نه. این‌جوری نمی‌شه. باید دست به کار شم واقعا.
شاید براتون سوال پیش بیاد که برای یه جفت کفش فقط؟
باید صادقانه بگم، بله، واس یه جفت کفش انگیزه دارم حامله بشم.
شمایی که فکر می‌کنی رد داده‌م و لابد یه چیزی امروز خورده تو سرم.
باید بگم مشکل از من نیست، مشکل از تو و انگیزه‌هاته. آره فدات شم. برو یه کم انگیزه‌هات رو صیقل بده. خدا رو چه دیدی. شاید با همکاری هم به جمعیت دنیا کچلِ قلنبه اضافه کردیم. فصلِ بغل‌های طولانی هم که دیگه از راه رسیده.

 

مجموعه‌ی جدید زارا، برای پسرهای زیر ۳ سال
فوران اشک از دو وَر صورت. به من یه توله بدید لطفا. یه دونه فقط. هشت‌تا نخواستم.

هوادار میکی‌ خان

خدایا! پس من کی حامله می‌شم؟
زر زدم.
کی حال داره بچه بزرگ کنه واقعا؟
ولی حالش رو هم دارم. به شرطی که بزرگ‌تر شد قورتم نده. باید بفهمه من مادرشم و نباید قورتم بده.

 

از مجموعه‌ی جدید زارا برای دختربچه‌های زیر ۳ سال.
چراغ‌ها رو خاموش می‌کنم سینه بزنیم با هم.

چه می‌شد دست‌های جادویی دنیا من را برمی‌داشت و می‌گذاشت یک جایی وسط مهره‌های شورانگیز مارک جیکوبز؟
آن وقت زندگی‌ام چه شکلی می‌شد؟

امروز یکی دیگر از موفقیت‌های نقلی‌ام رقم خورد.
با این حساب چه می‌شود که دستمال کاغذی‌های اشکی، کنار لبتابم گوله می‌شوند؟

 

به زیبایی‌های امروز روان‌نویس بنفش و پیاده‌روی در هوای خنک اول پاییز و بلوار همیشه تازه‌ی کشاورز را هم باید اضافه کنم.
راستی باید یک قصه‌ی دو دقیقه‌ای از بلوار کشاورز برایتان تعریف کنم...

به خنده‌های خرکی من نگاه نکن، هر بار که می‌گویی: «همینگوی منی.» تن و بدن همه‌ی نویسنده‌ها را توی گور می‌لرزانی.

دارم داستانی را می‌خوانم و ویرایش می‌کنم که یک دختر نه ساله رابطه‌اش با مادرش را روایت می‌کند.
باید صادقانه بنویسم که وقت خواندن کتاب‌هایی که محور اصلی داستان، رابطه‌ی شخصیت اصلی با پدر یا مادرش است، نفسم را بند می‌آورد. 
این جزییات، این مکث‌ها و تامل‌های طولانی روی جزییات رابطه که منجر به نوشتن یک داستان شده، قلبم را از حرکت بازمی‌دارد و من را غرق در تعامل‌ها می‌کند. تعامل‌های روزمره‌ای که هویت و شخصیت و تمام اخلاق و رفتار ما را شکل داده‌اند و راه فراری نداریم از آن‌چه هستیم و از آن‌چه نمی‌خواهیم باشیم.

جایی در داستان نوشته: «کوچک‌تر که بودم، مامانم قشنگ‌ترین زن دنیا بود. این را بقیه هم می‌گفتند. زنی که موهای خیلی بلند و طلایی داشت و همیشه خیلی شاد و سرحال بود. اگر اشتباه نکنم، دست کم نصف روز را می‌خندید و لبخند از لب‌هایش دور نمی‌شد.»

مدت‌هاست به این نتیجه رسیده‌ام که یکی از نیازهای اولیه و انکار نشدنی بشر این است که مادرش تا ابد، زیبا و جوان و شاد بماند. تا ابد...

ملایم‌ترین عطر یک گل کاکتوس، و سایه‌ی گریزان یک پری‌جغد بود. نمی‌دانستیم چطور تعبیرش کنیم. در فکرهایمان سعی می‌کردیم او را مثل پروانه به تکه‌ای چوب‌پنبه سنجاق کنیم، اما سنجاق فقط از بدنش رد می‌شد و او به دوردست‌ها پرواز می‌کرد.

 

«دختر ستاره‌ای»، جری اسپینلی، نشر ایران‌بان

می‌خندید، وقتی هیچ مایه‌ی خنده‌ای وجود نداشت.
می‌رقصید، وقتی هیچ موسیقی‌ای شنیده نمی‌شد.

 

«دختر ستاره‌ای»، جری اسپینلی، نشر ایران‌بان

این قسمت: سولاخ!

حالا که دور هم نشسته‌ایم، خاطره‌ای تعریف کنم در راستای حسادت دوستان:
چند روز پیش دوستی لاله‌ی گوشم را گرفت توی دستش: «خوش به حالت چه سوراخ کوچیکی! سوراخ تو خوبه! سوراخ من رو ببین!»
و در پی دغدغه‌‌ای که داشت، سوراخ قبلی گوشش را بخیه زد و یک سوراخ نو در لاله‌ی گوشش ایجاد کرد.
نتیجه‌ی اخلاقی این قسمت از کلید اسرار:
بعضی‌ها نه تنها به سوراخ‌های کاربردی‌تان، بلکه به سوراخ‌های کیپ شده‌تان هم حسادت می‌کنند.

«فرآیند فرسایش مغز» یا «علائم یک مغز گوزیده چیست؟»

بیماری وسواس هم در من به این شکل است که یک کتاب را بیش از سه بار ویرایش می‌کنم.

بعد از یک ماه جان کندن، یک ویرایش تخمی را به پایان رساندم و احساس می‌کنم یک کوه سنگین از روی دوشم برداشته شده.
البته می‌دانم که اهل ادب و فرهنگ از واژه‌های درخشانی چون «تخمی» استفاده نمی‌کنند. اما از آن‌جا که من نه اهل فرهنگ‌ام، نه ادب، خرده نگیرید دوستان که خرده‌گرفتن گه‌خوری اضافه است.
از خوشی می‌توانم بروم لب پنجره و با شلوارک زانوانداخته‌ی زرد و موهای جودی‌ابوتی وز شده و ریخت و قیافه‌ی چهار روز حمام نرفته، بزنم زیر آواز و بانگ «سپاسگزارم، سپاسگزارم» در کنم.
درست است که سه تا کار دیگر در دست دارم. اما اگر بدانید که این ماتحت من از نشستن پای این ویرایش چه زخم‌ها برخودش دیده.
خلاصه که کاش یک بستنی دومینوی شیرشکلاتی هم داشتم برای خوردن و ماچا دم دستم بود تا یک نفس بوسم می‌کرد و این خوشی کامل می‌شد.

ای چراغ هر بهانه
از تو روشن
از تو روشن...

ـ از گوگوش شنیدن‌ها

مفهوم دگرگونی

و هر شب، وقتی ماه از پنجره به اتاقم سرک می‌کشید، در رختخواب که دراز می‌کشیدم، به او فکر می‌کردم. می‌توانستم پشت پنجره‌ای را پایین بکشم تا اتاق را تاریک‌تر کنم و راحت‌تر بخوابم، اما هیچ‌وقت این کار را نمی‌کردم. در آن ساعت مهتاب، مفهوم دگرگونی امور را می‌آموختم. حسی را که مهتاب به من می‌داد دوست داشتم. انگار نقطه‌ی مقابل روز نبود؛ اما لایه‌ی زیر آن، جنبه‌ی محرمانه‌اش* که وقتی آنطور باورنکردنی و بی‌نظیر، مثل گربه‌ی سیاهی که از برهوت می‌آید، روی ملافه‌‌ی سفیدم می‌ریخت، چیز دیگری بود.

 

«دختر ستاره‌ای»، جری اسپینلی، نشر ایران‌بان

یک روز صبح باران تندی می‌بارید. باران درست موقع کلاس ژیمناستیک او شروع شد. معلم به همه گفت به کلاس بیایند. در راه کلاس بعدی همه داشتند از پنجره‌ها بیرون را نگاه می‌کردند. استارگرل هنوز بیرون بود. زیر باران. می‌رقصید.

 

«دختر ستاره‌ای»، جری اسپینلی، نشر ایران‌بان

درست و حسابی صورتش را نگاه کردم. نه خوشگل بود، نه زشت. روی برجستگی بینی‌اش کک و مک‌های پراکنده‌ای دیده می‌شد. از خیلی نظرها، مثل صد تا دختر دیگر مدرسه بود، به جز دو مورد. اصلا آرایش نکرده بود و بزرگ‌ترین چشم‌هایی که تا آن موقع دیده بودم را داشت، مثل چشم‌های آهویی که در نوربالای ماشین گیر می‌افتد. وقتی رد می‌شد به خودش پیچ‌وتاب می‌داد، لباس روشنش به شلوار من خورد و بعد از ناهارخوری بیرون رفت.

 

«دختر ستاره‌ای»، جری اسپینلی، نشر ایران‌بان

دختر ستاره‌ای

دوباره شروع کرده‌ام به خواندن «دختر ستاره‌ای».
نمی‌دانم این چندمین باری‌ست که می‌خوانمش. سومین یا چهارمین بار شاید باشد.
می‌دانم آخرین بار نیست و باز هم سراغش می‌روم.
در میان کتاب‌هایی که تمام این سال‌ها خوانده‌ام، دختر ستاره‌ای بیش از هر کتاب دیگری تسکین‌کننده بوده و امیدبخش.
دلم می‌خواست به تمام آدم‌هایی که دوستشان دارم، زیاد دوستشان دارم، یک جلد از «دختر ستاره‌ای» هدیه بدهم. اما یادم نمی‌آید تا به حال یک بار هم به کسی هدیه داده باشمش. کتابی نیست که آدم‌های دوست‌داشتنی زندگی‌ام را پای خواندن نگه دارد. مگر این که خودشان بروند سروقت‌ش. و خودشان هم هیچ‌وقت نمی‌روند سراغ چنین کتابی. هیچ‌وقت.
مهم نیست.
همین که خودم می‌خوانمش و شما را، حتی شده زورکی، در این لذتِ خواندن سهیم می‌کنم، به نظرم می‌تواند کافی باشد.
اما خب، محض پیشنهاد، محض روشن شدن یک چراغ در تاریک‌ترین پستوی روح‌تان...
حال داشته باشید و بخوانید این کتاب را.


«دختر ستاره‌ای» نوشته‌ی «جری اسپینلی»، ترجمه‌ی فریده اشرفی، نشر ایران‌بان

current mood

By Yung Cheng Lin

دغدغه‌هایی دارم برای تلاش کردن، زنده ماندن و زنده‌+گی کردن...

نمود سیاست‌های برنامه‌های صدا و سیمای جمهوری اسلامی

جمعیت نوظهورِ میک‌آپ‌آرتیست‌های ایرانی که همه‌شون کپیِ دستِ چندمِ هنرمندها و بلاگرهای خارجی‌اند...

یکی دیگر از دعاهای درخشان مامان‌بزرگم به آذری این است: «وقتی به پشت سرت نگاه کردی، شرمنده‌ی خودت نباشی...»

بعضی‌ها هم شغل تمام‌وقت‌شان حسرت خوردن است. 
نشسته‌اند یک گوشه تا اگر گوزپیچ شدی و اسهال هم گرفتی، هر طور شده پیدایت کنند و بگویند: «خوش‌به‌حالت اسهال داری. کاش ما هم اسهال داشتیم.»
تا به حال فکر کرده‌اید حسادت‌هایتان ریشه در کجا دارند؟


بخواهی یا نخواهی
در قلبم نشستی
حالا انتخاب کن
می‌خواهی تپشِ حیات باشی
یا گلوله‌ای.

ـ شهاب مقربین

یکی از دوستان هم پیام داده:‌ «لیمو رو چطوری بمالیم زیربغل‌مون فریبا؟ از کدوم لیموها؟»
از فرط تخصصی و سنگین بودن سوال، ترک خوردم و ریختم پایین.

دیروز دکتر فلانی (که دکترای فلسفه) دارد پرسید: «چرا معماری را ادامه نمی‌دهی دختر جان؟ حیف تو نیست که این جا نشسته‌ای؟»
حیف من؟ من برای نشستن پشت همین میز، برای داشتن همین چیزهای کوچک، برای شنیدن همین «حیف نیست...» سال‌هاست که ماتحت‌ام را پاره کرده‌ام و تلاش‌ام را معطوف کرده‌ام در یک مسیر و برای پیش پاافتاده‌ترین حقوق جنگیده‌ام دکتر. پیش‌پاافتاده‌ترین حقوق...
اما جای روضه‌خوانی و ترحم‌برانگیزی گفتم: «از دانشگاه متنفرم...»
نُچِ جانانه‌ای کرد: «جمع کن این حرف‌ها را. باید معماری را ادامه بدهی...»
خندیدم. ته دلم لرزیده بود. یادم افتاده بود چقدر معماری و تصویرسازی، هر دو برایم حسرت‌اند و اندوه. شبیه کودکی که در مسیری تاریک رهایش کرده‌ای و حالا می‌خواهی دنبال نشانه‌هایش بگردی تا گذشته را جبران کنی.
بی‌آن‌که حرف دیگری بزنم، با صدای بلند‌تری گفت: «شروع کن بچه‌جان... سنی نداری.»
سنی ندارم؟ من بیست و هشت ساله‌ام دکتر. یک بیست و هشت ساله که بیشتر وقت‌ها دور خودم می‌چرخم و نه می‌دانم از جان خودم چه می‌خواهم، نه از جانِ زندگی...
امان نمی‌داد حرف بزنم: «شروع کن...» و چشم‌انداز دوری را برایم تصویر کرد. اتاق کارم پر از اکلیل‌های ریز شده بود و آینده شبیه خوابی مبهم اما شیرین، رنگ می‌گرفت و پررنگ‌تر می‌شد.
با خودم می‌گفتم: «یعنی می‌شود؟»
پیش از آن‌که جوابی به خودم بدهم، دکتر گفت: «دیر نشده! همین امسال شروع کن برای خواندن و رفتن و رسیدن به نقطه‌ای که باید...»
بعد همین‌طور که قهوه‌اش را هم می‌زد، بی‌رحمانه در خیالی شیرین رهایم کرد و رفت پشت میزش...

ديشب يه بچه حدودا ٣ ساله تو كابينمون بود همه كه خواب بودن كابينم تاريك راه افتاد كف پاى ملتو قلقلك داد، جوراب ٣ نفرو درآورد، زد تو سر يه نفر، موى ٢ نفرو كشيد، ٥ نفرم ناز كرد آخرم خوابيد رو پاى سرمهماندارمون.

 

ـ توییتر یغما

 

اگر توییتر دارید یغما را دنبال کنید. یکی از بی‌پروا‌ترین و ساختارشکن‌ترین ذهن‌ها را دارد...

آدم‌‌هایی دارم برای دوست داشتن...

جنگ را من شروع نکرده‌ام!

By Serge Bloch

من انسانم.
این دفترچه‌ی راهنما پر از دروغ است.
جنگ را من شروع نکرده‌ام!
من هرگز حیوانات را نمی‌کشم، درخت‌ها را آتش نمی‌زنم
و وقتی دشمن تسلیم شود، چاه آبش را مسموم نمی‌کنم.

«دشمن»، دیوید کالی، نشرچشمه

از باران بدم می‌آید، هوای گرم را هم دوست ندارم.

By Serge Bloch

 

هر بار که باران می‌بارد، با خودم می‌گویم باید این جنگ را تمام کنیم.
نمی‌دانم چه‌طور. این را فرماندهان جنگ می‌دانند.
اما آن‌ها چیزی به من نمی‌گویند.

«دشمن»، دیوید کالی، نشرچشمه

دشمن در چه خیالی است؟

شب‌ها بالای گودالم آسمان غرق ستاره می‌شود.
با دیدن ستاره‌ها به فکر فرو می‌روم.
چه‌قدر دلم می‌خواهد آن بالا بودم و از آن‌جا پایین را تماشا می‌کردم.
گاهی از خودم می‌پرسم: دشمن در چه خیالی است؟
آیا او هم ستاره‌ها را تماشا می‌کند؟
اگر به ستاره‌ها نگاه کند، لابد می‌فهمد جنگ فایده‌ای ندارد و هر چه زودتر باید تمام شود.

«دشمن»، دیوید کالی، نشرچشمه

در طول روز چیزهای مختلفی دارم برای خوردن...

گاهی به سرم می‌زند.
با خودم می‌گویم شاید همه چیز تمام شده و دنیایی وجود ندارد.
گاهی خیالاتی می‌شوم. با خودم می‌گویم نکند فراموشمان کرده‌اند.

«دشمن»، دیوید کالی، نشرچشمه

همکارانی دارم که وقت صحبت کردن با آن‌ها می‌توانم لبخند بزنم...

او می‌تواند برایم پیام بفرستد و بگوید:
«ما همین حالا به جنگ پایان می‌دهیم.»
اگر چنین پیامی برایم بفرستد، درجا قبول می‌کنم.
پس چرا معطل است؟

«دشمن»، دیوید کالی، نشرچشمه

دفترچه‌‌ی راهنمای جنگیدن

By Serge Bloch

 

در دفترچه‌ی راهنما همه‌ی چیزهایی که باید درباره‌ی جنگ بدانیم آمده.
دفترچه می‌گوید قبل از این‌ که دشمن تو را بکشد، تو او را بکش، چون دشمن خشن و بی‌رحم است.
همچنین می‌گوید همین که دشمن ما را کشت، یک‌راست می‌رود سراغ خانواده‌مان و آن‌ها را هم نیست و نابود می‌کند.
تازه به این هم راضی نمی‌شود. سگ و گربه و تمام حیواناتمان را می‌کشد.
درخت‌هایمان را آتش می‌زند و چاه‌های آبمان را مسموم می‌کند.
آخر دشمن که انسان نیست.

«دشمن»، دیوید کالی، نشرچشمه

غول بی‌شاخ‌ودُم

By Serge Bloch

من و دشمن در همین دو چیز با‌هم مشترک‌ایم.
از تنهایی و گرسنگی که بگذریم، از هر نظر که بگویی، با‌هم فرق داریم.
او یک هیولاست، یک غولِ بی‌شاخ‌دُم. رحم‌ومروت سرش نمی‌شود.
زن‌ها و بچه‌ها را می‌کشد. بی‌خود و بی‌جهت آدم می‌کشد.
این جنگ تقصیر اوست.
من این‌ چیزها را خوب می‌فهمم، چون احمق نیستم.
تمام این حرف‌ها را در دفترچه‌ی راهنما خوانده‌ام.

«دشمن»، دیوید کالی، نشرچشمه

ماچا دست‌به‌کمر می‌ایستد و پی معامله است: «چقدر بدم یه کتاب درباره‌ی من بنویسی؟ سی-چهل میلیون چک بکشم کافیه؟»
می‌‌خندم. شکمش را فشار می‌دهم بس کند. جدی نگاهم می‌کند و منتظر جواب است. جز خندیدن راه فراری ندارم. 
اگر می‌دانست یادداشت‌های پرطرفدار وبلاگم به او اختصاص دارد چه حالی پیدا می‌کرد؟
ماچای من...
ماچای خر من...
بهترین حرف‌ها و یادداشت‌ها را هنوز درباره‌ت ننوشتم. تو آن‌قدر معمولی هستی که همین معمولی بودن، بدل‌ت کرده به یک گنج بزرگِ دست نیافتنی در دل صخره‌های دور...
روزی از تو یک کتاب درست و حسابی می‌نویسم. بهتر از سنجاب‌ماهی و بهتر از تمام این یادداشت‌های کوتاه و دم‌بریده و سانسورشده‌ام. باید بنویسم که چقدر محتاج این تماس‌ها و فشارهای ظریف‌ و ارتباط‌های بی‌کلامِ چشمی‌ام. 
فعلا همین که آدم‌ها تصویر یک وافل ماچا می‌فرستند یا در شبکه‌های مختلف جمله‌هایی از این هشتگ را تکثیر می‌کنند، جز لبخند برای من چه دارد؟


یادداشت «جنگ ادامه دارد...» همه‌‌ی آن چیزی نیست که باید درباره‌ی کتاب «دشمن» می‌نوشتم.
حرف‌های بیشتری دارم برای گفتن.
باید چیزهای بیشتری درباره‌اش بنویسم.
اگر تنبلی، و البته کارهای تلنبار شده فرصت بدهد...

معجزه‌ی بودنت

شیشه‌ی غم
به تلنگری
زدی شکست...

جنگ ادامه دارد...

 

«دشمن» در فضایی انتزاعی آغاز می‌شود؛ در جهانی سفید و تُهی، با دو گودال، سربازهایی تنها و پناه گرفته در آن‌ها و جمله‌ای تکان‌دهنده «جنگ ادامه دارد...».
نویسنده با این جمله، همان ابتدای کتاب آب پاکی را می‌ریزد روی دست‌تان و این واقعیت تلخ را یادتان می‌آورد که جنگ از آن‌چه فکر می‌کنید به شما نزدیک‌تر است و بی‌رحمانه میانه‌ی نزاعی طولانی رهایتان می‌کند. بی‌مقدمه پرت می‌شوید در جهانی که انتظارش را نداشتید. صفحه به صفحه پیش می‌روید و تصویر به تصویر، جنگ این دو سرباز را تماشا می‌کنید: گلوله‌ها از یک گودال به دیگری پرتاب می‌شوند و هر دو سرباز تشنه‌ی این هستند که دیگری را از پا در بیاورد.

 

در طول داستان گفت‌وگوهای درونی یکی از سربازها پیوسته با صدای بلند به گوش می‌رسد:
«از تنهایی که بگذریم، از هر نظر که بگویی با هم فرق داریم. او یک هیولاست، یک غول بی‌شاخ و دُم. رحم و مروت سرش نمی‌شود. زن و بچه‌ها را می‌کشد. بی‌خود و بی‌جهت آدم می‌کشد. این جنگ تقصیر اوست. من این چیزها را خوب می‌فهمم، چون احمق نیستم. تمام این حرف‌ها را در دفترچه‌ی راهنما خوانده‌ام.»
هر چه بیشتر در داستان پیش می‌روید، شباهت بیشتری بین دو سرباز پیدا می‌کنید. چیزی غیر از این انتظار می‌رفت؟ مگر نه این که هر دو انسان‌اند، با دغدغه‌ها و آرزوهای مشترک، وضعیتی که گرفتارش شده‌اند و ...
در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «من انسانم. این دفترچه راهنما پر از دروغ است. جنگ را من شروع نکرده‌ام‌! من هرگز حیوانات را نمی‌کشم، درخت‌ها را آتش نمی‌زنم...»

دشمن

خواندن این کلمات فرصتی‌ست تا خواننده با چراغ‌قوه‌ای کوچک، نیمه‌ی تاریک و روشن خود را بازیابی کند و با کشف نقاط و دغدغه‌های مشترک بین دو دشمن، به شناختی از ذاتِ خود برسد و وقتی در برابر «جنگ را من شروع نکرده‌ام!» قرار می‌گیرد، برای لحظه‌ای بی‌دفاع شود و از خودش بپرسد: «پس چه کسی جنگ را شروع می‌کند؟»
«دشمن» اثر «دیوید کالی» با تصویرسازی‌های نوگرایانه‌ی «سرژ بلاک» داستان دو سربازی‌ست که گرفتار جنگ شده‌اند و تصور هر کدام از یکدیگر، غولی بی‌شاخ و دم است و عجیب‌تر این که هر دو در انتظاری جان‌‌سوز به سر می‌برند تا دیگری، سرانجام، به جنگ خاتمه دهد.

«هر بار که باران می‌بارد،
با خودم می‌گویم باید این جنگ را تمام کنیم.
نمی‌دانم چطور.
این را فرماندهان جنگ می‌دانند.
اما آن‌ها چیزی به من نمی‌گویند.»

«دیوید کالی» را به‌عنوان یکی از نوآورترین و موفق‌ترین نویسندگان اروپایی در زمینه‌ی کتاب‌های تصویری برای کودکان و بزرگسالان می‌شناسند و «سِرژ بلاک» تصویرگر بلندآوازه و برنده‌ی مدال طلای تصویرگران آمریکاست. «دشمن» دومین کار مشترک کالی و بلاک است و برای خوانندگان بالای ۱۰ سال پیشنهاد می‌شود.

جوایز کتاب

۱. جایزه‌ی برنار وِرسل، بروکسل، بلژیک، ۲۰۰۹

۲. کتاب برگزیده‌ی کودک و نوجوان از شورای ملی مطالعات اجتماعی، آمریکا، ۲۰۱۰

۳. جایزه‌ی ادبی پِلسی رابینسون، فرانسه، ۲۰۱۱

بکارت

برای من تداعی کننده‌ی آن معصومیت و بی‌آلایشیِ عبور از جهانِ کودکی و ایستادن در آستانه‌ی بزرگسالی‌ست: نوجوانیِ پروسوسه و شورانگیز.

بیدار مونده‌م که یادداشتم رو بنویسم و بخوابم، اما نشسته‌ام مجموعه‌ی جدید مارک جیکوبز رو نگاه می‌کنم و سراسر حسرت می‌شم...

یک اتفاق تازه

روزهای تلخ و غمگین دانشجویی، تنها دلخوشی‌ام این بود که زودتر سوار سرویس‌های چرک‌گرفته بشوم و برسم به تهران و خیابان کریم‌خان. خیابان کریم‌خان معجزه‌ای داشت که تمام غم‌ها را شست‌وشو می‌داد و به آینده‌ای مبهم، اما روشن امیدوارم می‌کرد: کتاب‌فروشی کوچک و قدیمی نشرچشمه.
آن روزها درآمد ناچیزِ حاصل از نوشتن برای مطبوعات دوزاری و پول تو جیبی‌هایم را جمع می‌کردم، تنها به این امید که خودم را در کتاب‌فروشی نشرچشمه‌ گم کنم و تازه‌ترین‌ کتاب‌های منتشر شده را مثل آذوقه‌ای بگذارم توی کوله‌پشتی‌ام و دلم قرص شود که هنوز می‌توانم دوام بیاورم، زنده بمانم و زندگی کنم.

آن‌وقت‌ها عبور از هزارتوی میزهای کوچکِ پر کتاب و مسیر باریک بین قفسه‌ها خودش هفت‌خوان بود، باید حواسم را جمع می‌کردم تا کوله‌پشتی چاق و تخته‌شاسی و پلان‌های لوله‌شده‌ام نظم کتاب‌فروشی را به هم نزند و به روی خودم نیاورم که هیچ‌وقت پول کافی ندارم برای خریدن کتاب‌هایی که می‌خواهم.
در حالی که هیجان و شادی خفه‌ام می‌کرد، با احتیاط خودم را می‌رساندم به گوشه‌ی مهجور و فراموش شده‌‌ای که به کتاب‌های کودک و نوجوان اختصاص داشت. با خودم عهد بسته بودم بالاخره از همه‌شان یک جلد داشته باشم. از همه‌ی کتاب‌های کودک و نوجوانی که اگر بیشتر از پنج-شش هزار تومان می‌شدند برای جیب من زیاد بودند و باید می‌رفتم و هفته‌ی بعد با پس‌انداز بیشتری برمی‌گشتم. از کجا می‌دانستم همان شورِ خواندن، دستی جادویی می‌شود و من را با کوله‌پشتی چاق و روحِ خسته و ترک‌خورده‌ام، شبیه مهره‌ای سبک برمی‌دارد و در مسیری پر از روشنی فرود می‌آورد.
از آن روزها پنج-شش‌سالی می‌گذرد و در این حجم از ناامیدی که خیال ندارد دست از سر ما بردارد، اتفاقِ روشن و امیدوار کننده همین است که بخش کودک و نوجوان نشرچشمه از نو فعال شده و اولین کتاب‌هایش با عنوان «کتابِ چ» راهی بازار شده. کتاب‌ها را ورق می‌زنم و لبخند از صورتم کمرنگ نمی‌شود. یک مجموعه‌ی چهار جلدی «قصه‌های آبی» برای گروه سنی خردسال و «دشمن» یک کتاب تصویری درخشان و تکان‌دهنده برای گروه سنی بالای یازده سال. درباره‌ی هر پنج کتاب نوشته‌ام. هر پنج کتاب را خوانده‌ام و انتشار «دشمن» در همین ابتدای مسیر را یک اتفاق مبارک می‌دانم.


مجموعه کتاب‌های تصویری «قصه‌های آبی» به گروه سنی ۳ تا ۶ سال اختصاص دارد. این مجموعه، چهار جلد با عنوان‌های «ماهی بی‌قرار»، «خرچنگ دست‌وپا چلفتی»، «کوسه‌ی خندان» و «هشت‌پای گیگیلی» دارد که در آن‌ها «روث گالووی» خالق اثر، مهارت‌های اجتماعی مختلف را در قالب داستان به مخاطب خردسال آموزش می‌دهد.

 

«ماهی بی‌قرار» داستان بچه‌ماهی پرانرژی و بازیگوشی به نام تیدلر است که هیجان کشفِ جهان اطراف‌اش را دارد. کنجکاوی‌های تیدلر و سوال‌های بی‌انتهایش او را درگیر ماجراهایی می‌کند. نویسنده در این کتاب جسارت کشف کردن و تجربه‌ی ماجراجویی را می‌آموزد. تیدلر در طول داستان با ماجرای غیرمنتظره‌ای درگیر می‌شود و در نهایت از دلِ اتفاق، خرسند بیرون می‌آید. از این کشف‌های کوچک و بزرگ‌اش آن‌قدر رضایت دارد که در انتهای داستان این مادرش است که به انتظار می‌نشیند تا تیدلرِ کوچک خستگی‌اش را در کند و تجربه‌ها و هیجان‌هایش را با او شریک شود.
راستش به تیدلر حسودی‌ام می‌شود که در پی خواسته‌هایش، جسورانه دست به خطر می‌زند و حتی وقتی در شکمِ ماهی غول‌پیکری گیر می‌افتد، خوش‌شانسی یارش است.
این کتاب برای کودکانی که شروع به کشفِ جهان اطراف‌شان کرده‌اند و با سوال‌های بی‌پایان‌شان صبر بزرگ‌ترها را به سر می‌آورند، بسیار مناسب است.

 


«هشت پای گیگیلی» داستانِ هشت‌پای منحصر به فردی‌ست که علاقه‌ی زیادی به قلقلک دادن موجودات دیگر و خنداندنشان دارد. جهانِ فانتزی و ایده‌آل‌های این هشت‌پای خوش‌ذوق مثل هر مسئله‌ی دیگری مخالف‌هایی دارد. مگر همه از قلقلک شدن و خندیدن خوششان می‌آید؟ معلوم است که نه. پس این هشت‌پای خوش‌ذوق چطور باید هیجانات و علاقه‌اش به خنداندن دیگران را مدیریت کند؟ این یکی از همان نکاتی‌ست که خردسال با خواندن داستان «هشت‌پای گیگیلی» می‌آموزد. مخاطب کودک بعد از خواندن این کتاب یادش می‌آید که هرچیزی که مایه‌ی لذت و شادی اوست لزوما مایه‌ی خوشحالی دیگران نمی‌شود و این مدیریت رفتارها، توانایی‌ها و هیجان‌هاست که تعامل‌های اجتماعی و دوستی‌ها و روابط سالم را شکل می‌دهد.

 

«کوسه‌ی خندان» هم داستان کوسه‌ای است که در خندیدن بسیار سخاوتمند است و این منحنی دوست‌داشتنی را از هیچ کسی دریغ نمی‌کند. پس چرا وقتی لبخند می‌زند همه پا به فرار می‌گذارند؟

لبخند کوسه‌ی خندان برخلاف تصور خودش زیادی کشدار و پردندان است و دیگران را به وحشت می‌اندازد. گاهی واکنش‌ها و نقدهای دیگران باعث دلسردی و ناامیدی‌اش می‌شوند. اما همین لبخند استثنایی‌ست که او را به یک قهرمانِ واقعی تبدیل می‌کند.

 

«خرچنگ دست‌وپا چلفتی» داستان خرچنگی‌ست که چنگال‌های تیزی دارد و همین چنگال‌ها برایش دردسرهای زیادی درست می‌کند، تا جایی که از گروه دوستان طرد می‌شود و آرزو می‌کند کاش موجود دیگری بود یا دست‌ها و بازوهای دیگری داشت. اما در طول داستان با شناخت درست توانایی‌اش و استفاده‌‌ی صحیح از این توانایی در مسیر درست، نه تنها خودِ حقیقی‌اش را می‌پذیرد، بلکه مورد تحسین دیگران هم قرار می‌گیرد. دغدغه‌ی «خرچنگ دست‌وپا چلفتی» شاید دغدغه‌ی خیلی از ما باشد، علاقه و تمایل به دیگری بودن و سرکوب کردن یا نادیده گرفتن ویژگی‌های منحصربه‌فرد خود. درست همان‌جایی که شروع به پذیرفتن و دوست‌داشتن خودمان می‌کنیم، دیگران هم ما را می‌پذیرند و به خودِ واقعی و منحصربه‌فردمان احترام می‌گذارند. «خود بودن» و «شناخت درست توانایی‌های فردی» نکاتی‌ست که مخاطب خردسال با خواندن این داستان یاد می‌گیرد.

تصویرسازی‌های این مجموعه با خطوط منحنی، بدون مرز سیاه‌ و با رنگ‌های تند و پررنگ اجرا شده‌اند. این ویژگی‌های، بدون شک مخاطب‌ خردسال را جذب می‌کند و باعث ارتباط هر چه بهترش با داستان‌ها و قهرمان‌ها می‌شود.
کیفیت چاپ کتاب‌ها می‌توانست خیلی بهتر از این باشد، با جلد با کیفیت‌تر و کاغذهای گِرم بالاتر. از آن‌جایی که بچه‌های کم سن، کتاب‌ها را با کف دست‌شان ورق می‌زنند و دقت و احتیاط بزرگ‌سال‌ها را در ورق زدن ندارند، این پایین بودن گرم کاغذها ممکن است کتاب‌ها را در خطر پاره شدن بیاندازد. شاید هم این‌طور نباشد. برداشت شخصی من این است.
به هر حال من هنوز هم خوشحال و امیدوارم که نشرچشمه در کنار ناشران خوب دیگری مثل هوپا، پرتقال، افق، پیدایش و ... بخش کودک و نوجوانش را با انتشار این پنج کتابِ خوب آغاز کرده و امیدوارم رقابت ناشرها در این حوزه‌ی تخصصی، در نهایت منجر به تربیت نسلِ جدید و کتاب‌خوان و آگاه‌تر بشود.
اگر خواستید این کتاب‌ها را برای خردسالی بخرید، پیشنهاد من این است که سن مخاطب‌تان در نظر بگیرید، من مجموعه‌ی چهار جلدی «قصه‌های آبی» را فقط به گروه سنی ۳ تا ۶ سال پیشنهاد می‌کنم. 

البته که هستیم

شعار دیور برای رژ لب قرمز جدیدش:


All of us are stars, aren’t we?

دیروز به لطف یک یادداشت در توییتر فهمیده‌ام که «چاقال» همان «چاقالو» نیست و معنی افتضاحی دارد.
حالا هی دارم فکر می‌کنم چند بار در زندگی‌ام این سوتی را داده‌ام و چند بار «چاقال» را جای «چاقالو» به کار برده‌ام و به خیالم، چقدر هم از کوتاه‌ شده این کلمه خوشم می‌آمد.

حیف این کلمه‌ی گوگول نیست چنین معنی افتضاحی داشته باشد؟ :(
نکند چشم باز کنم و ببینم گوگول هم معنی دیگری دارد...

در همین راستا شما را دعوت می‌کنم به چرخ زدن توی سایت بامزه‌ی فارسی شهری و آشناتر شدن با زبانِ امروزی خودمان.

سال‌ها پیش ویدئویی از یک دختربچه‌ی سه چهار ساله در شبکه‌ها دست به دست می‌شد. این ویدئوی چند دقیقه‌ای، داستان یک روز معمولی‌ست که یک جعبه‌ی خیلی بزرگ به بچه هدیه می‌دهند. بچه با هیجان روبان‌ها را باز می‌کند و با یک هدیه‌ی شگفت‌انگیز رو به رو می‌شود: یک گیره‌ی کوچک فلزی ته جعبه. بچه، با دهان باز و چشم‌های شگفت‌زده به دوربین نگاه می‌کند، گیره را بین انگشتان نحیف‌اش گرفته و با عشق و شور نگاهش می‌کند و در نهایت از فرط دوست داشتن، گیره را می‌بوسد.
هربار که می‌بینم‌ش، لحظه‌ای که عینک را از روی چشم‌هایش می‌دهد روی پیشانی‌اش، حس بچه را دارم. بالا رفتن عینک برایم تداعی کننده‌ی باز کردن روبان‌ها و دیدن مردمک‌های روشن و معمولی‌اش، مصداق پیدا کردن یک گیره‌ی فلزی کوچک ته یک جعبه‌ی بزرگِ روبان‌پیچ‌شده است.
همان‌قدر معمولی، همان‌قدر شگفتی‌آفرین، همان‌قدر دوست‌داشتنی...

زیبایی‌ات؟
همین بس که برف نشسته روی شقیقه‌هایت
و من 
م
ی
م
ی
ر
م
برای شقیقه‌های جوگندمی‌ات.

امسال را هم سال تحویل گرفتن من و بارش پیشنهادهای کاری مختلف نام‌گذاری می‌کنیم.
نه بابا! راستی راستی انقدر دوستم دارید؟ پارسال که برایتان رزومه می‌فرستادم کدام گوری بودید؟

می‌گوید: «چه شلوار قشنگی خانم فئودال. با من ازدواج می‌کنی؟»
خدایا، در زندگی‌ام چه گهی خورده‌ام که این طور ناعادلانه، بعد از ماستعلی، این نچسب را سر راهم قرار داده‌ای؟

مولانا می‌گوید: «هر چیز که در جستن آنی، آنی...» شاید فکر کنید ربطی ندارد، اما باید بگویم خیلی هم ربط دارد. خوبی کائنات این است که سرانجام پاسخِ سوال‌هایم را پیش رویم می‌گذارد و کائنات، دوست و همکار شما نیست که هر چیزی را در سطح شعور و درک خودش تحلیل کند، کائنات کاری ندارد که شما سوال چرتی پرسیده‌اید یا سوالی که شنونده را به wow گفتن وا می‌دارد. سخاوتمندانه شما را به پاسخ می‌رساند و لبخندی کوچک و گاه درشت، روی صورت‌تان می‌نشاند.
بعد از سال‌ها حساس بودن و امتحان کردن دئودورانت‌ها و کرم‌های مختلف به یک کشف بزرگ رسیده‌ام. لیموی تازه بوی بد را از بدنتان دور می‌کنید. نگویید که این راز بزرگ را می‌دانستید و حالا از دانستن‌ش نه تنها شگفت‌زده نشده‌اید، بلکه زمزمه می‌کنید: «زحمت کشیدی، خودمون می‌دونستیم.»
اگر پول دئودورانت‌ها و مام‌های چهل پنجاه هزار تومانی را ندارید یا پوست‌تان شبیه پوست من حساس است، یا قدرت خرید لیموی تازه دارید، می‌توانید از خوراکی‌های طبیعی برای نیازهای مختلف‌تان استفاده کنید. از خدا که پنهان نیست، چون خودش این مشامِ سگی را به من عطا کرده، از شما چه پنهان که من عین سگ به بو حساسم و حاضرم بمیرم اما بدنم بو ندهد یا بوی بد دیگران را متوجه نشوم. از این رو در طی مکاشفه‌ام به این دانستنیِ بزرگ دست یافته‌ام ای خواننده، که همانا بعد از حمام، لیموی تازه را قاچ کرده و زیر بغل خود یا هر جای دیگر خود بمالید و حالش را ببرید و بوی عرق را به زیر بغل دیگران بسپارید. برای تکمیل شدن این یادداشت باید به خواص لیمو و تاثیر ویتامین سی و لیمو روی پوست اشاره کنم؟ همین‌قدر بگویم که روشن کننده پوست، برطرف کردن لک‌های پوستی و جوان‌ کننده است. 
(البته در یک پرانتز درشت باید بگویم که سال‌هاست از لیمو به عنوان ضدعفونی کننده و شوینده چشم استفاده می‌کنم. به این ترتیب که دراز می‌کشید، دو قطره لیمو را در یک چشم و دو قطره در چشم دیگر می‌ریزید، اول عین گوسفندی که ذبح‌اش کرده‌اند، دست و پا می‌زنید، بعد فکر می‌کنید کارتان تمام شده و کور شده‌اید و بعد از این دنیا را در تاریکی با ستاره‌های رنگی ریزریز پشت پلک‌تان می‌بینید... اما کافی‌ست پانزده دقیقه تحمل داشته باشید، بعدش آرامشی به شما و اعصاب و روانتان حاکم می‌شود که گویی تجزیه شده و با کهکشان یکی شده‌اید. بعد می‌توانید صورتتان را با آب گرم بشویید و ببینید که کور نشده‌اید و شفاف‌تر از قبل می‌بنید. اطلاعات ناقص علمی‌ام می‌گوید جذب ویتامین سی از طریق پوست دور چشم بسیار پایین است، اما این کار تنها با هدف شست‌وشو و ضدعفونی کردن چشم انجام می‌شود. در مواردی حتی سوی چشم را هم بیشتر می‌کند.)
کشف بزرگم را که با مس‌مس به اشتراک می‌گذارم می‌گوید: «چشم بسته زیرآبی نری. می‌دونی لیمو کیلویی چنده که هر بار بخوای بمالی زیر بغل‌ت؟» به هر حال دیگر! این شمایید که تصمیم می‌گیرید یک ماده‌ی شیمیای بمالید به خودتان یا یک ماده‌ی طبیعی. امتحانش هم ضرری ندارد. پیشنهادهای هویج را جدی بگیرید.
داشتم فکر می‌کردم پیشنهادها و تجربه‌های این چنینی‌ام را با چه هشتگی به اشتراک بگذارم. رسیدم به «هویجِ دانا». هشتگ خلاقانه‌تری به ذهنم نمی‌رسد. همین که این یادداشت را به پایان رساندم کلی هنر کردم. در این اوضاع بی‌اعصابی که پی‌ام‌اس از هر طرف به آدم فشار می‌آورد و دنبال یک نفر هستم تا حسین‌فهمیده‌وار زیر مشت و لگدم بیاید و بعد هم دمنوش اسطوخودوس‌ و عسل‌ام را بدهد دستم و بگوید: «ممنونم که لگدم کردی.»
همین دیگر.
بروم به درد خودم بمیرم و ویرایش‌ها را به پایان برسانم و نقشه‌ی قتل یکی دو نفر را بکشم و ببینم امروز بالاخره کی ساعت پنج می‌شود تا چرخ‌هایم را جمع کنم و پرواز کنم به سمت یک کافه تا خودم را به یک پرس سالاد یا پاستا یا حتی کوفت مهمان کنم.

بیماری جدیدم:
توهم این که موبایل روی ویبره است و دارد زنگ می‌خورد.

بهترین برادر دنیا را اگر من ندارم، چه کسی دارد پس؟

آرزوی جوانانِ مخ‌‌گوزیده

تو دنیای پلنگ‌پروری که آرزوها سوق پیدا کرده سمت سینه‌ی هشتاد و پنج و باسنِ چهل، من آرزوم اینه که بازوهام از یاستوخ بودن در بیاد و مچ پاها به لاغری مچ پاهای فلامینگو بشه.

 

 

پی‌نوشت: زور نزنید کلمه‌ی «یاستوخ» رو بخونید. این کلمه آذریه.

تو سوی تاریک مرا دیده‌ای

سرانجام و آغاز جهانِ هستی همان نقطه‌ای در زندگی‌ست که ایستاده‌ای و سوی تاریک‌اش را تماشا می‌کنی؛ اما همچنان با خودت زمزمه می‌کنی «دوستت دارم، لعنت به تو که دوستت دارم...»



پناه به دوست داشتن
پناه به دوست داشتن
پناه به دوست داشتن
پناه به تو

 

 

عنوان از متین مولوی

 

روزگارِ نه چندان دوری که در قعر تاریکی فرو رفته‌ بودم و جهان را پایان‌یافته می‌دیدم و هیچ‌امیدی، هیچ امیدی به آینده و روزهای در پیشِ رو نداشتم، قصه، داستان و کلمات بود که من را از تاریکی‌های بیرون و درون نجات دادند. پیش از این گفته بودم؟ خیالی نیست، باز هم می‌گویم. 
وقتی دچارِ خواندن بودم و گریزی نبود از غرق شدن در داستان‌هایی که واقعیت نداشتند، اما حقیقت داشتند (لازم است تفاوت واقعیت و حقیقت را برایتان شرح بدهم یا بگذارمش به عهده‌‌ی خودتان؟) یک جایی با خودم عهد بستم کاری کنم که جهان، به پاسِ این خواندن‌ها و نوشتن‌ها، شبیه غول‌ِ چراغِ جادو، هر چه امر کردم بی‌چون و چرا و مخالفت تقدیمم کند. همین‌طور هم شد.

امروز در بیست و هشت سالگی می‌نویسم که هر چه دارم و هر چه نصیبم می‌شود و هر خوشبختی کوچک و بزرگی که سر راهم سبز می‌شود، در سایه‌ی این خواندن است و خواندن و خواندن.
بعدها شاید شجاعتم بیشتر شود و بتوانم با جزییات بیشتری درباره‌ی همه چیز بنویسم.

باید صادقانه و با صدای بلند اعتراف کنم که محتاج همین‌ام ماچا. این که تو را وقت خواندن کلماتم، کلماتی که از اعماق روح و جان نوشته‌ام، شگفت‌زده می‌یابم و صدایت، این صدای شادی‌ات خوش‌ترین صدایی‌ست که می‌شنوم. من محتاج این هیجان‌ و شادی‌ تو بعد از خواندن نوشته‌هایم هستم.
پس دوست داشتن این شکلی‌ست؟ گوشه‌ای بایستم، خنده‌ام را با دست پنهان کنم و شادی تو را به نظاره بنشینم...

 

 

ماچا می‌گوید: «می‌خواهم نوشته‌هایت را به همه نشان بدهم.» التماسش می‌کنم این کار را نکند. زیر بار نمی‌رود. دعوا می‌کنم: «این‌ها خیلی خصوصی‌اند.» و با خودم فکر می‌کنم اگر خصوصی‌اند پس چرا آن‌ها را این‌جا می‌نویسم؟ گفتم بیایم برایتان بنویسم که شما سیصد نفر، یا گیرم شما چهارصد نفر، یا اصلا پانصد نفر و هر چند نفری که هستید رازدار من‌اید و ماچا خوب‌ترین راز من است که دلم می‌خواهد آن را به شما بگویم.
ممنونم که گاهی حال ماچای من را می‌پرسید. وقتی درباره‌ی ماچا حرف می‌زنید مردمک‌هایم پر از ستاره‌های ریز می‌شود و شروع می‌کنند به درخشیدن...

جادوگره می‌گوید: «اگر دوستم نداشته باشی، دراز می‌کشم و می‌میرم...»
در آستانه‌ی فصل پاییز، چراغِ شعرگویی جادوگره هم روشن شده است.

 

 

دراز بکش و بمیر.
چرا نمی‌میری پس؟ 

ترسم از شب‌مرگی آغاز...

 

ـ از ابی شنیدن‌ها

این چای نیست که می‌نوشم.
آب حمامی‌ست که پنج و نیم صبح خودم را با آن می‌شویم.

 

 

انتظارات من در همین سطح است. 
فوق‌العاده ایده‌آلم برای تشکیل زندگی.
بیایید و من را بگیرید!
خاک بر سرتان که می‌روید بقیه را می‌گیرید.

جادوگره می‌گوید: «اول ژانویه سوار یکی از گوزن‌های بابانوئل می‌شوی و سفری دور و دراز در پیش داری.» و آب دهانش را قورت می‌دهد: «محبت کردن را فراموش نکن. در فصل پیش رو آن‌قدر باید به دیگران محبت کنی و صبور باشی تا جانت از آن‌جایت بزند بیرون. پول‌هایت را هم پس‌انداز کن و گه زیاد نخور که هی کفش بخری و هی رژ.»
به این‌جا که می‌رسد بغض راه گلویم را می‌بندد. چه طور ممکن است آدم پول پای رژ ندهد؟ و عجیب‌تر این که پیوسته به دیگران محبت کند. پس کی زمانِ کرم ریختن و انگولک کردن روح و روان دیگران از راه می‌رسد.
جادوگره می‌گوید: «رسالت تو سرویس شدن است بای کوچکم.»
قانع شدم.
دست کم برایم دعایی بنویس که بوس‌های روزانه‌ی ماچا را از پنجاه و هشت تا به دویست و پنجاه و هشت‌تا برسانم. قربان آن چشم‌های تو خالی‌ات.

جادوگره می‌گوید: «دوستم داشته باش، دوستم داشته باش، دوستم داشته باش...»
و ناخن‌هایش را آرام و با احتیاط فرو می‌کند گوشه‌ی چشم راستم و چشمم را شبیه ژله‌ی کوچکی در می‌آورد و می‌گیرد کف دستش.

 

کور شوم اگر دوستت داشته باشم.

تکه‌های برجسته و برش‌خورده‌ی تن‌ت
تنها سرزمینی که دوست دارم به آن سفر کنم
تنها سرزمینی که دوست دارم کاشف و فاتح‌ش باشم

 

 

آخ ماچا
تو بهترین و غنی‌ترین چاله‌ها را در استخوان‌های ترقوه‌ت داری.

بعضی‌ها برای سفرهای چند ماه بعدشان برنامه‌ریزی می‌کنند، من برای تمام کردن ویرایش یازده کتابی که دست دارم. حالا این که آن بعضی‌ها کدام قشر جامعه هستند و اینکه من در طول روز چه می‌کنم که یازده کتاب روی دستم باد کرده است همه‌شان از مباحث سنگینی هستند که نیازمند ساعت‌ها تجزیه و تحلیل‌اند.

 

ابی حنجره پاره می‌کند: «معجزه کن خاتون من، تولدی دوباره کن...»
تا جادوگره صدایش در نیامده بروم به کارهایم برسم. راستی! باید از جادوگره بیشتر و بیشتر برایتان بنویسم.
دوست داشتید یک جادوگر تمام‌وقت داشتید برای خودتان؟ من دارم. آن‌جایتان که نه، اما دماغ‌تان بسوزد!

میان‌وعده‌ی ظهر شنبه یک هلو خوردم اندازه‌ی کله‌ی خودم.
یک ربع نشسته بودم بوش می‌کردم و دلم نمی‌آمد گازش بزنم.
هیچ‌وقت در زندگی، خودم را در موقعیت عشق ورزیدن به یک هلوی چاقال ندیده بودم.

 

 

همسایه بغلی‌ام هی قهوه درست می‌کند و هی دلم قهوه‌های دارک‌اش را می‌خواهد. اما نه همسایه بغلی شعور تعارف کردن دارد، نه خودم حاضرم بعد از این همه مدت ترکِ جدی قهوه دوباره بروم سراغش و بعد از یک عیش کوتاه مدت، به طرز احمقانه‌ای برای دلشوره‌هایم دنبال بهانه بگردم. اما می‌توانم بنویسم که کاش کوفت‌ش شود این قهوه‌های خوش‌بویش. نباید این یکی را بنویسم؟ چرا نباید بنویسم؟ چون من عقده‌ای نیستم؟ کی گفته من عقده‌ای نیستم. خیلی هم عقده‌ای‌ام. سه روز است نشسته‌ام ورد‌های جادوگری‌ام را زمزمه می‌کنم تا آن کت شتری رنگ جذبم شود و خودش با پای خودش بیاید تو اتاقم. اما حتی کت‌های شتری هم تخم‌شان نیست من وردهایم را برای چه می‌خوانم.
از این کفش پایینی هم که نگویم برایتان که اگر بگویم باید چراغ‌ها را خاموش کنید و شروع کنید به سینه‌زدن.

چَر و چِت الان رسیدم دم خونه، دیدم گربه‌های کوچه‌مون شامل مادر و چهار عدد بچه‌گربه اندازه نارنگی، بیدار نشستن و تا من رو دیدن اومدم سمتم همه‌شون. دیگه نشستیم به صحبت و بهترین معاشرت این چند وقت رو داشتیم. نه حرف دلار زدن، نه پوشک.

 

ـ توییتر روزبه روزبهانی

می‌گم اگر اتفاقی که دلم می‌خواد بیفته، چیزی رو که دوست داری برات می‌خرم، فرقی هم نمی‌کنه چه قیمتی داشته باشه. می‌گه: «پس برات نذر می‌کنم اتفاق بیفته. نذر گندم برای کفترهای امام‌زاده‌ی رشت.»
من رو ولم کنید از شدت عاطفه و احساس خودم را ترک کنم و به پرواز دربیام.

برای من باش

«در پناه رنگ‌ها»
یا شاید هم بهتر است بنویسم «از فهرست نیازمندی‌های فوری»

خمره‌ی عسل منی.

چندتا از کتاب‌های نشر طوطی (واحد کودک و نوجوان انتشارات فاطمی) رو گرفتم. چقدر کیفیت چاپ و صحافی خوبی دارند واقعا. با نوآوری‌ و خلاقیت‌های امیدوارکننده در حوزه‌ی تالیف.
چقدر جای خوشحالی داره که روی موجی سوار شدیم که ناشرها سر انتشار کتابِ خوب برای گروه سنی کودک و نوجوان با هم رقابت می‌کنند.
این یعنی یه تکون جدی، نه تو ادبیات ایران، بلکه تو ذهن و تفکر آدم‌ها به ویژه صدرنشین‌ها.

این گوی شادی که از یک طرف دلم قل می‌خورد طرف دیگر، حاصل بودن توست.

چقدر شیفته‌ی لبخند زدن به آدم‌ها هستم.

یکی از ابروهایش را می‌دهد بالا: «چی فکر کردی، من رو تو ادبیات دست کم گرفتی انگار. منم اهل خوندنم!»
می‌خندم. بلند. چرا نمی‌توانم همین‌طور با ابروی بالا انداخته و ژست روشنفکرانه و اهل مطالعه‌اش، مچاله‌ش کنم و بگذارمش گوشه‌ی لپم.
نمی‌داند که اگر اهل مطالعه بود، اگر یکی از همان روشنفکرها و مترجم‌ها و نویسنده‌هایی بود که هر روز با آن‌ها سر و کار دارم و معاشرت می‌کنم، حتی طرف‌اش هم نمی‌رفتم. هنوز نمی‌داند همین خودش، خود خودِ واقعی و بی‌سانسورش، با تمام ایده‌آل‌ها و فانتزی‌ها و هیجانات‌اش و خشم‌هایش از زندگی و آدم‌ها، برایم جذاب است و او را از هزاران آدمِ مشابه، متمایز کرده است.

در فانوس دریایی لبخند تو خانه کرده‌ام.

رد عطر به جا مانده‌ت روی سرانگشت‌هایم...

 

 

حالا دیگر می‌توانم عطر تو را با خودم هر جا که دلم می‌خواهد ببرم.

بعد سه روز، هفدهمین صفحه‌ی کتابم است.
طلبکارانه و با تعجب می‌پرسم: «تازه صفحه‌ی هفده؟»
با اطمینان از تصمیم و لذتی که در سر دارد می‌گوید: «اصلا دلم نمی‌خواد زود تموم شه. با خودم گفتم هر شب چند صفحه. می‌خوام از صفحه‌صفحه‌ش لذت ببرم.»


خدایا، خدایا، چطوری دوستت نداشته باشم ماچا؟
بیا پهن شویم توی آفتاب و از خوشی «نور» شویم در تکه‌های روشن و داغِ پیاده‌روها.

کوچیک که بودم. خیلی کوچیک. اندازه‌ی خیارشور. همه‌ی دوستام تو کوچه دخترا بودن. خاله‌بازی می‌کردیم و گاز و قابلمه‌ی پلاستیکی داشتم. یه روز یکی‌شون تو خونه‌شون خِفتَم کرد گفت اونجاتو بهم نشون بده جاش بهت گاز شعله‌دارَم رو میدم. زدم زیر گریه و جیغ زدم و فرار کردم. دو تا کوچه اون‌ورتر گرفتنَم.

_ توییتر روزبه بهانی

rabbit bag

کی یه خرگوشِ دوشی می‌خواد؟
چه‌طوری می‌تونم نمیرم برای این کیف طراحی شده برای دخترهای ۴ تا ۱۴ ساله.
خلاقیت همیشه من را به شگفتی و هیجان وا می‌دارد.
ممنون مغزهای نوآورِ جهان‌ام.
و البته روح‌های خوش‌ذوق و سرزنده.

در دوره‌ای به سر می‌برم که دوباره برگشته‌ام سمت رژ لب‌های رنگ نوودم. بگذارید فکر کنم و ببینم معادل رنگ نوود در آرایش کردن چه می‌شود؟ بعضی‌ها بهش می‌گویند کالباسی. بعضی‌ها قهوه‌ای و پوست پیازی را با پسوندهای مختلف به کار می‌برند... اما واقعیت این است نوود همان طیفِ رنگی پوست خودمان است. برگرفته از نقاط پررنگ و کمرنگ بدن‌مان، آن هم از پوست‌های مختلف. شاید در طیف کرم‌ها و قهوه‌ای‌های روشن و صورتی‌ها قرار می‌گیرد. پیچیده شد؟ حال و حوصله‌ی توضیح بیشتر ندارم.
یک ساعت دیرتر آمده‌ام سرکار. آن هم تنها به یک دلیل غیرموجه. صبح خوابم می‌آمد و باید حمام هم می‌رفتم. هم تا هفت و نیم صبح خوابیدم، هم دوش گرفتم، هم خودم را با بولگاری جاسمین نویر خفه کرده‌ام. به شما این فرصت را می‌دهم تا کنارم بایستید و چند نفس عمیق بکشید و حال کنید. خودشیفته هم عمه‌تان است.
آها! اگر پسر هستید و دوست دارید دوست‌دختر یا همسرتان یک رژلب نوود باحال بزند یا حتی دختر هستید و شبیه من فاز آرایش لایت و طبیعی برداشته‌اید، از میان رژلب‌های برندهای مختلف می‌توانم ٰرژ لب‌های مدادی برند دوسه (douce) را پیشنهاد کنم. شماره‌ی ۴۰۰. آن‌قدر نرم و سبک و خوب و ماندگار است که شک ندارم عضو ثابت کیف‌تان می‌شود.
بحث‌های خاله‌زنکی را تمام کنم و بنشینم سر ویرایش کتابی که دستم است. لازم است یادآوری کنم که این ویرایش یک ماه است که دهانم را صاف کرده و هنوز هم تمام نشده. خدایا هِلپ می پلیز!

توی واپسین نفس
تو یادمی هم‌پرواز...

ـ از گوگوش شنیدن‌ها

یه کوتوله ته ذهنم نشسته که داد می‌زنه: «انقدر درباره‌ی اون کمربند زرشکی چرمه بنویس تا بالاخره بچسبه بهت.»
یه جا یه چیزی درباره‌ی قانون جذب خونده، جدی‌ش گرفته.
اگر انقدر پولدار بودم که چند صد اوشلوق پول یه کمربند بدم، چند اوشلوق دیگه روش می‌ذاشتم و یه کت سفید می‌خریدم.
کوتوله جیغش در میاد: «نــــــــه خره! کمربند زرشکی چرم از کت سفید هم بهتره!» 

وقتی کارم به مشکل می‌خوره یا منتظر به نتیجه رسیدن کاری هستم، شروع می‌کنم به خوبی کردن به آدم‌ها. بیشتر از قبل. از تعریف کردن از ظاهر یا یه ویژگی مثبت‌شون بگیر، تا لبخند زدن بهشون، یا حتی هدیه دادن. هر کاری از دستم بر بیاد برای خوشحالی‌شون می‌کنم. اولین نفر این لیست هم همیشه مامانم هست. با خرید یه خوراکی مورد علاقه‌ش یا یه لباس جدید یا حتی مسخره‌بازی در آوردن سعی می‌کنم خوشحالش کنم. لبخندهای مامانم معجزه‌ی زندگی من‌اند.
الان دوباره راه افتادم و دارم برای خوشحال کردن اطرافیانم برنامه‌ریزی می‌کنم. خیلی جدی. تنها هدفم اینه که این غمِ بزرگِ دلم پاک بشه یا راهی براش پیدا بشه.

برای یک خانم ۳۸ ساله، نویسنده، شاعر، طنزنویس، دارای کارشناسی ارشد ادبیاتِ فارسی، ساکن تهران، با داشتن ۳۰ کتابِ چاپ شده (در حوزه‌ی کودک و نوجوان و بزرگسال) در کارنامه‌ی ادبی‌ش، سابقه‌ی نمونه‌خوانی و ویراستاری و روابط عمومی بالا، شغلی سراغ دارید؟ 
لازم به یادآوری‌ است، هیچ تاکیدی روی این موضوع نیست که شغل پیشنهادی شما مربوط به ادبیات باشد. آمادگی اشتغال در هر شغلی با حقوق ثابت و بیمه هستند.

نامه‌برقی

سنجاب ماهیِ خوبم!
ماه ها بود که جادو شده بودم و نمی توانستم خواندن کلماتت را شروع کنم. شاید اندوه آنقدر در جانم نفوذ کرده بود که حتی طاقت پرتوی اندکی از نور را هم نداشتم. اما اکنون در آستانه ی بیست سالگی طلسم شکسته شد و بالاخره من هم وارد دنیای جادویی خیالت شدم. نمی توانی تصور کنی که از زمانی که کلمه هایت احاطه ام کرده اند چقدر آرامم. من هم یک دارکوب در سینه ام دارم. درست مثل تو. و در تمام روز هایی که گذشته آنقدر به قلب من کوبیده و کوبیده که احساس می کنم قلبم مانند لانه ی زنبور ها شده است. اما کلمات تو همچون نسیمی شفابخش بر من وزید. از یاد برده بودم که بزرگ نبودن چگونه است و اکنون غزالِ ده ساله است که برای تو نامه می نویسد و این ها همه از جادوی توست. نکند تو واقعا یک جادوگری که می توانی طلسم ها را بشکنی؟ من هم مثل تو انیمیشن مری و مکس را عمیقا دوست دارم و با خواندن کتابت دلم برایش تنگ شد. پس همین که نامه ات به پایان رسید می روم و بعد از مدت ها می بینمش. راستش را بخواهی تنهایی تا مغز استخوانم رسیده بود و احساس می کردم هیچ کس بلد نیست به زبان من سخن بگوید یا دست کم دست و پا شکسته زبان مرا بفهمد. حتی یک سنجاب خنگ نداشتم که با چشم های سیاه و درشتش به من زل بزند. اما... اما الان احساس می کنم پرتو های نور کلماتت از سوراخ های لانه ی زنبوری که در سینه ام است به درونش تابیده و شاید سنجابی، بچه فیلی یا روباه نارنجی ای سال ها منتظرم بوده تا من به او فکر کنم و ببینمش.
سنجاب ماهیِ عزیزم!
چه هدیه ای خوب تر از هدیه ی تو برای تولد بیست سالگی ام؟ این که اجازه دادی وارد دنیای خیالت شوم خوشحال کننده ترین هدیه ی دنیاست. می شود اسم چند کتاب نوجوان که خودت عاشقشان هستی را برایم بفرستی؟ چه کسی می داند؟ شاید من هم روزی کتابی بنویسم و آن را اینگونه آغاز کنم: برای سنجاب ماهیِ خوبم، دوستی که هدیه ی تولد بیست سالگی ام بود!
امروز اولین جلسه ی کلاس سفالگری من است. قول می دهم همین که یاد گرفتم چگونه خلق کنم یک ماهی برایت بسازم. چه کسی می داند؟ شاید زنده شد و به گوشت رساند که چقدر دوستت دارم.
راستی ناراحت نمی شوی بعضی وقت ها برایت نامه بنویسم؟ و اینکه تو هم دلت می خواهد که دوست من باشی؟
 
امروز، در این ساعت
غزال

به پاسِ کدام خوبی، سر راهم قرار گرفته‌ای؟

سهمی از معجزه‌ی عشق
سهمی از معراج من باش...

 از ابی شنیدن‌ها

سحرم دولت بیدار به بالین آمد

یکی از هایکوهای محبوب من در زندگی، هایکویی‌ست از هایکوسرای بزرگ «کوبایاشی ایسا»:

حلزون
آهسته آهسته بالا برو
از کوه فوجی

 
هایکو را می‌‌خوانم و دوباره و سه باره و هزار باره این هشت کلمه را مرور می‌کنم. چه خوب، هیچ عجله‌ای نیست برای بالا رفتن. هیچ رقابتی نیست برای برنده شدن. هیچ مقصدی نیست برای نرسیدن. «رسیدن» تنها یک دستورالعمل دارد: آهسته آهسته پیش رفتن، ممتد بودن و پیوستگی را با جان و دل حفظ کردن...
واژه‌ی «حلزون» را شبیه شیء کوچکی، با دو انگشت از این شعرِ سه‌ سطری برمی‌دارم و خودم را جایش می‌گذارم.

با
آهسته‌ آهسته پشت سر بگذار
این اندوه کهنه و جاافتاده را

یا می‌توانم به خودم دستور بدهم:


با
آهسته آهسته طی کن
مسیرِ روشن رویاها را

یا فرمان بدهم:


با
ذره ذره پاک کن دلت را
از بدی و کینه‌ی اطرافیان

ایسا، بی‌آن‌که ذره‌ای تردید داشته باشد در فتحِ حلزون، یادآوری می‌کند: «صبور باش، آن سرانجامِ روشن به زودی اتفاق می‌افتد...»
صبوری باید، صبوری باید، صبوری باید، مثل حلزونی در مسیرِ بالا رفتن از کوهِ فوجی.

تشنه‌ی یه کمربند چرمِ زرشکی‌ام.

که به کام دل ما آن بشد و این آمد

ـ حافظ

پیش از نوروز ۹۷ جایی یادداشت کرده‌ام: «درباب درون‌گرایی و اندوه بنویسم، درباره‌ی تجربه‌ی خودفراموشی»
و می‌دانم این نوشتن را به تعویق می‌اندازم.
سوالم از خودم این است: چرا مثل همیشه پشتکار نوشتن ندارم؟ چرا خودم را مجبور نمی‌کنم که این کلیدها را با هدف آفرینش یک یادداشت دیگر بفشارم و کلمات را خلق کنم.
مثل همین یادداشتی که چند روز پیش نیمه رهایش کردم.
کاش دوباره برگردم،
به خودم.