Bo

http://s3.picofile.com/file/8201372626/20150721_151808_kdcollage.jpg

ساعت یک ظهرِ اولین روز بیست و پنج سالگی بود که بچه فیلی با خرطومش شیپور زد: «بُ! ننه‌م می‌شی؟» و خودش را پرت کرد کف دستم. بچه‌ها موجودات بی‌جنبه‌ای هستند اما نه تا این حد که ندیده و نشنیده آدم را ننه صدا بزنند. هنوز جوابش را نداده بودم که حاج‌فِلام گفت: «وظیفه‌‌شه ننه‌ت بشه!» منتظر بودم در ادامه‌ی حرفش او هم دستور بدهد: «زنم می‌شی؟» دیگر انقدر قابلیت نداشتم که درجا هم ننه‌ی یک فیل شوم هم زن یک فلامینگو!

اولین درسی که باید یادش بدهم این است که هر جایی نباید از هرجای بدنش هر صدایی که خواست در بیاورد! دومین درس هم این است که من «با» هستم نه «بُ!»

.

ساکنین جدید اتاقم هستند. هدیه‌ی شگفت‌انگیز یکی از بهترین و دوست‌داشتنی‌ترین همکارانم.

.

پی‌نوشت: یکی از ویژگی‌های بزرگ این همکارم این است که زیاد لبخند می‌زند. یعنی هر کاری می‌کنید لبخند از صورتش کمرنگ نمی‌شود. لبخند زورکی نه؛ لبخند مهربان. باید روح و قلب بزرگی داشته باشید تا در لبخند زدن سخاوتمند باشید و او به اندازه‌ی کافی سخاوتمند است. دومین ویژگی بزرگش این است که به هرکسی طبق روحیه و سلیقه‌ و علایقش هدیه می‌دهد.مثلا ماه پیش به یکی از بچه‌ها یکی از سازهای رقص‌های جنوبی را هدیه کرد و ما شبیه ندید بدید‌ها ساز را توی دستمان بالا پایین و چپ و راستش نگاه می‌کردیم و جیغ‌های «چه خوشگل»، «وای چه ناز»، «آخی»، «اوخی» و ... از خودمان ساطع می‌کردیم. یک روزی هم سر ناهار من داشتم می‌گفتم که وقتی توی فروشگاهی چشمم به این حیوانات مینیاتوری بخورد در حد توان مالی‌ام انواع و اقسام‌شان را می‌خرم. به بهانه‌ی بیست و پنج سالگی، این فرصت را به من داده تا مامان یک بچه‌فیل و هم‌خانه‌ی یک فلامینگوی جدی شوم.

هیچی. سرکار که می‌آیم دلم برای فیل و فلامینگو و زرافه‌‌ی پدر و پسر و بچه پاندا و سگ پاکوتاه و عشقم آقای کرگدن تنگ می‌شود.

این تصویر و یادداشت در صفحه‌ی «مردم نیویورک»

“I was 16 when my girlfriend got pregnant. We went to the abortion clinic on 59th Street. We filled out the papers and everything. Then right before we were called back, we looked at each other, and said: ‘Let’s get out of here.’”

http://s6.picofile.com/file/8201368668/11760193_1030276747046425_9212284580959428074_n.jpg

و یکی از نظراتی که برای این تصویر و متن، ثبت شده:

I was 17 and pregnant and briefly considered the same. But now he's 20 and he's a US Marine and I could not be more proud of him. We did good.

 

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همین‌جوری

صبح روز بیست و پنج سالگی ماستعلی که همیشه دلم می‌خواست سرش را بگذارم لای اسکنر و دویست و پنجاه‌بار و حتی بیشتر از او اسکن بگیرم، عاشقانه نگاهم کرد و با صدای لرزان گفت: «خانم هویج! عصر فرصت دارید چند دقیقه‌ای با شما صحبت کنم؟» و کتاب‌های روی میزش ریختند پایین و شیرجه زد پایین که کتاب‌هایش را جمع کند و خیلی عادی و رِله رفتار کند. پس سکانس‌های این فیلم‌های تخیلی صدا و سیما واقعی هستند. در دنیای واقعی هم صدایی می‌لرزد، کتاب‌ها و وسایلی پایین می‌ریزد و کلمات عین ژله می‌لرزند تا به گوش طرف مقابل برسند.

هفته‌ی پیش هم به بهانه‌ی این که فرصت نکرده کارش را تمام کند، شماره‌ام را گرفت که ایمیل بزند و نظرم را درباره‌ی نتیجه‌ی نهایی کار بپرسد. شماره‌م را دادم. یکی هم این بغل می‌نشیند که جفت گوش‌هایش روی میز من است. وقتی با موبایل یا تلفن یا گربه و ماستعلی و هرکسی حرف می‌زنم گوش‌هایش روی میز من و در مواقعی توی دهان (!) من است. حتم دارم آن لحظه به ماستعلی حسادت می‌کرده که با این همه لرزش صدا جسارت کرده بود و از من شماره می‌خواست. شماره‌ی من هم نه که کمیاب است؟ نه که هیچ‌کس ندارد خیلی تحفه است مثلا. شماره‌ی من را فقط خواجه حافظ شیرازی ندارد آن هم تنها به این دلیل که توی قبر است و دستش از دنیا کوتاه. همان موقع احتمال عاشقی ماستعلی را تخمین زده و پیش‌بینی کرده بودم اما نه دیگر در این حد سریالی و رمانتیک که بخواهد وقتم را بگیرد تا گفت‌وگو کند.

آه خدای من... اوه خدای من... ووه خدای من... من از تو عاشق خواسته بودم اما نه ماستعلی را. لطفا در نزولاتت بیشتر دقت کن. سپاسگزارم.

ببینم بعد از ماستعلی چه کسانی را برایم می‌فرستی. لطفا به سایز بازوها و میزان مسطحی شکم دقت کن و اگر خیلی خواستی حال بدهی یک جفت چشم مهربان و صدایی دلنشین هم برایم اشانتیون بگذار. دیگر هم از این شوخی‌ها با من نکن.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همین‌جوری

امروز اولین صبح بیست و پنج سالگی‌ست. صبحی که با جرثقیل هم نمی‌توانستم از بالشتم کنده شوم.

امروز اولین صبح بیست و پنج سالگی‌ست که آن را با کشیدن یک خط چشم زیبا و انگشتر جدیدم آغاز کرده‌ام و روزمرگی را از سر گرفته‌ام.

به امید آن که در بیست و پنج سالگی هیچ بدقولی‌یی نکنم. کارهایم را سر وقت انجام بدهم. تاخیر نداشته باشم و با بدقولی و تاخیرهای همیشگی دیگران را نرنجانم.

خدایا به من شعور و درک گذر زمان را نازل کن تا دنیا را به آن‌چه ندارم دایورت نکرده باشم و بفهمم که کارهایم را سروقت و به موقع انجام بدهم. در همین هنگام بود که صدا آمد: «مودب باش. مودب باش. تو یک لیدی بیست و پنج ساله‌ای. باید زور بزنی مودب باشی.»

 

از هدایای ارسالی به مناسبت بیست و پنج سالگی

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

وقتی وارد جامعه می‌شوی، یکی از بزرگ‌ترین و شایع‌ترین مشکلات یا مسائلی که با آن رو به رو می‌شوی، عاشقی مردان متاهل است. برای من یکی، از غم‌انگیزترین مسائل است. چون به طرز وحشتناکی از آینده‌ای که هنوز از راه نرسیده، می‌هراسم که نکند همسر من هم در چهل سالگی ـکمی بیشتر یا کمی کمترـ عاشق یک دختر بیست و چند ساله بشود. شما اسمش را هرچه می‌خواهید بگذارید، عاشقی، خوش آمدن، هوس یا هر نام و عبارت دیگر... اتفاق غم‌انگیزی‌ست که هنوز یاد نگرفته‌ام چه طور می‌شود با آن کنار آمد. 

آدم چه طور می‌تواند به دلش وفادار بماند؟ این که بعد از تاهل از کسی خوشش نیاید اسمش وفاداری‌ست یا چه؟

پیام داده: «تولدت مبارک!» من حتی یادم نمی‌آید چه زمانی در کدام محفل یا جلسه از تولدم حرف زده‌ام که او یادداشت کرده و بدتر از همه یک جایی ثبت کرده که یادش بماند و بدتر از همه امروز را تبریک می‌گوید و خیلی بدتر از همه این که عین خیالش نیست من چقدر از او متنفرم یا در خوش‌بینانه حالت هیچ‌ واکنشی به رفتارها و حرکاتش نشان نمی‌دهم.

متاهل‌های به ظاهر عاشق و دلباخته یا جاست فرند و سوشال فرند تنها غمی به غم‌های من اضافه می‌کنند، هراس و بدبینی‌ام را به مذکرها بیشتر می‌کنند، نه هیچ‌چیز دیگر.

 

 

از هدایای ارسالی به مناسبت بیست و پنج سالگی

سروده‌ی عاطفه یافتیان

the meaning of summer

the meaning of summer

می‌گوید: «زندگی باشکوه است.»

«بله پدر.»

«اما اصلا قرار نیست راحت هم باشد.»

«بله پدر.»

«پس با شکوه است.»

 

*گِل، دیوید آلموند، نشر آفرینگان

من و آقای کرگدن

قیافه‌ی آقای کرگدن، وقتی گاهی بیش از حد درگیر کارهایم می‌شوم و فراموش می‌کنم ببوسمش و او احساس کمبود محبت می‌کند و دوستی با یک کلاغ سرراهی را به دوستی با یک «با» که دم بافته دارد، ترجیح می‌دهد.

عشق به گوز بند است.

مراقب عشق‌تان باشید و یارتان را دو دستی بچسبید که پریدنی‌ست.

photo by: Jared Lim

این فقط یک پیشنهاد است

این فقط یک پیشنهاد است. ببخشید که عکس دلخراشی را به اشتراک می‌گذارم. اگر هنوز کسی نمی‌داند فطریه‌‌اش را به چه کسی بدهد، می‌تواند به این گزینه هم فکر کند.

راستی! عید همه‌مان مبارک. برای همه‌مان «امید به زندگی» و «سلامتی» آرزو دارم.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

مدت‌ها بود که از «یادبان» دور افتاده بودم. از خودم و کارهایم هم. و اهدافم. و برنامه‌هایم. و همه‌چیزم. چند ماهی که پشت سر گذاشتم یکی از سخت‌ترین دوره‌های زندگی‌ام بوده شاید. دوره‌ای که باید خم و چم خیلی چیزها دستم می‌آمد و خودم را با بسیاری از شرایط وفق می‌دادم، دوره‌ای که یک نقطه‌ی عطف در بزرگسالی‌ام محسوب می‌شود. حرفه‌ای شدنم. وارد شدن به محیطی که لوس‌بازی قبول نمی‌کرد. نق و نوق قبول نمی‌کرد. پذیرفته بودم که عضوی از یک جای جدی و بزرگ باشم و نقشی را که باید، اجرا می‌کردم. سخت تلاش می‌کردم برای اثبات کردن خودم. که من اینم و خیلی بهتر از تصورات شما هستم. خودم را اثبات کردم. تغییرات زیادی در یک مجموعه به وجود آوردم. روزهایی بودند که از سخت کار کردن و سخت فعالیت کردن به گریه افتاده بودم و آبی بود که دلداری‌ام می‌داد همه‌چیز بهتر می‌شود؛ و شد. کاری به این چیزها ندارم. می‌خواهم بگویم هفت هشت ماه، از یادبان دور افتاده بودم و «یادبان» در حاشیه‌ی زندگی‌ام بود.

برخلاف تصورات ذهنی‌ام در این هفت هشت ماه در حاشیه قرار گرفتن، آدم‌های زیادی از طریق یادبان به من (به ما) پیشنهاد کار دادند. شرکت‌های مختلفی در زمینه‌های مختلف پیشنهاد همکاری دادند. خیلی‌ها منتظر بودند تا دوباره یادبان به روز شود و حال و روز قبلی‌اش را پیدا کند. من در حاشیه و پسِ ذهنم به یادبان فکر می‌کردم و کاری برایش نمی‌کردم. چون ذهنم درگیر چیزهای دیگر بود. چیزهایی که برای اثبات خودم به انجام‌شان نیاز داشتم و از طرفی کار سخت و محیط جدید توی روحیه‌ام هم تاثیر گذاشته بود. بیشتر از هروقتی خسته می‌شدم و بیشتر از هر وقتی نگران بودم.

دوباره شروع کرده‌ایم به زنده کردن «یادبان». در لینک‌ها و اکانت‌های مختلف می‌خوانم کسانی که اصلا نمی‌شناسم‌شان از ما به عنوان یک گروه خوب یاد کرده‌اند و «یادبان» را یک سایت خوب معرفی کرده‌اند. می‌شنوم که در ذهن آدم‌هایی هستیم که به همکاری با ما فکر می‌کنند.

هیچ‌وقت در تصورم نمی‌گنجید که سایت داشتن و مدیریت بخش‌های مختلف یک سایت این همه سخت باشد. مخصوصا اگر تعدادتان دو نفر یا در خوش‌بینانه‌ترین حالتِ ممکن چهار نفر باشد که هرکدام در یک شهر زندگی می‌کنند. مدیریت سایت، هزار هزار بار سخت‌تر از مدیریت یک مجله یا نشریه است.

خیلی‌ها همیشه خوش‌بینانه و پرانرژی اعلام آمادگی و همکاری می‌کنند اما شروع نکرده ناامید یا پنچر می‌شوند و حوصله‌شان نمی‌کشد روی چیزی وقت بگذارند که نتیجه‌ش مدت‌ها بعد مشخص می‌شود.

داشتم آرشیو شعرهای یادبان را نگاه می‌کردم که با خودم گفتم عجب شعرهای خوبی واقعا. از خواندن شعرها و گزیده‌ها و تصاویری که انتخاب کرده بودیم لذت می‌بردم.

«یادبانِ» اکنون از آن‌چه ایده‌آل ذهنی‌مان است نمره‌ی هشت می‌گیرد. چیزی که ما بیست تصورش می‌کنیم فراتر از این‌ چیزها و دست یافتن به آن خیلی خیلی سخت‌تر از این‌هاست؛ و چیزی که کار را سخت‌تر کرده تنها بودنمان است. اما غمی نیست، شاید دیر، شاید دور، اما بالاخره یادبان جایگاه خودش را بین مخاطبان پیدا می‌کند. همان‌طور که الان پیدا کرده و من از زبان دیگران حرف‌های خوبی درباره‌ش می‌شنوم.

اکانت‌های توییتر و اینستاگرام یادبان این روزها فعال‌تر شده. تلاش‌مان این است که بقیه اکانت‌ها را هم به موازات هم پیش ببریم و پیش از همه‌ی این‌ها، دوباره سایت را پر رونق کنیم. اخبار و مطالب یادبان را می‌توانید در اکانت‌های مختلف، توییتر، پینترست، فیسبوک، اینستاگرام و گوگل‌پلاس دنبال کنید.

اتفاق‌های خوب دیگری هم در راه است. بعد از افتادن، درباره‌شان می‌نویسم.

از ته دل ضجه زدند. سیل اشک راه افتاد. گفتند سعی کرده بودند درست زندگی کنند. سعی کرده بودند مرا درست بار بیاورند، و من گفتم که شاید همه‌ی آن سعی کردن‌ها برای انجام کاری درست، غلط بوده.

*گِل، دیوید آلموند، نشر آفرینگان

گفت: «می‌دانم وقتی با تو هستم، می‌توانم متفاوت باشم. می‌دانم که می‌توانم از وقتی که با خودم هستم، متفاوت‌تر باشم.»

*گِل، دیوید آلموند، نشر آفرینگان

همیشه فکر می‌کنم ما همین الان هم لب مرز بهشت زندگی می‌کنیم.

*گِل، دیوید آلموند، نشر آفرینگان

ما باید در مدتی که روی خاک هستیم، هوای هم را داشته باشیم. این ساده‌ترین چیزها و سخت‌ترین چیزهاست.

*گِل، دیوید آلموند، نشر آفرینگان

هیپ هیپ هورا

جایزه‌ی من به خودم که انقدر خوبم (شک دارید واقعا؟! نبینم شک داشته باشید‌ها!) و به دسته‌ی «ربع‌قرنی‌»‌های دنیا  (بیست‌وپنج ساله‌ها) وارد می‌شوم.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

_ جمعه‌ی خود را چگونه گذراندید؟

_ خودمان را گرم می‌کردیم.

 

پی‌نوشت:

دو روز دیگر بیست و پنج‌ساله می‌شوم. هجده ساله که بودم هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم که بیست و پنج‌ساله بشوم. خیال می‌کردم زود‌تر از بیست و پنج‌ساله شدن می‌میرم. اما این اتفاق نیفتاد و هر سال تولدم از خدا تشکر می‌کنم که هنوز زنده‌ام و هنوز فرصت زندگی کردن دارم.

بیست و پنج‌سالگی بیشتر از خوشحالی برای من ترس به همراه دارد. بیست و پنج‌سالگی زمان دیر کردن نیست. زمان تجربه‌های اشتباه و آزمون و خطا هم. به خودت که بیایی می‌بینی سی ساله شده‌ای و سی و پنج‌ساله و دست از خیلی از آرزوها و خواسته‌هایت کشیده‌ای و تسلیم زندگی روزمره شده‌ای. زندگی کارمندی من را دچار روزمرگی کرده است اما هر طور شده باید خود را از گرداب روزمرگی بیرون بکشم و اجازه ندهم بیشتر از این دیر بشود؛ برای خیلی چیزها.

این را در کمتر از نیم‌ساعت کشیده‌ام. معماری به من سرعت بالا در طراحی را یاد داده است. پر از اشکالات طراحی و تناسبی‌ست قطعا. اما همین که شما را یاد شخصیت اصلی بیندازد من کلاهم را می‌اندازم هوا «یوهو! شبیه شده پس!»

برای خودم آرزو دارم روزی طراحی «مو» برایم مثل آب خوردن شود و سرعت طراحی را به کمتر از پنج دقیقه کاهش بدهم. (این سرعت برای معماران یک مهارت تلقی می‌شود و اصلا دور از ذهن نیست. کاملا تکنیکی‌ست و با تسلط بر طراحی حاصل می‌شود.) و برای خودم آرزو دارم من و گلدان پر از مدادرنگی و تخته‌شاسی و رنگ‌هایم صمیمی‌ترین دوستان هم بشویم در بیست و پنج‌سالگی‌ام.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

از نامه‌های رسیده

در پاسخ به فراخوان «مشکلت چیه تو؟!»

 

من 23 سالم رو تموم کردم فروردین امسال 
پدر من 2 تا زن داره و 12 تا بچه 
من هفتمین بچه همسر اولشم 
مامان من شب عید 84 طاقتش طاق شد و پدرم رو ترک کرد با 7 تا بچه اش 
من به علت دوری از پدرم داشتم بال  در می آوردم 
پدری که تو خونه فرش میبافت و بیشتر از بچه هاش کار میکشید 
پدی که حتی یه جوراب هم واسه من نخریده و همه پولاشو خرج هیئت امام حسینش میکنه تا بقیه فکر کنن خیلی آدم درست و حسابی هستش 
پدری که اگه پیشش میموندم حق ادامه تحصیل بیشتر از سیکل رو نداشتم 
منو دلتنگ خودش نمیکنه 
اما دوست داشتم یه پدر عادی داشتم با یه خانواده عادی 
مثل خیلی از دخترای دورو برم

Qrbvnt up

برایش نوشته‌ام: «قربونت بشم من!»

توی گوگل ترنسلیت زده و تحویل گرفته: «Qrbvnt up»

ریپلای کرد: « a new word»

فرسخ‌ها دور است برای چلاندن و در آغوش گرفتن‌اش.

آدم‌های موفق در بیست‌و‌پنج سالگی پای توییتر و اینستاگرام و فیس‌.بوک و وبلاگ و غیره خودشان را پاره نمی‌کردند.

نتیجه‌گیری اخلاقی: پس من آدم موفقی نمی‌شوم اگر به پاره کردن خود و کوبیدن لایک‌ها و ری‌پست کردن‌ها ادامه بدهم.

یکی از آرزوهام نشستن رو سقف شیروونی و تماشا کردن غروب یا طلوع آفتابه 

پی‌نوشت: برآورنده‌ی آرزو، صحنه‌ی مورد تماشا لطفا «طلوع» باشه، بیشتر خوش می‌گذره!

 

The famous balcony, empty after IranTalks

گلی ترقی

گاهی فکر می‌کنم پرنده‌ای هست که تنها برای من آواز می‌خواند.

 

پرنده‌ای که شب‌ها در خواب‌هایم سرک می‌کشد و صدایش را هم می‌شنوم، اما هرچه در خواب و بیداری می‌گردم پیدایش نمی‌کنم...

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

شغلم به من یاد داده آدم‌های موفق بیشتر از همه اشتباه می‌کنند و درگیر ریسک می‌شوند. چقدر عاشق آدم‌های موفق‌ام من.

پی‌نوشت:

داشتم با بزرگ قبیله حرف می‌زدم. پرسیدم: «ریسک نبود؟» بزرگ قبیله صدایش را آرام کرد و انگار که در فکرهایش غرق باشد گفت: «چرا! بود. کاریه که کردم دیگه.» از اولش هم به نظر من چنین قراردادی یک ریسک بود. یک ریسک بزرگ. بعد بزرگ قبیله تیر و کمان را پرت کرد توی بغل من و مسولیت را گذاشت به عهده‌ی دختری که در آستانه‌ی بیست و پنج سالگی ایستاده و هیچ تصوری از آینده‌ش ندارد.

آن لحظه که بزرگ قبیله اعتراف کرده بود به ریسک بزرگش، آن لحظه که روی من حساب بیشتری باز کرده بود، احساس قدرت می‌کردم. پا به پای بزرگان قبیله اندیشیدن درباره‌ی یک پروژه‌ی بزرگ، خطرها را تخمین زدن، اشتباهات را پیش‌بینی کردن... چیزهایی‌ست که شغلم به من یاد داده تا از پس آن بربیایم. رو به رو شدن با مردهایی که فکر می‌کنند خیلی می‌دانند و در واقع خیلی نمی‌دانند؛ چون تو هم اندازه‌ی آن‌ها می‌دانی. حضور در جلساتی که همه‌شان مردهای سی و خرده‌ای و چهل و خرده‌ای و پنجاه خرده‌ای ساله هستن و چند سال آینده را برنامه‌‌ریزی می‌کنند، تنها دختری که در میان‌شان حضور دارد و پا به پای آن‌ها می‌اندیشد و حتی برخی جاهای فرمان «اندیشیدن» را دست می‌گیرد، تنها دختری که دو دهه، سه دهه از آن‌ها کوچک‌تر است اما قابلیت هم‌اندیشی با گردن‌کلفت‌ها را دارد، منم.

من بزرگ قبیله را که گاهی کمین می‌گیرد تا از من سوژه شکار می‌کند، رئیسی که اگر اراده کند اشکم را در می‌آورد، بالا دستی‌یی را که شوخی و جدی‌اش را از هم تشخیص نمی‌دهم دوست دارم.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

از نامه‌های رسیده

در پاسخ به فراخوان «مشکلت چیه تو؟!»

 

من هفده سالمه. من رابطه‌ام با بابام خیلی خوبه، نه اینکه مشکلی نداشته باشیم. اما پدرم خیلی با حوصله به حرفام گوش میده و جوابی که میده آب روی آتیشه. برای تحصیل من هر کاری می‌کنه. واقعا هر کاری. هیچوقت محدودم نمی‌کنه. ایرادهای الکی ازم نمیگیره. از مشکلات اینکه پدرم از من می‌خواد خیلی قدرتمند باشم اما من نمیتونم. به نظرش احساس چیزی نیست که مانع از رسیدن به هدف‌ها بشه. اما خیلی شب‌ها من از ناراحتی‌های نوجوونی توی تختم گریه می‌کنم و این غم رو تمام زندگیم تاثیر می‌‌گذاره، اما از نظر پدرم نباید تاثیر بذاره. منم نمیتونم از این غم براش بگم چون واقعا بیهوده به نظرش می‌رسه.
اما مشکل بزرگتر من توی زندگی با مادرمه. چیزی که از واقعا و واقعا توی زندگیم مث خلا می‌مونه. مادرم رازدار من نیست. من مدام بهش میگم چیزی رو که بهت میگم رو تو رو خدا به کسی نگو. اما متوجه نیست. شده جلوی خودم به کسی گفته. من و مادرم هیچ‌وقت با هم بازار نمی‌ریم. چون سلیقه‌ی مشترکی نداریم.. اینقدر فاصله بین ما هست که دیگه اگر بخواهیم با هم بریم فکر نکنم که بشه. اما در مقابل خیلی مهربونه.. بی‌اندازه. اصلن نمی‌تونم بگم چقدر مهربونه. اغلب اینقدر مهربونی به سمتم پرتاب می‌کنه که اگه من به سمت خودش و بقیه پرتابشون نکنم هدر میرن. واقعا حیفه هدر برن. اما مشکل اینکه نمی‌تونم به مامانم اعتماد کنم خیلی بزرگه.
از مشکل درس و مدرسه اینکه جایی که من زندگی می‌کنم درس ارزشه. درس‌خون بودی، بودی. درس‌خون نبودی ارزشی نداری، بهت اهمیت نمی‌دن. سالی که گذشت با انرژی شروع به درس خوندن کرده بودم، به آذر ماه که رسیدم انرژی‌ام تحلیل رفته‌بود. کتاب‌ها جلوم بودن و روشون اشک می‌ریختم. رفتم پیش مشاور و اون گفت تو همش درس میخونی و تفریحی نداری. جایی که من زندگی می‌کنم خیلی کوچولوئه.. هیچ تفریح خوبی وجود نداره.
یک مشکل دیگه هم داشتم و الان حل شده، اون اینکه چرا من هر چیزی رو که بخوام رو نمی‌تونم داشته باشم. وقتی فهمیدم که ما مرفه بی‌درد نیستیم مشکلم حل شد.

«داستان آپ كمدی» با «شهرام شفيعی»

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

این که آدم آگاهانه اشتباه کند اسمش «اشتباه» نیست، حماقت است. شاید هم بی‌راهه رفتن. نه؟! دیروز داشتم با آیدا حرف می‌زدم و کشف خوبی داشت: «تو احمق نیستی؛ آگاهانه اشتباه می‌کنی.»

دست خودم نبود. بلند خندیدم. نمی‌دانستم آدمِ اشتباه‌های آگاهانه‌ام. به پررویی خودم خندیدم.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

از نامه‌های رسیده

در پاسخ به فراخوان «مشکلت چیه تو؟!»

اول از همه اینکه خیلی ممنون که طیف سنی دخترهای نوجوان رو تا بیست سالگی گسترده کردی تا منم که هنوز یه چن ماهی تا تموم شدن بیست سالگی م باقی مونده بتونم تنبلی و احیانا خجالت و هم چنین جمله ی (ولش کن به من چه) رو کنار بذارم و برات ایمیل بزنم.

خب راستش اصلن نمیدونم چرا دارم این کار و میکنم (ایمیل زدن و شرکت در فراخوان مشکلت چیه رو میگم) چون اساسا من و بابام هیچ مشکلی با هم نداریم! همه چیز بین مون خیلی خوبه و حتی شاید باید بگم عالیه. بابای من یکی از اون مردای خیلی فوق العاده ی روزگاره، با این که تحصیلات دانشگاهی و یا شغل آنچنانی یا سطح خیلی بالای خانوادگی نداره ولی حداقل تو ارتباط گرفتن با دخترش (که من باشم) بی نظیر بوده.

بهترین ویژگی ش به نظرم نقش حمایت کنندگی ش برای من بوده، همیشه و همه جا حتی وقتی خودم شک داشتم راهی که دارم میرم درسته یا غلط مطمئن بودم اون پشت سرمه و هر اتفاقی بیفته هوامو داره. خیلی وقتا شده من اشتباه کردم و اون جلوی بقیه از من حمایت کرده. 
برای قضیه کنکور و انتخاب رشته و دانشگاه ازم خواست هر رشته و هر شهری رو که دوست دارم انتخاب کنم و به بعدش فکر نکنم، گفت اگه بخوام میتونم برم خوابگاه یا حتی برام خونه مجردی میگیره یا حتی خودش حاضره همراه خونواده جم کنن بیان شهری که من قبول میشم تا پیش من باشن و احساس تنهایی نکنم.

ما تا حالا چندین بار مسافرت دو نفری پدر – دختری رفتیم، کوه میریم، سینما میریم، خرید میریم. 
من خیلی از حرفای فوق العاده خصوصی رو که حتی شاید به مامانم نگم رو با بابا در میون میذارم، چون حس میکنم اون خیلی خوب و قویه و بیشتر از هر کسی منو درک میکنه. حس میکنم هیچ کس اندازه اون نمیتونه منو بفهمه. چه حالا که بیست سالمه و در آستانه ازدواجم و چه وقتی که که یه دختر نوجوون سیزده ساله بودم. خیلی اوقات میشینیم دو نفری حرف میزنیم، من دردل میکنم، گله و شکایت میکنم، از دوستام و مدرسه و دانشگاه و خانواده و اون گوش میده و راه حل پیشنهاد میکنه و خیلی وقت هام بابا غصه ها و حرفاشو میگه و من گوش میکنم.

رابطه م اون قدری که با بابا خوبه به هیچ با مامانم نیست. رابطه م با مامان خشک تر و رسمی تر و جدی تر از این حرفاست. شاید دلیل اینکه این قدر به بابا نزدیکم و بالعکس، همین عدم توانایی ارتباط گرفتن با مامانمه.

بابای من مرد سنتی و مذهبی اما روشنفکریه. به هیچ وجه متحجر نیست. من یه دختر چادریه م که خودم این پوشش رو انتخاب کردم. بابام چادر پوشیدنمو دوست داره اما هیچ وقت به این کار مجبورم نکرده. حتی عقیده داره اگه دوست داری میتونی چادر نپوشی به شرط این که حجاب داشته باشی.

من برعکس خیلی از دوستای خودم تو خونه پیش بابام پوشش خیلی آزاد و راحتی دارم، مثل تاپ تنگ و شلوارک و هر لباس دیگه ای. هیچ وقت محدودیت این مدلی نداشتم. بابام احساسات و دوست داشتنش رو راحت بهم ابراز میکنه، گاهی میگه خیلی دوستم داره و خیلی وقت ها میاد کنارم میشینه و دستشو دور گردنم می اندازه، بغلم میکنه یا کنارم دراز میکشه و منم خیلی بوسش میکنم و خیلی میگم دوستش دارم چه پیامکی و چه گفتاری یا وقتی بیرون میریم من دستمو دور بازوش حلقه میکنم.

البته گفتم که ما خانواده سنتی و مذهبی هستیم و این ها هیچ کودوم منکر حیا بین مون نیست.

نمیدونم آیا این حرفام میتونه کمکت کنه یا نه؟ اصلن به دردت میخوره یا فقط وقتت رو تلف کردم؟
به هرحال عذرخواهی میکنم اگه چیزهای بدرد نخوری رو برات گفتم که وقتت رو گرفت. چن وقتی که خواننده ی وبلاگت بودم و حس نزدیکی که بهت داشتم باعث شد بهت ایمیل بزنم و تو فراخوانت شرکت کنم.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

فندق در دوستی با من چند خواسته‌ی کوچک دارد:

نونای بگذاریم و برقصیم.

هلی‌کوپتری و چرخ‌وفلکی و آبشاری و در انواع و اقسام‌ مدل‌های دیگر با هم بچرخیم.

نونای بگذاریم و قر بدهیم با هم.

بچرخیم.

نونای بگذاریم و برقصیم.

بچرخیم.

نونای بگذاریم و برقصیم.

بچرخیم.

نونای بگذاریم و برقصیم.

این چرخه تا جایی ادامه دارد که «با» از خستگی ولو می‌شود کف خانه و فندق می‌نشیند روی شکمش. حالا وقت اسب‌سواری‌ است.

پیتیکو پیتیکو پیتیکو

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همین‌جوری

از نامه‌های رسیده

در پاسخ به فراخوان «مشکلت چیه تو؟!»

بابام صبحی نوبت دکتر قلب داشته الان اومده میگه ممد بابا (بابام نود درصد اوقات اسمم بد میگه) بیا بگو داروهامو چه جوری بخورم. من بابام رو اغلب اوقات تحمل کردم اما دوس ندارم از دستش بدم.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

از نامه‌های رسیده

در پاسخ به فراخوان «مشکلت چیه تو؟!»

وقتی دیدم تو وبلاگت از مشکلات نوجوونا پرسیدی دلم نیومد من هم چیزی نگم. خوب می دونی ، من نوجوون نیستم و زنی در آستانه سی سالگی ام. اما در تمام دوران نوجوانی مشکلات زیادی داشتم با پدرم.
 تا وقتی که به سن بلوغ نرسیده بودم همه چیز خوب بود ما با هم دوست بودیم و من به شدت بابایی بودم و بغلی ، مثل همه دخترها . و اسنادش هم در همه عکسها موجود است.
اما نمی دونم چی شد وقتی به سن بلوغ رسیدم و جسمم تغییر کرد و گلاب به روت روم به دیوار سینه هام دراومدند احساس کردم کم کم از بابام فاصله گرفتم. یعنی تقصیر من نبود. اون دیگه نمی خواست من بهش بچسبم و آویزونش بشم و از سر و گردنش برم بالا. شاید به دلیل سنتی بودن این نسل بود که اینطوری فکر می کردند. به خصوص پدرهای ترک اون هم از نوع تبریزی که خودت به خوبی می شناسیشون. و خلاصه از اون روز ها بود که ما بیشتر از هم فاصله گرفتیم. بالتبع من هم در این ماجرا یک طرف قضیه بودم و بیشتر خودم رو از این رابطه کشیدم کنار. نمی دونم چرا  در دوران راهنمایی و دبیرستان حتی از مادرم هم فاصله گرفتم. احساس می کردم هیچ کدوم من رو نمی فهمند. درکم نمی کنند. گاهی از اینکه دفتر خاطراتم رو ازشون مخفی می کردم بهم شک می کردند و می خواستند بدونند من چی می نویسم. مبادا به راه خطا برم و از راه به در بشم. البته هرگز این کار رو نکردند و دفترم رو نخوندند اما می خواستم بگم اون موقع همه چی بر مبنای بی اعتمادی استوار بود. من بزرگ شدم و دانشجو شدم. و کم کم رابطه ام با مامانم بهتر شد. و حالا که سالها از اون دوران می گذره من مامانم رو عاشقانه می پرستم.محکم بغلش می کنم. گازش می گیرم.حرف هم دیگه رو به خوبی می فهمیم و رابطه مون بیشتر مثل دو تا خواهره تا مادر و دختر.  البته پدرم رو هم دوست دارم و عاشقشم.  رابطه مون شکل دیگه ای به خودش گرفته و عمیق تر و منطقی تر شده. اما هیچ وقت  رابطه احساسی قوی ای بینمون حاکم نشد. نمی دونم می شه این مشکل رو به همه نوجوونا تعمیم داد یا نه . اما با دیدن پستت یه چیزی اینجای گلوم مونده بود که دلم خواست بگم.

اولین باری که به عنوان یکی از دست‌اندر کاران (!) و عوامل اجرایی یک جشنواره انتخاب شدم پاییز پارسال (همین پاییزی که گذشت بود) به عنوان نماینده‌ی نشریه‌ی «کوله‌پشتی» (به خاطر مدیر اجرایی بودن) در بخش اجرایی جشنواره‌ی «سپیدار» معرفی و انتخاب شدم. قرار بود خیلی‌ کارها کنیم که به خاطر برخی مسائل کاری پیش آمده، نه تنها از حضور در این جشنواره صرف نظر کردم، بلکه از خیلی کارهای دیگر هم صرف نظر کردم و قید خیلی چیزها را زدم. آن‌وقت‌ها بعد از هر جلسه‌ای که برگزار می‌شود (در دو سه جلسه بیشتر شرکت نکرده بودم) قرار بود ما پنج نفر نفر منتخب به عنوان داوران جشنواره هم در مراحل پایانی جشنواره حضور داشته باشیم. کلمه‌ی «داور» کلمه‌ی شگفت‌انگیزی‌ست. به آدمی قدرت می‌بخشد. خودم را تصور می‌کردم که پشت میز بزرگی، غرق در هزاران اثر ارسال شده نشسته‌ام و کارها را بررسی می‌کنم. به یک دلیل مسخره آن اتفاق هیچ‌وقت نیفتاد. من هم هیچ‌وقت پشیمان نشدم که قید همه‌چیز را زدم. چون آن موقع فکر می‌کردم درست‌ترین تصمیم همین است و جالب این‌جاست که هنوز هم فکر می‌کنم درست‌ترین تصمیم همان بود.

چند روز پیش از «چهارمین جشنواره‌ی مجازی کتابخوانی» با من تماس گرفتند و از من درخواست کردند تا داوری بخش کودک و نوجوان را به عهده بگیرم. کسانی که در این جشنواره شرکت کرده باشند از جشنواره و آمار شرکت‌کنندگانش اطلاع دارند و می‌دانند که چه حجمی از افراد کتابخوان یا حتی کتاب‌نخوان (به امید برنده‌شدن در مسابقه) در این جشنواره شرکت می‌کنند.

خب قطعا بهتان پیشنهاد می‌کنم که هم خودتان در این جشنواره شرکت کنید و هم به هر کسی که می‌شناسید و برایتان ارزش دارد پیشنهاد کنید تا در این جشنواره شرکت کند. نه تنها چیزی را از دست نمی‌دهید بلکه به خاطر این جشنواره و مسابقه‌ی کتابخوانی هم که شده مجبور می‌شود تا «مطالعه» کند. اتفاقی که یکی از آرزوهای من (هرچند کلیشه‌ای و هرچند آرزوی خبرنگاران صدا و سیما و مجری‌های تلویزیون و ناشران بزرگ و کوچک دنیا باشد) این است که آدم‌ها به خاطر خودشان و به خاطر وسعت بخشیدن به روح و اندیشه‌شان کتاب بخوانند.

منتظر پیشنهاد‌های بعدی برای داوری هستم. یک عدد جوگیر هستم. با یک دنیا کار نصفه‌نیمه انجام داده از تهران.

 

پی‌نوشت: الان خواندم دیدم چقدر غلط غلوط دارد. حوصله ندارم اصلاح‌شان کنم.

دلم از حادثه خونه...

 

پی‌نوشت: اگر شهرام شپره از من خواستگاری می‌کرد، با شرط اینکه ریش و سیبیلش رو بزنه زنش می‌شدم.

بعد از دیدار با فندق بود که خوشبختی و شادی‌ام با خرید یک تخته‌شاسی با طرح گلیم‌های ایرانی به تکامل رسید.

این یعنی یک شروع شگفت‌انگیز.

در هوش و هنرمندی آقای ظریف که هیچ شکی نیست. مسئله این‌جاست که با این اتفاق، مدام دارم فکر می‌کنم با همه می‌شود وارد گفت‌وگو و توافق و ـ در پی آن ـ صلح شد؟ یا فقط با کسانی می‌شود گفت‌وگو کرد که به توافق و صلح فکر می‌کنند؟ یا همه، حتی منفورترین‌ها هم یک جایی در زندگی و روح‌شان به توافق و صلح فکر کرده‌اند/می‌کنند؟ صلح هنر است یا سیاست یا ذکاوت یا منفعت؟

پی‌نوشت:چند سال پیش پای صحبت آقای فلانی در موزه‌ی صلح نشسته بودم. می‌گفت صلح هنر است و کسی که می‌خواهد صلح‌طلب باشد از خانواده‌ی و دایره‌ی دوستانش آغاز می‌کند...

تصویر پرنده‌ی سفیدی که شاخه‌‌ی زیتون به دهان گرفته از ذهنم کمرنگ نمی‌شود.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همین‌جوری

یکی ایمیل زده: «خانم هویج بنفش! ما مشکلات بزرگ‌تری از چگونگی رابطه و ارتباط‌مان با پدرمان داریم. مثلا نمی‌توانیم رشته‌ای که دلمان می‌خواهد درس بخوانیم.» و یکی دیگر نوشته بود از آینده‌ی شغلی‌اش مطمئن نیست. من هنوز هم فکر می‌کنم رابطه‌ی یک دختر با پدرش یکی از اساسی‌ترین و ریشه‌دارترین مسئله در جهان دخترانگی‌ست که تمام چیزها را، (بله خواننده! تمام چیزها را) تحت شعاع قرار می‌دهد و خودخواهانه موضوع گزارشم را همین موضوع انتخاب کردم و پیشنهاد شد این گزارش در دو شماره کار شود. گزارش شاهکاری نشد. خیلی چیزها باید در این زمینه بنویسم. که خب جای خیلی چیزها در مجله نیست. پس یکی از تصمیمات من در آینده،(آینده یعنی هر وقت که فرصت کنم و فراغت ذهن داشته باشم) نوشتن درباره‌ی همین موضوع است. حتی شده در قالب نوشتن مشکلاتی که دخترهای اطرافم در رابطه با پدرانشان دارند. شما هم اگر دلتان خواست برایم بنویسید.

نتیجه‌گیری؟ شاید مردها و پسرانی که خواننده‌ی این وبلاگ هستند (و اتفاقا برعکس ذهنیت و تصور من، تعدادشان از خواننده‌های خانم و دختر هم بیشتر است.) یاد بگیرند پدر بهتری باشند یا در آینده پدر خوبی برای دخترانشان بشوند.

گسل روح

صلح است میان کفر و اسلام

با ما تو هنوز در نبردی؟

 

پی‌نوشت: با من هنوز در نبرد است...

تقدیم به دشمن قابل احترامم؛ محمدجواد ظریف

من از سیاست اندازه‌ی گلابی هم نمی‌دانم. ادعایی هم ندارم. قصد هم ندارم که بدانم. دلم هم هیچ‌وقت نخواسته که بدانم. اما آقای ظریف را به یک دلایل شخصیِ پنهان در پستوهای روحم دوست دارم. خودش را نه. خنده‌هایش را. فیزیک‌اش را. یقه‌ی پیراهن‌هایش را. قد معمولی و شکم نیمه‌برجسته‌ش را. و چشم‌هایی که خبر از ذهنی برجسته می‌دهد...

چشم‌هایش... چین چشم‌هایش و آن پستوهای پنهان در روحم... آن نشانه‌های به جا مانده در ذهنم.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همین‌جوری

هدفونم را توی خانه جا گذاشته‌ام و غمگینم. غمگین یعنی غمگین. غمگین یعنی نفس عمیق و حلقه زدن اشک در چشم. نه به خاطر جا گذاشتن هدفون در خانه. به خاطر آسمان آبی‌یی که تمام راه آمدن و رسیدن به میز کارم، نگاهش می‌کردم و فکرهای درهم توی ذهنم می‌گذشتند. آسمان آبی با تکه ابرهای سفید گاهی خوب‌ترین صحنه‌ی غم‌انگیز زندگی‌ست.

یک شیشه قهوه هم برای خودم خریدم. بلکه شادی به دلم برگردد این غم دوباره رنگ ببازد.

امروز با فندقم هم قرار دارم. پس آن‌قدرها هم که دلم گرفته روز گهی نمی‌تواند باشد نه؟!

فندق...

فندق...

دلخوشی بزرگ من.

به ممنوعه‌ها وارد شوید!

یکی از لذت‌های نوشتن برای من، نقد است. درواقع همان‌قدر که خود نوشتن را دوست دارم، نقد کردن را هم دوست دارم. پاییز پارسال بود که روی یکی از کتاب‌های «نشر افق» که خیلی سر و صدا کرد یک نقد بلند بالا نوشتم و به یکی از ماهنامه‌ی تخصصی نقد کتاب کودک و نوجوان فرستادم. در واقع به من پیشنهاد نقد کتاب داده شد و من هم روی هوا و با کله قبول کردم که نقد بنویسم؛ آن هم نقد کتاب «کنسرو غول» را.

بعد از ارسال نقد بود که گفته شد نقدم را احساسی نوشته‌ام و عواطف و احساسم نسبت به نویسنده را در نقد دخیل کرده‌ام. صادقانه باید بنویسم که من با نویسنده‌ی این اثر نه پدر کشتگی دارم، نه قصد کوبیدن او و داستانش را داشته‌ام. فقط همیشه فکر کردم این کتاب هیچ‌وقت شایسته‌ی به به چه‌چه‌های فراوان نبوده و نیست. راستش ما همچنان در جامعه‌ای به سر می‌بریم که بین بد و بدتر مجبوریم از بد تقدیر کنیم. وضعیت کتاب‌های تالیفی‌ در ادبیات (و صد البته حوزه‌های دیگر) هم همین است. وقتی نویسندگانی که فقط اسمشان بزرگ شده است و افتضاح می‌نویسند، ما به ناچار از معمولی نوشتن نویسندگان تازه‌کار و جوان ذوق‌زده می‌شویم و فکر می‌کنیم آن‌ها شاهکار ادبی خلق کرده‌اند.

برای این که نقدم یک نقد صادقانه باشد به پیشنهاد یکی از دوستان مجبور به حذف بخشی از این نقد شدم و نسخه‌ی اصلاح شده در فصلنامه‌ی تخصصی کتاب ماه کودک و نوجوان منتشر شده است. اما دلم خواست که نسخه‌ی اصلاح‌نشده‌ی آن را در یادبان و وبلاگم منتشر کنم. این مقاله باید به صورت یک مقاله‌ی تخصصی نوشته می‌شد و من بدون تغییر دادن آن، در وبلاگ و یادبان منتشرش کرده‌ام. این اولین مقاله‌ی تخصصی من در یک ماهنامه‌ی تخصصی است. به امید مقاله‌های بعدی. آمین. لطفا این نقد را تا آخر بخوانید.

 

جلد کتاب

 

چکیده:

کتاب «کنسرو غول» نوشته‌ی مهدی رجبی که توسط نشر افق منتشر شده از دیدگاه‌های مختلف از جمله زبان داستان‌نویسی، شخصیت‌پردازی در داستان، نقش عشق و تکنولوژی در زندگی‌ نوجوانان و ... بررسی شده است.

 

کلیدواژه: کنسرو غول، مهدی رجبی، زبان داستان‌نویسی، شخصیت‌پردازی،

مقدمه:

در جامعه‌ای که نویسندگان یکی از گمنام‌ترین گروه‌های هنری و اجتماعی‌اند و کتابی ـ فرقی هم نمی‌کند در کدام ژانر ادبی باشد ـ بعد از چاپ فقط توسط کتاب‌خوان‌ها شناخته می‌شود، خیلی عجیب است که عده‌ای وبلاگ‌نویس و نویسنده‌ ـ آن‌ هم نه تنها نویسندگان ادبیات نوجوان، بلکه نویسندگان ادبیات بزرگسال ـ هم‌زمان با هم بیایند درباره‌ی کتاب «کنسرو غول» بنویسند و تبلیغ کنند. بله! متاسفانه یا خوشبختانه اسم این فعالیت‌ها و موج کنسروی‌یی که در فضای مجازی و صفحات مختلف راه افتاد اسمش تبلیغ بود، نه معرفی! آن هم با برنامه‌ریزی قبلی و سخاوت بالای نویسنده در هدیه دادن کتابش به هرکسی که می‌خواست کتاب را بخواند یا فضایی را داشت برای معرفی کردن.

اگر قرار باشد این نقد یک نقد صادقانه باشد باید بنویسم که بعد از چاپ «کنسرو غول» و دیدن جلد کتاب در صفحات مجازی مختلف، تصمیم خودم را گرفته بودم که این کتاب را نخوانم! بله درست خواندید. تصمیم من بر نخواندن این کتاب بود. آن هم به یک دلیل منطقی یا غیرمنطقی. اسم تکراری و کلیشه‌ای «کنسرو غول». دو کلمه‌ی «غول» و «کنسرو» کلماتی هستند که تا پیش از این بارها و بارها با آن‌ها ترکیبات مختلفی برای اسم کتاب انتخاب شده‌اند: غول (علی جعفری گوهری)، افسانه‌ی غول‌ها (محمد شمس)، تجربه‌ی موفق یک غول (جواد اطهری)، شانه‌های غول (مسعود لعلی) و ده‌ها کتاب غولی دیگر! به عقیده‌ی من نویسنده‌ی ایرانی هرجا کم می‌آورد و می‌خواهد بامزه‌بازی و خلاقیت از خودش نشان بدهد، دست یک غول را که دیگر حتی شخصیت و قیافه‌اش هم در داستان‌‌ها کلیشه‌ای شده، می‌کشاند و می‌آورد در کارش. حالا هم آمده بود و نشسته بود روی جلد کتابی که همه جا به چشم می‌خورد.

آدمی که کتابخوان باشد همیشه هم نمی‌تواند روی تصمیمات و قول‌ «نخواندن»هایش حساب باز کند. به خاطر همین بود که سعی کردم «کنسرو غولی» را که همه‌جا به چشم می‌آید، بخوانم و قضاوتم را از روی «خواندن» و «آگاهی» بسازم، نه از روی «نخواندن».

«کنسرو غول» داستان پسرنوجوانی به نام «توکا» است که پدرش را از دست داده و با مادر افسرده‌اش زندگی می‌کند. او از مدرسه و به خصوص ریاضیات متنفر است و بزرگ‌ترین آرزویش این است که ترسو، مردنی و کتک‌خور نباشد و روزی یک جنایتکار بشود. در پی اتفاقات و ماجراهایی به یک کتاب دست‌نویس عجیب که زندگی‌نامه‌ي یک جنایتکار حرفه‌ای است، دست پیدا می‌کند و کنسروی را که یک غول درآن زندگی می‌کند، می‌خرد...

 

جسارت یا زیاده‌روی؟!

اگر قرار باشد «کنسرو غول» را در یک جمله تعریف کنم می‌نویسم: دایره‌المعارفی از انواع و اقسام فحش‌ها، تکه‌کلام‌ها، کشف‌های کوچک و بزرگِ زندگی یک پسرنابغه اما معمولی که تخیلات منحصربه‌فرد دارد. 

در طول خواندن داستان و برخورد کردن با انواع و اقسام اصطلاحاتِ خطِ قرمزدار، مدام به این فکر می‌کردم که اسم این جسارت است یا زیاده‌روی کردن؟ واقعیت این است که نویسنده در این کتاب دست به جسارت‌هایی زده که تا پیش از این نویسنده‌ها یا آن را تجربه نکرده بودند یا خیلی سربسته و زیر پوستی در داستان‌هایشان به‌کار بودند که در ادامه به آن‌ها می‌پردازم.

یکی از جسارت‌های نویسنده در این کتاب، انتخاب زبان عامیانه یا به بیان بهتر، پسرانه است. زبانی که پسرها با هم صحبت می‌کنند و کلمات، الفاظ، اصطلاحات و لحنی که به کار می‌برند ویژه‌ی دنیای خودشان است و این هنر، توانایی و تسلط مهدی رجبی است که توانسته این منحصربه‌فردی لحن، زبان و کلمات را در داستانش ارائه بدهد. اما مسئله‌ای که در این داستان وجود دارد استفاده‌ی بیش‌از‌حد از کلمات و اصطلاحاتی مثل «مزخرفات»، «کوفت و زهرمار»، «عوضی»، «صدای نکره»، «کرکر خندیدن»، «لعنتی»، «بدمصب»، «آشغال»، «لعنتی‌ها»، «قارت‌وقورت آروغ می‌زنه»، «می‌خوام تگری بزنم»، «شِرووِر»، «الاغ و چموش»، «بدمصب»، «نفهم جون»، «روانی»، «گت‌وگنده» و ... است؛ به گونه‌ای که بعد از چند فصل دنبال کردن داستان و تکرار شدن این اصطلاحات، کلمات نقش و تاثیر خودشان را از دست می‌دهند و این تصور به‌وجود می‌آید که آن‌ها فقط برای بامزه‌‌بازی و اثبات جسارت نویسنده به کار رفته‌اند، نه جان بخشیدن به زبان منحصربه‌فرد داستان!  این تکرار کلمات و اصلاحات در بعضی از بخش‌های داستان گاهی آن‌قدر زورکی در میان دیالوگ‌ها، نگاه و تفکرات شخصیت اول داستان یعنی «توکا» گنجانده شده که به جای بامزگی و طنز، بی‌مزگی و تصنعی بودن به آن بخشیده.

یکی دیگر از ضعف‌های زبانی، متمایز نبودن زبان داستان با زبانِ داستانِ کتابی‌ست که توکا پیدا کرده است. در دل داستان «کنسرو غول» یک داستان دیگر هم وجود دارد که راوی آن «پرویز» است. پرویز یک جنایتکار حرفه‌ای‌ست که تصمیم به نوشتن زندگی خودش گرفته و در پی اتفاقاتی، توکا کتاب و خاطرات دست‌نوشته‌ی او را پیدا می‌کند. اصطلاحاتی که در بالا از آن‌ها صحبت کردم، هم در داستان توکا و هم در داستان پرویز (جنایتکار) تکرار می‌شود و شدت و لحن زبان هر دو داستان یکی است و اگر فونت متفاوت صفحه‌آرایی نبود، تمایز قائل شدن بین راوی این دو داستان و اتفاقات آن کار بسیار مشکلی می‌شد.

«دم‌دمای غروب رسیدم خونه. دوباره نیگاش کردم. بدمصب نُه روز تموم لنگش رو می‌جنبوند. سرش‌رو قطع کرده بود. ولی هنوز لنگش رو می‌جنبوند. می‌گن یه روز دنیا می‌ترکه. یه مشت خل‌وچل رو سرهم بمب می‌ریزن، هیدروژنی. بعد مردم دود می‌شن می‌رن هوا. بانک‌ها جزغاله می‌شن. گازهای زرد سمی همه‌جارو پر می‌کنن. فکر کن! من نشستم پشت میز یه رستوران پدرمادر‌دار، هنوز خبر ندارم قراره بمب‌هارو بندازن پایین. خوراک بره سفارش دادم. یارو گارسونه داره می‌آردش. خوراک بره تو سینی‌ئه! رو دستش. همون‌جور که داره می‌آد حرف می‌زنه با آدم! این‌قد خوشمزه‌اس! بعد پوووووو! یهو بی‌خبر، همه‌جا با یه نور تند بدمصب سفید می‌شه. نم و خوراک بره و گارسونه و سینی و بقیه، جزغاله می‌شیم می‌ریم هوا. اما می‌گن این عوضی باز زنده می‌مونه. دانشمند‌ها می‌گن. خودم تو روزنامه دیدم. می‌گن صدبار هم که بترکه دنیا، این عوضی دوباره لنگش رو می‌جنبوبه.» (بخشی از داستان پرویز جنایتکار، صفحه 34 کتاب)

 

«مامان رفته بود روی ترازو. هی وول می‌خورد و زل زده بود به عقربه. غبغبش قلنبه زده بود بیرون. نفس می‌کشید سینه‌اش خس خس صدا می‌داد.

داد زد: «وااای! دو کیلو بیشتر شده. آخه من چیزی نمی‌خورم که. این لعنتی یه چیزیش شده...129؟»

داشت ناخن شستش را زیر دندانش لت‌وپار می‌کرد. گفتم: «نه، پات رو صاف بذار...» پایش را جابه‌جا کرد. گفتم: «آ... ببین! 127...»

مامان چند بار پلک زد و بعد یهو پلک نزد. باور کرده بود. سریع از ترازو آمد پایین. با یک دروغ روان‌شناسی ناخن شستش را نجات داده بودم. واقعا 129 کیلو بود. از ماه پیش تا حالا چهار کیلو زیاد شده بود. گفت: «آخه من چیزی نمی‌خورم که...»

ماه پیش دکتر اوووم گفت: «اووووم... برای تقویت روحیه‌ی مامانت باید بعضی چیزهارو ندیده بگیری پسرم. مثلا بهش بگو قیافه‌اش خوبه یا بگو خیلی دوستش داری... اوووم... یعنی حرف‌های امیدوار کننده بزن!»

من گفتم: «یعنی چی؟ یعنی چاخان کنم؟ آخه خب هی داره چاق‌تر می‌شه.»

دکتر اووووم کلی فکر کرد و گفت: «اوووم... چاخان نیست... اینا یعنی روان‌شناسی!»

من گفتم: «یعنی دروغ روان‌شناسی بگم؟»

دکتر اووووم خیلی آرام فقط گفت: «اوووم...» و لبخند زد.

مجبور بودم دست‌کم روزی دویست تا دروغ روان‌شناسی ببافم تا مامان قاتی نکند. از دروغ معمولی خیلی سخت‌تر بود.» (بخشی از داستان اصلی کنسرو غول، صفحه 24 و 25)

 

متن کامل این یادداشت در این لینک:

به ممنوعه‌ها وارد شوید!

 

یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های من در زندگی رو به رو شدن یا قرار گرفتن در روابط غیرمعمول با نخبه‌های روانی‌ست. یادم باشد یک یادداشت مفصل درباره‌ی نخبه‌های روانی و آن‌هایی که بیش از حد باهوش‌اند و مدل چشم‌هایشان بنویسم. بنویسم که چقدر ترسناک‌اند و جان می‌دهند برای این که شخصیت‌ فیلم‌های راه یافته به اسکار یا کتاب‌های چند جایزه‌ای شوند.

Dear Mr.God

شهرام شکوهی که می‌خواند:

یه کاری بکن خوب شه حال ما...

نمی‌دانم کی و در کجا من شماره‌ام را وارد کرده‌ام که هی اس ام اس کنفرانس‌های بین‌المللی معماری برایم ارسال می‌شود. من با اس‌ام‌اس‌های تبلیغاتی هیچ‌ مشکلی ندارم. چون توی باکس اس‌ام‌اس‌های من اس‌ام‌اسی پیدا نمی‌شود و همه‌شان درجا پاک می‌شوند. مسئله این‌جاست که این کنفرانس‌های بین‌المللی یادم می‌آورند که من یک «معمار» نیستم و این مسئله خیلی غم‌انگیز است. می‌فهمی خواننده‌ جان! خیلی غم‌انگیز!

اولین بار‌های عزیز، اولین بارهای دوست‌داشتنی

اولین باری که در انبار کتاب یکی از بزرگ‌ترین انتشارات ایران قدم گذاشتم و وارد شدم، دنیا با تمام کتاب‌ها و کاغذهای چاپ شده دورم می‌چرخید و می‌چرخید. حس موش کوچولویی را داشتم که همیشه ماه را یک تکه پنیر بزرگ دست‌نیافتنی تصور می‌کرد و حالا... حالا اجازه‌ی ورود به بزرگ‌ترین کارخانه‌ی پنیر دنیا را پیدا کرده بود.

 

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همین‌جوری

یک آهنگی از کلایدرمن توی گوشم می‌نوازد که فقط غلتیدن در بغل یار را طلب می‌کند و بس.

 

پی‌نوشت بی‌ربط: دلیل سردردهای عصر را هم کشف کردم. همین پنکه‌ی نقره‌ای که گردنش را دراز کرده و استوار ایستاده و در این گرمای نامطلوب تیرماه مرا باد می‌زند.

پی‌نوشت بی‌ربط دو: امروز ظهر از این خانه‌ای که پنجره‌ای کنار میز من رو به حیاط‌اش باز می‌شود، بوی بادمجان سرخ کرده می‌آمد. گاهی فکر می‌کنم اگر یک روزی من این مملکت را بگذارم و بروم، با دلتنگی برای بوها و عطرهایی که شب و روزم را با آن‌ها سر کرده‌ام چه خواهم کرد؟ تهران مملو است از بوها. عطرها. یادها. تهرانی که من هر روز در آن قدم می‌زنم، صبح‌هایش بوی عرق تن‌های خسته می‌دهد، پیش از ظهر بوی عطر رییس جوانی که می‌آید و سلام می‌دهد، ظهرهایش بوی غذاهای در حال پخت، نیمه‌های ظهر بوی غذاهایی که گرم می‌شوند و عصرها... عصرهای دل انگیز بوی شیرینی‌های تازه‌ی شیرینی فروشی‌ که همین نزدیکی‌ها است.

 

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همین‌جوری

در ستایش یادبان

داشتم توی توییتر «یادبان» می‌نوشتم «یادبان، تنها نماینده‌ی فروش اینترنتی آرشیو ماهنامه‌ی عروسک سخنگو در ایران» این جمله شبیه شعارهای بانک‌های تبلیغات بازرگانی بود. اما یادم آمد ما راستی راستی تنها نماینده‌ی فروش اینترنتی آرشیو ماهنامه‌ی عروسک سخنگو در ایران هستیم. یعنی هیچ جای دیگر حتی بزرگ‌ترین کتاب‌فروشی‌های تهران هم چنین آرشیو کاملی ندارند. به «یادبان» افتخار کردم؟ بله افتخار کردم. به اتاق کوچک معمولی‌ام که پر است از کتاب‌های تاجیک و عروسک‌سخنگوهایی که به نقاط مختلف ایران ارسال می‌شوند. گیرم بابا اسم این‌ چیزها را بگذارد «خر حمالی» و فکر کند آدم برای کاری که هیچ سود مالی‌یی در آن نیست نباید خودش را به رنج بیندازد. گیرم مسولیت پست تمام سفارشات یادبان را مامان به عهده گرفته باشد. مهم این است که آدم یک امتیاز برتر داشته باشد. مثلا همین که بعد از خود عروسک‌سخنگو این یادبان باشد که آرشیوی از شماره‌های خیلی خیلی قدیمی عروسک را دارد.

خبرنگار قاچاقی واحد یادبان.

«با» هستم.

از محل کار.

شما آدم خوشحالی هستید؟!

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

در ستایش توالت 

نیمه‌شب است و یکی از بزرگ‌ترین آرزوهای من شیرجه زدن و بغل کردن بالشتم به جای گزارش نوشتن. من یک کان گشادی (!) بیش نیستم. و بدتر از همه این که به جای گزارش نوشتن، نشسته‌ام و سینک‌های لاکچری دست‌شویی و توالت نگاه می‌کنم و لایک می‌زنم.

با چنین سینک‌هایی، توالت‌ها چه جای شگفت‌انگیزی می‌توانند باشند. حتی از اتاق‌خواب هم بهتر.

از نامه‌های رسیده

ما نویسندگان کودک و نوجوان، کمتر ذوق و شوقی نسبت به روزهای ویژه‌ی تقویم داریم و به ندرت پیش می‌آید تا مناسبت‌های ویژه‌ی خودمان را به هم تبریک بگوییم.

اما یک نفر هست که در این روز به یاد من بوده و برایم نوشته:

سلام
امروز روز ادبیات کودک و نوجوان بود.
خواستم تبریک بگم بهت.
خیلی وقت بود که می‌خواستم به یه بهانه‌ای سلام کرده باشم بهت.
نمی‌دونم،یه سپاس،یه قدردانی، بابت حس خوبی که هر بار نوشته‌هاتو می‌خونم احساس می‌کنم. تشکر بابت نسیم دلنوازی که توی کلماتت می‌وزه...
سپاس...

إقرا...

اغراق نکرده‌ام اگر بنویسم که یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایم این است که آدم‌هایی که این‌جا را می‌خوانند، به ویژه معدود نوجوان‌هایی که خواننده‌ی وبلاگم هستند، ضرورت کتاب و کتاب خواندن را درک کنند. نه صرفا ادبیات خواندن. خود «خواندن»، خود «مطالعه کردن» در هر زمینه‌ای که دلشان می‌خواهد. ادبیات هم بود که چه بهتر. و پیش از این آرزو، برای خودم و دیگران آرزو دارم که «خواندن» به شعور، وسعت دید، فهم، زندگی و جهان‌مان اضافه کند. من به این جمله ایمان دارم که «جهان، از آن کسانی‌ست که می‌خوانند.»

این یادداشت خوب رویا در یادبان را بخوانید و شما هم یقیین پیدا کنید که «کلمه» قدرتمندترین سلاح بشر است:

کتاب یا گلوله؟

آدم‌ها

یکی از همکارانم هست که در صحبت‌هایش مدام تاکید می‌کند که آدم فضولی نیست و کار به کار کسی ندارد. البته که کار به کار کسی ندارد، اما تا دلتان بخواهد فضول تشریف دارد و دلش می‌خواهد سر از مرخصی‌ها و حقوق همه سر در بیاورد. از این رو وقتی کسی با فضولی‌هایش مقابله می‌کند بغض می‌کند که: «من آدم فضولی نیستم. همین‌طوری پرسیدم.»

بعد هر بار که من مرخصی ساعتی یا روزانه می‌گیرم فردایش از من می‌پرسد: «کجا بودی؟» یا صبح‌هایی که پشت میزم نیستم مدام به همراهم زنگ می‌زند و زنگ می‌زند و زنگ می‌زند و وقتی تماس‌هایش بی‌پاسخ ماند، فردا اظهار می‌کند: «نگرانت بودم عزیزم. چرا نیومدی؟! کجا بودی؟!»

این چرخه همچنان ادامه دارد و او معصومانه تاکید می‌کند اصلا آدم فضولی نیست و سوال‌هایش از سر «همین‌جوری» و «نگرانی»‌ست.

 

پی‌نوشت: فکر کردم شاید بد نباشد نوشتن مجموعه‌ی «آدم‌ها» را دوباره از سر بگیرم.

یاد گرفته‌ام چیزهای بی‌معنی می‌توانند از تمام چیزها حقیقی‌تر باشند. حرفم را باور ندارید؟ مهم نیست.

*گِل، دیوید آلموند، نشر آفرینگان

احساس باشکوه مقدس‌بودن

عصر شنبه، همان هفته. به کلیسای سنت پاتریک رفتم. توی تاریکی جایگاه اعتراف، زانو زدم. از لابه‌لای میله‌ها، صورت پدر اوماهونی را می‌دیدم. مانده بودم که صدایم را تغییر بدهم یا نه. اما مثل همیشه فهمیدم فکر خوبی نیست. حتما مرا می‌شناخت. اما چه اهمیتی داشت؟ چیزی غیرعادی نداشتم. گناهی غیرعادی نداشتم. آن روزها، اشتباهاتی که از ما سر می‌زد، کوچک بود، ناچیز بود. انگار همه را از خودم می‌بافم. با همان کلماتی شروع کردم که از کودکی یاد گرفته بدوم.

«پدر برایم طلب بخشش کنید چون گناهکارم. از آخرین اعترافم دو هفته می‌گذرد.»

گفت: «بله، پسرم؟»

آهی کشید و منتظر شد.

همیشه بهترین کار این بود که اول بدترین‌ها را بگویم.

«پدر، من کمی از شربت محراب را نوشیدم.»

«باز هم؟ این کار هم سرقت است و هم توهین به مقدسات.»

«بله، پدر. می‌دانم. ببخشید پدر.»

«این من نیستم که باید از او طلب بخشش کنی.»

«نه، پدر.»

«باز هم این کار را می‌کنی؟»

«نه، پدر. از پدرم هم چند تا سیگار کش رفتم.»

«و کشیدی؟»

«بله، پدر. و سیگارهای پدر یک نفر دیگر را همین طور. حسرت چیزهای دیگران را هم می‌خورم. پولشان را پدر. روی مردم هم اسم‌های ظالمانه می‌گذارم و ...»

«باز هم این کار را می‌کنی؟ چه نوع اسم‌هایی؟»

«صورت ماهی، پدر.»

«صورت‌ماهی؟»

صدای آرام نخودی خندیدنش را شنیدم.

«بله،پدر.»

«وحشتناک است. دیگر چه؟»

«مردمی را که ناراحت بوده‌اند، مسخره کرده‌ام.»

«این یعنی ضعف در نوعدوستی و درد و رنج در پی دارد.»

«بله، پدر.»

«آیا تصمیم داری راهت را عوض کنی، پسرم؟»

«بله، پدر.»

«چیز دیگری هم هست؟»

دندان‌هایم را به هم فشردم. به نورین، خواهر بزرگ‌تر گئوردی فکر کردم. شانزده ساله بود، با همان حال و هوای شانزده‌ سالگی. خوشگل بود. پدر منتظر بود. آه کشید.

تکرار کرد: «چیز دیگری هم هست؟ یادت باشد که خداوند بر همه چیز آگاه است.»

«پدر، من فکرهای زشتی کرده‌ام.»

«الان هم می‌کنی؟»

«بله، پدر.»

«مطابق آن افکار، عملی هم از تو سر زده؟»

«چی پدر؟ اوه، نه پدر.»

«بسیار خوب. حالا باز هم چیزی مانده؟»

«نه، پدر.»

«آیا برای گناهانت غمگینی؟»

مکث کردم و به فکر فرو رفتم. لحظه‌ای به مزه تلخ و وسوسه‌انگیز سیگار فکر کردم. به نورین فکر کردم که تابستان قبل توی باغ پشتی خانه‌‌ی گئوردی دراز کشیده بود.

کشیش دوباره گفت: «غمگینی؟»

«بله، پدر. بی‌نهایت پدر.»

دستش را دیدم که روی صورتش کشید و برایم طلب آمرزش کرد.

گفت: «گناهانت بخشیده شد. پنج بار نام مریم مقدس و عسی مسیح را صدا کن تا مشکلت را حل کنند و خوب شوی.»

«بله، پدر. صدا می‌کنم.»

«و دست به شربت محراب نزن.»

«بله، پدر.»

«و به سیگارهای پدرت.»

«بله، پدر.»

«حالا با آرامش و عشق برو و در خدمت خداوند باش.»

از جایگاه اعتراف بیرون رفتم و قدم به فضای نیمه روشن کلیسا گذاشتم. در برابر نرده‌های محراب زانو زدم و توبه کردم. پچ پچ اعتراف‌کننده‌ی بغلی من، به دیوارها می‌خورد و آرام برمی‌گشت.

در آخر گفتم: «و ما را از شیطان دور کن.» و با عجله توی شب دویدم. احساس کردم به سبکبالی هوا شده‌ام. گئوردی هم که تازه اعتراف کرده بود، بیرون منتظرم بود. یک جفت سیگار روشن کرد و ستون‌های بلند دود را توی هوا فرستادیم.

گفت: «مقدس بودن احساس باشکوهی است. نه؟»

گفتم: «بله.» دست‌هایم را به طرف آسمان بلند کردم.

«خدایا شکرت!»

خندیدیم و تند راه رفتیم و مرتب به یکدیگر مشت زدیم و سیگار به لب، توی خیابان مشغول کشتی گرفتن شدیم. چند نفر از بین ساختمان خانه‌ها بیرون آمدند که نزدیک بود صاف به ما بخورند.

«بچه‌ها نفهم. هیچ معلوم هست چه غلطی می‌کنید؟»

گئوردی گفت: «گورت را گم کن.»

گفتم: «بله، بزن به چاک، صورت ماهی.»

و ما دویدیم و او ما را دنبال کرد اما نتوانست به ما برسد. از وسط میدان گذشتیم و ایستادیم و فریاد کشیدیم و فریاد کشیدیم: «صورت‌ماهی! صورت‌ماهی! ها ها ها ها!»

دستم را روی دهانم کوبیدم.

«گفته بودم دیگر این را نمی‌گویم. گفته بودم دیگر سیکار نمی‌کشم.»

گئوری گفت: «من هم گفتم. همه می‌گویند.»

به همدیگر خندیدیم.

گفتم: «هفته‌ی بعد باز می‌رویم اعتراف می‌کنیم.»

گئوری گفت: «بله، و بعد واقعا تغییر می‌کنیم.»

فریاد زدیم: «صورت‌‌ماهی! صورت‌ماهی! صورت‌ماهی!»

بعد آرام گرفتیم و راه رفتیم و گئوردی چیز جدیدی را که درباره‌ی استفان رز فهمیده بود، به من گفت.

 

*گِل، دیوید آلموند، نشر آفرینگان

خدا می‌خواسته یکی مث خودش رو خلق کنه، گفته چیکا کنم، چیکا نکنم، نشسته «مامان» خلق کرده

مامان بهترین موجودی‌ست که خدا خلق کرده است. دستش درد نکند واقعا.

پی‌نوشت: لازم است بنویسم حتی مامان‌هایی که جسم زمینی ندارند جز همین دسته قرار می‌گیرند و بهترین پدیده‌ در کائنات هستند؟! باور کنید هستند. مامان‌ها لامکان‌اند. لایتناهی. ابدی. جاودان.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

کسی جز من می‌داند که در آهنگ‌های ریچارد کلایدرمن چه اندوه و دوست داشتن و دلتنگی غریبی نهفته است؟!

من که خوشبختم، من که روزهای خوب دارم، من که موفقم، چرا با گوش دادن به این آهنگ‌ها به کهکشان تاریک _اما روشن از ستاره‌های پرنور_ نوجوانی پرتاب می‌شوم و شناور می‌مانم تا آلبوم تمام شود؟!

چرا فقط با کلایدرمن است که می‌توانم تمرکز کنم و بنویسم؟!

شک ندارم لحظه‌ی مرگ من فرشته‌ها یا آهنگ لاو استوری کلایدرمن را می‌زنند برایم یا اولین تِرک از آلبوم «آملی» یان تیرسن...

 

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

 واقعیت این است که زندگی من از وقتی به زندگی مدیریتی-کارمندی تبدیل شده، از این رو به آن رو شده. شاید هم فقط این طور تخیل می‌کنم که از این رو به آن رو شده. به هر حال همین که مدت‌هاست تلفن نگرفته‌ام بغل گوشم که با کسی فک بزنم، وقتی فقط بعضی از پنج‌شنبه جمعه‌ها تا ۹ صبح می‌خوابم، وقتی اشتهایم بیشتر از قبل شده و حوصله‌ی سختی کشیدن در رژیم‌های غذایی را ندارم، وقتی حوصله‌ی ورزش ندارم، وقت کمتری برای کتاب خواندن دارم و دلم دوست‌پسر می‌خواهد و بعد حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم یعنی در زندگی‌ام اتفاقاتی افتاده است.

واقعیت این است که من کم کم دارم عاشق شغلم می‌شوم. شاید هم گرفتار شغلم می‌شوم که همه چیز را از من گرفته است و در عوض مهارت بیشتر، سمت خیلی باکلاس‌تر، یک شکم بزرگ‌تر و ده‌ها و صدها لینک‌های کاری و روابط اجتماعی گسترده‌تر به من بخشیده است. شغلی که سر و کارم هم با بزرگ‌های ایران است و هم با عموم مردمی که روی مغزم رژه می‌روند.

ارتباط داشتن با آدم‌ها یکی از سخت‌ترین کارهای ممکن است. اوایل که وارد این شغل جدید شده بودم، یک دختر مهربان بودم که می‌توانستم پشت تلفن هر عربده‌ای را خاموش کنم و یک لبخند بکوبم توی صورت طرف و راضی نگهش دارم که ما یکی از برندهای بزرگ ایران هستیم، همچین مهارتی را هم داریم که عربده‌ی شما را به یک لبخند تبدیل کنیم. اما واقعیت این است که من پشت این آرامش و لبخند و مهربانی از آدم‌ها متنفرم. از آن‌هایی که تلفن می‌کنند و سوال می‌پرسند و توضیحات تو را «توجیه» تلقی می‌کنند. آدم‌هایی که تمام فعالیت‌های تو را زیر ذره‌بین گذاشته‌اند تا از تو گاف بگیرند. جمله‌ها و پاسخ‌های تو را به نفع خودشان تغییر می‌دهند و از آن سوژه می‌سازند.

تلفن روی میز من روزی هزار بار زنگ می‌خورد و من باید مهربان باشم. باید مهربان باشم و به تک تک سوال‌ها پاسخ بدهم. باید بلد باشم تمام مسولیت‌هایی که به عهده‌ام است درست مدیریت کنم. باید بلد باشم خوشحالی و عصبانیت و نارضایتی آدم‌ها را مدیریت کنم. باید بلد باشم بی‌شعوری و بی‌تربیتی و نفهمی آن‌ها را هم کنترل کنم تا گاف ندهم. تا سوژه نگیرند که فلان برند این را به ما گفته است. که این بخش‌شان این طوری‌ست پس به درد نمی‌خورد. الکی بزرگ شده‌اند. الکی اسم در کرده‌اند.

واقعیت این است که وقتی در بعضی از موقعیت‌ها و شرایط کاری یا اجتماعی و حتی زندگی شخصی قرار می‌گیری، آدم‌ها فقط یک ویژگی پیدا می‌کنند: نفرت‌انگیز بودن. هیچ‌کدام آن‌ها تشکر کردن بلد نیستند، چون تمام خدمات و تلاش‌ها و مهربانی‌های تو را «وظیفه» می‌دانند. آن‌ها خیال می‌کنند تو مسول همه‌ی آن‌چه آن‌ها می‌خواهند هستی، تنها به دو دلیل: اول این که یک برند بزرگ هستی و برای حفظ مخاطبان و طرفدارانتان (به اجبار) نیاز به مهربانی و حوصله دارید و دوم این که به خاطر تمام این کارها پول می‌گیرید پس باز هم وظیفه دارید و مجبورید که با حوصله باشید.

یکی دیگر از ویژگی‌های نفرت‌انگیز آدم‌ها این است که به تو یادآوری کنند که تو نمی‌دانی و آن‌ها می‌دانند. تو بلد نیستی و آن‌ها بلد هستند. آن‌ها برای هرچیز کوچک و بزرگی قانون وضع می‌کنند و از تو می‌خواهند طبق قوانین آدم‌ها رفتار کنی. آن‌ها فکر می‌کنند خیلی اصولی رفتار و زندگی می‌کنند و تو نمی‌کنی. پس از تو می‌خواهند طبق اصول و قوانین رفتار کنی. این دخالت آدم‌ها آن‌قدر گسترده شده که در خصوصی‌ترین فضاهای زندگی حتی صفحات مجازی هم نفود کرده. به تو یاد‌آوری می‌کنند که صفحه‌ی اینستاگرام یا فیسبوکت را چه طور به روز کنی. چند بار به روز کنی. چه عکس‌هایی را بگذاری و نگذاری و هیچ‌وقت ساده‌ترین قانون «به تو چه» یا «ایتس نان آو یور بیزینس» یا «آیا به طور مربوط است؟» را به خودشان یادآور نمی‌شوند. آن‌ها می‌خواهند تو درست زندگی کنی، حتی در صفحات مجازی.

یادم است سال‌ها پیش یکی از درگیری آدم‌ها با من و من با آدم‌ها وبلاگم بود. مشکلی که در شغل قبلی‌ام هم به شدت درگیرش بودم و آدم‌ها حد خودشان را نمی‌دانستند که مدیریت و محتوای فضاهای مجازی هرکس به خودش مربوط است؛ حتی اگر من بیایم و این‌جا به کسی فحش بنویسم. سال‌ها پیش که کم‌سن‌تر بودم به آدم‌ها اجازه می‌دادم درباره‌ی هرچیزی نظر بدهند. آن‌ها به خاطر این که در وبلاگم از آثار هنرمندان مختلف استفاده می‌کردم گله می‌کردند، از این که زیاد می‌نوشتم گله می‌کردند، از این که نظرات وبلاگم را بسته بودم گله می‌کردم. اگر از شما بخواهند یک لیست بلند بالای صدتایی از نارضایتی‌هایتان بنویسید توانایی این را دارید تا این لیست صدتایی را به هزارتایی تبدیل کنید. اما اگر از شما بخواهند که یک لیست ده‌تایی از رضایتمندی‌هایتان در زندگی بنویسید به من‌من می‌افتید و فرصت زیادی برای فکر کردن می‌خواهید.

یک مشکل اساسی دیگری که ما داریم این است که خودآزاری می‌کنیم. به چیزهایی که اذیت‌مان می‌کند یا طبق میل و خواسته‌مان نیستند بیشتر جذب می‌شویم و تلاش‌مان را می‌کنیم تا هر طور شده گزینه‌ی آزاردهنده را اصلاح کنیم. در صورتی که یک گزینه‌ی همیشه راحت‌تر وجود دارد، ترک کردن، آنفالو کردن، نخواندن، دنبال نکردن، توجه نکردن.

این یک یادداشت منسجم نیست قطعا و می‌توانست خیلی درست‌تر و بهتر نوشته شود. اما بهتر نوشته‌شدنش برایم مهم نیست، نوشته شدنش است که برایم اهمیت دارد. من هر روز با ده‌ها و صدها آدم مختلف در گروه‌های سنی، فکری، سیاسی، ادبی مختلف ارتباط دارم. آن‌ها راجع به همه‌چیز نظر می‌دهند و من مسول پاسخ‌گویی به آن‌ها هستند. آن‌ها از همه‌چیز گله می‌کنند و من مسول آرام کردن و راضی نگه داشتن آن‌ها هستم. خیلی دلم می‌خواست تا اجازه داشتم و با مشت توی صورت‌شان می‌کوبیدم. می‌توانستم جوابشان را آن‌طور که باید، بدهم. بگویم که خیلی چیزها به آن‌ها ربطی ندارد و آن‌ها باید در حد یک مخاطب باقی بمانند یا دست کم نقدهایشان را در روش حرفه‌ای‌تری مطرح کنند. اما نمی‌توانم. نمی‌توانم. چون وظیفه‌ی من مهربانی و حوصله به خرج دادن در ارتباط با آدم‌هایی‌ست که به خودشان زحمت نمی‌دهند بفهمند!

گناه‌های درست و حسابی

بطری را از جیبش بیرون آورد و جرعه‌ای نوشید. نصف آن پر بود، همان روز صبح از محراب دزدیده بود. من هم سرش را باز کردم و سر کشیدم. لب‌هایم را لیسیدم. شیرین و غلیظ بود. از آن‌هایی که فوری کمی آدم را می‌گیرد. گفتم: «کش رفتن از محراب گناه است.»

خندید و چند تکه چوب شکستیم و آتشی درست کردیم.

به زمین اشاره کردم و گفتم: «گئوردی کرگز، با آتش جهنم می‌سوزی.»

گئوردی گفت: «نوچ. برای این نه. برای گناه‌های درست و حسابی می‌روند جهنم. مثلا بلند کردن یک میلیون پوند.»

گفتم: «یا کشتن کسی.»

چاقو را توی زمین فرو کرد و گفت: «آره. قتل!»

بطری را خالی کرد و دستش را محکم روی لب‌هایش کشید.

«دیشب خواب دیدم مولدی را کشته‌ام.»

«تو کشتی؟»

«آره.»

«خیلی خون بود.»

«یک گالن. همه‌جا غرق خون و دل و روده.»

«عجب!»

«این‌جا کشتم. فرو کردم توی قلبش. بعد سرش را جدا کردم، انداختم توی برکه.»

خندیدیم.

گفتم: «شاید اصلا این کار گناه نباشد. شاید هم برای خلاص کردن کسی مثل مولدی با سر بروم توی بهشت.»

گئوردی گفت: «البته که می‌روی. بدون امثال مولدی، دنیا گلستان می‌شود.»

*گِل، دیوید آلموند، نشر آفرینگان

کتابخانه کوچک من

چهارشنبه‌ای مبارک است که در شگفتی این کتاب دیوید آلموند به سر ببرم!

تبارک الله احسن‌ الخالقین... سجده به خالق مغزهای شگفتی‌‌آفرین...

گِل (با عنوان انگلیسی Glay، رمان نوجوان گروه سنی راهنمایی و دبیرستان و حتی جوان)

دیوید آلموند 

ترجمه‌ی بسیار خوب شهلا انتظاریان

نشر آفرینگان

قیمت ۱۲۰۰۰ تومان

وقتی یک گوشه آرام

می‌نشینی و 

می‌نشینی و 

می‌نشینی

دوستت دارم!

*با چه حالتی دوستت دارم، حدیث لزرغلامی، نشر چکه

کتابخانه کوچک من

با چه حالتی دوستت دارم (از مجموعه‌ی دوستت دارم)

حدیث لزرغلامی

تصویرگری ثنا راد

نشر چکه

قیمت ۵۸۰۰ تومان

درییییینگ، درییییینگ، درییییییینگ،

درییییییییینگ

وقتی به من تلفن می‌کنی، دوستت دارم!

 

*با چه صدایی دوستت دارم، حدیث لزرغلامی، نشر چکه

کتابخانه کوچک من

با چه صدایی دوستت دارم (از مجموعه‌ی دوستت دارم)

حدیث لزرغلامی

تصویرگری ثنا راد

نشر چکه

قیمت ۵۸۰۰ تومان

وقتی همه‌ی تنت کفی می‌شود

دوستت دارم!

 

*با چه قیافه‌ای دوستت دارم، حدیث لزرغلامی، نشر چکه

وقتی دور لبت بستنی‌ای می‌شود

دوستت دارم!

 

*با چه قیافه‌ای دوستت دارم، حدیث لزرغلامی، نشر چکه

کتابخانه کوچک من

با چه قیافه‌ای دوستت دارم (از مجموعه‌ی دوستت دارم)

حدیث لزرغلامی

تصویرگری ثنا راد

نشر چکه

قیمت ۵۸۰۰ تومان

گناه دست آدم را می‌لرزاند. گناه نمی‌گذارد آدم به این راحتی به عقب برگردد و فقط یک آدم بی‌گناه می‌تواند نرم و سبک عقب‌عقب برود بدن اینکه ذره‌ای بلرزد.

*تاجیک، حمید حاجی میرزایی، نشر چکه

 

برای خرید این کتاب می‌توانید به ایمیل havijebanafsh@gmail.com ایمیل بزنید یا به تلگرام Havijebanafsh مسج بدهید. هزینه‌ی پست کتاب به عهده‌ی خودتان است.

خورشید قرمز

غروب‌ها بدون هیچ دلیلی دلم می‌گیرد. همیشه وقتی دلم می‌گیرد، یاد گناه‌هایم می‌افتم. به خورشید قرمز خیره می‌شوم. هر غروب این کار من است. خورشید قرمز، چشم را نیم‌زن و می‌شود آن را تماشا کرد. راه فراری وجود ندارد. چند بار نزدیک غروب، به زور خوردم را به رختخواب کشاندم و تلاش کردم بخوابم، اما نشد. پرده‌ها را کشیدم اما سرخی خورشید، از پشت پرده، اتاق را قرمز کرد و باز من را پشت پنجره کشاند. راه فراری نیست.

خورشید قرمز مچم را می‌گیرد و انگار که با سرخی‌اش صدایم می‌زند، من را به تماشایش می‌خواند و هر چقدر هم که من خودم را به کوری و کری بزنم و چشم‌هایم را ببندم، باز هم دلم صدای سرخش را می‌شنود و باز مثل هر غروب دلم بدجوری می‌گیرد.

ضرب‌المثلی هست که می‌گوید: «آن را که خواب است می‌توان بیدار کرد، اما آن که خودش را به خواب زده، نمی‌توان بیدار کرد.» می‌خواهم بگویم این صدا با همه‌ی صداها فرق دارد. صدای خورشید قرمز، من را که چندبار خودم را به خواب زده بودم تا غروب بگذرد، بیدار کرد و پای پنجره کشاند. راه فراری نیست؛ حتی اگر ساختمان‌های بلند جلویش را بگیرند، حتی اگر نابینا و ناشنوا باشیم فرقی نمی‌کند، چون خورشید قرمز با چشم‌ها و گوش‌ها کاری ندارد و مستقیم سراغ دل‌ها می‌رود.

*تاجیک، حمید حاجی میرزایی، نشر چکه

 

برای خرید این کتاب می‌توانید به ایمیل havijebanafsh@gmail.com ایمیل بزنید یا به تلگرام Havijebanafsh مسج بدهید. هزینه‌ی پست کتاب به عهده‌ی خودتان است.

یادبان کوچک ما در اینستاگرام

http://s6.picofile.com/file/8198344592/IMG_20150706_233328.jpg

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

از نامه‌های رسیده

در پاسخ به فراخوان «مشکلت چیه تو؟!»

مشکلات من:
1. اینکه خودمان دیگر واجد شرایط جواب دادن به این سوال ها نیستیم.
2. اینکه این نوجوان ها که جواب داده اند، یک جوری با تو حرف می زنند انگار با بزرگترشان حرف می زنند!

با تشکر.
غمگین هستم. بیست و چند ساله

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

از نامه‌های رسیده

در پاسخ به فراخوان «مشکلت چیه تو؟!»

خب!سلام سرکار هویج بنفش. اول از همه بگم من آدمی نیستم که فرتی برای هرکی ایمیل بدم. اما این یه جورایی ادایِ دِین به وبلاگیه که دوساله دارم می خونمش.
دخترای نوجوون یه جور گونه نایابن که سرتاپا مشکلن. هم واسه خودشون و هم واسه دیگرون. دخترای نوجوون تنهای کسایی هستن که هیچ جایی ندارن تواین دنیا که واسه خودشون باشه. من خودم هزار جور مشکل دارم که انگار لعنتیا وقتی میخوای تایپشون کنی نمیان. البته رابطه من و پدرم خوبه، سلام میرسونه. زیاد با هم کاری نداریم. اما رابطه ام با بابای یکی از دوستام افتضاحه. بابائه از من خوشش نمیاد، در نتیجه کم کم داره دوستیم با اون دوستم کم تر و کم تر تر میشه. حالا که بیشتر فکر می کنم بیشترین مشکل کوفتی من سر همین رابطه ام با دوستامه. اخیرن هم یکی از دوستام سر اینکه داره با دوست پسرش رابطه اش بهتر میشه یا چمیدونم هر چی، دیگه زیاد با من دوست نیس. اصن نمیدونم چجوری بگم. یهویی دیگه با هم دوست نیستیم. همین!
اسم دوست که میاد اعصابم خط خطی و خش خشی و داغون میشه. دیگه چیزی نمیتونم بگم. امیدوارم به دردبخور باشن اینایی که نوشتم.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

از نامه‌های رسیده

در پاسخ به فراخوان «مشکلت چیه تو؟!»

هویجِ بنفش عزیزم... سلام
با اینکه زیاد وبلاگتون رو می خونم متاسفانه هنوز اسم شما رو نمی دونم. می بخشید...
من تازه وارد هیجده سالگی شدم و فکر نمی کنم اونقدراز حال و هوای نوجوونی
فاصله گرفته باشم که خودمو نوجوون تصور نکنم! اصلا واسه ی من سخته که
بخوام خودمو "بزرگسال" تصور کنم! راستشُ بخواید بزرگترین ترس من همیشه از
چندین سال پیش بزرگ شدن بوده! چون این دغدغه رو دارم که آیا با بزرگ تر
شدنم اون چیزایی که میخوامُ  به دست میارم یا نه؟؟!!و اینکه چه کسی من یه
پیشنهادی براتون دارم، من البته به کار شما وارد نیستم ولی به نظرم موضوع
مشکلات نوجوون ها با پدرشون خیلی کلیشه ای شده و از نظر من زیاد جالب هم
نیست... مثلا خود من که دوست ندارم نوشته ای راجع به این موضوع بخونم،
هرچند که یه نویسنده ی خوب هم به رشته ی تحریر در آورده باشه. یه موضوع
وسیع تر شاید بهتون کمک کنه راحت تر مطلبتونُ پرورش بدین. مثلا می تونین
روی مشکلات و محدودیت هایی که نوجوون ها -به خصوص دخترها- در رسیدن به
رویاهاشون دارن کار کنین. موضوع جدیدیه و فکر نمی کنم زیاد بهش پرداخته
شده باشه، اقلا نه اون طور که حقش هست... کمتر کسی به این مسائل دقت
میکنه اما اگه از من بخواین (اقلا به عنوان کسی که بین نوجوون هاست و با
خیلی از مسائل و دغدغه های مشترک دست و نجه نرم کرده) نوجوون ها الان به
این مسائل توجه بیشتری دارن و به نظرم محدوده ی وسیعی از موضوع قبلی
(مشکلات نوجوون ها با پدرانشون) رو هم شامل میشه. مثل خانواده هایی که
محدودیت های سخت گیرانه ای برای رفتن دانشگاه بچه ها میگذارن (راستش من
فکر نمی کردم الان هنوز هم خانواده ها چنین تفکری داشته باشن ولی به
عنوان مثال یکی از بزرگترین موضوعاتی که صمیمی ترین دوست من در دو سال
اخیر با من در موردش صحبت کرده، کشمکش هاش با پدرش  بر سر فتن به دانشگاه
بوده! با اینکه خانواده ی سطح پایینی هم نیستن و خودش هم فوق العاده
باهوشه، خانواده ش اجازه نمیدادن که دانشگاه بره، بعدها فهمیدم که این
موضوع شایع تر از اونیه که من فکرشو میکردم و خیلیا این مشکلُ دارن) یا
اینکه اجازه نمیدن اونا وارد بعضی رشته هایی بشن که بچه ها دوست دارن مثل
تئاتر، موسیقی و... یا اصلا وارد شدن به خیلی از حرفه ها و رشته ها برای
دخترها سخته و با مشکلات فراوونی همراهه، که ممکنه اونا خیلی دوست داشته
باشن و استعداد خوبی هم تو اون زمینه داشته باشن. برای خود من که همیشه
دغدغه ام استعدادهایی بوده که محدودیت های فراوان و گاها غیرضروری ممکنه
سد راهشون بشن.
امیدوارم موفق باشین :)

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

از نامه‌های رسیده

در پاسخ به فراخوان «مشکلت چیه تو؟!»

من 1.)دخترم 2.)17 سالمه و 3.)علاقه مندم به فراخوان "مشکلت چیه تو"پاسخ بدم،چون اگه نبودم که الان داشتم اینو نمی نوشتم.
اولین مشکلی که احتمالا شما هم متوجهش شدید،منفی کردن مضارع مستمر است که طبق زبان فارسی 1 یا 2 دبیرستان اشتباه است؛از طرفی به نظر من کاری نکردن هم طول میکشد.پس مشکلی ندارد استفاده از مضارع مستمر.مثلا من امروز ساعت هاست که دارم درس نمیخوانم.علیرغم اینکه کنکوریم.چرا نمیخونم؟
پارسال من برا المپیاد میخوندم،و طبق کارنامه ای که از طرف باشگاه صادر شد کف قبولی رو آورده بودم،ولی قبول نشدم :| و هرچی پیگیری کردم هم هیچکی پاسخگو نبود.نتیجه چه شد؟3 ماه افسردگی و بعد گند زدن نهایی هایی که 35 درصد کنکور رو تشکیل میدن.به عبارت دیگر،گند زدن در آیندم.
چون برا المپیاد میخوندم،مدرسه نمیرفتم چندان.و این یعنی باید الان با این وضع خراب روحی علاوه بر تحمل همه فشارهای عادی کنکور،تو درسای سوم هم خودمو به بقیه برسونم.اینکه الان درس نمیخونم بخاطر اینه که اعتمادم رو به عادلانه بودن نظام آموزشی از دست دادم(بگذریم که اولش هم اعتمادی نداشتم).از کجا معلوم که در نتیجه کنکورم هم اشتباه نشه و باز کسی پاسخگو نباشه؟حالا به فرض هم که عدالت در این امر تضمین شده بود،چرا مثلا باید برای ریاضی محض یا نرم افزار خوندن در دانشگاه الان عربی بخونم؟ :| 
از طرف دیگه این جو مسخره شیراز و کلاس کنکور رفتنشه و این که من اعتقادی بهش ندارم،و همه(دقیقا همه جز من و یکی دگ)تو مدرسه مون کلاس میرن.و خوب میترسم عقب بیفتم از بقیه(نیست که الان عقب نیستم اصلا:/) و از طرفی نمیخوام هم برم.
بگذریم.در مورد روابط پدر و دختر:اوج ارتباط  من و پدرم اینه که ازش سوال درسی بپرسم.یعنی اصن یادم نمیاد با هم جز در مورد ریاضی یا فیزیک یا اینها حرف زده باشیم.نکته غم انگیز اینجاست که من نسبت به اکثر هم سن و سال هام  رابطه نزدیکتری با پدرم دارم :| و کلا پدر دارم که زیادند کسانی که ندارند،یا اصلا سرپرست ندارن.
پ.ن:خیلی موضوع خوبیه رابطه دختران با پدرشون:)به نظرم چیز جدیدی باشه نسبتا:)ایول:)

در جست و جوی آبی‌ها

اولین بار که مرا از نزدیک دید، محکم در آغوشم گرفت و سر تا پایم را تماشا کرد.

بعد گفت: «فکر نمی‌کردم جرم داشته باشی، همیشه یک تکه ابر تصورت می‌کردم!»

او یک دختر نوجوان رمانتیک نبود که از این حرف‌ها بزند. یک نویسنده و مترجم چهل و خرده‌ای ساله بود که همیشه من را یک تکه ابر خوشحال و بزرگ تصور می‌کرد.

الان یاد آن لحظه افتادم و دلم خواست یک تکه ابر خوشحال وسط آبی آسمان بودم. چرا هیچ‌وقت ننوشته بودم که کسی در دنیا من را همیشه ابر تصور می‌کرده نه یک دختر!

 

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همین‌جوری

وقتی انگیزه‌ی تازه‌ای در زندگی‌ام پیدا می‌شود خدا را می‌بینم که به خاطر دعاهای مامانم محکم بغلم کرده...

من فکر می‌کنم در زندگی هر چه دارم و هر چه قرار است داشته باشم از دعاهای مامانم است.

و فکر می‌کنم هیچ‌ نعمتی بالاتر از انگیزه و امید به زندگی نباشد. حتی چند ستاره طلایی بیشتر از «سلامتی» و «آرامش» می‌گیرد. «انگیزه» است که حماسه می‌آفریند.

 

فراخوان «مشکلت چیه تو؟!»

در چند پست قبل نوشته بودم که پیشنهاد نوشتن گزارش به من داده‌اند و از آن جا که من دلم برای نوشتن مطبوعاتی تنگ است، با این که وقت آزادی ندارم، قبول کرده‌ام. (امیدوارم به گه خوردن نیفتم و دیگران را از این پیشنهاد همکاری پشیمان نکنم. آمین!)

قرار است گزارش بنویسم. گزارش مربوط به مسائل اجتماعی دختران نوجوان. خیلی از مسائل در ذهن خودم است که فکر نمی‌کنم به آن‌ها بشود پرداخت. از این جهت که مطبوعات کودک و نوجوان ما هرچقدر هم که روشنفکر باشد گنجایش پرداخت به یک دسته از موضوعات را ندارد و اگر هم پرداخت شود، از دایره‌ی این گروه سنی خارج می‌شود.

حالا من می‌خواهم بدانم در میان خوانندگان «خنده‌های صورتی» چند نفر دختر زیر هجده سال، یا اصلا گروه وسیع‌تری را در نظر می‌گیریم، زیر بیست سال هستند که این‌جا را می‌خوانند؟! دلشان می‌خواهد به من ایمیل بزنند؟! لطفا دلتان بخواهد. چون کمک زیادی می‌کنید به من.

اگر بالای بیست سال هم هستید و در اطرافتان دختران کمتر از بیست سال می‌شناسید، پیشنهاد بدهید به من ایمیل بزنند تا دایره‌ی ارتباط‌ام با دختران این گروه سنی بیشتر شود.

از خوانندگان دختر زیر بیست این وبلاگ می‌خواهم هر کسی که تمایل دارد به من ایمیل بزند و به صورت تیتروار (خیلی مختصر) مشکلاتی که با آن‌ها سر و کار دارد بنویسد. از شخصی‌ترین مشکلات بگیر تا عمومی‌ترین مشکلات. از این که چه چیزی بیشتر از همه اذیت‌تان می‌کند؟! چه چیزی نگرانتان کرده؟! حتی مسائل عاطفی و عشقی و جنسی را هم می‌توانید برای من بنویسید و مطمئن باشید که حرف‌هایتان هیچ‌کجا چاپ نخواهد شد. چون من فعلا دنبال سوژه هستم برای یافتن «مشکل» (مثلا که زندگی خیلی گل و بلبل است و ما مشکل نداریم و این که آدم بنشیند و دنبال موضوع با محتوای مشکلات دختران بنویسد خیلی کار سختی است.) مسئله این است که سعی دارم از دیدگاه دیگران به مشکلات دختران نگاه کنم. اگر از این یادداشت و فراخوان (!) نتیجه‌ای نگیرم مجبورم خودم موضوع بسازم و به آن بپردازم. حتی اگر ده نفر یا پنج نفر هم با من همکاری کنند من کلاهم را می‌اندازم بالا و قر می‌دهم. بعدش می‌توانم از شما مصاحبه بگیرم یا اگر دوست داشتید گفت‌وگوهایتان را به صورت دیالوگ منتشر کنم و اگر هم دوست نداشتید با یک اسم مستعار این کار را انجام بدهم.

چون زمان کمی دارم شاید روی یکی از موضوعاتی کار کنم که مدت‌ها به آن فکر کرده‌ام. روابط پدران و دختران با هم. روابط پدران و دختران در نود درصد (مثلا آمار گرفته‌ام) مشابه است و به شدت دچار کشمکش و مشکلات ریز و درشت است. اگر دلتان نخواست از مشکلات شخصی‌تان حرف بزنید، از رابطه‌تان با پدرتان برایم بنویسید. توی موضوع ایمیل‌تان هم بنویسید: رابطه‌ی من و پدرم. و برای موضوع اول بنویسید: مشکلات من!

تیتر را هم همین‌طوری که من می‌گویم بخوانید: «مشکلت چیه تو؟!» یعنی الا و بلا باید حرف بزنی. اصلا راه ندارد که حرف نزنی. یعنی زور است و باید حرف بزنی!

معلم عزیزم

من هر روز صبح زود، قبل از خوردن صبحانه، توی حوضمان نمک می‌ریزم.

دیشب دیدم که نهنگم به من لبخند می‌زند. فکر می‌کنم که حالش بهتر است.

به نظرتان ممکن است که او گم شده باشد؟

با احترام

امیلی

 

*برسد به دست معلم عزیزم، سیمون جیمز، محبوبه نجف‌خانی

کتابخانه کوچک من

یکی از بهترین کتاب‌های کودکی که این چند ماه اخیر خوانده‌ام «برسد به دست معلم عزیزم» بوده. کتابی سرشار از تخیل و احساس. یک کتاب تصویری کودک که با خواندنش هر آدمی را _فرقی نمی‌کند بزرگ باشد یا کوچک_ از فرط احساسات ناب تبدیل به یک پروانه‌ی کوچک می‌کند؛ یا دست کم ته دل‌تان آرزو می‌کنید کاش معلم «امیلی» بودید تا نامه‌هایش را جور دیگری پاسخ می‌دادید.

خیلی خب. بگذارید بگویم داستان از چه قرار است. «برسد به دست معلم عزیزم» با عنوان انگلیسی «Dear Mr.Blueberry » قصه‌ی دختر بچه‌ی کوچکی‌ست که یک شب توی حوضِ حیاط خانه‌شان یک نهنگ پیدا می‌کند. بله یک نهنگ. یک نهنگ که جلوی چشم‌های امیلی شروع می‌کند به بالا پایین رفتن و شیرجه زدن. آن هم درست در حوض کوچک حیاط‌شان. ما در اولین صفحه‌های کتاب تصویر امیلی چهار پنج‌ساله را می‌بینم که پای پنجره نشسته و به نهنگ‌اش نگاه می‌کند و به سرش می‌زند تا از این اتفاق شگفت‌انگیز برای معلمش بنویسد:

معلم عزیزم

من عاشق نهنگ‌ها هستم و به نظرم امروز توی حوض خانه‌مان یک نهنگ دیدم.

می‌شود لطفا در مورد نهنگ‌ها اطلاعاتی برایم بفرستید. چون می‌ترسم نکند بلایی سر نهنگ‌مان بیاید.

با احترام

امیلی

ادامه‌ی یادداشتم را این‌جا بخوانید:یک نهنگ خانگی به نام «آرتور»

انگیزه‌ی تماشا

از شما چه پنهان

من به قصد ازدواج پای مسابقات والیبال می‌نشینم. ایرانی و خارجی‌اش هم فرقی ندارد. حتی اورجینال را به ایرانی ترجیح می‌دهم.

در جست‌وجوی آبی‌ها

پارسال‌ همین وقت‌ها بود که دوستی‌ام با یکی از بهترین دوستانم کمرنگ شد. کسی که به خوبی و صداقت‌ش نمی‌شد شک کرد. اما یک‌باره، بعد از چند روز گریه‌ی بی‌وقفه تصمیم خودم را گرفتم که رابطه‌ام را با او کم و کم‌تر کنم. یک تصمیم که از سر لوس بودن و خودخواه بودن و غمگین بودن گرفته می‌شود و احمقانه پایش می‌مانی.
قضیه هم سر یکی از مشکلاتی بود که در دانشگاه برایم پیش آمده بود. قضیه به دوست ربطی نداشت. مشکل این بود که او مرهم بود و به خاطر مشکلات و مشغله‌های شخصی در آن اوضاع روحی من نمی‌توانست مرهم باشد. من به حرف زدن با او نیاز داشتم و او سرکار بود. من هق هق می‌کردم و فکر می‌کردم کلمات اوست که می‌تواند دنیا را یک بار دیگر برایم روشن کند و او سه ساعت بعد جواب پیامکم را می‌داد که ببخشمش دیر دیده و پشت رول است و توی خیابان است و فلان و بهمان. می‌گفت خودش بهم زنگ می‌زند و زنگ نمی‌زد. فردایش هم زنگ نزد. یک بار زنگ زده بود که از سر لج و اندوه گوشی‌ام را خاموش کرده بودم و بعد از دو روز که از شدت اندوهم کم شده بود تصمیم گرفتم که متکی به خودم باشم و روی کسی که فکر می‌کردم مرهم است و نبود خط بکشم. بعدها هم دلجویی کرد و عذرخواهی، خیلی بی‌خیال رفتار کردم که اصلا مهم نیست و حالم خوب است. اما هم مهم بود و هم حالم بهتر نشده بود. بعدا دیگر ندیدمش. چند باری پیشنهاد بیرون رفتن داشتم و من برخلاف قبل که سعی می‌کردم وقتم را برای دیدنش تنظیم کنم، هیچ تلاشی برای دیدنش نکردم. او یکی از بهترین دوستانم بود و خودم می‌خواستم رابطه‌مان از دست برود چون وقتی به دلداری‌اش نیاز داشتم نبود و هیچ اهمیتی نداده بود به حال خرابم و فکر می‌کردم دوستی که در حال خراب به کار نیاید به چه آید؟! این نه ضرب‌المثل است نه هیچ‌چیز دیگر. یک جمله من‌درآوردی از یک حقیقت است. چون همه‌ی آدم‌ها در خوشی دوست هم هستند و آن‌که در ناخوشی پیشت باشد یافت می‌نشود و از این حرف‌ها.
یک سال گذشته و یادم آمده که بالاخره بهش بگویم. بگویم که چقدر اندوه گذاشت روی دلم و چقدر اشتباه کردم که هیچ‌وقت این اندوه را به زبان نیاوردم تا رابطه و دوستی از دست برود، رنگ ببازد، صمیمیت‌اش مصنوعی بشود. چقدر اشتباه کردم که دعوا نکردم. اگر همان موقع سر این رفتار دعوا کرده بودم، دست کم او هم عذرخواهی می‌کرد و یک وقفه‌ی یک‌ساله‌ی طولانی بین دوستی‌مان نمی‌افتاد. یا حتی سه ماه بعد، چهار ماه بعد بالاخره از پیله‌ی اندوه بیرون می‌آمدم و می‌گفتم دلیل ‌اس‌ام‌اس ندادنم، دلیل زنگ نزدنم، دلیل ندیدنم، این است که غمگینم. اندوه گذاشته بر دلم. می‌گفتم که آدم‌های لوس بیش از بقیه به دلداری و حرف‌های انرژی‌زا احتیاج دارند.
حالا دارم فکر می‌کنم چقدر خوب است که آدم به همان اندازه که دوستی‌ها و مهر و محبت‌اش را ابراز می‌کند، اندوه و غم و دلخوری و حتی خشم‌اش را هم بروز بدهد و بیان کند. درباره‌ی ناراحتی‌ها و اندوه‌هایش حرف بزند. بگوید که این سکوت لامصب از سر چیست. ته دلش را موشکافی کند. کسی که اندوه طرف مقابل برایش مهم باشد دلجویی می‌کند و سعی می‌کند مشکلات و دلخوری‌های به وجود آمده را حل کند. درباره‌ی کسی هم که ناراحتی تو برایش مهم نباشد می‌شود راحت‌تر تصمیم گرفت و بدون عذاب وجدان گفت: «اگر تو رابطه‌ای دیگر را می‌خواهی من حرفی ندارم!» و به یک‌باره همه‌چیز را تغییر بدهد.
لابد این اخلاق را از مامان و بابا به ارث برده‌ام. بابا استعداد این را دارد که سال‌ها با کسی حرف نزند. می‌تواند روز و شب با کسی در معاشرت باشد اما با او حرف نزند. مامان اما اهل قهر کردن نیست، او اهل گله کردن هم نیست. مامان اسطوره‌ی بلعیدن غم‌ها و دلخوری‌هاست و فراموش کردن. هیچ‌وقت هیچ‌ دلخوری‌یی را به زبان نمی‌آورد. شاید من هر دوی این اخلاق‌های بد را به ارث برده‌ام. این که بیان نکنم و به جای قهر کردن، ترک کنم. خط بکشم و بروم. دور شوم. اندوه را که نه، آدم‌ خالق اندوهم را فراموش کنم. این بد است. خیلی بد. آن‌قدر بد که مثل موریانه روح آدم را می‌خورد و غم و دلخوری تا سال‌ها با آدم می‌ماند.
دارم فکر می‌کنم چند بار دیگر در زندگی‌ام از آدم‌ها ناراحت شده‌ام و بیان نکردن ناراحتی و دلخوری‌ام را به از دست رفتن رابطه و دوستی‌ام ترجیح داده‌ام؟! خیلی. وای بر من!
من نه آدم دعوا کردنم، نه آدم قهر کردن. در اوج عصبانیت نه فریاد می‌زنم، نه از کلمات تیز و برنده استفاده می‌کنم. واکنش من در اوج غم و عصبانیت و اندوه «سکوت کردن» است و انتقامم «ترک کردن!»  و می‌دانی خواننده؟! این در نوع خود بسیار وحشتناک و تخریب‌کننده است. مخصوصا اگر قرار باشد بعد از بارها صبوری در مقابل کسی که دوستش داری همین روش را در پیش بگیری.
همیشه خیال کرده‌ام آدم‌ها خودشان یک جایی می‌فهمند که کجا رفتارشان اشتباه بوده و کجا دلخورت کرده‌اند. اما هیچ آدمی هیچ‌وقت به خودش زحمت نمی‌دهد تا فسفرهای خاکستری مغزش را برای پیدا کردن علت ناراحتی دیگران بسوزاند. آن‌ها بیشتر وقت‌ها خودشان را می‌زنند به «نمی‌دانم» و «چرا این‌جوری شد؟» و بعد از مدتی هم همه چیز فراموش می‌شود. اما آدم نباید بگذارد رابطه‌های خوب و صمیمی‌اش از دست برود. مگر چند نفر در دنیا هستند که دوست خوبی برای آدم باشند؟! مگر چند بار در زندگی پیش می‌آید که از حرف زدن و دوستی با کسی احساس امنیت کنی؟!
خوش به حال تمام آن‌هایی که به همان میزان که دوستی و علاقه و مهرشان را نشان می‌دهند، اندوه و غم‌شان را هم به زبان می‌آورند و نمی‌گذارند رابطه‌شان از حالت تعادل خارج شود.
کار احمقانه‌ای‌ست اما دارم شروع می‌کنم به همه‌ی آن‌هایی که ازشان دلخورم حرفم را بزنم و بعد از این که مطمئن شدم ناراحتی‌ام برایشان مهم نیست، ترک‌شان کنم. می‌دانم حتی اگر تمام دلخوری‌هایم رفع شود و با تمام آدم‌ها از در منطق وارد شوم، رو به رو شدن با او سخت‌ترین کار ممکن است. بزرگ قبیله را می‌گویم!
 
پی‌نوشت:
به دوست گفتم که از او دلخورم. مدت‌ها منتظر بوده تا بالاخره حرف بزنم و حالا خوب است و سبک که من حرف زده‌ام و گفته‌ام که از او ناراحتم. گفت: «لتز بی از بیفور؟» و ادامه‌ش گفت:‌ «می‌توانی ببخشی؟!» هنوز آن‌قدر گوز نشده‌ام که بخشیدن آدم‌ها برایم کار سختی باشد.

کتابخانه کوچک من

فلورا و اولیس (رمان نوجوان، برنده‌ی جایزه‌ی نیوبری)

نوشته‌ی کیت‌ دی کاملیو

با تصویرگری کیت گوردون کمبل

ترجمه‌ی کیوان عبیدی آشتیانی

نشر افق

قیمت ۱۲۵۰۰ تومان

وقتی به تو خیره می‌شوم، تو چشمم را نمی‌زنی تا بتوانم تماشایت کنم. با نگاه کردن به تو، یاد چیزهای زیادی به مرور در دلم زنده می‌شود.

*تاجیک، حمید حاجی میرزایی، نشر چکه

 

برای خرید این کتاب می‌توانید به ایمیل havijebanafsh@gmail.com ایمیل بزنید یا به تلگرام Havijebanafsh مسج بدهید. هزینه‌ی پست کتاب به عهده‌ی خودتان است.

 

My Birth Season ~ SUMMER

Huge Cars

جهان به پایان خود نزدیک می‌شود:

ماشین‌های غول‌آسا همه جا را به تسخیر خود در می‌آورند

عکس از صفحه‌ی اینستاگرام مرضیه رفیعی @marzie.refiei

 

بازیکن همیشه نیمکت‌نشین

همان که زانوهای فنری دارد و به همه‌چیز می‌خندد و پس کله‌اش به اندازه‌ی یک سکه برف نشسته، همیشه سر بازی حواسش پرت است.

در همه‌جای دنیا، وقتی به یک بازیکن نیمکت‌نشین بعد از مدت‌ها نیمکت‌نشینی اجازه‌ی بازی داده می‌شود، حتی اگر در دقیقه‌ی هشتاد هم وارد زمین شود، تمام تلاشش را می‌کند تا در آن ده دقیقه خودش را به همه ثابت کند و توانایی‌هایش را به رخ همگان بکشد. اما این قاعده در مورد بازیکن همیشه نیمکت‌نشین ما صدق نمی‌کند و باز هم استثنا است. وقتی تاجیک را توی بازی راه نمی‌دهند، بیش‌تر حواسش جمع است. در این مواقع، بیرون زمین می‌نشیند و با دقت به بازی نگاه می‌کند و هرگاه توپی به اوت می‌رود، با سرعت خودش را به توپ می‌رساند و معمولا با ضربات خوبی توپ را به سمت زمین شوت می‌کند؛ آن‌قدر خوب که گاهی تعجب می‌کنم آیا واقعا این خود تاجیک بود که به این خوبی توپ را سانتر کرد؟

اما همین که به این بازیکن نیمکت‌نشین بازی می‌رسد و وارد زمین می‌شود، دیگر بازی برایش اهمیتی ندارد. به ابرها خیره می‌شود و گل می‌خورد. پرستوها را که توی آسمان جیغ می‌کشند و این طرف و آن طرف می‌روند، با کله‌اش دنیا می‌کند و گل می‌خورد. رد مورچه‌ها را روی زمین با چشم دنبال می‌کند و گل می‌خورد، و آن‌قدر گل و فحش و پس گردنی می‌خورد تا تعویض شود.

تاجیم همیشه با هیچ تعویض می‌شود. او از بازی خارج می‌شود و به جای او هیچ‌کس وارد زمین نمی‌شود. یعنی ترجیح می‌دهند با یک بازیکن کمتر به بازی ادامه دهند و تاجیک هم بدون این که اعتراضی داشته باشد، به نظر مربی احترام می‌گذارد و با یک لبخند تاجیکی، دوباره نیمکت‌نشین می‌شود.

*تاجیک، حمید حاجی میرزایی، نشر چکه

 

برای خرید این کتاب می‌توانید به ایمیل havijebanafsh@gmail.com ایمیل بزنید یا به تلگرام Havijebanafsh مسج بدهید. هزینه‌ی پست کتاب به عهده‌ی خودتان است.

غم‌های سفید، برف‌های سفید

دیشب که برف می‌بارید، یاد چند رشته موی سفید پس کله‌تا افتادم. یاد غم‌هایت. یاد غم‌های سفیدت. کوهی که برف روی قله‌اش، در هیچ‌وقت و هیچ فصلی قرار نبود آب شود. کوهی که هیچ غاری نداشت و هیچ چشمه‌ای از درونش نمی‌چوشید؛ برف‌های سفید، غم‌های سفید و پس کله‌ای که به اندازه‌ی یک سکه روی آن برف نشسته است. من بارها به نقطه خیره شده‌ام و درباره‌اش فکرهای زیادی کرده‌ام. همان نقطه‌ی سفید، انگار سن و سال تاجیک را بالاتر برده بود و در من که تماشاچی پروپاقرص او بودم، حسادت بیشتری برانگیخته بود.

*تاجیک، حمید حاجی میرزایی، نشر چکه

 

برای خرید این کتاب می‌توانید به ایمیل havijebanafsh@gmail.com ایمیل بزنید یا به تلگرام Havijebanafsh مسج بدهید. هزینه‌ی پست کتاب به عهده‌ی خودتان است.

از پست‌های ویرایش‌نشده‌ی همینجوری

از سر کار به خانه که رسیدم خودم را مهمان یک پارچ میلک‌شیک باحال کردم. می‌دانید؟! چند وقتی‌ست یک ماگ ایکیا یار و یاور روزهای خوشحالی و ناراحتی من شده و هی سعی دارد که من را خوشحال کند. حتی آب و تکه‌های یخی که بهم می‌دهد خوشمزه‌تر از آب و تکه یخی‌ست که با یک لیوان معمولی می‌خورم و این یعنی او از همین ابتدا دوستی و صمیمیت و ارادتش را نسبت به من ثابت کرده است و دمش گرم!

یک ماگ خیلی خوب که بیشتر شبیه لیوان‌ بارها می‌ماند که آدم‌های خسته در آن آبجو می‌خورند. من یک آدم خسته‌ام که در آن آبجو نمی‌خورم. بلکه شیر را با بستنی مخلوط می‌کنم و اجازه می‌دهم چیزهای بهتری حالم را را خوب کنند. بعد مست می‌شوم و شکمم را بغل می‌کنم و دنیا را بیشتر دوست دارم. مخلوط شیر و بستنی در شکمم این طرف و آن طرف می‌رود و من تلو تلو می‌خورم وقت راه رفتن. تصور می‌کنم شکمم به دریاچه‌ای از شیر و بستنی تبدیل شده و خوراکی‌های دیگر که موجودات خوشحال این داستان می‌شوند قصد شیرجه‌زدن در این دریاچه‌ را دارند. بعد از نوشیدن یک لیوان میلک‌شیک بزرگ می‌خندم و تنها کسی که می‌داند معنی این لبخند چیست مامان است. معنی‌اش این است که آی فاک چاقی و لتس گو تو بی هَپی و چاقم که چاقم، نو مَدِر!

این روزها خیلی زیاد خسته می‌شوم. چون من قاطر نیستم. یک دختر رمانتیکم که کار زیاد هم روی مغزم فشار می‌آورد، هم روی بدنم و هم روی احساساتم و هم روی اشتهایم. اشتهایم سه برابر قبل شده و اصلا برایم مهم نیست که روزی هشت ساعت ما تحتم را چسبانده‌ام روی صندلی و به جای کار یدی، کار فکری انجام می‌دهم و همین روزهاست که پوز کون کیم کاردشیان و خواهر غول‌آسایش را بزنم! چند وقت پیش دوباره دچار دپ‌زدگی شده بودم و دنیا را تمام شده می‌دیدم و منتظر بودم امام زمان ظهور کند تا حالم خوب شود. اما می‌دانم امام زمان کارهای مهم‌تری از خوب کردن حال یک دختر دپ‌زده دارد. البته به نظرم او هم به من حق می‌دهد. به من که لب مرز بیست و پنج سالگی ایستاده‌ام و هنوز هیچ گهی نشده‌ام! اگر من امام زمان بودم می‌گفتم: «خاک بر سرت! تا الان چه کار می‌کردی پس؟!» و بعد از گفتن این جمله در غبار سبز و صورتی غیب می‌شدم و به دوران غیبت باز می‌گشتم!

اما دوباره حالم خوب شده است. دلایل الکی‌یی برای خوب شدن پیدا کرده‌ام. مثلا این که بچسبم به یادبان و دوباره مثل قبل پر رونق‌اش کنم. این‌جا بنویسم. دراز نشست بزنم تا دریاچه‌ی شیربستنی‌ام آب برود. کتاب بخوانم. نقد بنویسم. اگر پا داد عاشق بشوم و غیره و ذلک.

بعد از هفت ماه کار دیگری غیر از روزنامه‌نگاری انجام دادن، همچنان پیشنهاد نوشتن مطالب مختلف داشتم که در تحویل دادن آنقدر لفت‌اش می‌دادم که پشیمان می‌شدند از سفارش دادن. اما اخیرا یکی دیگر از مجلات زنگ زد و کلی تحویلم گرفت که باعث افتخارشان است ایده‌شان را عملی کنم و در جلسه‌ای که برگزار کردند همه از من یاد کرده‌ بودند که برای این کار خوبم و مناسب و این‌ها. بعد من هم گفتم باشد و فکر کردم روزنامه‌نگاری یا گزارش و نقد نوشتن هم یکی از آن کارهای گریزناپذیر زندگی من است. درست مثل شیرقهوه خوردن یا گاز گرفتن مامانم یا دلتنگ شدن برای آدم‌های قدیمی زندگی‌ام. اگر تنبلی نکنم و خربازی در نیاورم و طبق برنامه‌های ذهنی‌ام عمل کنم می‌خواهم جایی را هم باز کنم برای نوشتن مطبوعاتی. و چه خوب است پول ناچیز مطبوعات و نوشتن برای مطبوعات درپیت و مخاطبان معدودی که معلوم نیست نوشته‌هایت را می‌خوانند یا نه.

دوباره تصمیم گرفته‌ایم که میان انبوه کارهای روزانه و دغدغه‌های شخصی و کاری جایی را هم برای یادبان باز کنیم تا دوباره شاد و شنگول بشود. امروز از افروز پرسیدم هدف ما چیست؟! و هدف‌هایمان را یادآوری کرد. کسخل نشده‌ام. راستش مدت‌هاست درگیر یک زندگی روزمره‌ی کارمندی شده‌ام که اهدافم را فراموش کرده‌ام. شاید هم فراموش نکرده‌ام و در لحظه و برای مدت کوتاهی فراموش کرده‌ام. اما یکی از نیازهای اساسی زندگی‌ام این است که از چند انسان موفق تاریخ و جهان بپرسم که چند بار در زندگی‌شان ریده‌اند و ناامید شده‌اند و حال و حوصله نداشته‌اند که موفق باشند؟! کاش جوابی که می‌دادند این بودند :سالی چند بار! اما دروغ است. انسان‌های موفق شاید پنچر شوند، اما ناامید نمی‌شوند.

از «تاجیک» هم باید بنویسم که چه کتابی‌ست. ویژ‌گی‌های خوب و بدش و دلیل این که با نشرچکه صحبت کرده‌ام تا چند جلد از این کتاب را خودم شخصا بفروشم.

چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد که ته این یادداشت اضافه کنم. همین‌ها فعلا. باید خودم را عادت بدهم به دوباره نقد نوشتن. به معرفی کتاب‌های خوب و هشدار از خواندن کتاب‌های درپیت و دوزاری که نویسنده‌اش فقط برای دو میلیون حق‌التالیف ساعت‌ها تایپ کرده و نه هیچ‌چیز دیگر.

حالا می‌فهمم چقدر بعد از یک غروب دلگیر، روشنایی چراغ کوچک تو می‌چسبید. کجای این تاریکی‌ها نشسته‌ای؟ اصلا هستی؟

*تاجیک، حمید حاجی میرزایی، نشر چکه

 

برای خرید این کتاب می‌توانید به ایمیل havijebanafsh@gmail.com ایمیل بزنید یا به تلگرام Havijebanafsh مسج بدهید. هزینه‌ی پست کتاب به عهده‌ی خودتان است.