عصر شنبه، همان هفته. به کلیسای سنت پاتریک رفتم. توی تاریکی جایگاه اعتراف، زانو زدم. از لابهلای میلهها، صورت پدر اوماهونی را میدیدم. مانده بودم که صدایم را تغییر بدهم یا نه. اما مثل همیشه فهمیدم فکر خوبی نیست. حتما مرا میشناخت. اما چه اهمیتی داشت؟ چیزی غیرعادی نداشتم. گناهی غیرعادی نداشتم. آن روزها، اشتباهاتی که از ما سر میزد، کوچک بود، ناچیز بود. انگار همه را از خودم میبافم. با همان کلماتی شروع کردم که از کودکی یاد گرفته بدوم.
«پدر برایم طلب بخشش کنید چون گناهکارم. از آخرین اعترافم دو هفته میگذرد.»
گفت: «بله، پسرم؟»
آهی کشید و منتظر شد.
همیشه بهترین کار این بود که اول بدترینها را بگویم.
«پدر، من کمی از شربت محراب را نوشیدم.»
«باز هم؟ این کار هم سرقت است و هم توهین به مقدسات.»
«بله، پدر. میدانم. ببخشید پدر.»
«این من نیستم که باید از او طلب بخشش کنی.»
«نه، پدر.»
«باز هم این کار را میکنی؟»
«نه، پدر. از پدرم هم چند تا سیگار کش رفتم.»
«و کشیدی؟»
«بله، پدر. و سیگارهای پدر یک نفر دیگر را همین طور. حسرت چیزهای دیگران را هم میخورم. پولشان را پدر. روی مردم هم اسمهای ظالمانه میگذارم و ...»
«باز هم این کار را میکنی؟ چه نوع اسمهایی؟»
«صورت ماهی، پدر.»
«صورتماهی؟»
صدای آرام نخودی خندیدنش را شنیدم.
«بله،پدر.»
«وحشتناک است. دیگر چه؟»
«مردمی را که ناراحت بودهاند، مسخره کردهام.»
«این یعنی ضعف در نوعدوستی و درد و رنج در پی دارد.»
«بله، پدر.»
«آیا تصمیم داری راهت را عوض کنی، پسرم؟»
«بله، پدر.»
«چیز دیگری هم هست؟»
دندانهایم را به هم فشردم. به نورین، خواهر بزرگتر گئوردی فکر کردم. شانزده ساله بود، با همان حال و هوای شانزده سالگی. خوشگل بود. پدر منتظر بود. آه کشید.
تکرار کرد: «چیز دیگری هم هست؟ یادت باشد که خداوند بر همه چیز آگاه است.»
«پدر، من فکرهای زشتی کردهام.»
«الان هم میکنی؟»
«بله، پدر.»
«مطابق آن افکار، عملی هم از تو سر زده؟»
«چی پدر؟ اوه، نه پدر.»
«بسیار خوب. حالا باز هم چیزی مانده؟»
«نه، پدر.»
«آیا برای گناهانت غمگینی؟»
مکث کردم و به فکر فرو رفتم. لحظهای به مزه تلخ و وسوسهانگیز سیگار فکر کردم. به نورین فکر کردم که تابستان قبل توی باغ پشتی خانهی گئوردی دراز کشیده بود.
کشیش دوباره گفت: «غمگینی؟»
«بله، پدر. بینهایت پدر.»
دستش را دیدم که روی صورتش کشید و برایم طلب آمرزش کرد.
گفت: «گناهانت بخشیده شد. پنج بار نام مریم مقدس و عسی مسیح را صدا کن تا مشکلت را حل کنند و خوب شوی.»
«بله، پدر. صدا میکنم.»
«و دست به شربت محراب نزن.»
«بله، پدر.»
«و به سیگارهای پدرت.»
«بله، پدر.»
«حالا با آرامش و عشق برو و در خدمت خداوند باش.»
از جایگاه اعتراف بیرون رفتم و قدم به فضای نیمه روشن کلیسا گذاشتم. در برابر نردههای محراب زانو زدم و توبه کردم. پچ پچ اعترافکنندهی بغلی من، به دیوارها میخورد و آرام برمیگشت.
در آخر گفتم: «و ما را از شیطان دور کن.» و با عجله توی شب دویدم. احساس کردم به سبکبالی هوا شدهام. گئوردی هم که تازه اعتراف کرده بود، بیرون منتظرم بود. یک جفت سیگار روشن کرد و ستونهای بلند دود را توی هوا فرستادیم.
گفت: «مقدس بودن احساس باشکوهی است. نه؟»
گفتم: «بله.» دستهایم را به طرف آسمان بلند کردم.
«خدایا شکرت!»
خندیدیم و تند راه رفتیم و مرتب به یکدیگر مشت زدیم و سیگار به لب، توی خیابان مشغول کشتی گرفتن شدیم. چند نفر از بین ساختمان خانهها بیرون آمدند که نزدیک بود صاف به ما بخورند.
«بچهها نفهم. هیچ معلوم هست چه غلطی میکنید؟»
گئوردی گفت: «گورت را گم کن.»
گفتم: «بله، بزن به چاک، صورت ماهی.»
و ما دویدیم و او ما را دنبال کرد اما نتوانست به ما برسد. از وسط میدان گذشتیم و ایستادیم و فریاد کشیدیم و فریاد کشیدیم: «صورتماهی! صورتماهی! ها ها ها ها!»
دستم را روی دهانم کوبیدم.
«گفته بودم دیگر این را نمیگویم. گفته بودم دیگر سیکار نمیکشم.»
گئوری گفت: «من هم گفتم. همه میگویند.»
به همدیگر خندیدیم.
گفتم: «هفتهی بعد باز میرویم اعتراف میکنیم.»
گئوری گفت: «بله، و بعد واقعا تغییر میکنیم.»
فریاد زدیم: «صورتماهی! صورتماهی! صورتماهی!»
بعد آرام گرفتیم و راه رفتیم و گئوردی چیز جدیدی را که دربارهی استفان رز فهمیده بود، به من گفت.
*گِل، دیوید آلموند، نشر آفرینگان