوری می خندی؟!" و تو بگی :" هیچی همین جوری!" و دوباره همون جوری بخندی.
این جور وقت ها دوست دارم تف مالی ات کنم از بس که دوست داشتنی می شی؛ به خدا!
: اگه از ده، هفت تا برداریم چی می شه؟
: چیزی نمی شه. یعنی نباید اتفاق خاصی بیفته. یا ما به اون هفت ها احتیاج داریم یا نداریم. اگه داریم که برداشتیم، اگر هم نداریم که غلط کردیم برداشتیم.

اتنا می اید خانه مان. از بین تمام عروسک های گران قیمتی که توی اتاقش اویزان کرده، همیشه ارشیا را می زند زیر بغلش و می اورد برایم. ارشیا کچل است و لخت و شل و ول. دوستش ندارم. اما اتنا با عشق در اغوش می گیردش و می بوسدش. اسمش هم روز ها و ماه هاست تغییر نکرده. از اول ارشیا بود. هنوز هم ارشیا است. نمی دانم این اسم جینگولکی را برای این عروسک زشت از کجا پیدا کرده است.
این بار قاب عینک و دستمالش را هم اورده که نشانم بدهد. قاب عینکش صورتی است. هر از گاهی عینکش را از روی صورت اش بر می دارد و با دستمال تمیزش می کند. یعنی که به تمیز بودن شیشه های عینک اش اهمیت می دهد.
پشت کامپیوتر نشسته ام و تند تند تایپ می کنم. اتنا با تعجب به انگشت هایم نگاه می کند و از ته دل می خندد. حواسم به خنده هایش هست و نیست. تایپ می کنم. اتنا با تعجب می گوید :" چرا این جوری می کنی؟! خل شدی؟!" حرکت سریع انگشت هایم روی کیبورد انقدر شگفت زده اش کرده که خیال می کند خل شده ام. لب هایش را می چسباند به ساق دستم و تف می مالد. بلند می گویم :" اه! دماغت بود؟!" از ته دل می خندد و می گوید :" نه! دهنمه!" خوشش می اید از این که بلند بگویم " اه" و از ته دل می خندد. هی خودش را این طرف و ان طرف می کند و لب ها و لپ هایش را می مالد به دستم که "زودتر تمامش کن، امده ام که با تو بازی کنم". ترکی به مامان می گویم :" می دونستی که حوصله ندارم. چرا اوردیش؟!" مامان چشمک می زند که :"حوصله کن، به خاطر من!" اتنا ادای ترکی حرف زدنم را در می اورد و از ته دل می خندد. نگاهش می کنم و یادم می اید هنوز حالش را نپرسیده ام. با ذوق می گویم :" چطوری اتنا؟!" این جوری که حالش را می پرسم، گوشه های لب ش کشیده می شود و سرش را می اندازد پایین و لبخند می زند. بعد می گوید :" اومدم که باهات بازی کنم. کارت رو بذار واسه بعد" از روی زمین بلندش می کنم و می نشانمش روی پاهایم و تکان می خورم که تنظیم شود روی بغلم. می گوید :" تکون نخور اینقدر. بذار ببینم چی کار می کردی!" صفحه ها را می بندم و می گویم :" اوم م م! الان یه کار خوب می کنیم!" وقتی این طوری حرف می زنم چشم هایش برق می زند از شادی. بعد توی فایل های رپ می گردم دنبال اهنگ های تند و شاد. اهنگ می گذارم و صدایش را تا اخر زیاد می کنم. از بغلم می پرد پایین و نخودی می خندد. هنوز یخ اش کامل باز نشده. پاهایش را با تردید این طرف و ان طرف می کند و همین طور که زمین را نگاه می کند باسن کوچولو اش را کمی تکان می دهد. رقص اش گرفته. به پاهایش نگاه می کند و سعی می کند با اهنگ خودش را تنظیم کند. مامان روی مبل ها نشسته و کلنجار رفتن اتنا برای رقصیدن یا نرقصیدن را تماشا می کند و رنگ صورتش قرمز شده از بس که می خندد. به مامان چشمک می زنم که الان ها شارژش می کنم. همین طور که اهنگ بلند بلند می خواند شروع می کنم به رقصیدن و دست زدن. عروسی می گیریم برای خودمان. خب، استارت اتنا زده شد و حالا کنترل نشدنی ست. از ته دل باسن اش را این طرف و ان طرف می کند و قر می دهد، قر هایی که مخصوص خودش اند. جیغ می زند. دست می زند و "هو هو" می کند. دور اتاق می چرخد. می دود. می ایستد و قر می دهد و دوباره می دود و جیغ می زند. بهش می گویم :" من صدات رو نمی شنوم. بلند تر ! جیغ بزن!" جیغ می زند. می خندد. کیف می کند که می تواند مثل دیوانه هر ادایی دوست دارد از خودش در بیاورد. خرس بخت برگشته من را می اندازد زیر پایش و لگدش می کند. چیزی نمی گویم. شاد است از اداهایش. خرسه را پرت می کند بغلم که :" برقصونش" و من می رقصانمش. نیم ساعت جیغ می زند و پاهایش را محکم می کوبد زمین و من هی تشویقش می کنم. نگران همسایه پایینی نیستم. انقدر پرونده خودشان در الودگی صوتی ساختمان سیاه است که حتی اگر سقف روی سرشان خراب شود نمی توانند اعتراضی کنند. بعد از نیم ساعت جیغ و دست و رقص، اتنا تکیه می دهد به دیوار، نفس عمیقی می کشد و می گوید :" اخیش! چقدر خوب بود.خسته شدم!"
بعد می رود کنار مامان دراز می کشد، تا مامان برایش قصه بگوید. سرم تیر می کشد. خسته بودم، خسته تر شده ام. اهنگ را کم کرده ام. دارم به این فکر می کنم هر از گاهی بیاورم خانه مان و در اتاق را ببندم و اهنگ را تا اخر زیاد کنم و بگذارم هر چقدر دلش می خواهد جیغ بکشد. ما که نمی توانیم از این کار ها کنیم. اسممان را می گذارند روانی. بگذار روی جیغ های اتنا مهر "بچگی" بخورد و تخلیه شود. حتی اگر سرم منفجر شود از درد...
+ از این به بعد پیوندهای روزانه ام به روز خواهد بود. لینک به دوستان و هر چه که خوشم بیاید. گفتم که اگر دوست داشتید حواستان به این بغل باشد :دی
![]()
"سطر ها پنهانی" هم از ان دسته کتاب هایی ست که چندین بار خوانده ام و کنار شعر هایش برای خودم علامت گذاشته ام. هر چند همه شعر هایش را دوست نداشته ام. اما در عوض شعر هایی بوده اند که به اندازه تمام شعر های کتاب دوستش داشته ام، درست مثل "دست در دست ماه" که برای اس ام اس زدن هم خیلی کیف می دهد. معرفی کتاب به روشی که در پیش گرفته ام جز چند معرفی شعری ساده چیزی ندارد. اما گویا به خیلی از دوستان کمک کرده است. کتاب "سطرها پنهانی" سروده حافظ موسوی را نشر اهنگ با قیمت 1500 تومان (البته اگر قیمت اش تغییر نکرده باشد)منتشر کرده است.
از ستاره ها...
از ستاره ها دورتر نمی روم
تو همین جا منتظر باش
به گنجشک ها گفته ام
هوای دلتنگی ات را داشته باشند
تا من برگردم
جایی میان همین ستاره ها
چمشه ای ست
پوشیده از علف های نقره ای
مگر تو نمی خواستی زیر نور ماه بنشینی
و درخت ها و گربه ها و شیروانی های نقره ای را
- تماشا کنی؟
ماه
از اب همین چشمه نوشیده است
که این همه مهتابی ست
کنار پنجره منتظرم باش!
عید که امد
عید که امد
فکری برای اسمان تو خواهم کرد
یادم باشد
روزهای اخر اسفند
دستمال خیسی روی ستاره هایت بکشم
و گلدانی
کنار ماهت بگذارم
زندگی
همیشه که این جور پیچ و تاب نخواهد داشت
بد نیست گاهی هم دستی به موهایت بکشی
بایستی کنار پنجره
و با درخت و باغچه صحبت کنی
پنهان نمی کنم که پیش از این سطرها
"دوستت دارم" را
می خواسته ام بنویسم
حالا کمی صبر کن
بهار که امد
فکری برای اسمان تو
و سطر های پنهانی خودم خواهم کرد.
دست در دست ماه
دست در دست ماه
کنار برکه قدم می زنیم
ماه خیس است
تو می لرزی
بارانی ام را به شانه ماه می اندازم
برکه تاریک می شود
تو کجایی؟!
نا تمام
گوش گربه گم شده است
یک پا و نیمی از دم پشمالویش
پیدا نیست
کودک کلافه می شود
از من چه کاری ساخته است!
کودکی ام را به یاد نمی اورم
جوانی ام را تنها دویده ام
از من چه کاری ساخته است!
تکه های پراکنده را جمع می کنم
کودک بهانه می گیرد
پازل
نا تمام می ماند.

جا می گذارم هر بار، نیمی از خودم را پشت ویترین مغازه ها و نیمی دیگر را لا به لای لبخند های جوانی که پسرک های جین پوش تحویلم می دهند. خوب است که لبخند می زنند. خوب است که جین می پوشند و کتانی؛ و وقتی سرم را می اندازم پایین می توانم پاهایشان را تماشا کنم که دور می شوند.
از این خیابان به ان خیابان. از این ویترین به ان ویترین. اگر ویترین ها نبودند زندگی چیزی را کم داشت. مطمئنم. از ویترین کتاب فروشی ها گرفته تا ویترین مغازه های قرمز و پر از قلب ولنتاین. ولنتاین مسخره است. همیشه مسخره بوده. هیچ چیز جالبی ندارد جز خرس های پولیشی ای که ارزوی داشتن شان را کرده ام. من به همه دختر هایی که سرخوشانه هدیه می خرند حسودی می کنم. ولنتاین که شد باید بروم سراغ مارال. بگویم ممنونم که اولین و اخرین نفری بودی که ولنتاین هدیه داد. تو بهترین و دوست داشتنی ترین دختر دایی ای هستی که یک نفر می تواند داشته باشد. بیا برایم از روز های عاشقی ات بگو. خسته ام.
اصلا این حرف ها چه ربطی به حالا دارد. حالا که پر از دلتنگی های ناگهانی ام.
جا می گذارند هر بار. ادم ها را می گویم، تکه هایشان را جا می گذارند و به روی خودشان نمی اورند. نمی گردند دنبال تکه هایشان که پیداشان کنند. جایی زیر شانه چپم تیر می کشد. ادم ها تکه هایشان را نمی برند، من پر از اندوه های بی پایان می شوم.
اصلا این حرف ها چه ربطی به حالا دارد؟! نشسته ام و به شین وه فکر می کنم. شین وه که فراموشم کرده است انگار. دوستی با شین وه بزرگترین هدیه روزهای شانزده سالگی ام بود. کاش بود هنوز. کاش نیمه شب، درست وقتی انتظارش را نداشتم، وقتی از گریه چشم هایم پف می کرد و قرمز می شد، زنگ می زد و با فوت های کشدارش دلم را پر از خنده می کرد و " زمین انسان ها" ی انتوان را می گذاشت توی دست هایم که:" بخوان! حالت را بهتر می کند" و بعد گوشه ای ، روی کاغذی سفید یا پشت دفترم یا گوشه کتاب تازه ای که خریده ام می نوشت :" چشم ماهو در می ارم، یه نردبون می ارم، عکس چشمتو می گیرم، جای چشم اون می ذارم..." دلم برای تمام روز های شانزده سالگی تنگ شده است. خدایا! صدایم را می شنوی؟! دلم برای روز های شانزده سالگی ام، دلم برای شین وه تنگ شده است.
این روز ها که دلتنگی از سر و کولم بالا می رود خیابان های طولانی است که مسکن می شود برای غصه های ریز و تو خالی ام. ایستادن پشت ویترین ها و ارزو ساختن که چه خوشبخت می شدم اگر این کتاب ها را داشتم، چقدر حالم خوب می شد شب ها با ان خرس پشمی بخوابم، چه اتفاق بزرگی می شد اگر همه این دستبند ها و انگشتر ها و ساعت مچی ها برای من می شد، برای خود خود خودم!
جا می گذارم خودم را، روی صفحه موبایل که کمتر روشن می شود به اسم کسی، خاموشی را بیشتر دوست دارم، وقتی صدای لوسه زنه بگوید :" دخترک مورد نظر خاموش می باشد"
دست خودم را می کشم و می نشانمش رو به روی کتابخانه و "عروسک سخنگو" را نشانش می دهم، می گویم :" بیا خودت را تمام کن، با این ها!"

پاهای تب دار مرا توی حوض ماهی قرمز ها پاشویه کن
کاش التهاب انگشتانم بخواید
ورم استخوان هایم
وقتی دلم تنگ می شود برای همه
و هیچ کس دلش مرا نمی خواهد
این همه تلاش
این همه تقلای پوست پوست شده
برای چه این طور تند بال می زنم، تا کسی مرا یادش بماند؟
بدن مریض من تب دارد.
تمام موهایم داغ شده اند
روی برگ هایم کمی اب بریز
روی صورت سبز گیاهی ام
من فراموش شده ام
و هر روز بیشتر فرو می روم در دهان تو
نمی توانم از جایم بلند شوم
از این رختخواب چسبناک دندان هایم را تو باید مسواک بزنی
دست های کثیفم را تو باید بشویی
روی صورتم دستمال مرطوب بکشی
تو همیشه وقتی گریه می کنم می بینی ام.
با چشم های قلمبه و قرمز، و صورتی که باد کرده است
فکر می کنی من غیر عادی ام
غیر عادی نیستم، باور کن
مرا دوست داشته باش
حتی با این قلب سبز که جلبک های رویش نمی گذارند نفس بکشد
قول می دهم یادم بماند عشق را چطور می نویسند
"نیلوفر فرجی"

با حدیث می شود بهترین تجربه های زندگی را داشت. این که وقتی گرسنه ای و پول نداری، به جای فکر کردن به ساندویچ و فلافل و چیپس با ماست، هشت سیخ دل و جگر سفارش بدهی و هی به پیاز بزرگ کنار سیخ ها نگاه کنی و فکر کنی چرا جرات گاز زدن و خرچ خرچ جویدن این پیاز را نداری؟! حدیث هی می خندد و خنده های فرم دار من هم پشت سرش. من هی یادم می اید همیشه دلم می خواست برای یک بار هم که شده با دل و جگر و ابگوشت و کوبیده پیاز گاز بزنم، اما راستی راستی هیچ وقت جرات خرچ خرچ گاز زدنش را نداشته ام. من به همه مردان ایرانی در زمینه پیاز خوردن حسودی می کنم.
با دست های کثیف و دماغ یخ زده و جیب بی پول دل و جگر خوردن_ ان هم توی این مغازه های جیگیلی ای که نگاه کردن بهشان خنده می اورد _یکی از بهترین تجربه های بی نظیری ست که ادم فقط می تواند با حدیث تجربه اش کند.

1
حکایت بارانی بی امان است
این گونه که من
دوستت می دارم
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزاب ها
به بیراهه و راه ها تاختن
بی تاب، بی قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد اوردن
چون خونی در دل
که همواره
فراموش می شود
حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من
دوستت می دارم.
2
چگونه به باد رفته ای
در توفان میان تهی
توفان خیالی
شکوفه بی بهارم!
3
مارمولک ترسان
به سر استینش
نم چشمانش را می گیرد
وقتی که تو دور می شوی
ستاره شامگاه
خاکستر سیگارش را
پس کوه ها می تکاند
و تو را یاد می کند
بهار خسته
بر نیمکت پارک ها نشسته
پاهایش را تاب می دهد
وقتی که تو نیستی
پرندگان خزانی
در برگ های کتابت می چرخند
و سر به میله های سطورش می کوبند
و تو را می جویند
تنها مرگ
دست بر دست می تکاند
و سکه هایش را
می شمرد.
4
باران خزانی بر بام
باد
اکنده اندوه
تکه های بهار را که در قلبم جا نهادی
کجا بگذارم
5
پرنده سرما زده، بر من فرود آی!
دانه گندمی
که در راهم گم کردی
در قلبم
خوشه کرد
6
جزایر و اقیانوس ها را در می نوردم
کنار تو می نشینم
بر مویت دست می کشم
با تو سخن می گویم
و بر می گردم
بی انکه مرا دیده باشی
حیرت مکن که پنجره باز است و عروسک هایت می خندند
7
باد
همه چیزی را
به هیئت خود در اورده
نگاه می کند
نگاه می کند
و به بی شکلی خود
حیران می ماند
8
از پس این روز های تلخ روزی هست
روزی که نمی دانی چگونه فرا می رسد
از کجا می اید
چگونه تو را می یابد
در ظلماتی چنین بی روزن
که نامت حتی
وانهاده تو را
رفته است
9
بسیار جسته ام
تا خود را بیابم
ایستاده ام برابر اینه
بر پلک چپک دست می کشم
اینه ام
راست می نماید
*نت هایی برای بلبل چوبی، شمس لنگرودی، نشر سالی
خواندنی ها :
+...
من شبیه شخصیت های فیلم های کمدی هستم: دختری نشسته روی نیمکت با اعلانی روی گردنش به مضمون "من عشق می خواهم" و اشک هایی که چون دو رود از هر گوشه چشمش جاری می شود.خود را این گونه می بینم. تو از چه حرف می زنی؟
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/ انا گاوالدا

وقتی کمرش درد می گرفت، وقتی سرما می خورد، وقتی دلش تنگ می شد، وقتی یاد گذشته اش می افتاد، برایم حرف می زد. عاشق لحظه هایی بودم که بهم اعتماد می کرد و حرف می زد. از تمام حس های غریب و ناگهانی اش که خوب می فهمیدمش. اما به روی خودم نمی اوردم. گاهی تردید می کرد در انتخاب کلمات. حتی اگر کلمات درست را هم به کار نمی برد من تمام حرف هایش را می فهمیدم، همه حس هایش را درک می کردم. شاید اولین کسی بود که می توانستم به این خوبی درکش کنم. تند تند می گفت :" عزیزمی!" و من اخم هایم می رفت توی هم. لابد از روی دوست داشتن نمی گفت. شاید هم راستی راستی دوستم داشت. شاید هم می خواست دوستم بدارد. چه می دانم. وقتی می گفت :" دوستت دارم!" سر و صدا راه می انداختم که این حرف ها را به کسی بگو که گوش هایش مخملی باشد. بعد هی سعی می کرد قانعم کند که احساسش حقیقت دارد. هیچ وقت باور نکردم. دلم نخواست که باور کنم. دلم نمی خواست دوستم داشته باشد.
هوا که سرد می شد، زودی سرما می خورد و فین فین می کرد. لابد الان هم نشسته و اب دماغش را بالا می کشد. خبری ندارم ازش. نمی خواهم خبری هم داشته باشم. شاید مثل بچه هایی شده ام که با خودشان هم لج می کنند. هی به خودم می گویم :" دروغ است. دلت تنگ نشده است برایش. مگر نه؟!" و بعد پروانه هایی با بال های سبز توی دلم شروع می کنند به بال بال زدن...
+هشتم
+435

سوال این بود :
معنی عشق چیست؟
نظر شما راجع به جوابهای بچه ها چیست؟
وقتی کسی شما رو دوست داره ، اسم شما رو متفاوت از بقیه می گه . وقتی اون شما رو صدا می کنه احساس می کنی که اسمت از جای مطمئنی به زبون آورده شده. بیلی - 4 ساله
مادر بزرگ من از وقتی آرتروز گرفته نمی تونه خم بشه و ناخن هاش رو لاک بزنه پدر بزرگم همیشه این کار رو براش می کنه حتی حالا که دستهاش ارتروز گرفتن ، این عشقه. ربکا - 8 ساله
عشق موقعیکه دختره عطر می زنه و پسره هم ادکلون، و دو تایی می رن بیرون تا همدیگر رو بو کنن. کارل -5 ساله
عشق وقتیه که شما برای غذا خوردن می رین بیرون و بیشتر سیب زمینی سرخ شده خودتون رو می دهید به دوستتون بدون اینکه از اون انتظار داشته باشید که کمی از غذای خودشو بده به شما. کریستی - 6 ساله
عشق یعنی وقتی که مامان من برای بابام قهوه درست می کنه و قبل از اینکه بدش به بابا امتحانش می کنه تا مطمئن بشه که طعمش خوبه. دنی - 7 ساله
عشق اون چیزیه که لبخند رو وقتی که خسته ای به لبت میاره . تری - 4 ساله
عشق وقتیه که شما همش همدیگه رو می بوسید بعد وقتی از بوسیدن خسته شدید هنوز دوست دارید با هم باشید پس بیشتر با هم حرف می زنید. مامان و بابای من دقیقا اینجورین. امیلی - 8 ساله
عشق همون باز کردن کادوهای کریسمسه به شرطی که یه لحظه دست نگه داری و فقط با دقت گوش کنی. بابی - 7 ساله
اگه می خواهی دوست داشتن رو بهتر یاد بگیری ، باید از دوستی که بیشتر از همه ازش متنفری شروع کنی. نیکا 7 - ساله
عشق اون موقعس که تو به پسره می گی که از تی شرتش خوشت اومده ، بعد اون هر روز می پوشتش. نوئل - 7 ساله
عشق مثل یه پیرزن کوچولو و یه پیرمرد کوچولو می مونه که هنوز با هم دوست هستن حتی بعد از اینکه همدیگر رو خیلی خوب می شناسن. تامی - 6 ساله
موقع تکنوازی پیانو ، من تنهایی روی سن بودم و خیلی هم ترسیده بودم . به تمام مردمی که منو نگاه می کردن نگاه کردم و بابام رو دیدم که وول می خوره و لبخند می زد اون تنها کسی بود که این کار رو می کرد. من دیگه نترسیدم. کیندی 8 - ساله
مامانم منو بیشتر از هر کس دیگه ای دوست داره چون هیچ کس دیگه ای شبها منو نمی بوسه تا خوابم ببره. کلر - 6 ساله
عشق اون موقعی هست که مامان بهترین تیکه مرغ رو میده به بابا. الین - 5 ساله
عشق زمانیه که مامان، بابا رو خندان می بینه و بهش میگه که هنوز هم از رابرت ردفورد خوش تیپ تره. کریس - 7 ساله
عشق وقتیه که سگت می پره بقلت و صورتت رو لیس می زنه حتی اگر تمام روز تو خونه تنهاش گذاشته باشی. مری آن- 4 ساله
می دونم که خواهر بزرگترم منو خیلی دوست داره بخاطر اینکه تمام لباسهای قدیمی خودشو می ده به من و خودش مجبور می شه بره بیرون تا لباسهای جدید بگیره. لورن - 4 ساله
وقتی شما کسی رو دوست دارید موقع حرکت از مژه هاتون ستاره های کوچولویی خارج می شن. کارل - 7 ساله
و بالاخره آخریش ؛ تو رقابتی که هدفش پیدا کردن مسئول ترین بچه بوده ، پسر بچه 4 ساله ای برنده می شه
همسایه دیوار به دیوار این آقا پسر یک مرد مسن یود. این آقا به تازگی همسر خودشون رو از دسته داده بودند. پسر بچه وقتی پیرمرد رو تنها در حال گریه کردن دیده بوده به حیاط خانه پیرمرد وارد می شه و می پره بقلش و همونجا می مونه، وقتی مادرش ازش می پرسه که چی کار کردی؟ میگه که هیچی من فقط کمکش کردم تا راحت تر گریه کنه
پ.ن: مریم شِر کرده بودش. من هم خیلی دوستش داشتم گذاشتمش توی وبلاگم :)

صبر کن،بهار، پرنده های کوچکی که میان شکوفه های درختان تبریزی اواز سر می دهند. شب، گربه های نر قیل و قالی به پا می کنند، اردک های نر بر رودخانه سن دور اردک های ماده می چرخند و بعد عشاق. به من نگو که عشاق را نمی بینی. ان ها همه جا هستند.بوسه هایی بی پایان،نیمکت های اشغال شده، حیله های عشاق و پچ پچه های انان. نگو نمی بین، نمی شنوی.
این همه دیوانه ام می کند. همین.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/ انا گاوالدا
+ تصویرگری از هدا حدادی

بعد از چند هفته گشتن دنبال فیلم " کسی از گربه های ایرانی خبر نداره" بالاخره فیلم به دستم رسید و دیدمش. نمی خواهم مثل ادم های "چیز فهم" ژست منتقدی بگیرم و درباره صحنه ها و کارگردانی و دیالوگ ها و بازی حامد بهداد حرف بزنم. که بگویم بی نظیر بود بازی اش. که بگویم چقدر این فیلم را دوست داشتم.نمی خواهم بگویم فیلم خوبی بود یا فلیم بد. نمی خواهم بگویم بهمن قبادی را دوست دارم به خاطر تک تک صحنه هایی که به تصویر کشیده است. این ها همه به کنار. همه این دوست داشتن ها برای خودم. می خواهم بگویم چه خوب است که ادم هایی مثل بهمن قبادی هستند که گاهی دردهای جامعه را می کویند توی صورت ادم تا چشم و گوشت باز شود و بهتر درک کنی و ببینی و بشنوی. که از فکر کیف جاجیمی و ناخن های مصنوعی و لنر ابی توسی بیرون بیایی و به کارتن خواب هایی فکر کنی که این ها هم می توانستند زندگی شرافتمندانه ای داشته باشند، اما ندارند. به دردهایی فکر کنی که گوشه گوشه این زندگی را پر کرده اند و تو فارغ از همه این ها به ارزوهای بزرگ ات فکر می کنی و فراموش می کنی دیگرانی هم هستند، فقط برای چند لحظه فکر کردن. هی دلم می خواهد بنشینم و هزار بار دیگر این فیلم را تماشا کنم. که هی ادم هایی را ببینم که دور و برم را پر کرده اند و من توی عمرم نه تنها بهشان کمک نکرده ام که خیلی زحمت کشیده باشم چند ساعت بهشان فکر کردم. حتی مهر بدترین و کثیف ترین ها را هم زده ام به پیشانی شان که حق ات است این نوع زندگی کردن.که خودت خواسته ای که این طوری باشد.
بعد از تماشای این فیلم ذهنم پر از ادم هایی می شود که چند روز یک بار می بینمشان و آه می کشم. مثل زن قد بلند سر میدان که مهر دیوانگی خورده به پیشانی اش. که تند تند سیگار می کشد و به این مملکت فحش های ناموسی می دهد و وقتی شنگول است می زند زیر اواز و بلند بلند بشکن می زنند و مرد های سیبیلو با خنده های کثیف شان می ایستند به تماشایش. این روز ها همه می دانند که یک روز هایی قبل از روز های دیوانگی اش یکی از بهترین معلم های تهران بوده است. چه اهمیت دارد که معلم بوده و زندگی ابرومندانه ای داشته. چیزی که مهم است این است که به دیوانگی اش لبخند می زنیم و حرف اش که بیفتد "عاقب کار هاشه لابد" می چسبانیم بهش. یا ان مرد قد کوتاهی که شبیه شکارچی های تو کارتون ها می ماند. هر شب که نه، چند شب یک بار سر کوچه پیدا می شود و سرش را می کند لا به لای زباله ها و قوطی ها را برای خودش جمع می کند. این را هم همه می شناسند. می دانند که ادم سرشناسی بوده. این است که گاهی دستشان می رود توی جیب شان و بهش کمک می کنند مثلا. استاد همیشه می گفت "در بدبختی دیگران یک جوری همه ادم ها مقصرند، حتی تو" نمی فهمیدم حرف اش را. هنوز هم نمی فهمم. اما انگار دریچه های روشنی درونم باز می شود که معنی این حرف را بفهمم. به لیلا فکر می کنم که به خاطر پول از شوهرش طلاق گرفت و حالا دختر پنج ساله اش با هزار عقده بزرگ می شود. و به تو فکر می کنم که بی نظیر بودی در هنر های دستی و طراحی و نقاشی، و حالا شده ای معتاد، انگل جامعه، کسی که همه ارزوی مرگش را می کنند.که حتی سلام دادن بهت هم باعث شرم ادم می شود. دنیا دور سرم گیج می رود.

این جا تهرانه لعنتی شوخی نیستش/ خبری از گل و بستنی چوبی نیستش
راست می گوید. این جمله ها تا مغز استخوانم فرو می روند. با هر کدام از این جمله ها یاد یک نفر می افتم. یاد دردهای ادم هایی که در و همسایه و فامیل و دوست و اشنا می بینم.
نمکی با چرخش کنار یه بنزه / کلون چرخش با هم کرایه ی بنزه
بعد می دانی؟! بدم می اید. این که تا همین چند روز پیش به خیلی ها رو انداختم برای یک کمک. یک کمکی که برای خودم هم نبود. یک کمک ادبی ای که زحمتی هم نداشت. یکی بالاترین قیمت ممکن را چسباند روی کارش، یکی انقدر سوال های بیخودی کرد که کلا پشیمان شدم از پیشنهادم و یکی... بعد من ماندم و یک دلتنگی بزرگ که ادم ها با این که کمکی هم از دستشان بر می اید برای ادم انجام نمی دهد. می خواستم به یکی از همین بچه هایی که توی زمینه موسیقی فعالیت می کند کمک کنم. اما چه شد؟! شرمندگی ناز و افاده الکی دوستان ماند برای خودم و این جمله که :" ببخشید! نتونستم کاری انجام بدم!"...
این فیلم حتی اگر به عقیده بعضی از دوستان عالی نباشد، حداقل ارزش یک بار تماشا کردن را دارد، این که برای یک ساعت، دور از تمام دغدغه ها و ارزوها و خوشبختی خودت، بنشینی و به دردهای دیگران فکر کنی، به بدبختی ها و غصه هایشان... شاید روز های بعد قضاوت هایمان درباره شان بهتر شود. شاید با زاویه دیگری به ادم ها و بدبختی ها و غصه هایشان و حتی کثیف بودنشان نگاه کنیم، شاید...
+ نوشتن این حرف ها با فضاهای جینگولکی وبلاگ من مطابقت ندارد. اما گاهی ادم تا مرز انفجار حرف دارد. حرف هایی که گفتن و شنیدنشان نه تنها ادم را سبک تر نمی کند، که درد ادم را هم بیشتر می کنند.
+ عاشق اهنگ های 021 و شاهین نجفی ام.
+ اهنگ "ما مرد نیستیم" شاهنی نجفی بی نظیر است. یعنی متن اهنگ. من عاشقشم.
+ سایت گوگل را دید چه خوشگل شده؟! :)

به او می گویم دلم مانند یک زنبیل بزرگ، خالی است؛ زنبیل بی اندازه جا دارد است، می توان بازاری را درونش جا داد، با این همه درونش خالی خالی است.
می گویم یک زنبیل؛ از سبد های چرخدار رقت اوری که همیشه در سوپر مارکت ها ترق و تروق می کنند چیزی نمی گویم. نه، زنبیل من... یعنی ان طور که من تصور می کنم... بیش تر شبیه سبد های چهارگوش راه راه سفید و ابی است که مادر بزرگ های چاق سیاه پوست در محله باربس بر سر می گذارند...
خواهرم نوشیدنی دیگری برای هر دومان می اورد، می گوید:
_ ای بابا... دنیا که روی سر تو خراب نشده
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/ انا گاوالدا

بابا همیشه دلواپس است. نه دلواپس من و درس هایم، نه دلواپس دکوراسیون خانه، نه دلواپس کشوهای یخجال که خیلی زود خالی می شوند. بابا همیشه دلواپس است، دلواپس اسمان بالا سرش. عصر ها که از اداره بر می گردد، نه اخبار نگاه می کند، نه مثل باباهای اخمالوی دیگر سرش را لا به لای صفحات روزنامه پنهان می کند، می نشیند پشت کامپیوتر و luxor Quest for the after life 2008 بازی می کند، و وقتی برنده می شود داد می زند :" یوهو! اینم از این!" یعنی که این مرحله را هم پشت سر گذاشته است. بعد پرده را کنار می زند و از پنجره به اسمان نگاه می کند و بلند می گوید:" یعنی فردا بارون می اد؟!" و مامان از اشپزخانه بلند می گوید :" هوا که ابری نیست. خیالاتی شدی مرد!" بابا می داند که فردا هم باران نمی اید، اما شانه هایش را می اندازد بالا و می گوید :" نه! فکر کنم فردا بارون می اد!" و همه می دانیم که فردا هم باران نمی اید. این سوال همیشه بابا است، در فصل پاییز و زمستان:" فردا بارون می اد؟!" و برای فصل بهار و تابستان سوال هر روزش این می شود :" افتاب فردا چه شکلی ست؟!" مامان هواشناس خوبی ست. همیشه می داند چه وقت باران می اید چه وقت نه. حتی اگر اخبار ندیده باشد، حتی اگر از هواشناسی روز خبر نداشته باشد . حدس های بابا اما همیشه اشتباه از اب در می اید. بابا همیشه دلواپس است، دلواپس اسمان و خیابان هایی که هر روز طی می کند تا به اداره اش برسد. روی ارنج لم می دهد و چای اش را داغ داغ می نوشد. همیشه برایم سوال بوده که چطور "نای"بابا نمی سوزد از این همه داغی چای. اما این ها که مهم نیست. احوال اسمان فردایی مهم است که هنوز نیامده. بابا گاهی کلافه می شود از حدس هایی که برای هوای فردا می زند. حدس هایی که مامان همه شان را رد می کند. بعد با کلافگی کانال ها را عوض می کند و می زند شبکه شش و می گوید :" بذار ببینم درباره هوا چی می گن" نمی دانم چرا دانستن وضعیت هوا این همه برای بابا اهمیت دارد. باریدن یا نباریدن چه فرقی به حالمان دارد، وقتی بابا سر ساعت می رود و سر ساعت همیشگی باز می گردد و وقتی مامان می گوید :" دیدی من راست گفتم!" سرش را تکان می دهد که :" اما فردا بارون می اد. نه؟! ببین .. هوا یه کم گرفته اس!"
توضیح : من برای کسی این چند روز کامنت نگذاشتم. جز یکی دو نفری که معلوم بود خودم برایشان گکامنت گذاشته ام. یا یک نفر پیدا شده که با دوستان شوخی می کند. یا چه می دانم، لابد یکی از همین مریض های وبلاگی ست دیگر :دی جدی نگیریدش.
درختي که ميوه اش به شکل اندام يک دختر است!
«nareepol» اسم درختي عجيبه که در تايلند قرار داره!
کلمه naree يهني دختر يا زن و کلمه pol يعني گياه يا درخت....اين درخت به خاطر اينکه ثمره اش کاملا به اندام زنان شبيه است مورد توجه اکثر گردشگران تايلندي قرار گرفته!
و به اسم«درخت دختران» نام گرفته. اهالي روستايي که اين درخت در اون قرار گرفته اين ميوه رو عجيب نميدونن و معتقدن که دليل شکل اين ميوه برميگرده به قصه اي که بينشون متداوله از دختري که در نقطه اي که درخت رشد کرده مظلومانه به قتل رسيده. و بعدها بيگناهي دختر ثابت شده. و معتقدن که درخت به بيگناهي اون دختر شهادت داده...........
ميتونيد اين درخت رو در يکي از روستاهاي تايلند در بخش «petchaboon» که حدود ??? متر از بانکوک فاصله داره ببينيد. و همچنين صدور اين درخت و ميوه اش به خارج از تايلند ممنوعه!

با ولع لپ هایم را پر از ذرت مکزیکی می کنم و تند تند می جومش. وقتی دچار هیجان بشوم این شکلی چیزی را می جوم توی دهانم. وحشیانه و با حرص. وقت های اضطراب و دلهره داشتن هم همین جور می شوم. ادامس توی دهانم را قل می دهم زیر زبانم و می گذارم طعم دلچسب ذرت ریشه بدواند توی بدنم. هوم.. عاشق خرچ خرچ له شدن دانه های ذرت زیر دندانم هستم. خودم را می چسبانم به شیشه و زل می زنم به شال ها و دستکش های رنگی پشت ویترین. "حراج!" اره جان خودت. تند تند ذرت مکزیکی را می جوم و به فرفری فکر می کنم که همه شال ها و دستکش هایش از این مارک است، حتی چتر جیبی اش. هاه! وسوسه می شوم. به پول های توی کیفم فکر می کنم و کارت اعتباری ای که بودنش دلگرمی بزرگی ست برایم. تو ساکتی. چیزی نمی گویی. تعجب می کنم که چیزی نمی گویی و من یک دم حرف می زنم. با هیجان درباره رنگ ها و مدل ها و قیمت ها نظر می دهم و ذرت می جوم و هی خودم را بیشتر می چسبانم به شیشه ویترین. کاش می شد بروم بنشینم پشت ویترین. میان ان همه شال و روسری مارک داری که حتی دیدنشان هم حال ادم را خوب می کند. می گویم :" پول دارم! بریم این شال رو بخریم؟!" و بعد یادم می افتد تا دو دقیقه پیش تصمیم داشتم با پول هایم کتاب های تازه بخرم و بعد تصمیمم عوض شد که یک کیف از صنایع دستی بخرم و بعد تصمیم گرفتم بروم و ان دستبند ِنقره را ببندم دور مچم و حالا می خواهم با پول هایم این شال و دستکش را بخرم.. می گویی:" کو زمستون؟!" راست می گویی. اما زمستان نداشتن مهم نیست، این شال های رنگی را داشتن مهم است، ان هم با قیمت حراج!
می رویم داخل و شال ها را می اندازم سرم. هی دست دست می کنم. هنوز مطمئن نیستم که می خواهم بخرم یا نه. خانم چاقی که چادر سیاهی انداخته سرش خودش را به زور کنارم جا می دهد :" ببخشید! از اون یکی شال ها هم لطف می کنید؟!" می خواهد کیف پولش را باز کند. چادرش کنار می رود و دست های تپل سفیدش معلوم می شود و لباس های سیاه استین کوتاه و سینه های بزرگ اش توی ذوق می زند. خودش را جمع و جور نمی کند. موهای طلایی اش از زیر چادر سیاهش می ریزد روی صورت اش. به خانم فروشنده می گوید :" یه جفت هم از اون دستکش چرم ها لطفا!" و هی این وسط قربان صدقه فروشنده می رود و با مهربانی تمام حرف می زند . لاک سرخ رنگی زده به ناخن هایش. رژ صورتی پر رنگی به لب هایش مالیده. جوری که از خط بیرون زده تا لب های برجسته و پرش برجسته تر به نظر برسند. به پاهایش که نگاه می کنم یک جفت صندل کهنه خاکی پایش کرده. من هنوز تردید دارم در خریدن شال اجری رنگی که انداخته ام روی سرم. سقلمه می زنی که :" زود باش دیگه! معطل نکن!" نگاهم را از زن می گیرم. دارم حساب می کنم این چند ساله است که این طور برای خودش شال های رنگی می خرد و دستکش چرم؟! پول شال را حساب می کنی و می گویی:" مبارکت باشه خوشگلم!" خوشحالم. دوستش دارم. می گویم :" بریم کیف هاش رو هم ببنیم؟! پول دارم ها!" جواب نمی دهی. هی من گردنم چرخ می خورد دور تنم و این طرف و ان طرف را نگاه می کنم. صدای زن بلند تر از این است حواسم را پرت سر و صداهای دیگر کنم. می خواهم بایستم و خرید کردنش را تماشا کنم. وقتی شال ها را می اندازد سرش که :" قربونت برم خوشگل شدم؟!" به فروشنده می گوید. به انگشت هایش فکر می کنم که پر از انگشتر بود، حتی توی شست دستش؛ و هی چادر و کفش های کهنه اش می اید توی نظرم. برایم یک رژ صورتی هم می خری. خب می دانی که من عاشق هر چیز صورتی ام. حتی می خواهی شال ام را هم صورتی بر دارم. ذرت مکزیکی سرد شده توی دستم. تند تند راه می رویم. می خواهم بگویم :" دیدی اش؟! چه طور خرید می کرد؟!" دستم را می گیری که " تند تر راه بیا! خوبه حالا دیدی ..." چیزی نمی گویم.خوشحالم که می توانم پشت ویترین مغازه ها _ گاهی _ آه بکشم. خوشحالم که نمی توانم چند شال یک جا بخرم. هیچ دلم نمی خواست جای ان زن می بودم، هیچ دلم نمی خواست...
روباه گفت : _ کاش سر همان ساعت دیروز امده بودی.اگر مثلاسر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند اب می شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش تر احساس شادی و خوشبختی می کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن. ان وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم رابرای دیدارت اماده کنم؟... هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.
شازده کوچولو/ انتوان دو سنت اگزوپری/ احمد شاملو


به اقای نقاش نگاه می کنم و فکر می کنم اگر اقای نقاش ، نقاش نمی شد چه می شد؟! عینک گرد بزرگی که از صورت اش بیرون زده، لب های باریک و چانه عقب رفته و قد نسبات کوتاه و اندام لاغر... این ویژگی ها را فقط یک نقاش واقعی می تواند داشته باشد. یک نقاشی که بلد است در و دیوار و پنجره ها را رنگ بزند. اقای نقاش کلاه سفیدش را می گذارد سرش و شروع می کند به رنگ زدن. مثل یک نقاش راست راستکی می ماند.
خانه به هم ریخته. مامان هی نفس های عمیق می کشد و غصه می خورد که این همه کار قرار است کی انجام بشود؟! من غصه نمی خورم. خوشحالم. اصلا من عاشق به هم ریختگی اتاق ها و اشپزخانه و پذیرایی ام. همیشه در شلوغی ها و بهم ریختگی ها من به بزرگ ترین کشف های خانه می رسم. اگر یک روزی یک خانه داشته باشم برای خودم، یا انقدر بزرگ شوم که دیگر مامان غر نزند سرم، همه وسایل ام را وسط اتاق می چینم و فقط یک جای خالی می گذارم برای دراز کشیدن یا لم دادن. توی شلوغ پلوغی ها همه چیز در دسترس است و این در نوع خود بسیار بسیار هیجان انگیز می باشد. بله!
وقتی همه جا شلوغ پلوغ می شود، می دانم هیچ کاری جز "صبر کردن" از دستم بر نمی اید. نه می توانم حمام بروم و یک دوش اب گرم بگیرم، نه می توانم بنشینم پشت کامپیوتر و سفارشات اقای سردبیر را بنویسم. این جور وقت ها ناچارم بگردم دنبال یک کنج دنج تا به کتاب خواندنم برسم. این "گشتن دنبال یک گوشه دنج" هم در نوع خود واقعا هیجان انگیز است. چهار تا کتاب می زنم زیر بغلم، یک نمایشنامه، دو تا رمان و یک کتاب شعر و می گردم دنبال یک گوشه دنج، تا دور از چشم همه بنشینم و کیف دنیا را بکنم. اول خیال می کنم قایم شدن پشت مبل ها و چمباتمه نشستن میان یک عالم ظرف شکستنی بهترین جا برای کتاب خواندن است. بعد که پاهایم بی حس می شود، می فهمم سخت در اشتباه بودم. تازه این جا نفسم بند می اید و موهایم خاکی می شود. نه این جا خوب نیست. همین طور که کتاب ها زیر بغلم اند خانه را متر می کنم، پشت در اتاق خواب، توی کمد لباس مامان... این جا ها هم خوب نیست. هر کدام به دلیلی. بعد بهترین جای ممکن را پیدا می کنم. این جا بی نظیر است. بین کمد لباس اقای برادر و کمد دیواری، جایی که مامان کیسه های برنج را گذاشته است. کیسه ها را یه کم جا به جا می کنم، بالشت اقای برادر را می گذارم زیرم و پلیور سبزش را هم می اندازم روی شانه هایم. هوم! احساس "مرغ" بودن بهم دست داده است. دلیلش را هم نمی دانم. این جا بی نظیر است. بی نهایت دنج و دور از دسترس. انقدر عالی ست که بابا برای پیدا کردنم هی لا به لای وسایل و پشت مبل ها را نگاه می کند و بعد با تعجب می ایستد بالا سرم که این جایی؟! و می خندد...
الف اس ام اس می دهد که "سلینجر مرد!" و من به کتاب توی دستم نگاه می کنم که :" چه حیف!" خب ، بودن یک نویسنده بهتر از نبودنش است. گیرم نه تا به حال دیده باشمش، نه جز خواندن کتاب هایش چیز بیشتری بدانم ازش.
باران می زند، مامان پشت پنجره می ایستد و می گوید :" برف است!" حالا چه فرقی دارد؟! از این برف ابکی هاست که هیچ جا را سفید نمی کند. سه کتاب قبلی تمام شده . حالا نوبت کتاب " زنبوری بر کف دست بودای خندان" است. هایکوهای زمستانی اش را که می خوانم، انگار زمستان بی رمق تهران، زمستان تر می شود. انقدر که من مجبور می شوم زیر یک پتوی گرم مچاله شوم. انقدر که می نشینم هایکوهای زمستانی را علامت می زنم تا بگذارم توی وبلاگم...
پایان سال
در دل تاریخ
اکنون ما هستیم
"تاکاهاما کیوشی"
*
در اسمان پهناور
کشیده و خم می شوند
درختان زمستانی
"تاکاهاما کیوشی"
*
امروز هم تمام می شود
ته مانده برف ها
خورشید تابان
"اوسودا آرو"
*
از دور دست ها
اولین برف سال
می بارد شبانه بر شهر
"مائه دا فور"
*
شبی است که مرغ باران می خواند
دست های زن
یخ زده است
"ناکاتسوکا ایپه کی رو"
*
در ان میان
هیزم هایی هستند
که جوانه زده اند
"مورسای سه"
*
تنهایی
رنجه می دارد درخت را
برف را خیال بازی گرفته است
"کویتامان تارو"
*
اب های زمستانی
تصویر یک شاخه هم
اشتباه نمی شود
"ناکامورا کوساتااو"
*
ادم برفی
یک ریز و بلند حرف زدن ِ
ستاره ها
"ماتسومتو تاکاشی"
*
از سوراخ کلید
زمزمه برف
کودک چشم می گشاید
"موری سومی او"
هلهله ی اسمان
سقوط دانه های برف
بر شانه تو
عروس من باش!
"فرهاد حسن زاده"

تصویرگری از سحر عجمی

بعضی کتاب ها نه خیلی معروف اند ، نه خیلی قیمتی. وقتی شروع به خواندن شان می کنی، می دانی که با یک شاهکار ادبی رو به رو نیستی. چیز های دیگر هم می دانی. مثلا می دانی که پنجاه صفحه بیشتر نیست و برای حد اکثر نیم ساعت می توانی خودت را مشغول کنی. با این حال هر وقت رو به روی کتاب خانه ات می ایستی تا کتابی انتخاب کنی، نا خواسته دستت می رود طرف ان کتاب و با این که می دانی خیلی از صفحاتش را از بر شده ای دوباره و سه باره و چند باره شروع به خواندنش می کنی. " نقل های کوچک رنگی" هم از این دسته کتاب هاست. نه جلد شیکی دارد، نه صفحه ارایی منحصر به فرد و نه تعداد صفحات بالا. می دانی که فقط 30 شعر دارد برای خواندن. با این همه هیچ وقت خسته نمی شوم از خواندن شعر هایش. شعر هایی که گاه کوتاه اند و گاه بلند. شاید به خاطر تصویر روی جلد باشد که هر دفعه به بهانه تماشایش، کتاب را می گیرم دستم، چهره ادمکی که با خطوط خیلی ساده و چشم های نقلی نقاشی شده. اصلا عنوان " نقل های کوچک رنگی" هر دفعه دلم را اب می اندازد که کتاب را بگیرم دستم و شعر های ساده و صمیمی اش را مرور کنم. شعر هایی که راضیه بهرامی در چند صفحه اول برای دختر کوچک اش "کیمیا" و در صفحات بعدی درباره موضوعات مختلف سروده است. باید بگویم شعر هایی که برای "کیمیا" سروده کافی ست برای این که این کتاب 550 تومانی را از انتشارات دفتر شعر جوان برای کتاب خانه تان بخرید.
یک جفت دمپایی تا به تا
زیر تخت
تراشه های مداد
روی زمین
جوراب های صورتی
روی میز
انسان کامل خوشبختی هستم
وقتی به تو می گویم : دخترم!
**
پرده را می کشم
می ترسم
جای خالی ستاره ها در اسمان
خرگوش های خواب تو را بترساند
بگذار این راز
همیشه پشت پرده بماند
**
با تو
با لبانی که بگوید : دوستت دارم...
با تمام انچه ندارم
کنار می ایم
با کتابی که ورق زده ای
با خودکاری که روی میز جا مانده است...
با تمام انچه دارم چه کنم؟
**
همراه من
در نیمه های راه فرو ریخت
در کوچه های خاطره گم شد
در جاده های فاصله جا ماند
همراه من
همراه من نماند
همراه من
همراه من نبود
حالا
هر روز با شماره همراهت
که در دسترس نیست..
حق با تو بود
کوچه به بن بست می رسید
*نقل های کوچک رنگی، راضیه بهرامی، انتشارات دفتر شعر جوان

تابستان 9 سالگی ام بود که بابا با یک جعبه خیلی بزرگ _ که به سختی بلندش کرده بود_ وارد خانه شد . جعبه را گذاشت وسط اتاق و ما طوری که انگار یک گنج بزرگ پیدا کرده باشیم، دورش حلقه زدیم و با تعجب به جعبه بزرگ نگاه می کردیم. بعد بابا با یک لبخند بزرگ گفت :" ضبط خریدم!" اولین بار نبود که بابا با کارهایش غافلگیرمان می کرد. غافلگیر کردن یکی از اخلاق های خوب و بد بابا بوده و هست. مثلا همیشه من را با سرویس های باربی و کوله پشتی ساعت دار غافلگیر می کرد و اقای برادر را با دستگاه های بازی مثل سگا و توپ فوتبال و این جور چیز ها. اما خریدن یک ضبط مدل بالا که 5سی دی همزمان توی دستگاه قرار می گرفت، نه تنها یک غافلگیری، که یک شوک بزرگ بود برای هر سه مان ( حتی برای مامان) بابا برایمان یک ضبط بزرگ مدل بالا خریده بود. پول زیادی هم بابتش داده بود. هیجان انگیز تر از داشتن یک ضبط بزرگ و شیک ، سی دی های کارتونی بود که بابا از توی کیف چرم دستی اش بیرون اورد و نشانمان داد :" تام و جری، شیر شاه، پری دریایی!" من سی دی ها را گرفته بودم دستم و می رقصیدم. یک سی دی دیگر هم بین سی دی ها بود :" لیلا فروهر!" ان روز ها بزرگ ترین عشقم لیلا فروهر بود و اندی و شهرام شپره و اهنگ های شادی که همیشه با ان ها قر می دادم.

هنوز هیجان ان لحظه ها را فراموش نکرده ام. وقتی بی صبرانه منتظر بودیم که بابا ضبط جدیدمان را نصب کند. ان لحظه ها بود که فهمیدم ضبط داشتن یعنی چه. نمی دانستم ادم می تواند لذت خیلی چیز ها را هم تجربه کند، مثلا این که دراز بکشد کف اتاق و یک کارتون خارجی را که از ضبط بخش می شود تماشا کند و لذت ببرد. اولین باری که لیلا فروهر برایم تصویری شد هم درست همان موقع بود. وقتی با ان پیراهن مشکی بلندش، می رقصید و من با هیجان به صفحه تلویزیون نگاه می کردم و هی صدای ضبط را زیاد می کردم.

ان وقت ها بود که "Ariel" شد دوست داشتنی ترین شخصیت کارتونی برای من. دلم می خواست جای Ariel بودم. دلم می خواست از ان اتاقکی که لا به لای صخره ها برای خودش ساخته بود، داشتم. هی توی دلم ارزو می کردم کاش من هم گاهی ماهی می شدم. کاش یک شاهزاده ای بود که عاشقش می شدم و بعد ... از فکر کردن به بعدش خجالت می کشیدم. تا همین جا کافی بود. فکر هایم را تا همین جایش ادامه می دادم. به بعدش فکر نمی کردم. فقط به این فکر می کردم که من هم از ان لباس های استین پفی داشته باشم و موهایم را بریزم دورم و شاهزاده خانم بشوم. وقتی کارتون "پری دریایی" را تماشا می کردم هی غصه ی غصه های Ariel را می خوردم. بعد اخر داستان که می شد، خوشحال از این که بالاخره به خواست و ارزویش رسیده، سی دی را از توی دستگاه بیرون می اوردم. هیچ وقت بوسه ی اخر کارتون را تماشا نکردم. یک ترس عجیبی داشتم از تماشای بوسه دو نفر، حتی توی دنیای کارتون. شاید هم اسمش ترس نیست. خجالت است. واژه درستش را نمی دانم. سی دی های کارتون ان روز ها را هنوز دارم. پری دریایی لحظه های خوبی را برایم می سازد که هیچ سی دی دیگری تا به حال نتوانسته برایم بسازد. هنوز هم وقتی خیلی دلتنگ شوم، روی صندلی کامپیوتر زانوهایم را بغلم می گیرم، چانه ام را می چسبانم به زانوهایم و می نشینم و هی تماشایش می کنم، عاشقی اش را، لحظه هایی که حاضر است حنجره اش را از دست بدهد، اما ادم بشود و برود پیش مرد جوانی که دوستش دارد، لحظه هایی که خودش را پرت می کند توی بغل شاهزاده جوان و خودش را لوس می کند، لحظه هایی که هی قند توی دلش اب می شود که بالاخره کی عروس می شود.

اخ! از ماهی تپل زرده نگفتم که چقدر دوست داشتنی است. اصلا می دانید؟! کارتون های خارجی یکی دوتا نکته قشنگ ندارند که، همه چیز این کارتون ها به دل ادم می نشیند، از شخصیت پردازی بگیر تا صداگذاری و همه و همه چیز... ان روز ها عشق "پری دریایی" مجبورم کرد که یک نقاشی بزرگ از موهای سرخ و لباس زیر صدفی و گل صورتی ای که به موهایش زده بکشم. اما نقاشی ام را بر خلاف نقاشی های دیگرم هیچ وقت قاب نکردم. چرا؟! دلیلش را نمی دانم.. شاید خجالت می کشیدم بزنمش به دیوار اتاقم و ادم های دیگر با پوشش نا مناسب اش (!) تماشایش کنند( :دی )...
هوم ! دلم Ariel را خواست. که بزند زیر اواز و برقصد و بخواند. که با گلبرگ های یک گل دریایی برایم فال بگیرد که می شود یا نمی شود؟! دلم لحظه ای را خواست که تمام ماهی ها و پرنده ها زیر گوشش می خوانند :" ببوسش. یالا!" و او هی از گوشه چشمم نگاه می کند و عشوه می ریزد و هی ...
هوم! اصلا دلم می خواست کسی با جادویی من را Ariel می کرد، همین حالا!
اثر بعضی کارها سال ها بعد مشخص می شود. درست مثل "ارایشگر" بازی های کودکی ام که بعد از یازده سال، بهترین عروسکم را کچل کرد...

پ.ن: "ملوس" لوس بود. از ان عروسک لوس هایی که هر جا می رفتم با خودم می بردمش. ساده بود. با موهای قهوه ای بلند و چتری هایی که ریخته بود توی صورتش. مامان برایم خریده بود. نه صدا می داد، نه اواز می خواند، نه می رقصید برایم. انقدر شل و ول بود که به زور می توانستم سر سفره های خاله بازی ام بنشانمش. با همه این ها بهترین و عزیزترین عروسکم بود. ان روز ها بهترین لحظه ها را برای خودم عصر هایی می ساختم که مامان می خوابید و من یواشکی "تافت" مویش را از کمدش بر می داشتم و خالی می کردم روی سر این ملوسک بیچاره که مثلا موهایش حالت بگیرد. حالا ارایشگری ان روز ها بعد از یازده سال اثر کرده و طفلی عروسکم را شبیه شیمی درمانی ها کرده است.
ورق زدن خستگی
با نام تو دوباره شروع می کنم، سلام!
این جا منم و غصه شب های نا تمام
من مانده ام و ختسگی و درد و بی کسی
تنها به یاد توست که می یابم التیام
در انتظار دیدنت اما نشسته ام
در لحظه های ساکت و سرد و پر ازدحام
در چشم های خاطره ها باز گم شده
رد تمام فاصله ها،رد یک پیام
من مانده ام و تکه دلی که خاک می خورد
در انتظار ثانیه هایی بدون نام
این جا دوباره خستگی ام را ورق زدم
یک حرف مانده تا بشود ختم این کلام
با نام تو دوباره شروع می کنم، ببین
من مانده ام و غصه شب های بی دوام...
"الهام فرجی"

بی چتر در باران
1
انقدر بدون چتر
زیر باران راه رفتم
که بذر های خواب الوده شعر
در سرم بیدار شدند
و جوانه زدند
2
ای کاش ان شب
تب نکرده بودم
و مادر، ان دستمال نمناک را
بر پیشانی ام نگذاشته بود
و ریشه های نوپای شعر له نمی شدند
زیر عظمت دست های مهربانش
که می خواستند کمکم کنند
و ناخواسته هلم می دادند
به سوی جهنم بی قافیگی
3
من خوب شده ام
دیگر حرف های مادرم را زمین نمی اندازم
لباس گرمی بر تنم پوشیده
به او قول داده ام که دیگر
بدون چتر زیر باران راه نروم
"سپیده الوندی"

خیلی چیز ها
درختان زیادی
پشت تنومندی احساست ایستاده اند و
حسرت می کشند
سد های زیادی هستند
که زیر استواری اشک هایت
خرد می شوند
فکر های زیادی
که خاکستر می شوند
و تو هنوز بر طناب نازکی
که من
بارهای از ان سقوط کرده ام
بند بازی می کنی
"سارا ایمانی"

خالی
این روزها
به اقیانوس هم که می روم
با تور خالی بر می گردم
اواز می خوانند
ماهیگیران پیر در ساحل
و من
یاد ماهی قرمز کوچکم می افتم
که روز عید مرد!
"ایدا حق طلب"
به روز هایی که رفته اند
دلخوشی های کوچک من کجایند؟
گریه های من که حالا خنده دار شده اند برای درخت،
کجاست؟
روز ها یکی یکی می روند
مادر بزرگم در را ان ها تمام می شود، می رود
پاهایم بزرگ شده اند و من گذشته ام
شاید من مانده و خاطره شده ام برای همه
خاطره ای که شاید دیگر نخورد ورق
همه رفته اند
و من چقدر گود رفته ام
ان چشم های گرم کجاست؟
این تن سرد منم؟
ان روز های قشنگ کو؟
ان خنده ها که پر کشید، رفت
ان دوستم که صدای مرا دوست داشت، کجاست؟
و این زندگی تا کی، برای چند نفر می خواهد تکرار شود؟
روز ها و من از کنار هم می گذریم
باید خودم را از رفته ها جدا کنم
دور شوم و دور
هر روز تنها تر از دیر
به روز های رفته نگاه می کنم
چقدر دورند و ریز
ان ها عقب می کشند
من جلو می روم
"شراره شفق"

شعر نسروده من
می خواهم بگویم
تو مثل ماهی
مثل افتاب
مثل اسمانی که می بارد
و مثل دریایی که طوفان ندارد
کشتی نمی شکند
و هجوم امواجش
طفل کسی را نمی رباید
می خواهم بگویم
تو درخت بخشنده ای
که " عمو شلبی" می گوید
قطعه گمشده ای
که با همه کس جور می شود
می خواهم بگویم تو فرشته ای
نه جنس من
و نه جنس فرشتگان اسمان
شاید از جنس پیامبران
و هی میان حرف هایم نمی پری
و هی لبخند الکی نمی زنی
می خواهم بگویم
می خواهم خیلی بگویم
از زیبایی هایی که در تو دیده ام
اما...
تو چون شعر نسروده منی
شعری
که هیچ کاه نخواهم سرود
تنها شعری
مه مرا راضی می کند!
"فرشته علی اکبری"

نوشتن برای کسی که نمی خواند
تاب دوری ات
از سنگ ساخته نیست
چه رسد به من!
شب ها به خواب نمی روم
تا فراموشم شوی
دیشب خواب دیدم مردی
هر چه نگاه کردم، نیامدی
آه خدای من! چه زود دیوانه شدم
کم کم تمام دختران دهکده می فهمند
اشتباه از من بود
تو خورشید من نبودی
تو فانوس شب های تاریکم نبودی
و من هنوز نمی دانم
چگونه تو را
میان این همه نامهربان یافتم
دیگر نمی توانم بنویسم
برای کسی که نمی خواهد...
اقا همین کنار ها پیاده می شوم
فکر کنم تمام راه را اشتباه امده ام!
"نیلوفر فتاحی روان"

برای پرنده ها
برای پرنده ها از پرواز بگو
گاهی وقت ها ان ها
فقط بال می زنند
بال می زنند
"زهرا ملوکی"

طوپ
او که هنوز جوراب هایش را نشسته است
دفتر انشایش پر بود از گل هایی
که جرات روییدن در هیج صحرایی ندارند
او که یاد گرفت بنویسد "قسطنطنیه"
هنوز توپ را با "طا" می نویسد
- "کلاس اولی ها به صف!"
چقدر ذوق داشت ان روز
چقدر ترسید
چقدر راه پاییز مدرسه را یک نفس دوید
هزار بار با قاصدک ها گفت و خندید
و لحظه ها هی امدند و رفتند
چشم هایش را بست
شاعر شد و تمام شاپرک ها را
یک جا دید
غم را دید، مرگ را هم
و دل کوچکش از تنهایی لرزید
به خود نگریست
دیر شده بود
دیروز از دستفروش سر کوچه
یک دفتر انشای تازه خرید
"موژان نادریان"
عصر بخیر های پلاسیده
کسی عصر بخیر های پلاسیده اش را
دو دستی
از لبان ماسیده اش برایم پرت می کند
و من
برای برداشتنشان طوری خم می شوم
که انگار می خواهم
یک دسته گل بابونه بچینم
"بهاره نجفی"
*غریبه های اشنا( گزیده شعر دختران"، تدوین سید عباس تربن، انتشاران همشهری
* فعلا

"پرنده پنهان" سومین کتاب شعری بود که از گروس عبدالملکیان می خواندم. در کمتر از نیم ساعت کتاب تمام شد و من نفس عمیقی _ از روی خستگی _ کشیدم و به الف اس ام اس زدم که :" چقدر مسخره بود!" و الف جواب داد :"واسه بچگی های گروس بود خب!"
این یک نقد یا معرفی یا نوشته منصفانه نیست؛ می دانم. اما جالب است که بعد از خواندن این کتاب ، پیشرفت فوق العاده شعریِ شاعری مثل گروس عبدالملکیان را عینا دیدم. معمولا وقتی شروع به خواندن کتاب جدیدی می کنم، مدادی هم می گیرم دستم و روی تکه کاغذی شماره صفحات یا اسم شعر هایی را که دوست دارم، یادداشت می کنم. از بین 53 شعر کتاب "پرنده پنهان" به زحمت 11 شعر را علامت زدم. شعر های علامت زده هم در واقع عالی نبودند، فقط می شود گفت بهتر از بقیه شعر ها بودند.
شعر های "پرنده پنهان" برای سال های 77 تا 81 است و به وضوح ناپختگی زبان شعری یک شاعر جوان را نشان می دهند. زبان نا پخته، پایان بندی های ضعیف، شعار زدگی و ایده های تکراری ویژگی خیلی از شعر های این کتاب بودند. درست مثل شعر "باران" :" زیر باران/ هر چه ناپاکی ست/ پاک خواهد شد/ هر بدی/ بیهودگی/ یا مرگ/ خاک خواهد شد/ زیر باران هر چه حتی لحظه ای زیباست..."
یا مثل این شعر:" صندوقچه قدیمی ات را نگرد/ حتی اگر بهار/ حتی اگر شکوفه در پس دیوارهای تار/ گم شود/ مهربانی و زیبایی/ گم نخواهد شد..."
یا اسم های غیر شاعرانه ای که برای برخی شعرها انتخاب شده اند، درست مثل این شعر :
"تولد و ادامه..."
در کدام قاب به دنیا می اییم؟
در کدام قاب ادامه می یابیم؟
سپید در این همه سیاهی.
در این همه سیاهی.
این همه سیاهی.
سیاهی.
باید بگویم خواندن " پرنده پنهان" بعد از کتاب هایی مثل "سطرها در تاریکی جا عوض می کنند" یا " رنگ های رفته دنیا" یک شوک خنده دار بود. "پرنده پنهان" را دفتر شعر جوان با قیمت 1000 تومان انتشار کرده است.
تو غافلگیری رگبار بودی و
من
مردی که چتر به همراه نداشت
*
"تولد"
نه تقدیر می خواهد
نه خدا
در لوله های ازمایشگاه به دنیا می ایم
لباس می پوشم
به خیابان می روم
رو به روی جهان می ایستم
درست رو به روی جهان
نه من او را می فهمم
نه او مرا.
*
"چوب کبریت"
زندانی کوچکی هستم
جدا ماده از جنگل های بزرگ
با تنی لاغر و موهایی قهوه ای، شاید
***
سیگارت را روشن می کنی
و به راهت ادامه می دهی
چیزی را فراموش نکرده ای؟
*
موهایت را بباف
بگذار جهان دوباره ارام بگیرد

*با "لرنزو" ( بخوانید lorenzo) سوار اتوبوس می شویم. کتاب های توی کیف مان را نشان هم می دهیم و من هی سرم را می چرخانم طرف پنجره و بیرون را تماشا می کنم. بیچاره "لرنزو" خیال می کند گرفته ام، یا چه می دانم چه خیالی می کند. لابد نمی داند وقتی توی ماشین می نشینم _ فرقی نمی کند اتوبوس باشد یا تاکسی یا هر چیز دیگری _ می شوم مجسمه و فقط بیرون را تماشا می کنم. خیره می شوم به بیرون، لرنزو خیابان شیب داری را نشانم می دهد:" من عاشق ساختمان های اینجایم، عاشق ساختمان های الهییه!" من هم عاشق تمام این برج های سفیدی ام که قد علم کرده اند تا اسمان.
*لرنزو دستم را می گیرد و می کشد که :" اینقدر خشکت نزنه پشت ویترین مغازه ها، "شی شی" توی پارک منتظر ماست!" دلم می خواهد بایستم پشت ویترین تمام این مغازه ها، انقدر نگاهشان کنم که تمام اجناسشان را با قیمت هایشان از حفظ شوم... می رویم پارک ملت. شی شی از دور پیدایش می شود. یک نفرمان هنوز کم است، فرفری خان را می گویم.بیچاره هنوز سر کلاس است. توی دلم خبیثانه می خندم که فرفری سر کلاس است و ما توی پارک.
اولین باد سردی که می وزد، من یادم می اید که لباس کافی نپوشیده ام، دستم را می گذارم روی برجستگی پشت مقنعه ام، موهایم هنوز خیس است. سردم می شود، شال گردنم را محکم می کنم. شی شی می گوید زشت شده ام. مدل موهایم را دوست ندارد. مدل ابروهایم را هم. بعد دست می کشد به شال خودش و می گوید :" موهای منم زشته. نه!" می خندم.
*کلاغ های "ملت" را دوست دارم. طوسی وسط بال هایشان را. چه خوب است که این جا این همه کلاغ دارد. وقتی کلاغ می بینم تازه یادم می افتد چقدر کلاغ دوست دارم. هی افسوس می خورم که باز دوربین ام را خانه جا گذاشته ام. عکاسی بلد نیستم. اما بلدم دو سه تا عکس از کلاغ ها بیاندازم برای دل خودم.
*شی شی و لرنزو بدمینتون بازی می کنند. من طرفدار لرنزو می شوم که هی می بازد و غش غش می خندم و هی می ترسم توپشان بیفتد توی دریاچه و من ولو بشوم از خنده. بازی شان یک جور خوبی خنده دار است و دوست داشتنی. من از سرما به خودم می لرزم و مچاله می شوم و هی دستم را می زنم به موهایم که هنوز خیس است و توی اینه به خودم و موهایم نگاه می کنم که شی شی مدلشان را دوست ندارد. این گربه هه هم هی دور و بر من می پلکد. دلم می خواهد توی چشم هایش نگاه کنم و بگویم :" ببین! مگه خودت خواهر و مادر نداری؟! بذار رک و پوست کنده بگم من از گربه جماعت بیزارم. مخصوصا وقتی سرو کله تان توی خواب هایم پیدا می شود. تا بیشتر از این عصبی نشدم و نزده ام زیر باسن ات، گورت را گم کن" خب، گربه ها که منطق حالی شان نمی شود، کش و قوسی می دهد به خودش و از پشت نیمکت رد می شود و من هی چندشم می شود از دیدنش.
* من علاوه بر کلاغ، بز ها را هم دوست دارم و مرغ ها را هم. اما از خروس ها بدم می اید، درست مثل گربه ها. به شی شی مرغ پر پری سفیده را نشان می دهم و می گویم :" اگر یک همچین مرغی پیدا کنم حاضرم توی اتاقم نگه اش دارم!" شی شی می خندد. بعد می روم سراغ بز ها. عاشق کلمه ی "بز" ام. یک جور خوبی می توانم تلفظ اش کنم. با حرص و لذت. این جوری :" بــــــــــــــــززززز" شی شی می گوید :" بز نه، بز کوهی!" می خواهم به بز ها غذا بدهم. دنبال غذا می گردم. توی جیب هایم را می گردم. دستمال کاغذی دماغی ام را پیدا می کنم و بلند بلند تابلوی بالا سر بز ها را می خوانم :" از غذا دادن و نزدیک شدن به قفس حیوانات خودداری کنید" و اضافه می کنم :" شعورتان کجاست که می خواهید دستمال کاغذی دماغی به خورد بزها بدهید؟!" خب، بز ، بز است و این جور چیز ها حالی اش نمی شود که، اما بی خیال می شوم. بی خیال غذا دادن به این بز های دوست داشتنی.
*می رویم ساختمان پردیس. جای خوبی ست. هی اسانسورش را سوار می شویم. تصمیم می گیریم از طبقه اول ِ اول شروع کنیم به بازدید، یعنی از طبقه " منفی 2" توی اسانسور اینه دارد و یک اهنگی بخش می کند که چند روز پیش زنگ موبایلم بود. من و لرنزو شروع می کنیم به رقصیدن، ریز ریز می لرزانیم و من مثل میمون ادا در می اورم و قرهای دهاتی می دهم برای دل خودم. شی شی می گوید :" خوش به حالت که بلدی برقصی!" غش غش می خندم :" اخه این رقصیدنه؟!" خوبی اینجا این است که جز ما سه نفر الاف دیگری پیدا نمی شود. طبقه منفی دو هیچ ندارد. دوباره سوار اسانسور می شویم و می رویم طبقه منفی یک. این جا هم چیزی ندارد. می رویم کتابفروشی اش. این جا حال ادم را به اندازه کافی خوب می کند.سه چهارم پولم را کتاب می خرم.
*فرفری می اید. می خندیم سه تایی. به دلایلی که قابل توضیح نیست.لرنزو کلاه فرفری را می گذارد روی سرش. خب ، خل است. چهارتایی می رویم که مثلا غذا بخوریم. هی فست فود ها را بالا پایین می کنیم که غذای ارزان داشته باشد. هی من خشکم می زند پشت ویترین مغازه ها، هی شی شی دستم را می کشد که :" تو رو خدا! من دارم می میرم از گشنگی!" و من هی میخ می شوم پشت همه ویترین ها! و سه تایی هولم می دهند که :" تو رو خدا تند راه بیا!"
*فرفری و شی شی و لرنزو هی فکر می کنند یک چیزی ام شده. هی فکر می کنند دپرس ام. اما نیستم. خب، به نسبت قبل ارام تر شده ام. از شرارت و شیطنت و جیغ جیغ هایم کم شده. به نظر خودم طبیعی ست. اما این ها تعجب می کنند هی. بعد من هی توضیح می دهم که وقت خوردن، من فقط و فقط به طعم غذا فکر می کنم و ارام جویدنش. مطلقا حرف نمی زنم وقت غذا خوردن. کسی هم حرف بزند سرم را تکان می دهم، اما خودم فقط می دانم که هیچ حواسم به حرف هایش نیست و حواسم پیش طعم و مخلفات غذاست. اما این سه تا، این سه تا خیال می کنند یک چیزی ام شده...
غذا که تمام می شود، فرفری خان هی از توی کوله پشتی اش چیز های خوب خوب بیرون می اورد. دو تا سیب، به عنوان دسر و بعد... اگر گفتید بعد چه می خوریم؟! لواشک های مغز دار توی مترو را !!!
بعد فرفری می دانید به من چه می دهد؟! از این پاکن 25 تومانی های قدیمی که عکس میمون داشت و جغد. وای! بی نظیرند این پاکن ها!
*دوباره بر می گردیم. زیر یک الاچیق می نشینیم و پانتومیم بازی می کنیم. لرنزو تمام ایده های من را دو ثانیه ای لو می دهد از بس که تابلو اجرا می کند. فرفری و من تا حالا پانتومیم اجرا نکرده ایم. اما امتحان می کنیم. قیافه فرفری وقت پانتومیم انقدر خنده دار می شود که من فقط می خندم. شی شی هم انقدر پیچیده اجرا می کند که دهانمان کف می کند از حدس زدن. از سر ما می لرزیم. اما صدای خنده هایمانن گاهی انقدر اوج می گیرد که اصلا نمی فهمیم دست و پاهایمان بی حس شده اند. هوا تاریک شده. من هی غر می زنم. خب، اصولا توی گروه باید یک نفر باشد که غر بزند برای دیر شدن، وگرنه بقیه بی خیال ، هی به کار خودشان ادامه می دهند.
*عالی ترین تصمیم ممکن این بود که تمام راه را تا ونک پیاده برگردیم. فرفری خان هر پلیسی را که می بیند ازمان فاصله می گیرد و هی تند تند مسخره بازی در می اورد و می گوید :" بگید عموتونم!" و ما هی می خندیم. هی دلم می خواهد یادش بیاورم که :" اوهوی! من جای مامان تو ام." مامان بودن این جور وقت ها خیلی کیف دارد. تند تند راه می رویم. شوشو ازمان جدا می شود. اصلا به ماشین ها محل نمی گذاریم. اقای پلیس محکم سوت می زند که :" چه خبرتونه! دو دقیقه صبر کنید!" و هی به لرنزو نگاه می کند و من و فرفری خان ریز ریز می خندیم که اقای پلیس به لرنزو گیر می دهد. هی تند تند راه می رویم و فرفری برایمان خاطره تعریف می کند و هی می رویم توی پاساژ ها. بعد هی من غر می زنم که :" وای دیر شد!" دلم می خواهد برویم "اسمان" برای خودم انگشتر و دستبند بخرم. هر چند پول های توی کیفم تمام شده اند. اما کارت اعتباری که دارم. فرفری نمی گذارد. هی می گوید:" تند راه بیا!" و لرنزو هی عقب می ماند و بعد "یورتمه" می رود و من می خندم. فرفری بلد نیست یورتمه برود. هی می پرسد :" تو چه جوری یورتمه می ری؟!" و لرنزو برایش یورتمه می رود. هی یورتمه می رود.
*اتوبوس سوار می شویم. از خستگی در حال مردن می باشیم. من هی دعا می کنم که مامان لرنزو و فرفری زنگ بزنند و فحش شان بدهند که چرا دیر کرده اید. بعد به گروه دوستی مان فکر می کنم که خیلی خارجکی تشریف داریم. وقت پیاده شدن یادم می رود از فرفری خداحافظی کنم. فرفری زنگ می زند و شوکه می پرسد :" چرا خداحافظی نکردی پس؟!" بعد من یادم می اید خداحافظی نکردم. شبیه این ماهی قرمز ها می مانم. هر دو ثانیه یک بار، حافظه ام پاک می شود. لرنزو خسته است. یورتمه نمی رود. خودمان را پرت می کنیم روی صندلی های مترو، به هم نگاه می کنیم و آه و ناله می کنیم از خستگی... گوشواره هایی که شی شی برایم خریده را نگاه می کنم. یاد داشتی که برایم نوشته دلم را گرم می کند به روز های خوبی که در راه اند. خوشحالیم، من و لرنزو هر دو، که یک عالم چیز های رنگی رنگی و خوب داریم...

دیشب چه شد که این شکلی شدم؟! که های های گریه می کردم برای تو میم... اصلا لزومی نداشت بنشینم و گریه کنم. اصلا لزومی نداشت یک دفعه یاد دو سال پیش بیفتم. به خودم قول دادم صبح که شد اولین کار این باشد که بنشینم و برایت ایمیلی بنویسم. اما ننوشتم. ایمیل نوشتن احمقانه بود. می نشستم چه بنویسم؟! بنویسم که تمام دیشب دلتنگ همه ان لحظه هایی بودم که تو لبخندی می زدی و من قند توی دلم اب می شد که "چقدر به هم می ایید". که انگار اصلا شما دو تا برای هم ساخته شده اید. یک بار هم رک و پوست کنده گفتم :" شما خیلی بهم می ایید!" نمی دانم ان لحظه چه حسی داشتی. نمی خواهم هم بدانم. تمام دیشب یاد دو سال پیش افتاده بودم و بیشتر از این که خودم و "بالا پایین شدن دلم" یادم بیاید ، تو یادم می امدی و تند تند راه رفتن ها و در اغوش گرفتن ها و نگران شدن ها و گفتن این جمله که :" طفلی الان حوصله اش سر می ره! بذار برم پیش اش!" هیچ وقت نگفتم که چقدر ان لحظه هایت را دوست داشتم میم. که خیلی زیبا شده بودی ان لحظه ها. که مانتوی کرمی رنگ توی تنت را یک پیراهن صورتی دنباله دار می دیدم، یک پیراهن شبیه پیراهن سیندرلا، یا حتی زیباتر از ان. که هی چشم دوخته بودم به دست هایت که :" دستش را بگیر! اه" و تو هی با فاصله راه می رفتی.نه، او باید دست هایت را می گرفت، نگرفت.شاید هم گرفت. نمی دانم. هیچ وقت نگفتم که چقدر به لبخند هایت حسودی ام می شد ، هر چند روز هایی بعد ، به لبخند های ان روز خودم هم حسودی ام می شد... اما... دیشب حس عجیبی داشتم میم. نمی توانم بفهمی چقدر عجیب! نمی توانی بفهمی چقدر دلم برایت تنگ شد. نمی توانی بفهمی که هنوز اس ام اس ات را از توی گوشی ام پاک نکرده ام که برایم نوشته بودی :" دور شدیم از هم، می دونم. آی میس یو یه جور غریبی!" شاید تا الان هزار بار این اس ام اس ات را مرور کرده باشم برای خودم.بین بالا پایین کردن های همین جوری این باکس ام مکث کرده ام روی این اس ام اس تو و بعد یک دلتنگی غریبی خودش را انداخته توی بغلم.
دیشب چه شد که این شکلی شدم؟! نمی دانم میم. باور کن اصلا نمی دانم. بیشتر از این که خودم یادم بیاید و لحظه هایی را که سر خوشانه می ساختم، هی تو یادم می امدی. تو که بودنت دل گرمی خیلی بزرگی بود برای من ان روز. دلیلش را هم نمی دانم. هر جند بیشتر از ان که فکرش را کنی خجالت می کشیدم. وقتی برمی گشتی و نگاهم می کردی و می خندیدی. ان لحظه ها دلم می خواست بگویم ... نمی دانم دلم می خواست چه بگویم. شاید دلم می خواست بگویم :" این طوری که نگاهم می کنی دلم می خواهد یک جایی قایم شوم.نگاهم نکن. لبخند نزن. فقط مثل یک خواهر بزرگ دستم را بگیر تا انجا را بدویم با هم!"
ان روز ها گذشته اند. نمی دانم هنوز هم می شود امیدوار باشم که راست راستکی توی چشم هایت نگاه کنم و از ته دلم بگویم :" می شود با هم عروسی کنید لطفا؟!" لابد به عقلم شک خواهی کرد. باشد، اشکالی ندارد. من حاضرم به عقلم شک کنی، اما حرف دلم را بگویم. اصلا کاش می شد بایستم رو به روی خودش و این حرف ها را به خودش بگویم.
می دانی دلم دیگر چه می خواهد؟! اوم م م... نقاشی ام را نگاه کن! می توانی بفهمی چه می خواهد دلم. نه؟! این نقاشی تکراری برای تو میم، برای این روزهایت، می دانم " ناپختگی" رنگ هایش توی ذوق می زند. اما وقت کشیدنش مدام به یاد تو بودم میم، به یاد تو...
"دو باور غلط سال هاست که درباره من بین مردم رواج دارد. یکی این که من روشنفکرم، فقط به این دلیل که عینکی هستم؛ و بدتر از ان این که هنرمندم، چون فیلم هایم نمی فروشد."
مرگ در می زند، وودی آلن


می خواهم بگویم حالی ام است. می خواهم بگویم زیاد می فهمم. می خواهم بگویم ببین، این همه کتابی که خوانده ام و می خوانم بالاخره یک جایی اثر می کند، بالاخره یک جمله قصار وقت های دلتنگی ات به زبان می اورم تا باور کنی من با همه موجوداتی که دیده ای می توانم یک فرق اساسی داشته باشم. می خواهم بگویم می فهمم، بیشتر از انکه فکرش را کنی. می نشانمت رو به روی خودم، روی زمین، کتاب هایم را می ریزم دورت : ببین! این، این، این، این،... همه این کتاب ها را من خوانده ام، همه این مجلات، همه این مقاله ها و خبر ها و روزنامه ها را خوانده ام. ببین! این ، این، این، این... لوح های مثلا تقدیر من است.ببین! این، این، این... داستان هایی ست که به خیال خودم شاهکار ادبی اند. تو می خندی. لابد راستی راستی فکر می کنی نابغه ام که گونه ام را می بوسی و کشدار می گویی :" عزیـــــــزمی!" دست هایم را می گیری توی دست هایت، می گویی:" فوق العاده ای!" با یک لبخند کشداری که مخصوص خودم است سرم را تکان می دهم:" اوهوم! می دونم!"
تو نیستی و این جا جایی نیست که باید باشم. کتاب ها سر جایشان توی کتابخانه ام نشسته اند، لوح های تقدیر ته کشو انبار شده اند، داستان هایم هم توی فایل های کامپیوتر چرت می زنند. دستم را می زنم زیر سرم، به همه انچه باید، فکر می کنم...
سهیلا کاویانی یکی دیگر از بچه های خوب دوچرخه ای به جمع وبلاگ نویس ها پیوست.
در دنیا دو جور ادم وجود داره: ادمای خوب و ادمای بد. ادمای خوب شبا خیلی خوب می خوابن؛ اما آدمای بد.. می دونین، اونا می دونن که از ساعات شب استفاده های بهتری هم می شه کرد.
وودی آلن
حسرت زندگی شبانه خیلی وقت است که به دلم مانده. خیلی وقت. یاد روز های سوم راهنمایی می افتم که 2:30_ 3 شب از خواب بیدار می شدم و می نشستم به درس خواندن. هیچ وقت مثل بقیه ادم ها شب زنده داری نمی کردم. همیشه 12 می خوابیدم و نیمه های شب بیدار می شدم برای درس خواندن، برای خوش گذراندن و لذا بردن از زندگی ( به سبک و روش خودم). سوم دبیرستان هم همین روند را در پیش گرفتم. اما حالا دو سه سالی می شود که دیگر زندگی نیمه شب را تجربه نمی کنم. این روز ها پدر سخت گیر تر شده و من بی خیال تر . عقربه ها هنوز به یازده نزدیک نشده اند که پدر دستور خاموشی می دهد و انقدر روی این دستور سرسخت است که هیچ جوری نمی شود از زیرش در رفت. هیچ غر غر کردنی هم موثر نیست. پدر می گوید :" زندگی باید برنامه داشته باشد!" بله. زندگی باید برنامه داشته باشد. این را همه فامیل هم می دانند. همه به این قانون پدر عادت دارند. می دانند که پدر تحت هر شرایطی راس ساعت 10 می خوابد و شش صبح بیدار می شود و هفت و نیم از خانه بیرون می زند. غیر این هم هیچ وقت اتفاق نمی افتد. اما من... من هنوز عادت نکرده ام. یعنی نمی خواهم که عادت کنم. این روزها به سرم می زند، شاید می خواهم ادای فریبای ِ روزهایی که گذشتند را در بیاورم. دستور خاموشی که صادر می شود، من تسلیم نمی شوم، پناه می برم به نور کم سوی صفحه موبایل که دو سه خط کتاب را روشن می کند و می خوانم و می خوانم. به امید تحولی در نوشتن و ارتقا سطح فرهنگی ادبی شعوری ام(!). مادر نگران چشم هایم می شود. می گوید :" کور می شی ها!" بعد چراغ قوه را می دهد دستم که :" بیا با این بخوون!" پتو را می اندازم روی سرم و دنیایی می سازم برای خودم. دنیایی با دمای نمی دانم چند درجه سانتی گراد که خیس از عرقم می کند، اما هر گز نمی تواند تسلیم ام کند. همه این ها را گفتم که برسم به اتفاقی که دیشب برایم افتاد. وحشتناک بود و خنده دار. ساعت سه که بیدار شده بودم بروم دستشویی چشم هایم جایی را نمی دید. تلاش برای باز نگه داشتن چشم ها و "دیدن" مسخره بود. واقعا نمی شد نگاه کرد. چشم هایم به شدت درد می کرد و می سوخت و هی سرم گیج می رفت و هی می خوردم به دیوار. وحشتناک تر از همه این بود وقتی نور چراغ دستشویی خورد توی چشم هایم واقعا هیچ جوری نمی شد چشم هایم را باز نگه دارم و من تمام مراحل بعدی را با چشم های بسته انجام دادم!!! و خوشحال از این که چه خوب است که خانه این همه تاریک است که چشم هایم بیشتر از این کور نمی شود. حالا هم با چشم های قرمز که هی می سوزند نشسته ام این جا که بنویسم :"هوم م م! "مرگ در می زند" وودی آلن خوب کتابی ست به نظرم!"

*مرگ در می زند، وودی آلن، ترجمه حسین یعقوبی، چاپ پنجم، نشر چشمه، قیمت 3000تومان