زندگی روی یک نیمکت چوبی


photo by : John Gutmann

+ کفش های واکس زده، شلوار اتو کشیده، موهای روغن زده،دست به سینه نشستن و به جایی خیره شدن. باید انتظاری را تجربه کرده باشد این مرد، باید صبور باشد. زیاد صبور باشد. لابد نشسته است و هر چند دقیقه یک بار به ساعت مچی اش نگاه می کند که :" چرا نیامد؟" کاش آمده باشد، کاش زندگی ای که بعد از این عکس جریان دارد، صحنه ای باشد که مرد با خنده ای بلند می شود، کت اش را مرتب می کند، پاچه های شلوارش را روی کفش هایش تنظیم می کند، با کف دست تار موهای بهم ربخته را مرتب می کند، با وقار و غرور قدم بر می دارد تا در آغوش بگیرد.

هوففف

سعدی

صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر

ببینم که دست من چوکمر در میان توست

twins

در دوردست

photo by : John Gutmann

سعدی

جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایع است...

رابطه پیچیده

-روث: ازدواج کردی؟

+ نویسنده : نه.

- روث : همجنس بازی؟
+
نویسنده : نه.

- روث:  پس یعنی دوست دختر داری؟
+
نویسنده:  یه چیزی بیشتر از این حرف ها.

- روث:  شریک زندگی داری؟
+
نویسنده:  یه چیزی کمتر از این حرف ها! نمی دونم، چهل هزار سال از پیدایش زبان بدست انسان می گذره و هنوز هیچ واژه ای برای توضیح رابطه ای که من دارم بوجود نیومده!

 

از فیلم نویسنده در سایه (The Ghost Writer) – محصول ۲۰۱۰- کارگردان: رومن پولانسکی
بازیگران : اولویا ویلیامز (روث) ، ایوان مک گرگور (نویسنده)

King of a big cheese

illustrated by : Ilgar Rahimi

اندی و معجزاتش

مامان هر بار که به یکی از همسایه ها توی راه پله ها بر می خورد و سلام علیک می کند، یا وقتی که می رود روی پشت بام لباس پهن کند یا شارژ ساختمان را بدهد، یک بچه می زند زیر بغلش و خوش و خرم و خندان همین طور که ساختمان را می گذارد روی سرش و با بچه هه حرف می زند، می آید و به بچه هه می گوید که در بزند و من را غافلگیر کند مثلا؛ و بچه هه با دست ناتوانش در می زند و صدای ریز مامان است که در گوشش می گوید:" بگو منم، باز کن! بگو منم!"

بعله! خانه ی ما همیشه یک مهدکودک شخصی بوده و هست و مامان بهترین مربی است که هم زبان نوزادها را می داند هم زبان همه آدم ها در تمام مقاطع سنی. می تواند پای درد و دل های پیرزن چاقی بنشیند که دیابت دارد اما شش تا شش تا شیرینی خامه ای می خورد و می تواند همبازی این نوه ی بی دندان ِ بی اعصاب نماینده ساختمان شود که حتی وقتی نگاهش هم می کنی جیغ می زند و موهای خودش را می کشد.

مامان طبق معمول رفته بود شارژ ساختمان را بدهد که با یک بچه برگشت. یک بچه گوجه ای با بلیز شلوار قرمز و موهای نامرتب و بی اعصاب که اولین واکنشش در برخورد با من جیغ زدن و کشیدن موهایش بود و این مامان بود که با حوصله موهایش را ناز می کرد و می بوسید و بهش می گفت که من لولوخورخوره نیستم و قرار است دوستش باشم و باید به او محبت کنم و رویش را می کرد سمت من و جمله هایی را به ترکی می گفت که من به بچه هه بگویم. مثلا بگویم چه موهای خوشگلی داری و چقدر خوب شد که آمدی. جمله های مامان را به فارسی تکرار می کردم و ناخواسته خیره می شدم به چشم های بچه هه و بچه هه جیغ می زد و مامان می زد به شانه ام که نگاهش نکنم. جای نگاه کردن بروم برایش یکی دو تا از عروسک هایم را بیاورم که مهربان تر جلوه کنم.

مامان با بچه ها جوری عجیبی حرف می زند، جوری که بچه ها نگاهش می کنند و چیزی نمی گویند. بچه ها بغل مامان آرام اند. هرچقدر هم وحشی باشند، آرام اند. نه جیغ می زنند، نه شلوغ کاری می کنند. مثل همین بچه ی گوجه ای که دلش می خواست توی صورتم چنگ بیندازد و وقتی جا خالی می دادم جیغ می زد اما می توانست آرام و متین بنشیند و برنج پاک کردن مامان را تماشا کند و مامان که خوشحال و خندان برایش توضیح می داد این دانه هایی که زیر دستش هستند برنج اند، برنج های نپخته ای که اول پاک می شوند، بعد پخته و بعد قرار است با هم بخوریم، وااااااای، به به، چه خوشمزه! و بچه هه آب دهانش را قورت می داد و لال نگاهش می کرد و کافی بود ببیند که من دارم نگاهش می کنم جیغ می زد و به موهای خودش چنگ می زد.

بعد هم که مامان و بچه هه دوست های صمیمی شدند، دستور صادر شد که همین طور ننشینم و نگاهشان کنم. بهتر است بروم یک آهنگ شادی بگذارم که این مهمان قرمز ما به وجد بیاید. و از آنجا که تجربه های قبلی به من ثابت کرده اند که اندی نیروی عجیبی در شگفت زده کردن بچه ها دارد، حنای اندی را گذاشتم و درست با شروع آهنگ بود که معجزه اتفاق افتاد. معجزه ای که شوق مامان را صد برابر کرده بود و من را یک دیو مهربان. بچه ی گوجه ای در حالی که چپ و راست راه می رفت و در تلاش بود که تعادلش را حفظ کند و زمین نخورد از آن اتاق خودش را به من رساند و در حالی که دست هایش را تا آخر باز کرده بود، پای پاهایم ایستاده بود که بغلش کنم.

کسی خبری از گربه های خانه ی ما بیاورد*

illustrated by : Ilgar Rahimi

* عنوان یکی از داستان های افروز ارزه گر

نت هایی برای بلبل چوبی

ارسالی از لیلای احمدی عزیز

مرا به خاطرت نگه دار

دست های سرد، دماغ قرمز

...و سرانجام پاییز، به یک اتاق نه متری در آخرین طبقه ی یک آپارتمان سبز رسید...

من هیچ وقت دلتنگی ها و دلخوری هایم را به زبان نمی آورم. وقت دلتنگی و دلخوری لال می شوم. دلم می خواهد هر طور شده خودم را به اتاقم برسانم و کتاب هایم. بروم توی اتاقم گم شوم. بمیرم. چشمم کسی را نبیند. گوش هایم چیزی را نشنود. مجبور نباشم کلمه ای را در دهانم بچرخانم. حرف بزنم. گاهی باید بیایم پای اینترنت و آنقدر گودر را بالا پایین کنم و وبلاگ بخوانم تا "خودم" یادم برود.

اگر لال نبود، باید قبل از این که ساچمه های دلخوری و دلتنگی را قل می دادم توی دلم، به تو می گفتم که چقدر توی ذهنم ماند که از سر میز ناهار بلند شدی و رفتی دستشویی، چقدر توی دلم ماند که وقت چای خوردن س م س جواب می دادی و مردمک هایت می چرخید روی صفحه موبایلت. باید به پری می گفتم که کلمه "بدهکار" مثل میخی فرو رفت توی مغزم، دلم. باید به رامداد می گفتم که از آن باری که توانایی هایم را به سخره گرفت و گفت یک معمار باید نرم افزار بلد باشد نه خط کشیدن، چقدر از او متنفر شدم. باید به میم می گفتم که دوستی ما یک جایی در نمایشگاه مطبوعات فرو ریخت و از هم پاشید و دیگر درست نشد. باید به آنجلینا می گفتم که از همان تلفن اول یکی از پایه های دوستی را برداشته بود، باید به گلک می گفتم که قهر کوتاه ما بعد از 13سال دوستی همه ش به خاطر بی جواب گذاشتن یک س م س ضروری بود. باید به دخترک همان روز اول می فهماندم که سرک کشیدن توی کامپیوتر شخصی یک نفر اصلا کار درستی نیست چون مجبورش می کنی به ازای هر قدمی که به سویش برمی داری، عقب نشینی کند. باید به جوجه می گفتم که از وقتی فهمیدم خودش نیست دیگر دوستش نداشتم، باید به نگ و دلی می گفتم که من تمام مدت نقش بازی می کردم، نقش یک آدم صبور و با جنبه و با ظرفیت را که می تواند در مقابل شوخی ها و متلک هایشان لبخند بزند و آن ها را به دل نگیرد، باید به آنها می گفتم که من آدم کم ظرفیتی هستم، بی جنبه ام، و حالا آجر آجر این دیوار چینی که بین خودمان ساخته ام، همان متلک ها و شوخی هایشان است که من را برای همیشه از آنها دور کرد.

بزرگ ترین ضعف من همین به زبان نیاوردن پیش پاافتاده ترین هاست، پیش پاافتاده ترین هایی که مهم اند، آنقدر مهم که توی ذهنم می مانند، میخ می زنند به دیوار دلم.

افروز می گفت نباید به کسی شکایت کرد، می گفت اگر قرار باشد کسی چیزی را بفهمد خودش می فهمد، لازم به توضیح ما نیست که بهشان بگویی از فلان چیز ناراحت شده ای.اگر هم قرار باشد نفهمد، هر چقدر هم برایش توضیح بدهی هیچ فایده ای ندارد.  

وسط این غر زدن ها لیلای احمدی یک شعر خوب برایم فرستاده، با دوتا آهنگ خوب تر:

زیبا

کنار حوصله ام بنشین

بنشین مرا به شط غزل بنشان

بنشان مرا به منظره ی عشق

بنشان مرا به منظره ی باران

بنشان مرا به منظره ی رویش

من سبز می شوم

 

ستاره های کلامت را

در لحظه های ساکت عاشق

بر من ببار

بر من ببار تا که برویم بهاروار

چشم از تو بود و عشق

بچرخانم

بر حول این مدار

هوای خوب دوستی!

آن پرنده ی کوچکی که دارد فرود می آید تا به جمع دوستانش بپیوندد...

آن پرنده ی کوچک منم!

illustrated by : Ilgar Rahimi

من همیشه از "نفرت داشتن" می ترسیدم.

می ترسیدم از کسی بدم بیاد، ازش نفرت داشته باشم.

دلم می خواستم آدم ها رو ، هر چند کم، هر چند ناچیز، دوست داشته باشم.

وضع ِ بد و ترسناکیه "نفرت داشتن"، حتی تو دوره ای قرار گرفتن که از همه چیز و همه کس نفرت داشته باشی. اسمش "سیری" از زندگی نیست. اسمش "نفرت داشتن" با دلیل یا بی دلیله.

این روزها تند تند از آدم ها نفرت پیدا می کنم؛ با کوچک ترین و پیش پا افتاده ترین بهانه ها و دلیل ها!

تسکین

پماد مالیدن به کمر بابا:

لمس ِ کمر ِ یک مرد برای اولین بار


+ آدم بعضی از چیزها را می داند، به بعضی بدیهیات یقین دارد، مثلا این که بدن یک مرد با زن زمین تا آسمان فرق دارد، اما این که سرانگشت هایت یک پوست پر مو را لمس کند، تو را به کودکی تبدیل می کند که برای اولین بار است جنسیت خودش را کشف می کند، تفاوت خودش را با غیرهمجنس هایش.

تسکین دادن یک درد همراه با حس ناخوشایندی که دلت می خواهد زود تمام شود. نمی دانم چرا وقت پماد مالیدن نمی توانستم با پر مو بودن کمر بابا کنار بیایم. شبیه یک بیمار اتیسمی شده بودم که خیال می کردم رد انگشت هایم روی کمرش می ماند و رد تمام رشته موهای باریک و سیاه، روی سرانگشت هایم و صدای ناله ای که توی گوشم می پیچد:" آرام تر!" به خال ها نگاه می کردم. به برجستگی چربی ها و گودی کمر. تا به حال کمر بابا را این همه از نزدیک تماشا نکرده بودم، این همه واقعی.

یک دفتر دارم که تویش اولین چیزها را می نویسم، اولین تجربه ها را. شاید خیلی مسخره باشد که لمس کمر یک مرد، جز اولین تجربه هایم باشد، آن هم در بیست و دو سالگی.

چیزهای زیادی هست برای نوشتن، فکرهایی که باید بلندبلند به زبان آورده شوند. روزهایی دور به این فکرها احتیاج پیدا خواهم کرد.

00:00

illustrated by : Ilgar Rahimi

حس خوب ِ پوشیدن یک شلوار جیب دار، پر از خرس های خوشحال و خندان

Just kill me with these words

سعدی

از روی شما صبر نه صبر است که زهر است

وز دست شما زهر نه زهر است که حلواست


سعدی

دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد؟

از بار خدا به ز تو حاجت نتوان خواست


فردا روز بهتری باید باشه...

In a Red world with white pompons

illustrated by : Ilgar Rahimi

سعدی

هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را

هیچ مشاطه نیاراید ازین خوبترت



+یک نفر چقدر باید آدم را دوست داشته باشد که همچین بیتی در وصف ت بگوید.

افروزماهی

illustrated by : Ilgar Rahimi

سعدی

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

? Is it rainy today


illustrated by : Ilgar Rahimi

این روزها بازار انواع صفحه های فیس بوکی داغ است و یکی از خوبی های این صفحه ها این است که حس " شعرخوانی" آدم را بر می انگیزد. حس های فراموش شده ی یک آدم ِ از برق کشیده ی بی حال ِ این روزها را که من باشم. صفحه "سعدی" ست که من را ترغیب می کند به "سعدی خوانی".

دیشب برای اولین بار بود که شبیه آدمیزاد نشستم به خواندن غزلیات سعدی. شعرها را می خواندم و یادم می آمد چقدر وقت هدر شده داشته ام. شعرها را می خواندم و یکی یکی حسرت های زندگی ام یادم می آمد. شعرها را می خواندم و مخلوطی از حس های مختلف در من زنده می شد: بغض، اندوه، حسرت، دلتنگی، دوست داشتن...

خوب است که همچین صفحاتی باشند و آدم را به این کارهای فرهنگی ترغیب و تشویق کنند و یک "حسرت" بزرگ را توی دل آدم بیندازد که مثلا چرا تا به حال نرفته بودم سراغ سعدی؟ چرا من این همه به کتابخانه ی خودم هم حتی بی اعتنا هستم؟ چرا این همه فرصت را راحت از دست می دهم.

این روزها بیشتر از هر وقت دیگری دلم می خواست یک دختر دبیرستانی بودم، سوم دبیرستان، با صورت پف کرده و مانتوی گل گشاد و ابروهای پهن و ذهنی که می خواست "تغییر دهد"، که تغییر دهد! ربط این دلتنگی را هم با غزلیات سعدی نمی دانم، اما حتما به هم ربط دارند، حتما!


جمله ها که کوتاه شوند،

مطمئن باش که چیزی برای همیشه تغییر کرده است.

دلم پاستا می خواهد

و دست زیر چانه

پای حرف های کسی بنشینم که دلش بخواهد برایم حرف بزند

سعدی

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی

من ِ بعد از این

می خواهم سفر کنم. می خواهم داستان های تازه بنویسم. شهرهایی هست که می خواهم ببینم( دست ِ کم فکرش را می کنم.). صداهایی هست که می خواهم بشنوم، عطرها، مزه ها، رنگ هایی که می خواهم کشف کنم. دلم می خواهد بزرگ شدن بچه هایم را به خاطر بسپارم و پیری خودم را جشن بگیرم. روی تمام زمین های جهان خانه کنم و زیر تمام آسمان های عالم بخوابم. شاید هم هیچ کاری نکنم. هیچ کجا نروم و هیچ اتفاقی نیفتد. مهم نیست. کافی ست که دوباره خواب های خوش ببینم. دوباره نقشه بکشم _ نقشه های واهی _ دوباره به خودم بگویم بزک نمیر بهار می آد. قلبم بتپد و از سر شروع کنم. ده ها تصویر از خودم پیش ِ چشم هایم جان می گیرد: صورت های موجودی در آینده، کسی پیشاپیش من، جلوتر از من روی خط ِ زمان. من ِ ممکن. من ِ بعد از این.

* دو دنیا، گلی ترقی

گرسنگی

گرسنه ام.

انواع غذاها را مجسم می کنم، انواع میوه ها، شیرینی ها، ترشی ها. شکمم به قار و قور می افتد. شکمم زنده است. شکمم خوشبخت است.


*دو دنیا، گلی ترقی

وحشت

photo by :Pedro Luis Raota

خسته ام و خستگی ِ خوبی آدمی را دارم که از کویری خاموش، پر از فراز و نشیب، گذر کرده و به سایه امن درختی کهن و جویباری بازیگوش رسیده است. می دانم که این سرخوشی ِ دلپذیر اتفاقی موقتی ست. مگر می شود یک عمر راست راست راه رفت و معلق نشد؟ مگر می شود به زندگی کلک زد و قسر در رفت؟ فعلا سبکبار و هشیارم و به این "فعلا"، این زمان ِ نامعین ِ محدود، دو دستی چسبیده ام. فهمیده ام که می توان مرد و از نو متولد شد، می توان اردنگ خورد و ته چاه افتاد و به دستی، ریسمانی، امیدکی آویزان شد و بیرون آمد.

* دو دنیا، گلی ترقی

Friendship

real friends

photo by :Pedro Luis Raota

وای از آن روزی که فرشته ها تبدیل به گرگ شوند.


*دو دنیا، گلی ترقی

مرا به کودکی ام بر گردان

photo by :Pedro Luis Raota

بعضی زخم ها هستند که جوش نمی خورند. مزمن می شوند و با گذشت زمان عمیق تر می شوند.


* دو دنیا، گلی ترقی

Friendship

من جرات نوشتن این حرف ها را ندارم. هیچ وقت جرات نوشتن دردها را نداشتم. اما زیتا دارد. خوش به حال زیتا که حداقل جرات نوشتن دارد. شجاعت دارد.

زندگی آدم را حسود و کینه توز می کند. هزار بلا سر آدم می آورد. دوست ها دشمن می شوند. خواهر برادرها به جان هم می افتند. زن و شوهرها چشم هم را در می آورند. بیشترش هم سر پول!


* دو دنیا، گلی ترقی

تنها، تنها، تنها

photo by :Pedro Luis Raota

مرا به کودکی ام برگردان

بعد از سال ها، دوباره بادبادک ها

پسرک با کاغذهای رنگی و یک لوله ی باریک پلاستیکی آمده بود که برایش بادبادک بسازم. کنار میزم ایستاد و با صدای آرامی گفت :" مامانم بلد نیست." و کاغذها و چسب و قیچی و منگه اش را نشانم داد که همه چیز را خودش آورده است و اصلا لازم نیست که از وسایل خودم استفاده کنم و منتظر ماند که جوابش را بدهم. حواسم به پسرک نبود. نگاهش نمی کردم. حواسم کجا بود؟ ها، زل زده بودم به صفحه فیس بوکم، به بازی دایموند دش، بهش گفتم باید صبر کنم. مامان به ترکی گفت :" مهمانم داریم ها مثلا!"

به پسرک که نگاه کردم، توی چشم هایش دو تا تیله داشت واقعا. دو تا تیله ای که برق می زد. از فرط شادی بود یا نگرانی یا چه، نمی دانم. اگر این مردمک های تیله ای را که من از آنها حرف می زنم، تا به حال ندیده اید، کافی ست توی چشم های یک پسر نگاه کنید، یک پسر هر چند ساله، آن وقت تیله های مشکی را می بینید که چه طور برق می زنند، مثل همین پسرک کلاس اولی، مثل چشم های سنجابه که یک جایی توی پستوهای ذهن من هک شده، که مدام نگاهم می کند انگار، که نقطه های نورش تکان می خورند ، می لرزند مدام...

من و بادبادک ساختن؟ سال هاست که بادباک نساخته بودم. سال ها بود که حتی دیگر کلمه ی بادبادک را توی دهانم نچرخانده بودم. داستان " بادبادک باز" خالد حسینی و گزارش های بادبادکی دوچرخه و شاید یکی دو تصویرگری که بادبادک داشته باشند من را یاد چیزی به نام " بادبادک" می انداختند. چندباری هم که توی ساحل حرف کایت هوا کردن را انداخته بودم، بابا گفته که با این هیکل گنده ام قرار است بدوم و کایت هوا کنم؟ گفته بود کایت خریدن کار مسخره ای ست و قرار نیست ساعت ها توی ساحل بایستیم که کایت هوا کنیم و من دوربین به دست، با حسرتی که خودم هم از آن بی خبر بودم از بادبادک های رنگی شاد بر فراز ساحل عکس می انداختم.

پسرک حرف می زد. از بادبادکش می گفت. برایش گوشواره هم بگذارم. نکند دخترانه اش کنم. خانم معلم شان گفته است برای هر کسی خوشگل تر باشد به همه نشانش می دهد. کاغذهای رنگی اش کافی اند؟ مامانش می گوید همین چند تکه کاغذ و مقوا و چسب بیست هزار تومان شده است. بیست را آنقدر محکم می گوید که تف هایش از جای خالی دندان های افتاده اش می پاشد توی صورتم.

جوابش را نمی دهم. حوصله اش را ندارم. اما مجبورم برایش بادبادک درست کنم. از مامان می پرسم بادبادک را چه طور درست می کنند؟ یادم رفته بادبادک های بچگی مان را چه طور می ساختیم. اصلا اخرین باری که بادبادک بازی کردم کی بود؟ یازده ساله بودم به گمانم. ظهر تابستان بود. با کیسه زباله و دو تکه حصیر و نخ ِ قلاب بافی ِ مامان بادبادک ساخته بودیم، من نه، برادرم. بعد هم ساعت ها روی پشت بام خانه ی جدیدمان بادبادک بازی کرده بودیم. آن وقت ها خوشبخت بودیم که خانه جدید خریده ایم، که آخرین طبقه یک آپارتمان زندگی می کنیم، که پشت بام با تمام بلندی اش برای ماست و ما هر چقدر که دلمان بخواهد می توانیم بادبادک هوا کنیم.

آن روز بادبادک مان آنقدر بالا رفت که یک نقطه ی سیاه کوچک شد. آنقدر بالا رفته بود که به سختی دیده می شد. تمام نخ قرقره را را داده بودیم که آن همه بالا برود. بعد هم با هم تصمیم گرفتیم که بادبادک را رها کنیم که همانجا توی آسمان بماند.

پسرک کلاس اولی هنوز هم حرف می زند. کتاب فارسی اش را آورده که شکل بادبادک را نشانم بدهد که چه طور می شود یک بادبادک درست کرد. کتاب فارسی اش را دوست ندارم. شبیه کتاب های خودمان نیست. خاطره یا شوق یا حسرتی را در دلم زنده نمی کند. همه چیز تصنعی شده. دنیا عوض شده. کتاب ها عوض شده اند. بچه های کلاس اولی هم. پسرک هی حرف می زند و من نشسته ام که برایش بادبادک درست کنم. کتابش را می گیرد دستش که سرپایی مشق بنویسد. چقدر بی مزه و مسخره! مشق هایشان را توی کتاب هایشان می نویسند. هیچ کس هم شوق و ذوق این را ندارد که گوشه کنار دفتر مشق هایش نقاشی بکشد یا برچسب بچسباند یا مهر بارانش کند. بهش می گویم ادا در نیاورد. درست و خوش خط بنویسد. می گوید سر کلاس آنقدر حرف می زند که معلم شان هر روز می بردش پای تخته. می گوید خب چه کار کند وقتی دلش برای دوستش تنگ می شود و او میز اول می نشیند و دوستش میز آخر . دلش می خواهد با او حرف بزند. می گویم :" آدم که نباید از میز اول با میز آخر حرف بزند." همان طور که سرپایی مشق هایش را می نویسد "نچ" بلندی می گوید که :" نه اینطوری نمی شود. می خواستم ببینم می شود سرپایی هم مشق نوشت یا نه."

کم کم یخ ام آب می شود. کم کم آن آدم عبوسی که به زور جواب ذوق و شوق و سوال های یک پسرک کلاس اولی را به زور می دهد تبدیل می شود به آدم ِ خوش ذوقی که دلش می خواهد برای هر مرحله ی کار از خودش نظر بپرسد که دلش می خواهد بادبادک نارنجی اش توپ توپی باشد یا چشم و ابرو داشته باشد؟ گوشواره هایش چقدر باشند؟ این طور باشد یا آن طور.

بعد از مسابقه سوپ خوری و تلفن حرف زدن و ایمیل چک کردن و میوه خوردن، بالاخره خیال پسرک راحت می شود. آن تیله های سیاهی که از آن ها حرف زدم، بیشتر برق می زنند. توی اتاق چند متری می دوم و بادبادک نارنجی با گوشواره های رنگی اش هوا می رود. پسرک با ذوق و شوق نگاهم می کند که بدون پدرش نمی تواند بادبادکش را هوا کند.

چند روز بعدش، خسته که از دانشگاه بر می گردم، یک موجود گامبوی چند سانتی که دندان هایش افتاده، می پرد و دور کمرم را سفت می گیرد و شبیه کوالا پاهایش را حلقه می کند دور ساق پاهایم و آویزانم می شود که بادبادک اش قشنگ ترین بادبادک کلاس شده بوده. بادبادک اش را هم با خودش آورده. برای تعمیر البته. گوشواره هایش به گوشه میز و به دست و پای بچه ها گیر کرده و پاره شده. توی پوست خودش نمی گنجد. لابد در نظرش یک قهرمان هستم، قهرمانی که می تواند قشنگ ترین بادبادک های کلاس شان را بسازد و با این که مهر شروع نشده، هر روز مجبور است گوشه تخته کنار سطل آشغال بایستد و منتظر صدای زنگ باشد، می تواند به همه ی بچه های کلاس شان پز بدهد که قشنگ ترین بادباک را ساخته و با خودش برده. شاید به خاطر همین هاست که یک بوس تفی ِ محکم می گذارد روی صورت خسته ام.

معلم فارسی معقتد به سرنوشت است. می گوید همه این اتفاق ها از پیش ساخته و پرداخته شده و راه فراری نیست. آدم بخصوصی ست و فلسفه خودش را دارد. به نظر او، تمام اتفاق های عالم به هم مربوط است. مثل انعکاس صدا در دهلیزهای لایتناهی تا ابد.


* دو دنیا، گلی ترقی

پدر معتقد بود که الاغ همیشه الاغ می ماند، چه پیر چه جوان.


* دو دنیا، گلی ترقی

مرا به کودکی ام برگردان

photo by :Pedro Luis Raota

بستنی میوه ای پدیده ای جدید است که از فرنگ آمده و بوی دنیای دیگر را می دهد، دنیایی آن طرف مرزها. اولین بار است که بستنی آلبالویی به تهران و سر پل رسیده و مزه این بستنی با تمام مزه هایی که تاکنون چشیده ام فرق دارد. چیزی ست مثل مزه ی اولین عشق، اولین نمره ی بیست، اولین سیگار یواشکی.


* دو دنیا، گلی ترقی

اندوه موج می زند

photo by :Pedro Luis Raota

به آتش افروز و نامزدش نگاه می کنم و از خودم می پرسم که چگونه می شود غریبه ای را دوست داشت و همراه او به سوی سرنوشتی ناشناخته رفت؟ جایی دور، پشت خط نارنجی افق، آینده، با بی نهایت امکان پراکنده و هزار راه پیچ در پیچ، در انتظار من نشسته و انتخاب راه درست به عهده ی خودم است و می ترسم. اگر اشتباه کنم؟


* دو دنیا، گلی ترقی

Mother's White World

photo by :Pedro Luis Raota

واهه آرمن

فریاد زدم

دیگر دوستت ندارم و

دیگر هیچ وقت

برای بازی با اسب بالدار

و تماشای رقص نهنگ ها

به خواب های تو نخواهم آمد

پیش از رفتن به رختخواب

نیم نگاهی به من انداخت و

زیر لب پرسید

هیچ

چند روز است ؟

سنجابه

از تمام دنیا

دلم سنجابه را می خواهد

و مردمک هایش را

گئورگ تومانینان

صبح تو را در فروشگاه دیدم

هلو و زردآلو سوا می کردی

گفتی برای یک مهمان است

تمام روز

در انتظار تلفن بودم

در راستای تقدیر از فیس بوک و بازی های آنلاین

آدمای نخستین که اینترنت نداشتن، وقتی دق مرگ می شدن به چی پناه می بردن؟

بیچاره ها نه فیس بوک داشتن، نه این بازی های بی انتهای دوزاری رو...

دوره زمونه سختی باید می بوده، خیلی هم سخت!

از پست های ویرایش نشده ی همین جوری

یک روزهایی آرزو داشتم تو به جای قهر کردن، با من حرف بزنی.

فکر می کردم تمام درد آدم ها از حرف نزدن شروع می شود.

از بلعیدن دلخوری ها و خستگی ها و گلایه ها.

از سکوت کردن و یکدفعه هوار کشیدن.

خودم را تصور می کردم که صبورم، رو به رویت نشسته ام و به تمام گله ها شکایت ها و دوست نداشتن هایت گوش می دهم، وسط حرفت نمی پرم.

تو را هم تصور می کردم که نشسته ای و به حرف هایم گوش می دهی. با صبوری تمام می گذاری ازت متنفر شوم و دوباره دوستت داشته باشم.

یک روزهایی آرزو داشتم هر چیزی خراب شود و تمام شود و برود جز "حرف زدن". حرف زدن تمام نشود. حرف بزنی و بدانم دردت چیست.

هنوز هم فکر می کنم درد آدم ها از "حرف نزدن" شروع می شود.

از یکدفعه هوار کشیدن. از توضیح ندادن. از بیان نکردن حس ها و خواسته ها. فکرها. آرزوها. کمبودها. شوق ها. نفرت ها.

دچار سکوت شده ام.

سکوتی که من را ذره ذره می بلعد.

سکوت چیز ترسناکی ست. آدم نباید کاری کند که کسی را ساکت کند.

دوست داشتم کسانی که باید،پای حرف هایم می نشستند. شاید از زندگی کمتر دردش می گرفت. شاید.

حال ِ بدیه معلق بودن

خیلی بد

بعد از توهم دماغ ِ کج داشتن!

همه ش فکر می کنم یکی زنگ خونه مون رو می زنه و فرار می کنه

کن فیکون تویی

که رفتارات اصلا قابل پیش بینی نیست....

Never ever

Never forgive you

تب ِ نمی دانم چند درجه

صدای گرفته

صورت پف کرده

سرفه های گاه و بی گاه

حس های خوب

سوار بر مورچه های کارگر

از گوشه کنار زندگی

از پیاده روهای دلم

رد می شوند

از پست های ویرایش نشده ی همین جوری

برای مخاطب خیلی خاص!

هی آقای محترم که نه اسمت را می دانم نه فامیلی ات را

من از شما ممنونم که امروز نه ریش خاکستری داشتید

نه دگمه یقه تان را تا آخر بسته بودید

نه کت شلوار سرمه ای به تن داشتید

نه انگشترهای قلنبه ای تو انگشت هایتان کرده بودید

من راستی راستی از شما ممنونم که این همه عادی و معمولی بودید

که به من شلیل تعارف کردید

و با دست خط خرچنگ قورباغه تان هر چه را بلغور کردم یادداشت کردید.

من از شما ممنونم که اصلا ترسناک نبودید.

ممنونم.

بفهمید نفهمید این سرماخوردگی دارد حالم را بهتر می کند

و من حتم دارم همه ش به خاطر آن موهای نامرتب و چهره ی بی حوصله و ته ریش قهوه ای روشن و خشتک آویزان و شکم برآمده و بزرگ تان است که شما را به یک غول مهربان با یک لباس کرمی رنگ تبدیل می کند.

سلام پاییز ِ دماغوی من!

از اولین نشانه های پاییز:

یک خروار دستمال کاغذی ِ دماغی ِ پراکنده

و دلی که آرزو داره، اما غصه نداره!

کدام ایستگاه ایستاده ام که به روشنی نمی رسم؟

با حرکت قطار، پسربچه هه دوید سمت در خروجی و دماغش را چسابند به شیشه و با هیجان دوستش را صدا زد :" دوباره داریم به روشنی می رسیم."

دلم نمی خواست جای پسربچه هه بودم. اما دلم می خواست به اندازه او از گذشتن از ایستگاه های شلوغ و تونل های تاریک و رسیدن به روشنی ظهر ذوق می کردم. همان اندازه ذوق می کردم و دیگران را هم دعوت می کردم به تماشای روشنی ای که برای همه تکراری و معمولی به نظر می رسد.



+ دلم هیجان ِ رسیدن به روشنایی می خواهد...

سید علی صالحی

مطمئن باش، يقين کن، بايد باورت شود..
قسم میخورم
ما از اين رودِ گِل آلود عبور خواهيم کرد
ما از اين کرانۀ ترسْ خورده خواهيم گذشت
همه چيز، همه چيز، همه چيز درست خواهدشد


تورگوت اویار

یک دست در جیب چپ
دست دیگر
در جیب راست..

این اندوه ِ آشنا،
تصویر پاییز ست


دورهمی پاییزی کتاب افق

سلام آقای پستچی

نامه دارم

بخشی از یک نامه ی الکترونیکی


برایم نوشته :

این پیاله های رنگی را ببین.هرکدامشان را پر از آب کن.لیست آرزوهایت را بیاور.یکی یکی بخوان و فوت کن بهشان.بعد بگذار لب پنجره.سبز خواهند شد.قول میدهم.قول انگشتی...



اینجا را ببین.وقتی فریاد میزنی و گریه میکنی صدایت میرود اینجا.یک خدا اینجا نشسته:

می ترسم.

می ترسم از آمدن یکشنبه. از نشستن روی صندلی و جواب دادن به سوال ها. به سوال هایی که دنیا را دور سرم می چرخانند.

می ترسم خدا این جا را خوانده باشد و دلش گرفته باشد. قهر کرده باشد. رویش را کرده باشد آن طرف:" که من صدایت را نمی شنوم؟ من؟ من؟ من؟"

می ترسم خدا دلش گرفته باشد. وبلاگم را خوانده باشد و گفته باشد:" عجب دختر خری آفریدم!" می ترسم خر ها را خیلی بیشتر از من دوست داشته باشد و یکشنبه ی ترسناک را بیشتر از هر روز دیگر.

می ترسم یکشنبه که می آید پشت در اتاق بایستد و بگوید:" همه چیز با خودت. که من صدایت را نمی شنوم؟ من؟ من ؟ من ؟"

خیلی بد است که چیزی بیشتر از حد معمول برای آدم مهم شود. مهم که شود خواب را از آدم می گیرد، رویا را از آدم می گیرد، امیدواری را می گیرد، شادی را می گیرد. بعد آن وقت خدا پشت در بایستد و شانه هایش را بدهد بالا :" خودت گفتی من نمی شنوم."

می خواهم حرف هایم را پس بگیرم.

می خواهم خدا قهر نکرده باشد. دلش نگرفته باشد. فکر نکند عجب دختر ِ خری آفریده است. فکر نکند اگر کس دیگری را جای من آفریده بود شکرگزارتر بود و عاقل تر و امیدوارتر.

توی کتاب "یادداشت های یک روانپزشک" نوشته بود :" خدا از همه چیز بزرگ تر است. از ترس های ما بزرگ تر است." و من دارم به خدایم فکر می کنم، به خدایی که بزرگ تر از استرس ها و ناامیدی های من است. بزرگ تر از دلتنگی های نصفه شب. بزرگ تر از هق هق های بی دلیلی که از نظر همه احمقانه به نظر می رسد. خدا از آرزوهای من بزرگ تر است. از بی پولی هایم. از نداشته هایم. از داشته هایم. از فکرهایم. از برنامه هایم. از نقشه هایم. از اندوه هایم. از شکایت ها و گله هایم.

خدا از تمام یکشنبه ها هم بزرگ تر است. از تمام سوال های سخت. از تمام اتاق ها. از ساعت هشت، از ساعت پانزده. خدا از تمام جاده های رفته و نرفته هم بزرگ تر است.

پس من چرا دلم می گیرد؟ چرا می ترسم؟ چرا؟

یادم می ماند که خدا از آرزوهای لیست شده ی من هم بزرگ تر است. از توانایی هایی که در سرم می پرورانم. از آنچه که دلم می خواهد باشم و نیستم.

هی خدایی که نشسته ای و دست زیر چانه خریت های این دخترک را تماشا می کنی و چیزی نمی گویی، هی خدایی که از همه چیز و هر کس بزرگ تری، هی خدایی که یکشنبه های تاریک را روشن می کنی و راه های سخت را آسان، هی خدایی که صدایم را می شنوی، دریاب، دریاب، دریاب...


نقطه.تمام

گریه در تاریکی : صدایی که به گوش هیچ خدایی نمی رسد...

A storm inside me


illustrated by :Dovile Norkute

روزهای چشمک زن ِ دور

چهارده سالگی

نمی خواهم بزرگ شوم

و کسی این را نمی فهمد.

چهارده سالگی، انگولکی، رنگی، پر از وسوسه های کیف آور، ته روزهای گرم و غبار آلود تابستان نشسته و برای بردن من آمده است. می ترسم و چهار چنگولی به ته مانده ی امن و راحت ِ کودکی می چسبم.

آدم ها شکل سابقشان نیستند و بویی غریب می دهند _ بوی عرق تن و غذای مانده، بوی گوشت و پشم گوسفند. شب های تنبل و بی خیال آن وقت ها ( شیرجه توی تخت ، دمر، با دست و دهان نشسته، خوش) تبدیل به شب هایی داغ و سرگیجه آور شده، پر از پچ پچ های آزار دهنده و خواب های آشفته.

چهارده سالگی مثل سفر به سرزمینی ناشناخته است و قوانین خودش را دارد. دوچرخه سواری در کوچه های خلوت، پابرهنه گشتن توی باغ، پرسه زدن در خیابان های مشکوک و شوخی با خدمتکارهای جوان ِ خانه قدغن شده است.در عوض لباسی دخترانه با آستین های پفی و یقه توری ِ سفید برای خریده اند و در این لباس ناراحت بدن جدیدم را کشف می کنم و با آن غریبه ام.

نمی خواهم بزرگ شوم و کسی این را نمی فهمد.


* دو دنیا، گلی ترقی

Red Circles: Red Mind

illustrated by :Dovile Norkute

مثل اندازه ی خدا

خانم ناز برایم از شیطان و جهنم و از چشم ِ بزرگ و نامرئی خدا که همه جا هست و همه چیزها را می بیند، می گوید و دلم را پر از دلهره های عجیب می کند. نگاه ِ همیشه مراقب ِ خدا را، نه تنها توی تاریک ترین کنج باغ و صندوق خانه، بلکه توی فکرهای پنهانی و خواب هایم حس می کنم و می ترسم. زیر دوش از خجالت به خودم می پیچم و نمی دانم چگونه بدن برهنه ام را از آن چشم بزرگ پنهان کنم. خانم ناز برایم از گناه می گوید و گناه حسی تاریک و تلخ است. یک جور دل آشوبه و لرزش روده هاست، مثل بیدار شدن در نیمه شب وقتی بزرگ تر ها خوابند، یا نگاه کردن به ماه و آسمان و فکر کردن به چیزهای غیر قابل تصور، مثل مردن، مثل ابتدای دنیا، مثل اندازه ی خدا. بعد، برایم از جن و پری و شیطان می گوید، از ارواح کوچک و بدجنسی که توی اتاق ها می لولند و چیزها را قایم می کنند و برای آدم ها پشت ِ پا می گیرند. بعضی شب ها، قصه ی کربلا را با آب و تاب برای من و حسن آقا، که پشت در نشسته، تعریف می کند و هر دوی ما از ته دل زار می زنیم. اما خانم ناز خودش هیچ وقت گریه نمی کند. اگر هم بکند، به خاطر چیز دیگری است.


* دو دنیا، گلی ترقی

Cut



illustrated by :Dovile Norkute

اولین قصه هایی که می نویسم چرک نویس هایی آشفته و ناتمامند. اما آرام آرام، مثل گیاه های رونده، از دیوارک های ذهنم بالا می خزند و کنج و کنار ِ سرم را می پوشانند. هر بار که داستانی را از نو بازنویسی می کنم، کامل تر و بهتر می شود و قدمی رو به جلو بر می دارم. دلیلی برای برخاستن از خواب پیدا کرده ام و در خلاء دلهره انگیز ِ صبح چراغکی کوچک سوسو می زند.

* دو دنیا، گلی ترقی

صدای اندوهی که گوش تمام ِ جاده ها را کر می کند...

illustrated by : Stefan Zsaitsits

یک روزهایی نوشته بودم :

لبخند

عجیب ترین حادثه ی جهان می شود

وقتی دلتنگی

از سر و کولم

بالا می رود


از آن روزهاست.. از آن روزهای غریب و پوک... از آن روزهای بارانی با آفتاب های کوتاه و پرده های کشیده و موهای شانه نکرده...

بازگشت

جاده

مار بزرگی بود

که یک صبح زود

قبل از این که کسی با خبر شود

مرا بلعید


من موش صحرایی چاقی بودم

که یک صبح زود

دنیا برایش تمام شده بود


جاده ای که مرا بلعیده بود

کرم کوچکی بود

که یک ظهر طولانی

با آروغ بزرگی مرا بالا آورد


من فیل بزرگی بودم

که توی گلوی تمام جاده ها

گیر می کردم


اولین عشق

اولین عشق؟

یادم نمی آید. کی، کجا ؟ ده ها تصویر، مثل عکس های افتاده روی هم، مقابل چشم هایم ظاهر می شوند: پسرهای محله ی محمودیه، راننده های اتوبوس، دوستان مسن و کچل پدر، هنرپیشه های سینما، رهگذری غریبه توی کوچه، موجودات خیالی، نویسندگانی که عکسشان توی روزنامه است. هر روز ِهفته عاشقم و خدا می داند عاشق ِ کی. فرقی هم نمی کند. آقای ساقی، باقی، حسامی؟ اسمش از یادم رفته است. هر که هست از دوستان دایی هاست. هر وقت مهمانی داریم، او را خبر می کنند تا آواز بخواند و سنتور بزند. شبیه آدم های مردنی ست. موهایش ریخته و زیر چشم هایش کبود است. رنگش هم به زردی زردچوبه است. شبیه قهرمان مسلول آخرین رمانی ست که خوانده ام. چشمم که به او می افتد، سرخ می شوم و قلبم می کوبد. ازدور نگاهش می کنم و آه می کشم. مطمئنم که به زودی خواهد مرد و اشک هایم سرازیر می شود. تریاکی ست. تریاکش را گوشه لپش می گذارد و مثل آب نبات می مکد ( می دانم. از بزرگ تر ها شنیده ام." وقت نواختن، سرش عرق می کند و بوی بدنش در اتاق می پیچد. مادر دماغش را می گیرد و اخم می کند و من که از لای در نگاه می کنم و حق ورود ندارم، با خودم می گویم که این خواننده ی غمگین و نوازنده ی تریاکی معشوق ابدی من خواهد بود. بعدها می شنوم که خودش را توی گنجه ی اتاقش حلق آویز کرده است. دلم برایش می سوزد و ته مانده ی خاطره اش هم از ذهنم پاک می شود.


* دو دنیا گلی ترقی

نت هایی برای بلبل چوبی

میلاد و ملیکا


+ از دیروز پنجاه بار این را گوش داده ام، همخوانی کرده ام، لا لا لا لا، قربان صدقه رفته ام و کلا شنگول شده ام...

آخه صدای خنده اش را ببینید چقدر خوشمزه است.

"لازمه یه کاری بکنم، لازمه یه کاری رو فقط به خاطر خودم بکنم."

این رو یکی از شخصیت های توی نمی دونم چه فیلمی عربده می کشه و می گه

من توی اتاقمم. صداشو می شنوم و حفره های تاریک می لرزن...

حفره های تاریک ِ زندگی 

از پست های ویرایش نشده ی همینجوری

توی یکی از سکانس های فیلم " درخت گلابی" اعضای یک خانواده از خاله و عمه و دایی گرفته تا پدر و مادر و نوه های قد و نیم قد دور هم جمع شده اند و میوه های رسیده را از شاخه های درخت جدا می کنند و توی جعبه های چوبی می ریزند. بچه ها چرخ می زنند و هر کسی که از راه می رسد یک گلابی آبدار و بزرگ را بر می دارد و گاز می زند. گلابی ها بزرگ اند. خیلی بزرگ. اندازه ی یک پرتقال تامسون. شاید هم بزرگ تر. جوری بزرگ اند که پسرک دو دستی گلابی را می گیرد و گاز می زند. انگار که بخواهد یک پرتقال را گاز بزند. این که یک گلابی را چه طور توی دستت بگیری و بخوری مهم است. خیلی هم مهم است. چون من با همین چیزهاست که دهانم آب می افتد. که با تماشای این سکانس فیلم ته ذهنم می ماند که دلم گلابی می خواهد و بلند می گویم :" خوش به حالشان."

دیروز که داشتم گلابی می خوردم، ناخواسته یاد همین سکانس فیلم افتادم. گلابی ای که من می خوردم با گلابی های توی فیلم فرق داشت. کوچک بود، اما شیرین و آبدار. مامان می گوید گلابی کیلویی چهار تومن. من گلابی را گاز می زنم و به این جمله فکر می کنم " کیلویی چهار تومن." کلمات ِهمین جمله ی ناقصِ بی فعل مثل مگس هایی دور و برم بال بال می زنند و من به ناخن های پایم نگاه می کنم و به طعم گلابی توی دهانم فکر می کنم. خوشحالم که گلابی ای که من می خورم، مزه ی گلابی می دهد نه چیز دیگر. این روزها اصلا اتفاق عجیبی نیست اگر میوه ها هم مزه شان را از یاد برده باشند. یادم می آید توت فرنگی های نوبرانه را که می خوردم، بزرگ بودند و قرمز. اما به هیچ وجه مزه ی توت فرنگی نمی دادند. مزه ی هیچ چیز نمی دادند. توت فرنگی هایی که زیر دندان های من رفتند، تپل بودند و قرمز. این تنها کاری بود که از دستشان بر می آمد. بعدها شنیدم که میوه های چینی هم وارد بازار شده و این توت فرنگی های قرمز و شیک و خوشگل که توی شکم مان رفته از همان نوع چینی اش بوده، از همان نوع مصنوعی اش.

دیروز خوشحال بودم که گلابی توی دهانم مزه ی گلابی می دهد. با جویدن گلابی کم کم یادم می آمد که گلابی ها چه مزه ای دارند، یادم آمد که من یک گلابی را چه طور می خورم، که بعضی از دانه های ریزش توی دندان های آسیابم می رود و اذیتم می کند، که پوسته ای که دانه های گلابی را در برگرفته بفهمی نفهمی ترش مزه است. بعد همین طور که به ناخن های پایم نگاه می کردم یک حس رضایت از زندگی پیدا کردم. خوشحال بودم که یک بار دیگر مزه ی گلابی ها را تجربه کردم. آدم بعضی وقت ها خیلی چیزهای معمولی زندگی یادش می رود. خیلی چیزهای زیادی معمولی. مزه ی گلابی هم می تواند یکی از همین چیزها باشد و این ها برای من یعنی زندگی. یعنی بیرون کشیدن زندگی از لای کتاب ها و فیلم ها. بعد فکر کردم چقدر چیزهای دیگر توی زندگی ام هست که هنوز تجربه شان نکرده ام، که هیچ وقت تجربه شان نمی کنم، که شاید فراموش کنم یک روزهایی تجربه شان کرده ام، از انواع خوردنی ها و پوشیدنی ها و دیدنی ها و گشتنی ها بگیر تا فکرها و احساسات و خواب ها و هر چیز دیگر.

باز هم جای خوشحالی دارد که زندگی این اجازه را به من می دهد که دوباره مزه ی گلابی را تجربه کنم، یا خیلی چیزهای دیگر را. و خیلی ها هستند که در کنار من، هم زمان و هم قرن و همسال و همجنس من زندگی می کنند که هیچ وقت نمی توانند همین چیزهای خیلی معمولی را تجربه کنند. شرایط جغرافیایی یا اقتصادی یا هر چیز دیگر. شاید همین " کیلویی چهار تومن." تابلوی قرمز بزرگی باشد برای خیلی ها که نه! نمی شود زندگی را در لحظه ی خورده شدن یک گلابی تجربه کرد.

 من به این چیزها زیاد فکر می کنم. به این که چیزهایی که تجربه می کنم چقدر به حقیقت نزدیک اند. به این که مثلا وقتی توت فرنگی یا گلابی ای را توی دهانم مزه مزه می کنم، چقدر دارم طعم واقعی یک میوه را تجربه می کنم. چقدر زندگی صادق است و کلاه نمی گذارد سرم. بعدش به این فکر می کنم که اگر همین امشب یا فردا بمیرم چقدر حسرت را با خودم به گور می برم؟ خیلی حسرت ها. خیلی حسرت های کوچک و بزرگ را. تازه این خوش بینانه ترین حالت ممکن است که آدم حسرت لباسی را داشته باشد یا حسرت خوردن چیزی را یا رفتن به جایی را. آدم هایی هم هستند که حتی شخصی ترین مسائل را هم ممکن است هیچ وقت تجربه نکنند. آدم هایی هستند که بوسیدن یا بوسیده شدن را فقط توی فیلم ها تماشا می کنند، ناز کردن را فقط توی دیگران پیدا کنند و  وقتی چهره ی دیگری از زندگی را در دیگری می بینند تازه یادشان می آید که :" ای داد بیداد.. چقدر "نکرده" ها دارم." نکرده هایی که کوچک اند، ریزند ، کنار دست اند، همپای آدم قدم برمی دارد، اما آدم چشم اش کور است برای دیدنشان، قلبش خاموش است برای لمس کردن شان، یا ناتوان است برای انجام دادنشان.

توی انیمیشن "وال _ای " آدم ها در سفینه ی دیگری زندگی می کنند و مشغول روزمره گی هایشان هستند. زندگی چهره ی دیگری پیدا کرده. آدم ها پشت کامپیوترهایشان نشسته اند و حتی بغل دستی شان را نمی بینند. راه رفتن را از یاد برده اند چون انقدر یک جا نشسته و چاق شده اند که پاهایشان توان ِ تحمل یک حجم سنگین ِ پر گوشت را ندارند، آدم ها غصه نمی خورند که راه رفتن را از یاد برده اند، روی صندلی هایشان لم داده اند و مشغول اند. به زندگی شان مشغول اند. به زندگی ای که هیچ گیاه سبزی ندارد. لبخند زدن به همدیگر ندارد. نگاه کردن ندارد. در این انیمیشن سکانسی هست که ربات ها در اثر سرعت زیاد به صندلی دو تا آدم که یکی شان زن است و یکی شان مرد، می خورند و همین برخورد، باعث می شود که صندلی مرد و زن به هم نزدیک شود و در مرد و زن روی صندلی شان جا به جا شوند و به دنبال آن، خیلی اتفاقی انگشت های مرد به پوست دست زن را لمس کند، یک اتفاق خیلی معمولی که ممکن است برای هر کسی روی کره ی خاکی در هر کجایی بیفتد و آدم ها بدون این که چیزی توی دلشان تکان بخورد از کنارش می گذرند. اما توی انمیشن وال ای، این برخورد اتفاقی، یک "اتفاق" است، با خوردن سرانگشت های مرد به دست زن، مرد نگاهش را از مانتیوتر رو به رویش می دزدد، سرش را می چرخاند و به زن کناری اش نگاه می کند. زن هم نفس اش بند آمده از این اتفاق معلومی. چیزی توی دل هر دوی آن ها تکان خورده. چون هر دو فراموش کرده بودند که چیزی مثل " لمس کردن" وجود دارد، چیزی مثل " حرکت سر انگشت ها روی پوست تن" چیزی مثل " نگاه کردن توی چشم همدیگر." همین اتفاق معمولی ست که آنها را از جهل بزرگ به یک آگاهی دوباره می رساند، مرد لبخند می زند، زن هم، و همین آغاز یک زندگی دوباره است، یک پرش بزرگ از یک فراموشی، رو به دنیایی روشن.

خیلی چیزها در زندگی هستند که آدم باید تجربه شان کند، خیلی چیزها هستند که من دلم می خواهد تجربه شان کنم، خیلی چیزهای بزرگ، خیلی چیزهای کوچک.

چراغ خاموش است. توی تاریکی تق تق می کنم. چشم هایم هم می سوزد. دارم به اخرین جمله ی این پست ِ طولانی شبانه فکر می کنم. فکر می کنم زندگی را باید از لای کتاب ها و عکس ها و فیلم ها و جمله ها بیرون کشید. زندگی را نباید فقط وصف کرد،نباید از توی عکس ها و فیلم ها پیدا کرد. نباید. نباید. این شاید بزرگترین وظیفه ی هر انسانی باشد که باید در حق خودش انجام بدهد، باید تا آنجا که توان دارد، رویاهای کوچک و بزرگ را ، دردها و رنج ها را لمس کرد. باید زندگی را لمس کند. لمس. لمس. شبیه نابینایی که سرانگشت هایش را روی نقطه های برجسته ی خط بریل می کشد و فقط به این طریق است که می تواند بفهمد، می تواند بخواند، می تواند تجربه کند.

نوشتن این فکرها و حرف های بی سر و ته دردی را دوا نمی کنند، چیزی را حل نمی کنند، تغییر نمی دهند. سید علی صالحی توی یکی از شعرهایش می گوید:" برو بخواب علی!/ دنیا/ به این سادگی ها درست نخواهد شد." راست می گوید، نه دنیا به این سادگی ها درست می شود، نه زندگی، نه خود ِ آدمی. پس من چرا این ها را می نویسم و توی وبلاگم می گذارم. خودم هم نمی دانم. بروم بخوابم. از فکرهای خودم خسته ام. این جور وقت ها سرم شبیه آتشفشانی می شود که فوران شدن می خواهد و تنها راه فوران شدن، شاید همین نوشتن باشد.

illustrated by : Stefan Zsaitsits

دست مرا فشرد و گفت : آیا روزگار خوشی نیست؟

و من گفتم : آری؛ اما بازار اندوه هم سخت سرد نیست.


* آرش در قلمرو تردید، نادر ابراهیمی

illustrated by : Stefan Zsaitsits

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب

ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم.

و اندوهی گران به بار آوردیم.

من به مشرق مقدس بازگشتم

و او شاید، با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.

                                          به راستی که ما برای هم آمده بودیم.

                                                                         و ندانستیم.


* آرش در قلمرو تردید، نادر ابراهیمی


wearing night

کهکشان ِ درون

illustrated by : Stefan Zsaitsits

حتی اگر هیچ وقت یه معمار نشم، اما اینو مطمئنم که معماری یکی از درست ترین انتخاب هایی بوده که می تونستم انجام بدم. خوشالم که این کار رو در حق خودم کردم. خوشالم.

_ طوطی! هنوز خسته نشده ای؟

_ نه! من هیچ وقت خسته نخواهم شد!

_ خیال می کنی این آقا به یک پرنده که سرش را گرم کند احتیاج ندارد؟

_ چطور ندارد؟ هر آدمی باید با چیزی خودش را سرگرم کند.

_ طوطی! راستی خیال می کنی که زن، می تواند یک سرگرمی ِ خوب باشد؟

_ آه؛ نه. این کار خیلی زشت است. آدم های عاشق هم که همیشه غمگین هستند. آدم به شادی بیشتر از غم احتیاج دارد.


* آرش در قلمرو تردید، نادر ابراهیمی