مهربون بودن

«آره، جوون‌ها فقط چیزی رو دوست دارن که فوری به دست بیاد.»
«خب من هم جوونم.»
«تو خاصی. برگزیده‌ای. این یه امتیازه برای تو، اما باید بهاش رو هم بپردازی.»
«بهایی که باید بپردازم اینه که ببینم بقیه‌ی آدم‌ها یه مشت احمقن؟»
«بهایی که باید بپردازی اینه که فقط وجه احمقِ شخصیت‌ آدم‌ها رو ببینی.»
«مگه وجوه دیگه‌ای هم دارن؟»
«آره. از چیزی که می‌خوام به‌ت بگم ناراحت نشو. جوون‌ها یه ویژگی دارن که تو نداری. من هم وقتی هم‌سن تو بودم این ویژگی رو نداشتم: اون‌ها مهربونن.»
جو پرسید: «خب، تو الان مثلا مهربون شده ای، نورمان؟»
«نه خیلی، اما بیش‌تر از قبل.»
«مهربون بودن یعنی چی؟»
«یعنی به دیگران میل و علاقه نشون دادن، یعنی همین جریانی که باعث می‌شه بین آدم‌ها محبت به وجود بیاد.»
«خیلی مهمه که آدم این ویژگی رو نداشته باشه؟»
«آدم می‌تونه درک خیلی بالایی از صحنه داشته باشه. می‌تونه بدون این که مهربون باشه، یه شعبده‌باز فوق‌العاده باشه.»
«پس مهربون بودن به هیچ دردی نمی‌خوره.»
«ویژگی‌ها و ارزش‌های آدم‌ها نباید لزوما به دردی بخورن. بگو ببینم تو دلت می‌خواد آدم خوبی باشی یا نه؟»
«تو خودت آدم خوبی هستی، اما خیلی هم مهربون نیستی.»
«می‌شه بهتر از من بود. مثلا کریستینا رو ببین. اون مهربون هم هست.»
جو به فکر فرو رفت و نگاهش را به زمین دوخت.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

جو در اجرای تکنیک‌های تقلب با ورق بسیار خوب و بامهارت بود و این موضوع به هیچ‌وجه موجب شگفتی نورمان نمی‌شد.
«این‌ها همه یک سری تمرین تکینی ساده‌ن. باید بدونی که مرحله‌ی بالاتر و تکنیکی بهتر از این وجود نداره.»
«به هر حال شعبده کردن یعنی حقه‌بازی و تقلب.»
«باهات موافق نیستم. یک فرق مهم و اساسی بین شعبده‌بازی و حقه‌بازی هست: در شعبده واقعیت به نفع مخاطب و با هدف خوشایند بودن برای بیننده و ایجاد نوعی تردید رهایی‌بخش تغییر شکل می‌ده. اما در تقلب واقعیت برای آسیب رسوندن به طرف مقابل و به قصد دزدیدن پولش تغییر می‌کنه.»
«اگه موضوع فقط پوله که...»
«موضوع خیلی مهم‌تر از پوله. شعبده‌باز مخاطبش رو دوست داره و براش ارزش قائله، اما یه متقلب در حقیقت از طرف مقابل دزدی می‌کنه و اون رو تحقیر می‌کنه.»
«وقتی پوکر بازی می‌کنی، وسوسه نمی‌شی تقلب کنی؟»
«وقتی بازی می‌کنم میل به تقلب رو توی دست‌هام احساس می‌کنم، اما مغزم هرگز قبول نمی‌کنه که این کار رو انجام بدم. به خطار همینه که خیلی کم بازی می‌کنم؛ چون موقع بازی کردن احساس می‌کنم وجودم دو تیکه می‌شه.»
نوجوان زیر لب گفت: «تو هم با این صداقت و درست‌کاریت دیگه گندش رو درآوردی!»
نورمان لبخندزنان گفت: «اتفاقا این درست‌کاری باعث می‌شه نیفتی زندان.»
«آدم اگه واقعا خوب تقلب کنه، نمی‌افته زندان.»
«آره، حق با توئه. اگه خیلی خوب تقلب کنی، مافیا سرت رو می‌کنه زیر آب.»
«تو می‌گی یه شعبده‌باز تماشاچی‌هاش رو دوست داره. فکر نمی‌کنی احساس اون به مخاطبش بیش‌تر خود‌بزرگ‌بینی و برتری باشه؟ یه جور محبت همراه با تحقیر؟»
«امکان نداره. باید بدونی که اولین تماشاچی یه شعبده‌باز خودشه؛ چون اون همیشه جلو آینه تمرین می‌کنه. وقتی آدم ساعت‌های متوالی رو تنها مقابل تصویر خودش می‌گذرونه، بی‌اختیار کوچیک و فروتن می‌شه.»
«خیلی مطمئن نیستم که فروتن باشم.»


«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

کتابخانه‌ی کوچک من ـ شبی که خرگوش کوچولو خوابش نمی‌برد

 

خرگوش‌کوچولو توی اتاقش تنهاست و از تنهایی خوابش نمی‌برد. او می‌خواهد در خانه‌ی دوستانش بخوابد؛ اما نمی‌تواند. سنجاب نصفه‌شب بلوط می‌خورد، راسو بوی بدی می‌دهد، جوجه‌تیغی تیغ پرتاب می‌کند، خرس خروپف می‌کند و جغد شب‌ها نمی‌خوابد. خرگوش‌کوچولو فکر می‌کند: «بهترین جا اتاق خودم است، تخت‌خواب خودم.»

کارول رات نویسنده‌ی کتاب‌های کودکان در «شبی که خرگوش کوچولو خوابش نمی‌برد» دغدغه‌ی تنهایی را دست‌مایه‌ی داستانش قرار می‌دهد و با زبانی ساده و شیرین داستان خرگوشی را به تصویر می‌کشد که به خاطر تنهایی‌اش ناراحت است و دنبال جایگزین‌هایی برای این تنهایی‌ست. اما در نهایت با تجربه‌ی موقعیت‌ها و مسائل مختلف، دیدگاه متفاوتی نسبت به تنهایی پیدا می‌کند.

کارول رات در این داستان تصویری به خواننده‌ی کودک می‌آموزد که گاهی با «پذیرفتن» و «تغییر دیدگاه» بخش زیادی از مسائل حل می‌شود.
این کتاب در سال ۱۹۹۸ برنده‌ی جایزه‌ی راهنمایی محصولات کودک و نوجوان برای والدین شده است.

هرکس کریستینا و نورمان را در کنار یکدیگر می‌دید بلافاصله مبهوت و حیران نقطه‌ی اشتراک آن دو می‌شد: شیوه‌ی یکسان آن‌ها در سکوت کردن. همه محو تماشای شکوه و صلابت آن دو می‌شدند که مثل پادشاه و ملکه‌ای از یونان باستان در سکوت کنار هم قرار می‌گرفتند و جز زیبایی و عظمت‌شان چیز دیگری به مخاطب عرضه نمی‌کردند؛ افسونی که دلیلش مجاورت و پیوند میان آن دو انسان باشکوه بود که به‌نوعی آن‌ها را به موجوداتی مقدس و رازآلود بدل کرده بود.

 

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

جام مقدس

پیش از آن هم کریستینا عادت داشت که مدت‌ها در معرض نگاه دیگران باشد، اما آن مرد غریبه او را چنان درجا میخ‌کوب کرده بود که آرزو می‌کرد هرگز از تیررس پرتو نگاه او خارج نشود. مرد با چنان نگاهی به او خیره شده بود که کریستینا خودش را مانند جام مقدس می‌دید.


«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

آه، خوش به حال کریستینا و ذوب شدنش در پرتوِ آن نگاه...

میل و خواهشی مطلق و ماندگار

صورت و بدن کریستینا بسیار باریک و لاغر بود، اما نه در ان حد که استخوان‌هایش پیدا باشد. موهایش، پوستش و چشم‌هایش به رنگ کارامل بودند. در نیومکزیکو به دنیا آمده و بزرگ شده بود و می‌گفت آن‌جا حتی یک روز بدون آفتاب هم ندیده است. از رنگ پوستش هم می‌شد این را به خوبی فهمید.
موهایش را که مثل چرم اعلای هندی بود پشت‌سرش جمع می‌کرد و با یک میله‌ی چوبی ثابت نگهش می‌داشت. این شکل بدوی آرایش مو، گردن بلند و بی‌نقصش را نمایان می‌کرد.
لباسی که اغلب می‌پوشید یک شلوار جین و یک نیم‌تنه بود. به طوری که جو تا آن روز احساس پنهانی شناخت بدن او را تجربه کرده بود. اما از آن لحظه به بعد، یعنی درست از زمانی که به کریستینا دل باخت، پیش‌بینی اسرارآمیز یک اتفاق جایگزین آن آشنایی جسمانی شد.
چرا که جو به محض دیدن آن زیبایی عاشقش شده بود. با تمام توان و قدرتی که مختص نخستین عشق‌هاست، به او دل باخته بود. عشق او یک عشق ناگهانی بود که به محض متولد شدن با میل و خواهشی مطلق و ماندگار همراه شده بود.
جو به خوبی می‌دانشت که آن‌چه گرفتار شده است عشقی ممنوع است. و می دانست هرگز عشقش را ابراز نخواهد کرد یا آن را تا حد امکان کم نشان خواهد داد. اما هم‌زمان با همان اولین جرقه‌ی زندگی همراه با انتظار را آغاز کرد؛ انتظار چیزی که یا نمی‌دانست چیست یا به خوبی از ماهیتش آگاه بود، انتظار چیزی که قطعا روزی به دست می‌آورد؛ زیرا در غیر این صورت همه‌چیز در زندگی‌اش بی‌معنا می‌شد.


«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

انسان‌های خردمند معتقدند که همه‌چیز بی‌معناست، اما آدم‌های عاشق دانایی و معرفتی بسیار ژرف‌تر از خردمندان دارند. کسی که عاشق است حتی لحظه‌ای به معنای کائنات شک نمی‌کند.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

راز فاش شده

جو تا پانزده‌سالگی چندین بار در خانه‌ی مادرش با زیبایی مواجه شده بود، اما نخستین بار بود که تحت تاثیر آن قرار می‌گرفت؛ انگار این‌بار زیبایی مستقیم او را خطاب قرار داده بود، با اعتماد کامل مثل یک راز برایش فاش شده بود و دیگر پسرک باید شایستگی خود را برای آن راز نشان می‌داد.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

چقدر خودمان را شایسته‌ی فاش شدن این رازها می‌دانیم؟
خوش به حال جو و حالِ خوبش.

زیبایی‌اش هم آزاردهنده و پرزرق‌وبرق نبود. همین پرزرق‌وبرق نبودنِ زیبایی‌اش بد که موجب شد جو خیلی دیر زیبایی کریستینا را ببیند؛ اما وقتی متوجه شد که کریستینا چه‌قدر زیباست، بیش از پیش تحت تاثیر او قرار گرفت.
لحظه‌های کشف آن زیبایی را هرگز فراموش نمی‌کرد.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

 

این پاراگراف را که خواندم، یادم آمد گاهی تلاش‌هایی که در راستای زیباتر شدن می‌کنیم چه بیهوده و پوچ می‌توانند باشند. این تلاش‌ها، فرصتِ کشف کردن و تامل را از دیگران می‌دزد و طبق فرمولی نانوشته به آن‌ها دستور می‌دهد: «لطفا به این توجه کن.»، «این زیباتر است.»، «به چشم‌هایت یاد بده فقط شبیه این را ببینند.»
این لذتِ کشفِ زیبایی‌ها نیست که شکوه‌شان را دو چندان می‌کند؟  
چقدر من شیفته‌ی این کشف‌های کوچک و دستاوردهای بزرگ‌ام. کاش هیچ‌وقت خودم را در جریان متلاطم دیدن‌های زودگذر نیندازم و لذت کشف‌ها را از خودم دریغ نکنم.

نورمان گفت: «اصلا هدف شعبده کردن چیه؟»
بعد از کمی سکوت خودش به سوالش پاسخ داد.
«هدف شعبده کردن اینه که دیگری رو وادار کنی به واقعیت شک کنه.»

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

برای من، هیچ لذتی بالاتر از شک کردن به واقعیت نیست.
همین مشکوک شدن به واقعیت است که درهای بینش و کشف‌های عمیق و درونی را پیش روی آدم می‌گشاید...

عیشِ مدام


By Gene Tierney

روز تولدش در آینه نگاه کرد و از خود پرسید «آیا من خواستنی‌ام؟» امکان نداشت پاسخ آن سوال را بداند. فقط احساس می‌کرد کم‌تر از قبل زشت است.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

 

چند بار تا به حال در برابر این پرسش عریان شده‌ام و سعی کرده‌ام پاسخ دقیق و روشن و صادقانه‌ای برایش بیابم؟
«آیا من خواستنی‌ام» در وجودم طنین می‌اندازد و هر دوی «شک» و «یقین» را به لرزه در می‌آورد.
جادوگره می‌گوید: «همه چیز از باور شروع می‌شود هویج. از باور است که هر رویشی آغاز می‌شود.» اگر بلد بود به ادبیات دیگری صحبت کند یا با وضوح‌ِ بیشتری چیزها را به هم ربط بدهد خیلی خوب می‌شد. اما او ترجیح می‌دهد ناخن کوتاهش را بیاندازد لای دندان‌ش و پره‌ی نازکی از پرتقال را بیرون بکشد و با همان انگشت‌های دهانی، چانه‌ام را شبیه خردسالی توی دست بگیرد: «تو خیلی خواستنی هستی.»
بیش از آن که بتوانم به این جمله فکر کنم، حواسم پرت رژ لب قرمزنارنجی‌یی می‌شود که دور لبش ماسیده است. حتی در انتخاب یک رژ لب هم سلیقه خوبی ندارد.

کاساندرا

رینو، ایالت نوادا، سال ۱۹۹۴. جو ویپ چهارده ساله است. مادرش، کاساندرا، دوچرخه می‌فروشد. وقتی جو سراغ پدرش را می‌گیرد، مادرش در پاسخ به او می‌گوید: «وقتی به دنیا اومدی، ولم کرد، رفت. مردها همینن.»
مادرش از گفتن نام پدرش به او طفره می‌رود. جو می‌داند که مادرش دروغ می‌گوید. حقیقت این است که کاساندرا هرگز نفهمیده بود از چه کسی باردار شده است. جو می‌دید که مردهای زیادی به خانه‌ی آن‌ها رفت‌و‌آمد دارند و هربار تنها چیزی که موجب می‌شد آن مردها خانه را ترک کنند این بود که کاساندرا یا اسم آن‌ها را فراموش می‌کرد یا یکی را با دیگری اشتباه می‌گرفت.

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

ثبات، خلافِ طبیعت است؛ خلاف زندگی است.
تنها مردگان‌اند که به طور قطع باثبات هستند.

ـ آلدوس هاکسلی

«پدرکُشی»، املی نوتومب، نشرچشمه

رستاخیز

مامان دوباره زنده است،
کمی زنده.

آواز نمی‌خواند.
اما بعضی وقت‌ها زیر لب
زمزمه می‌کند
بی‌معنی.


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

خانه

آب، جهان دیگری است:
سرزمینی با زبان مخصوص خودش

که کامل می‌دانمش

بیگانه است و خطرناک
حتی نمی‌توانم این زیر نفس بکشم.

اگر آرام بگیرم
در آب شناور می‌شوم؛
اگر بجنگم،
غرق خواهم شد.

باید به خودم اطمینان کنم،
به قلمروم اطمینان کنم
و به بدنم
قدرت هر عضوم بدنم.

سکوت می‌خواهم.

و وزن آب را
روی خودم،
و اطرافم
آرامش امن فرورفتن را.

کنار استخر شاید زشت باشم،
اما وقتی با زبان شنا حرف می‌زنم

من زیبایم.

 

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

در ستایش چادر

وقتی زن‌هایی را توی خیابان می‌بینم
با پوششی تا نوک پایشان،
چادر
باز هم حسودی‌ام می‌شود
به پناهگاهشان حسودی‌ام می‌شود.
به قبایی که می‌تواند بپوشاندم
از فرق سر تا نوک پا
و از جهان پنهانم کند

انگار زرهی باشد،
پوششی که می‌پوشاندم
از فرق سر تا نوک پا
تا کسی چیزی نفهمد.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

کتابخانه‌ی کوچک من_وزن آب

 

بعد از خواندن رمان‌های «اَپل و رِین» (نشر هوپا) و «ما یک نفر» (نشر پیدایش) و آشنایی با قلم و جهانِ ذهنی «سارا کروسان» پیش‌بینیِ دور از ذهن و انتظار زیادی نبود که «وزن آب» هم یک رمان خوب باشد. اما واقعیت این است که «وزن آب» بیش از یک رمانِ خوب بود. یک رمان عاطفیِ درخشان که موضوعات اجتماعی- روان‌شناسی مختلفی را در برمی‌گرفت و حالا بیش از پیش مطمئن شده‌ام که نام «سارا کروسان» به لیست نویسنده‌های محبوبم افزوده شده و هر اثر دیگری را که از او منتشر شود، بی‌معطلی می‌خوانم.
«وزن آب» داستان یک دختر نوجوانِ لهستانی به نام کاسینکا است که به خاطر شرایط خانوادگی‌شان دچار بحران‌های مختلفی شده، «تاتا» (پدرش)، او و مادرش را ترک کرده و سگِ سیاهِ افسردگی عضو تازه‌ای از خانواده‌ی کوچک و ترک شده‌ی آن‌هاست. خانواده‌ای که با رفتن و ترک کردن یکی از ستون‌های اصلی‌اش، «پدر»، فروپاشیده و در سایه‌ی این فروپاشی، مادرش هم رو به نابودی است.
از همان ابتدای داستان تناقض احساسی «لارا» (مادر کاسینکا) به وضوح دیده می‌شود، صحنه‌های مشاجره در ذهن دوازده ساله‌ی کاسینکا تداعی می‌شود و با وجود اختلاف‌ها و رابطه‌ی به پایان‌رسیده‌‌ای که بین «لارا» و «تاتا» جریان داشت و این خیانتی که یک شبه از سوی «تاتا» اتفاق افتاد و گلوی کاسینکا و مادرش را گرفت، «لارا» دارایی ناچیزش را در چمدانی جمع می‌کند و به امید پیدا کردن «تاتا» در کشوری دیگر، راهی سفری طولانی و پرماجرا می‌شوند. این «عشق» است که او را مجاب می‌کند تا تن به مهاجرت بدهد یا انتقام گرفتن از طرد شدن؟ چه می‌شود که با وجود نفرت و علمِ به پایان رسیدن یک رابطه، آدمی همچنان سعی دارد ویرانه‌ها را به هم بند کند و تمام آن‌چه را که فرو ریخته از نو بنا کند؟
در پی این تصمیم لارا است که کاسینکا، دخترک نوجوان داستان، دچار بحران‌های دیگری می‌شود. او که پیش از این شاهد مشاجره‌های پدر و مادرش بود و غم ترک شدن را چشیده بود، حالا باید زهر مهاجرت را هم بچشد.
شاید بهتر است بگویم «وزن آب» ادبیات مهاجرت است و پرداختن به تمام چالش‌ها و بحران‌هایی که مهاجران با آن دست و پنجه نرم می‌کنند و گاهی هیچ‌وقت از پس تمام مشکلات این تصمیم بزرگ برنمی‌آیند. با رفتن به کشوری دیگر (انگلیس) است که زندگی چهره‌ی دیگری از خودش را به کاسینکای نوجوان نشان می‌دهد، تنها ماندن، پذیرفته نشدن در گروه‌های مدرسه، نابلدی زبانِ کشوری که به آن مهاجرت کرده‌اند، تلاش برای پیدا کردن تاتا در شهری بزرگ و سخت‌تر و پررنگ‌تر از همه پذیرفتن و هضم کردن این حجم از غم که بر زندگی‌شان سایه انداخته...

وقتی مامان گفت
«می‌رویم انگلیس.»

فکر نمی‌کردم این‌طور تنها بشوم.

می‌دانستم تفاوت‌هایی دارم،
و خارجی‌ام.
می‌دانستم از همه‌چیز سردرنمی‌آورم.

اما فکر کردم، شاید فقط کمی متفاوت باشم،
مثل یک سنجاب قرمز بین سنجاب‌های خاکستری،
مثل دختری انگلیسی در گدانسک.

اما من یک دختر انگلیسی در گدانسک نیستم.
من یک لهستانی‌ام در کاونتری.

و این‌ها اصلا یکی نیستند،
اصلا.


یکی از بزرگ‌ترین ویژگی‌های قلم «سارا کروسان» این است که از هیچ‌ جزئیاتی چشم‌پوشی نمی‌کند و به بهترین و زیباترین شکل تمام دغدغه‌ها، افکار، احساسات و ... را از زبان و نگاه شخصیت‌های داستانش روایت می‌کند؛ و همین جزئیات هستند که آثارش را، با وجود غمی که در آن‌ها جریان دارد، سرشار از امید و روشنی می‌کند.
یکی دیگر از ویژگی‌های آثار کروسان، انتخاب قالب و زبان شعر است برای رمان‌هایش. او جسورانه این زبان را برای روایت برخی از رمان‌هایش (مثل یکی دیگر از رمان‌هایش، ما یک نفر) انتخاب می‌کند و از شکستن ساختارها هیچ ترسی ندارد. شاید شعر هوشمندانه‌ترین و درست‌ترین انتخاب برای آثار او باشد، انتخابی که بار عاطفی داستان‌هایش را دو چندان می‌کند و دست نویسنده را باز می‌گذارد برای بیان جزئی‌ترین و پنهانی‌ترین و اولین تجربه‌ها. شاید این قالب (شعر) گویاترین و بهترین زبان باشد برای بیان احساساتی که یک دختر نوجوان می‌تواند از اولین تجربه‌ها در زندگی‌اش داشته باشد...

در ستایش «وزن آب»، اولین رمان کروسان نوشته‌اند:
ـ کتابی بسیار شگفت‌انگیز و تکان‌دهنده. آن‌چنان زیبا نوشته شده که تا ورق خوردن صفحه‌ی آخر، متوجه تمام‌شدنش نمی‌شوی. (بوک‌بگ)
ـ اولین رمان سارا کروسان، داستانی درخشان و واقعی است. گاهی غم به دل می‌نشاند. اما در حقیقت در ستایش زندگی است. (اینک پلت)

ـ شعرهایی کوتاه با آهنگی ملایم که از مهاجرت، تعصب و خودخواهی، خانواده و نخستین عشق سخن می‌گویند. عشقی که زندگی را دگرگون می‌کند. (روزنامه‌ی ساندی تایمز)
 
«وزن آب» در سال ۲۰۱۳ نامزد نهایی مدال کارنگی و برنده‌ی جایزه‌ی CBI شده است.

خالی

به او می‌گویم
خبرم نکند.
نمی‌خواهم
خداحافظی کنم.
عادت دارم خداحافظی را از دست بدهم.

برای همین
یک روز
وقتی می‌آیم خانه،
در اتاقش باز است،
تختش خالی است،
کتاب‌هایش رفته‌اند،
و اتاقش خالی است.

نظرم عوض می‌شود:
حالا می‌خواهم خداحافظی کنم.



«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

کتابخانه‌ی کوچک من ـ قرمز قرمز قرمز

لاک‌پشت خیلی عجله دارد. او دنبال یک چیز قرمز می‌گردد و وقت ندارد با کسی حرف بزند. اما چه چیز قرمزی؟ گل‌های رز؟ خرگوش؟ جوراب‌های بز؟ سقف خانه‌ی روباه؟ همه‌ی همسایه‌ها می‌خواهند بدانند، برای همین دنبالش راه می‌افتند. وقتی لاک‌پشت بالاخره می‌ایستد، هیچ‌ چیز قرمزی وجود ندارد، اما ناگهان همه می‌بینند؛ یک چیز قرمزِ قرمزِ قرمز.

والری گورباچف، نویسنده و تصویرگر کتاب‌های کودکان در «قرمزِ قرمزِ قرمز» فرق دیدن و نگاه کردن را دست‌مایه‌ی داستانش قرار می‌دهد و با زبانی ساده و شیرین، داستانِ لاک‌پشتی را به تصویر می‌کشد که در جست‌وجوی قرمزترین چیزی‌ست که تا به حال دیده و در این ماجراجویی و کشف بزرگ، دیگران را هم با خود همراه می‌کند.

گورباچف در این داستانِ تصویری به مخاطب کودک، مرز باریک بین دیدن و نگاه کردن را نشان می‌دهد و به او می‌آموزد که گاه با تغییر زاویه‌ی نگاهمان، ساده‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین مسائل معنای دیگری می‌یابند و در پی این معنایابی‌ست که می‌توان به بزرگ‌ترین کشف‌ها دست پیدا کرد و شگفت‌زده شد.

والری گورباچف کتاب‌های زیادی را برای بچه‌ها نوشته و تصویرگری کرده است. خودش می‌گوید: «از وقتی یادم می‌آید نقاشی کشیدن را دوست داشتم. پدرم می‌خواست ریاضی بخوانم، اما من هنر را انتخاب کردم.» گورباچف دهم ژوثن ۱۹۴۷ در اُکراین به دنیا آمده و سال‌هاست در نیویورک زندگی می‌کند.

شاید نباید

به ویلیام فکر کنم
و تمام بدنم
تیر بکشد.

اما هر بار که مامان می‌بیندم...
و آن‌قدر از نزدیک نگاهم نمی‌کند تا رسوایی‌های را ه 
روی همه‌ی تنم حک شده ببیند،
هیچ احساس پشیمانی نمی‌کنم.


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

فاش کردن احساساتمان
بیشتر از هر بوسه‌ای برایم ارزش دارد.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

چقدر دلم می‌خواهد در ستایش این فاش کردن‌ها بنویسم، درباره‌ی تقدس احساسات و عاطفه‌ای که به اشتراک گذاشته می‌شود، هزار بار ارزشمندتر از هر بوسه و تماس دیگری... پس چرا نمی‌نویسم؟ نمی‌دانم. شاید خودخواهانه می‌خواهم این بینش از عاطفه را برای خودم نگه دارم. 

وقتی می‌خندد، مشعلی دارم انگار
روشن برای خودِ خودم...
تمام گوشه‌های تاریکم را روشن می‌کند،
هیچ نمی‌فهمم چطور همه‌ی آدم‌ها
عاشق نیستند.


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

نگاهم می‌کنی و می‌خندی
و این 
روزم را
می‌سازد.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا


درست مثل تو ماچا
که با هر لبخندت
جانِ تازه‌ای در من دمیده می‌شود.
قربان خنده‌های خوبت
بیشتر بخند.

توی تنهایی‌هایم
نمی‌دانم کی‌ام.

توی تنهایی‌هایم
هیچ‌چیز نیستم.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

عشق یک واو بزرگ است

عشق تماشا کردن است
عشق انتظار کشیدن است
عشق نیاز داشتن است
عشق نگران بودن است
عشق آرزو کردن است
عشق خواستن است
عشق زمزمه است
عشق مرطوب است
عشق بی‌کلام است
عشق او است
عشق من است
عشق ما است
عشق...
عشق...
آه.

ویلیام است.


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

برداشت غلط

دوست ندارم مخفی کاری کنم.

من و مامان روی یک تخت می‌خوابیم.
هر شب و هر شب با هم هستیم.

ولی بعضی چیزها را
نمی‌توانم بهش بگویم.

مامان شنونده‌ی خوبی نیست.

گاهی وقتی حرف می‌زنم،
و فکر می‌کنم چیزی را بهش گفته‌ام،
او کاملا
چیز دیگری می‌شنود.

واکنشش را نمی‌توانم پیش‌بینی کنم.

مثلا هفته‌ی پیش، ازش پول خواستم
تا ریمل بخرم.

یکی از ابروهایش را بالا انداخت
و روی شکمش کوبید.

اصلا نفهمیدم.

«زن‌های هرزه همیشه بچه‌دار می‌شوند
یکی از آن‌ها نباش، کاسینکا!
دختر خوبی باش!»

کاش یکی بهم بگوید
چطور ریمل حامله‌ام می‌کند؟


برای همین وقتی با موهای چیده‌شده‌ام به خانه برگشتم
نگفتم کار کلر بود که در جلسه‌ی مدرسه
با قیچی کند، پشت سرم نشست

بهش می‌گویم، معلم موهایم را کوتاه کرد
می‌گویم آدامس به موهایم چسبیده بود.
چون مامان نمی‌فهمد،
و راهی پیدا می‌کند که سرزنشم کند.

این داستان مامان را می‌خنداند:
«بهت گفته بودم این عادت مزخرفی است.
اما تو هیچ‌وقت به حرف مادرت گوش نمی‌دهی.»


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

به ویلیام عزیز

نمی‌خواهم برایم شعر بنویسی
اما اگر بنویسی خیلی خوب است.

و اگر برایم گل رز بخری
هم خوب است
اما نمی‌خواهم مجبور باشی که برایم
گل بخری.

نمی‌خواهم کیف کتاب‌هایم را برایم بیاوری
اما اگر دوست داشتی این کار را بکنی
با میل خودت
جلویت را نمی‌گیرم.

جلوی رمانتیک بودنت را نمی‌گیرم
اگر خودت این طور می‌خواهی.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

آه، نوازنده

کاش بلد بودم ساز سختی بزنم
شاید چیزی شبیه کلارینت،
یا فلوت،
آن وقت با دهانم تمرین می‌کردم
و انگشتانم،
نفس‌های عمیق می‌کشیدم
یک باره
تا صدایی دلنشین
خلق کنم.

من حتی تا حالا با هیچ پسری حرف نزده‌ام،
اما از آن جایی که
هر روز 
در تلویزیون
یا فیلم‌ها
دیده‌ام،
نباید خیلی هم سخت باشد،
حرکت‌ها طبیعی‌اند و 
ملایم،
بیشتر وقت‌ها آدم ملایمی نیستم،
پس از کجا بدانم چه کار کنم
وقتی،
اگر یک وقت،
او با سری که کمی خم کرده، جلو آمد؟

آه.

خیلی سخت‌تر از آن است که فکرش را می‌کردم.

انگار باید کلارینت بزنم، بی‌آن‌که آموزش دیده باشم؛
سال‌ها طول می‌کشد تا یاد بگیرم،
تا این‌ چیزها را یاد بگیرم.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

صورت کانورو خیس بود و چشم‌هاش ابری،
ستاره‌های توی چشم‌هاش گم شده بودند.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

کاش تاتا مرده بود

پدرهای مرده به خواست خودشان خانه را ترک نمی‌کنند.
آن‌ها می‌توانند مقدس باشند.
می‌توانیم به یادشان شمع روشن کنیم
و سنگ قبرشان را تمیز نگه داریم.

اما نمی‌توانی این کارها را برای پدر گم‌شده‌ات بکنی.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

در کشور من
نام هیچ زنی، دریا نیست
دریا هزاران سال پیش
روسری آبی‌اش را از سر برداشت
و تمام زن‌ها کوه شدند.


_حسین رضایی
شاعر افغانستانی

شراکت

ویلیام انگلیسی‌ام را درست می‌کند.
ملایم و صبور.
وقتی کلمه‌ای را نادرست تلفظ می‌کنم، لبخند می‌زند.
فکر می‌کند اشتباهاتم بامزه‌اند.
و برای اولین‌بار
در تمام عمرم
می‌توانم اشتباه کنم
و ایرادی ندارد.
از آن بهتر
بامزه هم هست.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

پس شکل واقعی دوست‌داشتن و بالاترین مرتبه‌ی دوستی، شریک شدن در اشتباهات یکدیگر است و در نهایت لبخند زدن. آن‌جایی که اشتباه‌ها بامزه جلوه می‌کنند، لبخند می‌آورند و هیچ اشکالی ندارند اگر دوباره تکرار شوند...
اگر در زندگی‌تان کسی را دارید که می‌توانید کنارش اشتباه کنید و همچنان لبخند بزنید، انسانِ سعادتمندی هستید.

انتقامِ بزرگ

کانورو غمگین نگاهم می‌کند.
می‌گوید:
«انتقام تو باید خوشحالی‌ات باشد، کاسینکا.
خوشحالی.»
با این‌که حق با اوست،
ولی حالم را بدتر می‌کند.
چون نمی‌دانم
چطور خوشحال باشم.


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

رنده کردن

آدم پرمویی‌ام.
موهای کلفت دارم
و سیاه
زیر بغل‌هایم
و روی پاهایم
و بین‌شان

آدم پرمویی‌ام.

این را نمی‌دانستم تا این که
توی استخر
چشمم به زن‌های دیگر افتاد.
زن‌هایی با پوست مخملی.

آدم پرمویی‌ام.

برای همین وقتی برمی‌گردم خانه
تیغ مامان را کش می‌روم،
جیم می‌شوم توی دست‌شویی
و روی مشکل‌ام کار می‌کنم.

با دو پای پرمویم روی صندلی توالت لم می‌دهم
و تیغ رویشان می‌کشم.

جیغ می‌کشم، بلند
انگار کسی می‌خواهد بکشدم.
مامان توی راهرو می‌دود
و در می‌زند:
«چی شده کاسینکا؟»
می‌خواهد بداند.

می‌خواهد بداند
که یک وقت نمرده باشم.
رودهای قرمز کوچکی
به سمت قوزک پایم راه می‌افتند
و روی صندلی دستشویی می‌ریزند

می‌گویم:‌ «خوبم مامان.»
موهایم را نتراشیده‌ام
به جایش پوستم را رنده کرده‌ام.

تکه‌ای گوشت صورتی
روی تیغ مانده،
اما هیچ مویی نیست.

وقتی از دستشویی بیرون می‌آیم،
هنوز پر از مویم،
و پر از بریدگی


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا


پسرها را نمی‌دانم، اما در سال‌های آغازین جوانیِ دخترها، یکی از بزرگ‌ترین چالش‌هایی که با آن رو به رو می‌شوند و کمتر کسی می‌تواند کمک‌شان کند، رو‌به‌رو شدن با «تن» جدیدشان است و پذیرفتن تفاوت‌هایشان با تن‌های دیگر. در جهانِ امروزی که به نمایش گذاشتن زیبایی‌های تن، به یک هدف بزرگ در ذهن و اندیشه‌ی خیلی‌ها تبدیل شده و در راستای این هدف، تلاش و برنامه‌ریزی می‌کنند، نمی‌دانم دخترها و پسرهای نوجوان درباره خود و دیگری چه طور فکر می‌کنند. فقط می‌دانم در این چالش جهانی و فراگیر، پذیرفتنِ خودِ واقعی‌ات با تمام زیبایی‌ها و تفاوت‌ها، یک جنگ است و «پیروز» میدان کسی است که خودش را تمام و کمال بپذیرد و دوست داشته باشد.
خواندن این فصل از کتاب «وزن آب» روزها و سال‌هایی را به خاطرم آورد که به خاطر موهای زائدم از خودم شرم‌زده بودم و یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایم این بود که بدون زخم و خون‌ریزی از پس موهایم بربیایم و کار به جایی نکشد از مامان کمک بخواهم. کمک خواستن مساوی بود با مردن. از زخمی شدن و دیدن قطره‌های کوچک خون که کف حمام را زرد می‌کرد هم ترسناک‌تر بود. در ذهنِ حصارکشیده و تاریکِ روزهای نوجوانی فکر می‌کردم راه رهایی از این تن، از این نفرت، از این شرم‌زدگی کدام است؟
حالا فهمیده‌ام تنها یک راه برای رهایی وجود دارد: دوست داشتن تمام و کمال خودت، با موهای زائد، خال‌ها، لک‌ها، جوش‌ها، بریدگی‌ها و رد مانده‌ی زخم‌ها و خاطره‌ها...

به روزهای جان‌فرسایی بازگشته‌ام که شغل تمام‌وقت‌ام شنیدن است، شنیدن حرف‌ها و قصه‌های تکراری‌اش. این سیکل معیوب سال‌هاست در زندگی ما جریان دارد. یک نفس حرف می‌زند، بی‌وقفه، ناعادلانه... کلمات شبیه فشنگ‌های مسلسلی شلیک می‌شوند، وسط پیشانی‌ام، توی مردمک چشم‌هایم، دهانم، گلویم، قلبم، سینه‌هایم، بازوهایم...
از غم، متلاشی می‌شوم و همچنان حرف‌هایش را می‌شنوم.
از غم، ویران می‌شوم و همچنان حرف‌هایش را می‌شنوم.
رسالت من شنیدن است؛ باید بشنوم و وقتی همه جا آرام شد، در سکوت بنشینم و گلوله‌هایی را که در طول روز من را از پا در آورده‌اند، با حوصله از تنم بیرون بکشم، دستمال بکشم، تمیز کنم و از نو در مسلسل‌اش بگذارم برای روز بعد...
رسالت من هزار بار به آتش کشیده شدن است. امیدی به رحمت هست که از آتش‌ها و ویرانه‌ها ققنوس بیافریند؟

جادوگره انگشت اشاره‌اش را می‌گیرد طرفم، منتظر یک گلوله‌ی دیگرم. شاید این یکی راستی راستی جانم را بگیرد. گوشه‌ی لب‌اش را گاز می‌گیرد و چشمک می‌زند. می‌خندد. بعد دست‌هایش را دو طرف بدنش باز می‌کند و بال می‌زند. جادوگره هم دیوانه شده. این روزها همه دیوانه شده‌اند. مثل این که حتی صدای فکرهایم را هم می‌شنود. بلند می‌گوید: «خره! مگه نمی‌گی می‌خوای ققنوس باشی؟ راهش همینه.»

پنج‌شنبه

توی رختکن
خودم را در آینه نگاه می‌کنم.
می‌خواهم مطمئن شوم
طبیعی‌ام.

نیستم:
گوشه‌هایم نوک‌تیز است،
مثل یک تکه مبل سوئدی
که خودت باید سرهمش کنی
و بد سرهمش کرده‌ای
همه جایم خط‌های صاف است،
بی‌هیچ انحنایی.

انگشت‌های دست‌وپایم زیادی بلندند.
دماغم نوک‌تیز، پایین‌تنه‌ام تخت.

کی این‌طوری شدم؟


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

فکر می‌کنم، شاید پیدایش کرده‌ام،
شاید او همان دوستی است
که منتظرش بوده‌ام.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

اگر توی تیم شنا بودم، شاید مرا می‌دیدند

بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد لباس‌هایم را پاره کنم
و نشان‌شان دهم که زیر این لباس‌ها،
من هم مثل آن‌ها هستم
شاید هم بهتر.

فرقی نمی‌کند چه پوشیده باشم.
همیشه متفاوت به نظر می‌رسم:
تا جایی که فهمیده‌ام،
لباس‌هایم زیادی سنگین‌اند.
نمی‌دانم باید چه کنم؟!
واقعا نمی‌فهمم مشکل از کجاست!


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

دستم را می‌گیرد
و فشار می‌دهد،
مثل امتحان میوه توی مغازه
قبل از این‌که بخری‌اش.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا


این همان الفبای تفاهم با فشاری ظریف نیست؟ فشارهای اطمینان‌بخشی که قلب را سرشار از عشق و امید می‌کند.

در تاریکی

بدترین چیز:
حتی نمی‌دانم
چه کار اشتباهی کرده‌ام

یک چیز دیگر:
حق دارم بدانم
چه اشتباهی کرده‌ام
تا جبرانش کنم.

کلر می‌گوید: «بی‌خیالش شو!»
اما نمی‌شوم.
چطور می‌توانم فراموشش کنم،
وقتی خودش نمی‌گذارد؟

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

با خواندن این شعر از کتاب «وزن آب» یادم آمد که از ابتدایی‌ترین حقوق بشر، همین است که بداند چه اشتباهی کرده تا جبرانش کند. 

همیشه با خودش لبخند و چشمان درخشانش را می‌آورد.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

از چشم‌های تو حرف نمی‌زند ماچا؟

امید تنها چیزی است که مامان دارد
و من نمی‌توانم از او بگیرمش.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

من که بارها و بارها در زندگی‌ام تا سر در ناامیدی فرو رفته‌ام و خیال کرده‌ام دیگر هیچ‌گاه نور هیچ‌امیدی به دلم نمی‌تابد، حالا دیگر مطمئن شده‌ام بالاترین ثروت در دنیا «امید داشتن» است. اگر هنوز به چیزی/کسی (هرچقدر هم کوچک یا بزرگ) امید دارید، یعنی ثروتمند‌ترین آدم دنیا هستید.

اشتباه

وقتی مامان گفت
«می‌رویم انگلیس.»

فکر نمی‌کردم این‌طور تنها بشوم.

می‌دانستم تفاوت‌هایی دارم،
و خارجی‌ام.
می‌دانستم از همه‌چیز سردرنمی‌آورم.

اما فکر کردم، شاید فقط کمی متفاوت باشم،
مثل یک سنجاب قرمز بین سنجاب‌های خاکستری،
مثل دختری انگلیسی در گدانسک.

اما من یک دختر انگلیسی در گدانسک نیستم.
من یک لهستانی‌ام در کاونتری.

و این‌ها اصلا یکی نیستند،
اصلا.

 

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

مامان مداد را روی نقشه تکان می‌دهد
و مداد وی نقشه به پرواز در می‌آید
همان‌طور که قلبش باید در پرواز باشد،
هربار به تاتا فکر می‌کند.

کاش قلب من هم این‌طور می‌شد وقتی به او فکر می‌کردم.
یا هر کس دیگری.


«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

مامان هنوز گریه می‌کند.
اما بابسیا این‌جا نیست که بغلش کند.
و دستان من برای این کار زیادی کوچک‌اند.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

همین حالا برای خودم آرزو می‌کنم هیچ‌وقت آغوشم برای بغل کردن کسی کوچک نباشد. همیشه فکر کرده‌ام می‌توانم برای غم‌های کوچک و بزرگ خودم کاری کنم، اما این ناتوانی در برابر غمِ دیگران دیوانه‌ام می‌کند. وقتی در غم و اندوه کسی شریک می‌شوم، دنیا آن‌قدر تنگ و تاریک و کوچک می‌شود که تنها آرزوی قلبی‌ام خلاصه می‌شود در رها کردن یک نفر از غم. احمقانه است؟ شاید. 
جادوگره در هوا، با گَردی خاکستری، مثلثی رسم کرد و سه راسش نوشت: ظالم، مظلوم، ناجی. یک لیوان آب داد دستم: «باید از نقش ناجی‌ بودن بیرون بیایی.» و با ناخنِ انگشت اشاره‌اش روی «ناجی» خط زد. «ناجی» شبیه مگسی که در هوا شکار شده باشد، ناپدید شد. تنها احساسی که داشتم این بود لیوان پلاستیکی نیمه پر آب، توی دستم، به اندازه‌ی یک صخره سنگینی می‌کرد.

ما هر شب صدای آدم‌های بی‌شخصیت را می‌شنویم
که به آسمان و زمین فحش می‌دهند
مامان برای خودش طلب آمرزش می‌کند
و اتاق را با آب مقدس می‌شوید
و به من اصرار می‌کند که دعایم را بخونم
و من می‌خوانم،
همان‌طور که زیر لحاف پر قایم شده‌ام
و امیدوارم خدا صدایم را بشنود،
این‌جا، در کاونتری.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

اوج درماندگی‌ در زندگی جایی است که خیال می‌کنی صدای خودت به آسمان‌ها و گوشِ خدای ریش‌دارِ نشسته بر کهکشانِ راه شیری نمی‌رسد. این است که دیگران را مجبور می‌کنی به «دعا کردن». مجاب کردن دیگران در آرزو کردن خواسته‌ی درونی خودت، جز ناکامی سرانجام دیگری ندارد. روزگار دوری را به خاطر می‌آورم که شب‌ها و روزها به خاطر نمازهایی که نمی‌خواندم و دعایی که بر زبان نمی‌آوردم چه اندازه سرافکنده بودم و بیزار از خودم. دعاهای مامانم در دهانم جا نمی‌شد. در خانه‌ی کوچک ما، به جای شسته شدن اتاق با آب مقدس، مُهری بود که شبیه آبنبات بی‌مصرفی به سویت تعارف زده می‌شد و وقیحانه بود که این دعوت ناخوانده را رد کنی. خدا گوشه‌های خانه‌مان نشسته بود تا دعاهایمان را بشنود. پس چه مرگم بود که نمی‌خواستم دعا کنم؟ من فقط می‌خواستم دعاهای خودم را داشته باشم و آینده را با تصویرهای ذهنی خودم روشن‌ ببینم. 

با این که خیلی دلم می‌خواهد آرامش کنم،
نمی‌دانم چطور
بی‌آن‌که عصبانی‌اش کنم، آرامش کنم.

«وزن آب»، سارا کروسان، نشر هوپا

 

این همان چالشی‌ست که بیشتر وقت‌ها درگیرش می‌شوم. تلاش برای آرام کردن، بی‌آنکه بخواهی هیزم آتش را تندتر کنی، یا خودت زخمی شوی. حالا که این یادداشت یک خطی را پای این گزیده‌ می‌نویسم از خودم می‌پرسم: «اصلا چرا باید برای آرام کردن کسی تلاش کرد؟» پاسخ واضح است. چون آدم‌ها ناتوان‌تر و ضعیف‌تر از آن هستند که با خشم و نفرت درونی‌شان، با خودشان، این خودِ واقعی‌شان تقابل کنند؛ و بیشتر وقت‌ها با آتش‌زدن تکه‌ی بزرگی از خودشان سعی در سوزاندن دیگران دارند.

به لطف عشق زیادم به خط چشم و ریمل رنگی، گرسنه‌ی خرید یک سایه‌ی آبی شده‌ام.
شاید احمقانه به نظر برسد، اما سایه‌ی آبی، وقتی چین پلک (جایی که پلک و استخوان ابرو به هم پیوند می‌خورند) از قهوه‌ای روشنی پر می‌شود و هم‌نشین این آبی دوست داشتنی می‌شود، تا چه اندازه شگفت‌انگیز و دوست‌داشتنی به نظر می‌رسد.
اگر زمانی تصمیم به امتحان کردن این آرایش داشتید، برای گونه‌ها و لب‌هایتان از هیچ رنگی استفاده نکنید و قدرت را تمام و کمال به چشم‌هایتان بسپارید که غوغا کند. برای آراستن لب‌هایتان یک لیپ گلاس (برق لب) ساده یا رژ لب رنگ نود (خانواده‌ی کرم-قهوه‌ای‌های خیلی روشن) کفایت می‌کند.

راستی! شما خیلی زیبا هستید. می‌دانستید؟

کتابخانه‌ی کوچک من ـ نیکی و روز بارانی

باران می‌بارد و نیکی و خواهرها و برادرهایش توی خانه گیر افتاده‌اند. حوصله‌ی همه سر رفته. پس کی این باران تمام می‌شود؟
نیکی فکر خوبی دارد؛ سفر! سفر به کویر یا به کوهستان یا به جنگل یا حتی به فضا. صبر کن نیکی ! ببین باران بند آمده! حالا می‌توانید حسابی ماجراجویی کنید.

والری گورباچف، نویسنده و تصویرگر کتاب‌های کودکان در «نیکی و روز بارانی» خلاقیت و خیال‌پردازی را دست‌مایه‌ی داستانش قرار می‌دهد و با زبانی ساده و شیرین، داستانِ بچه‌خرگوشی را به تصویر می‌کشد که خیال‌ش هیچ حد و مرزی ندارد و خواهر و برادرهایش را هم در تصویرهای رنگی و خیالی همراه می‌کند.
گورباچف در این داستانِ تصویری به مخاطب کودک جسارت خلاق‌بودن و خیال‌پردازی را می‌آموزد و نشان می‌دهد که در خیال، چطور می‌شود مرزها را در نوردید و به هر کجا سفر کرد و در سایه‌ی این خیال‌های دور و دراز، واقعیتی شیرین را برای خود رقم زد.


والری گورباچف کتاب‌های زیادی را برای بچه‌ها نوشته و تصویرگری کرده است. خودش می‌گوید: «از وقتی یادم می‌آید نقاشی کشیدن را دوست داشتم. پدرم می‌خواست ریاضی بخوانم، اما من هنر را انتخاب کردم.» گورباچف دهم ژوثن ۱۹۴۷ در اُکراین به دنیا آمده و سال‌هاست در نیویورک زندگی می‌کند.

بلندترین صدای جهان

جادوگره که انگار صدای آشنایی به گوشش خورده، زمزمه می‌کند: «هیس‌س‌س‌س... می‌شنوی؟»
چیزی نمی‌شنوم. اما وانمود می‌کنم گوش‌هایم را تیز کرده‌ام تا صدا را پیدا کنم. دلم نمی‌خواهد خیال کند احمقم یا گوش‌های کری دارم.
چشم‌هایش را بسته و روی موجی خیالی تاب می‌خورد. «می‌شنوی؟»
چیزی نمی‌شنوم. اما به زبان هم نمی‌آورم که نمی‌شنوم.
جادوگره زمزمه می‌کند: «جهان با بلندترین صدایش دارد حرف می‌زند هویجکم.»
انگشترهای ظریف‌اش را از انگشتان استخوانی‌اش بیرون می‌کشد. زنجیر بی‌پلاکِ دور گردنش را باز می‌کند و گوشواره‌هایش را می‌گذارد در کاسه‌ای سنگی روی میز. با اشتیاق می‌گوید: «روزهای بزرگی در پیش‌اند هویج. وقتش رسیده روح‌مان التیام پیدا کند. برای دریافت بخشش و موهبت‌ها آماده‌ای؟»
کاش محض رضای خدا برای یک بار هم که شده می‌فهمیدم چه می‌گفت. نمی‌فهمم. فقط دلم همان اتفاق بزرگ را می‌خواهد که از میان حرف‌هایش شکار کردم: التیام روح‌ام. 
با تمام وجود دلم می‌خواهد خوشحال‌تر باشم. به خوشحالی فکر می‌کنم و رنجِ گذشته از چشم‌هایم بیرون می‌زند و تمام صورتم را خیس می‌کند.
گریه می‌کنم و جادوگره همین‌طور که تاب می‌خورد، می‌گوید: «حال خوب مبارکت باشد.» دست‌هایش را دورش حلقه می‌کند و خودش را محکم در آغوش می‌کشد و سرخوشانه تاب می‌خورد.
پنجره‌ها می‌لرزند. پنجره‌ها جدی جدی می‌لرزند.

کتابخانه‌ی کوچک من ـ گرسنه

باید نظر صادقانه‌ترم درباره‌ی کتاب «گرسنه» را که چند پست پیش معرفی کردم، با فونت طوسی رنگ و به عنوان «پی‌نوشت» به انتهای یادداشتم اضافه می‌کردم.
تصویرسازی‌های این کتاب را دوست ندارم و بعید می‌دانم مخاطب کودک با تصویرسازی‌های کم‌رنگ و محو و شخصیت‌های عجیب غریب داستان که گویی دگردیسی‌شده‌ی حیوانات جهانِ واقعی هستند، ارتباط برقرار کنند.
تماشای تصاویر کتاب برای من تداعی کننده‌ی عاطفه و احساس گم‌شده‌ای بود که ظهرهای تابستان در عین بی‌علاقگی به خوابِ ظهر، مجبور بودم بخوابم. من شیفته‌ی داستان‌های تصویری کودک‌ام و از میان کتاب‌های تصویری، آن‌هایی بیش از همه در دلم جا دارند که از کلماتِ کمتری برای روایت داستان استفاده کرده باشند و بارِ اصلی داستان‌گویی را تصاویر به دوش بکشند. «گرسنه» این ویژگی‌ها را دارد، اما نه با تصاویر پرکششی که شما را به وجد بیاورد. شبیه داستانی‌ست که قصه‌گویش خواب‌آلود قصه‌ را می‌گوید به امید به خواب سپردن شما، اما در نهایت خودش است که خمیازه می‌کشد و به خواب می‌رود.
اگر قرار باشد از میان کتاب‌های کودک، کتابی را به عنوان هدیه برای کودکی انتخاب کنم قطعا «گرسنه» انتخاب من نخواهد بود، مگر این که با رویکردی خاص و با نگاه آموزشی این کتاب را برایش بخرم و بخوانم. (منظورم از رویکرد آموزشی همان مفهومی است که نویسنده سعی دارد در قالب داستان به مخاطب کودک خود بیاموزد: سخاوت و مهربانی و نوع‌دوستی.)

کتاب تازه‌ای که می‌خوانم یک رمان برای گروه سنی جوان (young adults) است. نیمه شب است و تنهایی دخترک و اولین تجربه‌اش از عشق و دوست‌داشتن روحم را می‌لرزاند.
باید درباره جزییات‌‌اش بیشتر بنویسم. اثر تازه‌ای است از یکی از نویسنده‌های محبوبم «سارا کروسان».

برای آدم‌هایی مثل من که ولعِ سیری‌ناپذیری برای خرید تازه‌های کتاب داریم، کتاب‌های نخوانده‌ی کتابخانه‌مان گویای واقعیتِ صادقانه‌تری درباره‌ی کتاب‌خوان بودن یا نبودن و میزان مطالعه‌مان است.
وقتی آدم‌ها تصور «کتاب‌خوان» بودن از من دارند و گاهی از دهانشان می‌شنوم: «کتابی هم هست که نخوانده باشی؟» می‌خندم و یادم می‌آید که باید با خودم صادق باشم و تا زمانی که کتاب‌های خوانده‌ شده‌ام از کتاب‌های نخوانده شده‌ی کتابخانه‌ام بیشتر نشود، نمی‌توانم مدعی کتاب‌خوان بودن باشم. و ناخواسته این گفته در ذهنم تداعی می‌شود که آدم‌هایی که کتاب‌های کمی خوانده‌اند، خطرناک‌اند. این جمله اغراق نیست. عین حقیقت است. وقتی کتاب‌های کمی خوانده باشی، از هر خواندنی شگفت‌زده می‌شوی و سخت باور می‌کنی که کتاب و کتاب‌هایی هزاربار بهتر از این خوانده‌شده‌ها پیدا می‌شود. وقتی کتاب‌های کمی خوانده باشی، در صحبت‌ها و فکر کردن‌ها و اندیشه‌ها رجوع می‌کنی به یک منبع و این پرستش ناخودآگاهانه‌ی یک اثر، خطرناک است؛ و خطرناک‌تر از همه «توهم دانایی» است که خواندنِ کتاب‌های کم به آدم می‌دهد.
به کتاب‌فروشی آنلاین محبوبم هر روز سر می‌زنم، کتاب ناشرهای مختلف را زیر و رو می‌کنم، به سبد خریدم کتاب‌های زیادی را هر روز اضافه می‌کنم و در مرحله‌ی ثبت نهایی خیلی از آن‌ها را حذف می‌کنم. این چند روز مدام به ردیف کتاب‌های نخوانده شده‌ی کتابخانه‌ام نگاه می‌کنم و به حال خودم تاسف می‌خورم از این همه خریدن و ناخوانده گذاشتن کتاب‌ها.
کاش می‌شد دست کم آدم به عهدهایی که با خودش می‌بندد پایبند باشد، اگر این طور بود من پیش از این‌ها تمام کتاب‌های کتابخانه‌ام را خوانده بودم...
شب از نیمه گذشته و کتاب‌های سبد خریدم فکر می‌کنم. خرید کتاب تازه همان‌قدر برایم وسوسه‌انگیز است که خرید یک رژ لب جدید یا کفش نو.

کتابخانه‌ی کوچک من ـ گرسنه

 

بعضی روزها آسمان
از همیشه بزرگ‌تر است
درخت‌ها بلندند
و جهان جای زیبایی برای زندگی کردن است.

کتاب «گرسنه» با تصویری از یک جهانِ آرام و در صلح آغاز می‌شود. درختانی که سر به فلک کشیده‌اند، نسیمی که می‌وزد و چند دوست که با خوشحالی قدم می‌زنند و این طور که از لبخندشان پیداست از همه چیز راضی و خوشنود هستند.
در صفحات بعدی کتاب، تصاویری از اتفاق‌های ساده و روزمره را می‌بینیم. دوستانی که با هم بازی می‌کنند و نویسنده بار اصلیِ روایت داستانش را به عهده‌ی تصاویر می‌گذارد و اصلا دلش نمی‌خواهد با استفاده از کلمات اضافه، پرگویی کند.
همه چیز در صلح و آرامش سپری می‌شود تا این که یکی از شخصیت‌های داستان گوشه‌ای امن و آرام را انتخاب می‌کند برای خوردن خوراکی‌هایش؛ و برخلاف لحظه‌هایی که شادی و بازی‌ کردن را با دوستانش شریک شده، اصلا دلش نمی‌خواهد خوراکی‌هایش را با آن‌ها شریک شود. با تصمیم خودخواهانه‌ی اوست که داستان شکل دیگری می‌گیرد و هر کدام از شخصیت‌ها را تحت تاثیر قرار می‌دهد...
«گرسنه» داستان سخاوت است و بخشندگی و شجاعتِ شریک کردن دیگران در خوشی‌های کوچک و بزرگ. «ورونیکا سالیناس» نویسنده‌ی اثر، بدون آن که پرگویی کند یا قصد پندگویی برای مخاطب کودک را داشته باشد، به او می‌آموزد که در زندگی روزمره، خودخواهی چه تصاویری می‌تواند داشته باشد و چه تاثیری در روابط با دیگران بگذارد.
داستانِ تصویری «گرسنه» ذهن کودک را به چالش می‌کند و در عین درگیر کردن او با تصویرسازی‌ها، به بالا رفتن درکش کمک می‌کند تا در بخشش دارایی‌های کوچک‌اش سخاوتمند باشد. بخشندگی و سخاوت یکی از مهارت‌های لازم و ضروری برای حضور داشتن در اولین و کوچک‌ترین جوامع مثل مهدکودک یا مدرسه است.
این کتاب به ویژگی خودمحوری کودکان و مهربان بودن می‌پردازد و با مختصرترین جملات، عواطف و حسِ نوع‌دوستی را در کودک تقویت می‌کند و به او می‌آموزد که در سایه‌ی این دوستی‌ها و بخشش است که سرشار از لذت می‌شود و جهان را زیباتر از قبل می‌بیند.

هر چیزی به‌جز

تی‌پی روی تخت
تکانی می‌خورد و تلفنش را دستش می‌گیرد
صورتش از نور روشن می‌شود.
می‌پرسم: «چیزی شده؟»
سرش را به طرفم می‌چرخاند
و با حالتی غمگین نگاهم می‌کند.
می‌گوید: «گریس.»
هم‌زمان پلک می‌زنیم
ما خیلی شبیه به هم هستیم
طوری که انگار بعضی وقت‌ها
من نیستم
فقط یک نفر وجود دارد
انگار تمام زندگی
تمام روزهایش را جلو آینه ایستاده‌ام.
می‌گوید: «ما می‌توانیم مدرسه برویم،
کاری دست و پا کنیم،
رانندگی کنیم، شنا، کوهنوردی، خیلی کارها
و من همه‌جا و برای هر کاری کنارم می‌مانم.
هر کاری که دوست داری
فقط کافی است بگویی،
از عهده‌اش برمی‌آییم.
هر کاری می‌توانیم بکنیم. خب؟»
می‌گویم:‌ «خب.»
ـ اما نمی‌توانیم عاشق بشویم
هیچ‌وقت
هرگز
می‌فهمی؟
آهسته جواب می‌دهم: «آره، می‌فهمم.»
اما برای این اخطار
کمی دیر شده...

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

 

معجزه‌ی عشق شاید همین باشد، وقتی به خودت می‌آیی می‌بینی زیباترین اتفاق‌ افتاده: دلت را جاگذاشته‌ای...

پیغام‌ها

خالکوبی‌هایت چه معنایی دارند؟
هیچی
هیچی که نمی‌شود
می‌شود
نمی‌شود
شاید معنایش این باشد که ستاره‌ها را دوست دارم...
شاید نشانه‌ی سطحی بودنم باشد
اما نیستی!
هستم
راستش را بگو برایت چه معنایی دارند؟
بهم یادآوری می‌کند
که هستی خیلی بزرگ‌تر از من است
بزرگ‌تر از تو؟
بزرگ‌تر از چیزهایی که ما فکر می‌کنیم مهم هستند
پس من هم از این ستاره‌ها لازم دارم
آره

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

 

و البته من هم از این‌ ستاره‌ها نیاز دارم، یکی روی لاله‌ی گوشم، یکی روی نبض مچ‌ام، یکی کنار بند آخر انگشت اشاره‌ام که به لطف بودنش چیزها را به ظریف‌ترین شکل ممکن لمس می‌کنم، و یکی زیر سینه‌ی چپ‌ام، جایی که هر کسی سعادتمندِ دیدنش نباشد...

سیب‌های طوفان‌زده

تنها خسارتی که طوفان به ما می‌زند
کندن سیب‌های رسیده
از حیاط پشتی‌مان است.
حالا روی چمن
مثل توپ‌های قرمز روی میز بیلیارد هستند.

وقتی روی درخت بودند
با جارویی از شاخه های درخت
سعی کرده بودم آن‌ها را بریزانم
حتی با توپ فوتبال بابا
بزرگ‌ترین و قرمزترین‌شان را نشانه گرفته بودم.

تی پی هرگز در این کارها کمکم نمی‌کند.
از پخت و پز متنفر است و می‌دانست اگر
آن‌ها را به دست می‌آوردم
مرحله‌ی بعدی پختن‌شان خواهد بود.

خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید: «می‌شود تمام‌شان کنی گریس؟»

حالا همه‌ی سیب‌ها
زخمی روی زمین افتاده‌اند
اما به درد درست کردن کلوچه‌ی سیب نمی‌خورند.

تی‌پی می‌گوید:‌
«فقط با چند دلار می‌توانیم کلوچه‌ی سیب بخریم
و وقت‌مان را بی‌خودی هدر ندهیم.»

ولی مسئله چیز دیگری است.

من از صدای قاچ کردن سیب با یک چاقوی تیز خوشم می‌آید.

از درست کردن خمیر و خواباندنش در ظرف مثل پتویی نرم خوشم می‌آید.

از نگاه کردن به ساعت
در مدتی که خمیر در فِر است
و هیجانِ دیدن نتیجه‌ی کار خوشم می‌آید.

می‌گویم: «می‌شود لااقل ظاهرت را کمی خوشحال‌تر نشان دهی؟»
می‌گوید: «بلد نیستم ظاهرسازی کنم.»
دروغ می‌گوید،
بارها
برای خیلی چیزها
ازش خواسته‌ام تظاهر کند.

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

واقعیت همین است. گاهی آدم دو دستی چنگ می‌زند به اتفاق‌های ریز و پیش پاافتاده، به این موهبت‌های فراموش شده، مثل صدای قاچ کردن سیب با یک چاقوی تیز، یا امتحان کردن یک رژ لب فراموش شده جلوی آینه، جابه‌جا کردن گلدان‌ها و تمیز کردن خاک زیرشان، کندن یادداشت‌های چسبانده شده روی در یخجال و مانیتور و ... و دوباره نوشتن‌شان، این بار با خطی زیبا...
آدم دو دستی چنگ می‌زند به اتفاق‌های کوچک تا بتواند دوام بیاورد. 
بیش از پیش دوام بیاورد.

لبخند می‌زند
اما نشانه‌ای از خوشحالی روی لب‌ها و در چشم‌هایش نیست.

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

معمولی بودن

این‌جا معمولی بودن فحش است.
همه می‌خواهند بدرخشند
و معمولی بودن یعنی هیچ.

اما همه اشتباه می‌کنند.

معمولی بودن یک نعمت است
و فقط آن‌هایی که معمولی نیستند
ارزشش را می‌فهمند

این چیزی است که من تمام عمر آرزویش را داشته‌ام
و هر روز عمرم حاضر بوده‌ام
تمام وجود عجیبم را با آن معامله کنم.


«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

آن‌چه ممکن است

سه سال پیش
وقتی برای اولین بار پریود شدیم
دکتر دریک گفت:‌ «امکان حاملگی وجود دارد.
اما نگه داشتن بچه در بلند مدت
در چنین رحمی
یا خودتان را بین می‌برد
یا بچه را.»

این نظر حرفه‌ای دکتر است.

همان کسی که به مامان گفت
ما به دو سالگی نمی‌رسیم

ولی 
هنوز زنده‌ایم.

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

 

هنوز هم برای من یکی از تکان‌دهنده‌ترین کتاب‌هایی که خوانده‌ام «ما یک نفر» است.

در خانه‌ی ما هنوز هم خوشی‌ها با اتفاق‌های ساده و کوچک جشن گرفته می‌شوند.
مثلا همین که بابا یادش می‌آید مدت‌هاست کالباس نخورده‌ایم و لوازم ساندویچ را می‌خرد و چشم می‌دوزیم به دست‌های مامان که شکم نان‌باگت‌ها را خالی می‌کند.
گله کردن از زیادی کالباس لای نان‌باگت‌ها، «من خیارشور نمی‌خوام»، «برای من سس نریز»، «تو نوشابه‌ی من یخ بنداز» از حاشیه‌های این مراسم باشکوه است همیشه.
دست آخر هم هرکدام بالشت بغل می‌گیریم و جان می‌سپاریم به خواب ظهر.

خون

من و تی‌پی داریم به مامان‌بزرگ یاد می‌دهیم
چطور عکسش را روی شبکه‌های اجتماعی بگذارد
که احساس می‌کنم لباس زیرمان خونی شده.
سریع به دستشویی می‌رویم
و من
با دیدن آن لکه‌ی قرمز لبخند می‌زنم
چون هر بار
دیدن آن خون بهم ثابت می‌کند
که 
یک دختر واقعی هستم
درگون در اتاقش است
تی‌پی می‌پرسد: «نوار داری؟»
درگون سریع می‌پرد
و یک بسته نوار بهداشتی از کمدش در می‌آورد.
می‌گوید: «مال شما.»
و پرتابش می‌کند.

تی‌پی بسته را در هوا می‌گیرد.
ـ خودت لازم نداری؟

درگون می‌گوید: «فکر نمی‌کنم.»

نگاهی به بدن درگون می‌اندازم
همان‌جایی که می‌تواند محل رشد بچه‌ای باشد
اما موضوع این نیست.

می‌پرسم: «چرا؟ چه اشکالی وجود دارد؟»

درگون موهایش را روی شانه‌هایش می‌اندازد.
ـ شما وضعیت‌تان فرق دارد.
جریان ارثی است.

اما موضوع
این نیست.

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

کتابخانه‌ی کوچک من ـ نیکی و هدیه‌ی هیجان‌انگیز روز تولد

 

تولد مامان‌خرگوش است و همه‌ی بچه‌خرگوش‌ها برای مامان هدیه‌ی درست کرده‌اند؛ همه به‌جز نیکی. مامان می‌پرسد: «پس نیکی کجاست؟»
صبر کن مامان‌خرگوش! نیکی دارد به یک هدیه‌ی مخصوص فکر می‌کند.


والری گورباچف، نویسنده و تصویرگر کتاب‌های کودکان در «نیکی و هدیه‌ی هیجان‌انگیز تولد» خلاقیت و خلاق بودن را دست‌مایه‌ی داستانش قرار می‌دهد و با زبانی ساده و شیرین، داستانِ بچه‌خرگوشی را به تصویر می‌کشد که در موقعیتی که دیگران از او پیشی گرفته‌اند برای هدیه دادن و خوشحال کردنِ مامان‌خرگوشه، او در آرامش به خیال و خلاقیت‌اش فرصت ریشه دواندن می‌دهد و در اندیشه‌ی یک هدیه‌ی مخصوص است.

گورباچف در این داستانِ تصویری به مخاطب کودک جسارت خلاق‌بودن را می‌آموزد و نشان می‌دهد که بیشتر وقت‌ها، بزرگ‌ترین کار همین است که از رقابت با دیگران دست برداری و بگذاری ایده‌های کوچک‌ت شاخ و برگ بگیرند تا آن اتفاق خوب، منحصربه‌فرد بودن، آرام آرام شکل بگیرد.

والری گورباچف کتاب‌های زیادی را برای بچه‌ها نوشته و تصویرگری کرده است. خودش می‌گوید: «از وقتی یادم می‌آید نقاشی کشیدن را دوست داشتم. پدرم می‌خواست ریاضی بخوانم، اما من هنر را انتخاب کردم.» گورباچف دهم ژوثن ۱۹۴۷ در اُکراین به دنیا آمده و سال‌هاست در نیویورک زندگی می‌کند.

غم‌انگیز

سرطان یکی از آن غم‌انگیزهاست
متنفرم از این‌که هر هفته
بدنم به ماشینی وصل شود و 
سم در بدنم تزریق شود
به این امید که زنده بمانم.

عمو کالوین ما
در سی و نه سالگی
از بیماری قلبی مرد
و سه پسر و یک زن حامله از او به جا ماند.
خواهر مامان‌بزرگ وقتی کوچولو بود
و در مزرعه زندگی می‌کرد
در یک بشکه هلوی گندیده غرق شد.

خبرها هر روز
پر است از گزارش‌هایی از آزارهای جنسی بچه‌ها و زن‌ها و خشک‌سالی،
و من هیچ‌وقت فکر نکرده‌ام
که دلم می‌خواست زندگی‌ام
با چنین زندگی‌های غم‌انگیزی عوض کنم.

برای این که
زندگی با تی‌پی
بدترین
چیز
نیست.

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

به نظر مردم
باید همه کار کرد
و همه خطری را قبول کرد
تا یک زندگی معمولی داشت.

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

حمام

تی‌پی مشغول شست‌وشوی بدنش
با اسفنج و شامپوی اسطوخودوس است
من سرم را شامپو می‌زنم
و بعد دم موهایم را که خشک شده‌اند
نرم‌کننده می‌زنم.
بوی شامپوی بدنش تند است
کمی فاصله می‌گیرم
تا چیزی روی دست و صورتم نریزد
بعد
زیر دوش می‌روم
و با صابون بادام بدنم را می‌شوم.
پارسال
روز شکرگزاری
موقع خوردن بوقلمون
دختر عمه‌ی دوازد ساله‌مان، هلن
پرسید: «عجیب نیست که شما می‌توانید همدیگر را لخت ببینید؟»
مامان‌بزرگ نزدیک بود
با سیب‌زمینی توی دهانش خفه شود.

من و تی پی شانه‌هایمان را بالا انداختیم.
سرهایمان را به چپ و راست تکان دادیم
و در حالی که همه منتظر جواب بودند و 
البته غیر از آن وانمود می‌کردند،
تی‌پی گفت: «وقتی تمام زندگی‌مان مشترک است
دیدن بدن‌های لخت‌مان چقدر اهمیت دارد؟»

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

چشم‌ها

تی‌پی از دلقک‌ها بدش می‌آید
درگون از سوسک می‌ترسد
و مامان از موش.
بابا وانمود می‌کند از هیچ‌چیز نیم‌ترسد
گرچه دیده‌ام وقتی نامه‌های پستی می‌رسند
چطور تکان می‌خورد و قبض‌های بیمارستان و پارکینگ را بین روزنامه‌ها و بروشورهای تبلیغاتی پنهان می‌کند.

و من؟
چشم‌ها
چشم‌ها اذیتم می‌کنند.
چشم‌ها
چشم‌ها 
همه جا هستند.

 

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

بهترین دروغی که شنیدم دیروز از شاگرد ۷ سالمون بود که در جواب سوال چرا مشقاتو ننوشتی؟ خیلی جدی روبروم وایساد و گفت: شاید باورتون نشه ولی من هرشب می‌نویسم، خودشون پاک می‌شن.

توییتر @Mstane1

کتابخانه‌ی کوچک من ـ نیکی و گرگ‌های بد گنده

کمک! کمک! نیکی خواب بدی دیده است؛ خواب چند گرگ بدِ گنده‌ی ترسناک.
کمک! کمک! خواهرها و برادرهای نیکی هم از گرگ‌ها می‌ترسند.
صبر کنید بچه‌ها! مامان‌خرگوش همین‌جاست و همه‌ی گرگ‌ها و خواب‌های بد را فراری می‌دهد. حالا می‌توانید راحت و آرام بخوابید.


والری گورباچف، نویسنده و تصویرگر کتاب‌های کودکان در «نیکی و گرگ‌های بد گنده» ترس از تاریکی و کابوس‌های شبانه را دست‌مایه‌ی داستانش قرار می‌دهد و با زبانی ساده و شیرین، داستانِ بچه‌خرگوشی را به تصویر می‌کشد که از تاریکی اتاق می‌ترسد و کابوس چند گرگ بدجنس را می‌بیند.
گورباچف در این داستانِ تصویری نه تنها به مخاطب کودک می‌آموزد که چطور بر ترس‌اش غلبه کند، بلکه به مخاطب بزرگسال هم کمک می‌کند تا در موقعیت مشابه و در برابر کودکی که ترس از تاریکی و کابوس شبانه دارد چه رفتار درستی داشته باشد.

والری گورباچف کتاب‌های زیادی را برای بچه‌ها نوشته و تصویرگری کرده است. خودش می‌گوید: «از وقتی یادم می‌آید نقاشی کشیدن را دوست داشتم. پدرم می‌خواست ریاضی بخوانم، اما من هنر را انتخاب کردم.» گورباچف دهم ژوثن ۱۹۴۷ در اُکراین به دنیا آمده و سال‌هاست در نیویورک زندگی می‌کند.
برنده‌ی جایزه‌ی راهنمای والدین به رسانه‌ی کودکان ــ ۱۹۹۸

امروز تلگرافی نداشتم
ـ فقط برگ‌های بیشتری افتاد


_جک کرواک

 

برای من یادآوری «اندوه فراموش‌شده» یعنی خواندن این شعرِ کوتاه
یادآوری انتظاری که نمی‌دانی ریشه‌اش از کجا آب می‌خورد
فقط می‌دانی پایانی ندارد
هرگز

بگذارید با افتخار برایتان از خط چشم قرمزم بنویسم که برخلاف تصورتان، نه تنها آرایش جیغ و شبطانی از آب در نمی‌آید، بلکه چشم‌هایم را خیلی قشنگ‌تر می‌کند. از میان خط‌چشم‌های رنگی‌ام (سبز،آبیِ کاربنی، آبیِ آسمانی، بنفش، طوسی، زرد، قرمز و مشکی) هیچ‌کدام به اندازه‌‌ی آبی کاربنی و قرمز در دلم جا ندارند.
خالقِ زیبایی‌ها شما را برایم حفظ کند رنگی‌های عزیزم.

بدان که خداوند اندوهگینان را نه به قدر اندوهشان، بلکه به قدر مهربانى و رحمت خود گشایش می‌دهد...

ـ کاظم (ع)

قهر از دنیا ته نداشت. یعنی چیزی از تویش در نمی‌آمد. روزی که به این نتیجه رسیدم دیگر کمتر قهر می‌کردم. می‌دانستم که چند ساعت بعد یا چند روز بعد یا چند ماه بعدش باید آشتی کنم. با خودم گفتم روزی واقعا قهر می‌کنم که مطمئن باشم آشتی‌یی در کار نیست.

داستان «کلبه‌ای رو به اقیانوس»،فریبا وفی

 

چند ماه پیش که فریبا وفی یکی از جایزه‌های معتبر آلمان را برد، از یک دوست مترجم پیامی گرفتم: «تو کی جایزه‌ها را درو می‌کنی.» این جور وقت‌ها در عین این که روی صورتم خنده می‌نشیند، ترس تمام وجودم را می‌گیرد، از تصور خوبی که آدم‌ها نسبت به من و توانایی‌هایم در ذهن‌شان ساخته‌اند.
برایم نوشته بود: «فکر می‌کنی کمتر از فریبا وفی هستی؟» پرسیدن این سوال بی‌آن که دلم بخواهد به جوابش فکر کنم دنیا را دور سرم می‌چرخاند.
روزگار گاهی با آدم کاری می‌کند که آرزوها و رویاهایش را می‌گذارد توی یک کیسه و می‌اندازد روی دوشش و رو به طلوع خورشید می‌نشیند و تنها «آزادی» آرزو می‌کند، آزادی و رهایی به معنای واقعی کلمه. رها از حصارها، رها از باید و نباید‌ها، رها از غم‌های پوچ...
در بیست و هشت سالگی تنها آرزویم برای خودم این است که سرانجام از این غم جانکاه رها شوم.
میرزا می‌گوید: «به خدا قسم از این رنج‌ها درخشان بیرون می‌آیی.»
یاد جادوگره می‌افتم که مردمک‌هایش چرخیده بود پشت پلک‌هایش و همین‌طور که می‌لرزید، نجوا کرده بود: «قدرت تو این است که روی خرابه بایستی و از ویرانه‌ها چیزی تازه بنا کنی...»
شاید این چیزها هیچ ربطی به هم ندارند. نمی‌دانم. اما یقین دارم، راه رهایی برای من که ته چاه نشسته‌ام، این نیست که طنابی پایین بیاید و نجاتم بدهد، باید ببینم چطوری می‌توانم دو بال را روی شانه‌هایم برویانم و با بال‌زدن‌های پیوسته از تاریکیِ تهِ چاه بالا بیایم. راه دیگری برای نجات نیست.

شاید برایتان عجیب باشد. اما بگذارید شما را با گوشه‌ی ناشناخته‌ای از شخصیتم آشنا کنم. من از آن دسته آدم‌هایی هستم که کارهای داوطلبانه را که هیچ‌پولی کف دستتان نمی‌گذارند، با جان و دل و بهتر از هرکار دیگری انجام می‌دهم و عجیب‌تر این که شکلِ «دغدغه» پیدا می‌کند برایم. این است که دومین شغل داوطلبانه هم پیشنهاد شده و برای شروع شدن پروژه شور و شوق دارم.
اگر زنده بمانم و جوان‌مرگ نشوم (چرا همیشه به این زود مردن فکر می‌کنم و تهش آرزو می‌کنم برای تحقق رویایم هم که شده زود نمیرم!) رویای بزرگ‌ام را که حالا از آن هیچ حرفی نمی‌زنم و بعدها برایتان می‌گویم (یکی از همان کارهای داوطلبانه است) محقق کنم.
این عشق به کارهای داوطلبانه هم لابد ریشه در همان دوران کودکی و نوجوانی دارد که شهید راه تخته بودم برای حل کردن مسئله‌های ریاضی و پاک کردن تخته و آب‌زدن تخته‌پاکن ابری و گچ‌آوردن و ...

همین که کنارت باشم و به تحسین تماشایت کنم بس است.

از نامه‌های هنری میلر به آناییس نین، ترجمه‌ی محمدحسین واقف

 

نامه‌های هنری میلر را می‌خوانم و به خودم که می‌آیم، می‌بینم صورتم غرق اشک شده.
اغراق نیست که وقت خواندن این دو نامه اشک می‌ریختم و دلیلش را هم نمی‌دانم.
انگار این کتاب قرار نیست هیچ‌وقت چاپ شود، یا اگر چاپ شود با سانسورها و حذف کردن بخش‌های زیادی همراه خواهد بود.
حالا مترجم این یادداشت‌ها، محمدحسین واقف، این نامه‌ها را در کانال تلگرام و توییترش به اشتراک گذاشته و من خودم را آدم خوش‌شانسی می‌دانم که فرصت خواندن این کلمات میلر را پیدا کرده‌ام.
اگر دوست‌ دارید می‌توانید متن کامل نامه‌ها را در دو پی‌دی‌اف جداگانه از کانال تلگرام دانلود و مطالعه کنید.
امیدوارم بیش از من از خواندن این کلمات لذت ببرید.
عشق و امید از دلتان کمرنگ نشود.

می‌خواهم تو را همیشه خندان ببینم.

 

از نامه‌های هنری میلر به آناییس نین، ترجمه‌ی محمدحسین واقف

باز مغلوب شده‌ام.

از نامه‌های هنری میلر به آناییس نین، ترجمه‌ی محمدحسین واقف

بی‌خبری

می‌خواستم امشب به تو زنگ بزنم اما وقتی سرم خلوت شد که بیرون بروم، کمی از ده گذشته بود و ترسیدم خواب باشی. حس عجیبی بود که نامه‌ای از تو نداشته باشم و صدایت را نشنوم. حالا شنبه و یکشنبه باید بدون خبری از تو بگذرد.

از نامه‌های هنری میلر به آناییس نین، ترجمه‌ی محمدحسین واقف

 

جهنم یعنی دو روز بی‌خبر بودن از تو
خیلی خب، جهنم‌تر از این وجود ندارد.
نباید وجود داشته باشد.

آناییس، با من بمان. نگذار سکوت‌ها نگرانت کند: تو مثل شعله‌ا‌ی درخشان دور منی، هیچ چیز جز نقطه‌ویرگول نمی‌تواند نقطه‌ها و آپوستروف‌ها را پیدا کند.

از نامه‌های هنری میلر به آناییس نین، ترجمه‌ی محمدحسین واقف

تقدسِ جاهای کوچکِ گمنام

به جاهایی فکر می‌کردم که باید با هم برویم ـ جاهای کوچک گمنام. که فقط بگویم با آناییس رفتیم اینجا، اینجا غذا خوردیم یا رقصیدیم یا با هم مست کردیم.

 

از نامه‌های هنری میلر به آناییس نین، ترجمه‌ی محمدحسین واقف

می‌خواهم با تو خودمانی‌تر شوم. عاشقت هستم ـ عاشقت بودم وقتی آمدی و روی تخت نشستی ـ همه‌ی ثانیه‌های آن بعدازظهر دوم مانند مهی گرم بود؛ و باز شیوه‌ای که نامم را به زبان می‌آوردی می‌شنوم؛ با آن لهجه‌ی عجیبت.

 

از نامه‌های هنری میلر به آناییس نین، ترجمه‌ی محمدحسین واقف

مفهومِ تازه‌ای از زیبایی

تو ترکیبی از احساسات را در من برمی‌انگیزی. نمی‌دانم چطور به تو نزدیک شوم. فقط پیشم بیا؛ نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شو. قول می‌دهم زیبا باشد. چقدر صراحتت را دوست دارم.

از نامه‌های هنری میلر به آناییس نین، ترجمه‌ی محمدحسین واقف

نصیحت درگون

روراست بگویم
مدرسه بدترین جایی است که در طول عمرتان می‌روید.
شوخی نمی‌کنم.
دوره‌ی راهنمایی بد است
اما این طور که شنیدم دبیرستان جهنم است
بچه‌ها بدجنس و معلم‌ها تلخ‌اند
جدی می‌گویم.
خوش گوش کنید:
هرکاری می‌کنید فقط یادتان باشد با اولین بچه‌هایی که سراغتان می‌آیند
دوستی نکنید
چون صددرصد دوست‌های واقعی‌تان هر کسی می‌تواند باشد جز این‌ها
غیر از این باشد فاتحه‌تان خوانده شده است
در کافه‌تریا هم تا می توانید از آن‌هایی که اهل ورزش‌اند
دوری کنید.
می‌دانم شاید این حرفم به نظر عجیب بیاید، اما اگر دستشویی داشتید
خودتان را نگه دارید تا به خانه برسید.
دستشویی‌ها جای سیگار کشیدن و آرایش کردن است.
همین‌ و بس.
فهمیدید؟
مطمئنم
از پس خودتان برمی‌آیید.

 

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

 

البته این فرمول در محیط‌های اداری هم جواب می‌دهد. یادتان باشد با اولین کارمندی که سراغتان می‌آید یا کول و آدم‌باحال جلوه می‌کند دوستی نکنید، چون صددرصد دوست واقعی‌تان نیست.
و یک قانون ثبت نشده وجود دارد که نه یک همکار می‌تواند دوست خوبی برای شما باشد، نه یک دوست، همکار خوب!

انگار...

دکترها اصرار دارند
با درمانی معمولی و دائمی
سلامتی روانی‌مان را پی‌گیری کنند.
انگار تنها بخش صدمه‌خورده‌ی ما همین است و بس!

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

عشق، یک تجربه‌ی نادر

درگون می‌گوید: «از مدرسه متنفرم! می‌شود در خانه بمانم؟»
مامان‌بزرگ مشغول تماشای برنامه‌ی قاضی جودی است.
بلند می‌گوید: «نمی‌فهمم چرا همه از مدرسه بدشان می‌آید؟
بهترین دوره‌ی زندگی است، شما دخترها می‌توانید
عشق را هم تجربه کنید.
بابا رویش را برمی‌گرداند،
درگون سرخ می‌شود
و مامان ساکت می‌شود
چون
همه‌شان می‌دانند
عشق تجربه‌ای است که
هرگز
برای ما
اتفاق نمی‌افتد.

«ما یک نفر»، سارا کروسان، نشر پیدایش

ناراحتی‌های من فقط ادا و اطوار نبود. بعضی وقت‌ها احساس می‌کردم درونم پر از موسیقی بلند و غمگین است، پر از سیم‌های خاردار.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

روشنیِ وعده‌داده‌شده-۲

یک خط کج نور روی صورتش افتاده بود. روشن بود و برق می‌زد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

روشنیِ وعده‌داده‌شده

مامانم همیشه می‌گوید پرتو یک روز جدید به مشکلات تیره می‌تابد و آن‌ها را روشن می‌کند.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا

بعد از دوشنبه

اما بخشی بزرگی از وجودم می‌دانست بعد از دوشنبه، هیچ‌چیز تغییر نخواهد کرد؛ هیچ‌وقت هیچ‌چیز تغییر نخواهد کرد.

«اَپِل و رِین»، سارا کروسان، نشر هوپا