خودتان را بکشید هم، نویسنده نخواهید شد
اما اگر استعداد داشته باشید
فقط باید خودتان را بکشید
تا نویسنده شوید.
«حرکت در مه»، محمدحسن شهسواری، نشرچشمه
«حرکت در مه»، محمدحسن شهسواری، نشرچشمه
سختترین بخش نویسنده بودن/ شدن این است که خوانندهها پیوسته در انتظار کتاب بعدیات هستند.
و البته یک سختی دیگر هم دارد؛ این که با نویسنده شدن تبدیل به کارخانهی تولید رمان و کتاب و داستان نمیشوید. بلکه باید جان بکنید تا حرفِ شایستهی نوشتن و خوانده شدن داشته باشید.
پیش از آنکه تشخیص دهید دچار افسردگی هستید یا اعتماد به نفس پایینی دارید، اطمینان حاصل کنید که توسط یک مشت عوضی محاصره نشدهاید.
- فروید
وقتی کسی رو واقعا میبینی، هرگز فراموشش نمیکنی. وقتی اتفاقی میافته، هرگز فراموش نمیشه. حتی اگر به خاطرش نیاری، باز اون یه روزی برمیگرده و پیدات میکنه.
ـ انیمیشن «spirited away» به کارگردانی هایائو میازاکی
پیدام کن
پیدام کن
پیدام کن
پیدام کن
تشنهی پیدا شدنم.
«گور به گور»، ویلیام فاکنر، نشرچشمه
آدمهایی که بیخداحافظی رها میکنیم، روابط انسانی که پایانشان نقطه نمیگذاریم و دوستیهای گرمی که بیهوا معلق میگذاریم مثل تفنگ چخوف بر دیوار زندگی ما آویزان میمانند، آماده شلیک، و وبال و سنگین.
_ نفیسه مرشدزاده
یکی از ویژگیهایی که یک مرد را در نگاه من استثنایی میکند، فارغ از هر موقعیتی که دارد یا ندارد، جسارت است، جسارت است، جسارت...
«مقررات»، سینتیا لرد، نشر افق
«مقررات»، سینتیا لرد، نشر افق
بعد از دورهی سخت روحییی که پشت سر میگذارد بیش از ده کیلو چاقتر شده است.
بیشتر از یک سال است که ندیدمش. عکسهایش را برایم فرستاده تا ثابت کند چاق و بدریخت شده و رنج میکشد از این تغییرات فیزیکی بدنش.
عکسها را نگاه میکنم. سه برابر قبل شده، موهای فرفرییی که جایشان را به موهای بِلوند پسرانه داده. اما زیباتر شده. زیباتر. زیباتر. نمیدانم نیروی دوست داشتن و اطمینان و اعتمادیست که بینمان جریان دارد، یا شناختی که از تواناییها و قدرت روحیاش دارم. به شکم فعلیاش نگاه میکنم و بعد به عکسهای گذشتهاش. نه جوگیر نیستم که فکر میکنم حالا زیباتر و دوستداشتنیتر است، با تمام تغییرات و چاقتر شدنش.
شاید «دوست داشتن» باشد که همه چیز را جور دیگری نشانمان میدهد، اما شک ندارم که همین دوست داشتن و دوست داشته شدن است که دنیا را ـ با تمام کاستی و نقصها و رنجها و تلخیهایش ـ جای بهتری میکند برای زندگی کردن.
«مقررات»، سینتیا لرد، نشر افق
«گوش کن. میخواهم دلم را به تو بگويم. به ژنرال هوارد بگوييد دل او را میدانم. آنچه که او پيشتر از اين گفته بود من در دل خود دارم. من ديگر از همه چيز خسته شدهام. از جنگيدن خسته شدهام. پيرهای ما مردهاند. سرد است. بچهها از سرما خشک میشوند و ما روانداز نداريم. مردم من به کوهها فرار کردهاند. روانداز ندارند، غذا ندارند، و هيچکس نمیداند کجا هستند. میخواهم دلم را به تو بگويم. میخواهم ميان تپهها دنبال بچههايم بگردم. شايد آنها را در ميان کشتهها پيدا کنم. به من گوش بده. میخواهم دلم را به تو بگويم. من پير و خستهام. قلبم بيمار و اندوهگين است. از جايی که آفتاب اکنون ايستاده است، ديگر نخواهم جنگيد. گوش کن. ديگر هرگز نخواهم جنگيد.»
- رییس ژوزف، آخرین رییس قبیله نز پرسه، در وقت تسلیم به ژنرال هوارد، افسر ارتش آمریکا که بین سرخپوستها به «پالتو خرسی» معروف بود، اکتبر ۱۸۸۷
وقتی «رييس ژوزف» در ۲۱ سپتامبر ۱۹۰۴ وفات يافت، پزشک بخش علت مرگ او را چنين تشخيص داد: شکسته دلی.
«فاجعه سرخپوستان آمريکا» --- دی براون، ترجمه محمد قاضی
من کنار خط آهن بازی کردهام، از دکلها بالا رفتهام، تو حوضهای تصفیه آب تنی کردهام. و بعدها، عشق رو تو قبرستون ماشینها تجربه کردهام. رو صندلیهای جرخوردهی اسقاطیها. خاطرههایی که دارم شبیه پرندههایی هستن که افتادهان تو نفت سیاه، ولی به هر حال، خاطرهان. آدم به بدترین جاها هم وابسته میشه، این جوریه. مثل روغن سوختهی ته بخاریها.
«منگی»، ژوئل اگلوف، نشر افق
باید بیدار ماند
تمام شبها و تمام روزها را
آنقدر که مُرده بودهام
حالا باید بیدار بمانم تا یک صدمِ ثانیه حتی
نور را از دست ندهم
برای زنده ماندن
برای پُر کردن تمام شیشهها از هوایی که میشود تنفساش کرد و بیمار نشد
از آفتابی که سبک مینشیند روی موها
از تمام چیزهای خوب
مردمانِ خوشرو، خوشبرخورد،خونگرم
از تمام بوهای خوش
عطرهای مجانی
جنسهای اصل
سینماهای بزرگ، فیلمهای سه بُعدی
حتی دیوانهی بیخانمانی که مرا میترساند
حتی فروشندههای بداخلاق
دخترهای زشتِ گند دماغ
همه را درخود دفن میشود کرد
انقدر عمیق که دیگر بیرون نیایند
میتوانم تمام زندگیام را اینجا بگذرانم
تنها غصهام تویی
که نیستی
برنامهی دورهمی «الهه حصاری» بازیگر تلویزیون و سینما رو آوردند. ازش میپرسند: «به نظرت تو سینما مافیا داریم؟» میگه: «آآآآآممم...» و آرومتر میپرسه: «مافیا چی هست؟» بازیگر۲۷ساله سینما که مدرک لیسانس داره و مربی بدنسازیه نمیدونه «مافیا» یعنی چی. بعد از توضیح مهران مدیری، جواب سوال رو داد.
دارم فکر میکنم کسی که رو اون صندلی میشینه و سخنرانی میکنه و شبیه یه آدم همهچی تموم و موفق حرف میزنه چه طور میتونه معنی یه کلمهی رایج رو ندونه؟
کتابی هم که برای مطالعه معرفی کرد «هرگز مگو هرگز!»
مطالعه این جور وقتهاست که آدم رو از فسیل شدن نجات میده. حالا هی نخونیم و ادعا کنیم که خیلی میدونیم.
به بازیگری خودش هم از ۱۰۰ نمره ۸۰ داد. مردم چطوری انقدر اعتماد به نفس دارند؟ چرا من یک صدم این اعتماد به نفس رو ندارم؟
گفت: «حالا آرزو کن و آرزو کن و آرزو کن و آرزو کن.»
آب را احساس کردم که از میان شنها میگذشت. نسیم سردی را که از دریا میآمد، روی پوستم احساس کردم. روشنی نور فانوس دریایی از روی پلکهای بستهام میگذشت. سعی کردم آرزو کنم و آرزو کنم و دعا کنم و دعا کنم. سعی کردم خدا را تصور کنم که از جایی بالاتر از ستارهها نگاهمان میکند. چه شکلی بود؟ چرا باید اینجا را نگاه میکرد، این ساحل زغالسنگی را کنار یک دریای زغالسنگی، وقتی آن همه دنیا برای نگاه کردن بود؟ چرا باید صدای ما را میشنید، صدای دوتا بچه را؟ چرا باید به حرفهایمان گوش میداد؟
گفتم: «اگر خدا نباشه چی؟»
ـ شاید مهم نیست و شاید برای خدا مهم نباشه تو فکر میکنی وجود داره یا نه.
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
خیره نگاهم کرد و گفت: «بابی برنز!»
احساس کردم صورتم داغ شده است.
گفت: «بگو بابی، بگو دوستم داری.»
ـ ایلسا اسپینک...
بعد فرار کردیم: از همدیگر، از ستارههای روشن، از دریا که در خود میچرخید، از فضای خالی شب، از بودن و نبودن خدا، از آن شیطان مکنالتی، از دردی که در قلبهایمان بود و ممکن بود هر لحظه تمام وجودمان را در بر گیرد.
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
روز برای من دو بخش داره.
بخش اول رو بیخیال.
بخش دوم درست از جایی شروع میشه که بلند میشم آب میذارم تا جوش بیاد، برای سر کشیدن قطار دمنوشهای مختلف و هی میخونم و هی مینویسم و سلول به سلول و ذره به ذره به کلمه تجزیه میشم...
از قشنگترین تصویرهای زندگی برای من، قاب کوچیک آیفون تصویریه که مامان و بابام رو کنار هم نشون میده که از بیرون با هم برمیگردند خونه.
بهت میگم وقتی مُرد چهجوری بود. انگار همهی دنیا خونهی شیطان شده بود. انگار دیگه هرگز اتفاق خوبی نمیافتاد. انگار هیچوقت هیچ نوری نبود.
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
شب خیلی ساکت بود، خیلی ساکن. نور فانوس دریای اتاقم را در برگرفت. بابا در اتاق بغلی خروپف میکرد. کنار پنجره زانو زدم و از بالای نور لوردس بیرون را نگاه کردم. ساحل، زیر پای ستارهها، خیلی آرام بود. آبگیرهای کنار صخره ها مثل علف هرز اینجا و آنجا روییده بودند و دریا مثل آینهای وسیع بود. نور فانوس دریایی که برگشت، چشمهایم را بستم. سعی کردم دعا کنم ولی نمیدانستم برای چی. چیزهایی که زی لب زمزمه میکردم خیلی بچگانه به نظر میرسیدند.
ـ مراقبمان باش. نگذار اتفاقهای وحشتناک بیفتد.
چشم باز کردم. جهان جریان داشت و آنقدر خالی بود، آن قدر ساکت بود که وجود من بیفایده به نظر میرسید. قلب نیمهای که ایلسا به من داده بود بلند کردم و کف دستم نگه داشتم.
زمزمه کردم: «مراقب بچه آهو باش. نگذار بمیرد.»
برگشتم به تختخواب.
آه کشیدم و گفتم: «تاد را ببخش. لابک را ببخش.»
ولی میدانستم بیفایده است. چون بیشتر از اینها ازشان متنفر بودم.
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
میز اتاقم لق نیست، اما با هر عقب-جلو رفتن صندلی میلرزه و روزی پونصد و شصت بار فکر میکنم زلزله شده. سرم رو برمیگردونم ببینم شیشهها هم میلرزند یا نه. میبینم فقط میز و کیبرده. آخرش به یه جایی میرسم که اگر زلزلهی هفت ریشتری هم بیاد به امید این که خود میز داره میلرزه ماتحت رو از صندلی تکون نمیدم و همینجا مدفون میشم. ببینید کی گفتم!
از شما چه پنهون، یه زمانی انقدر جوون و خوش ذوق بودم که برای نوشتن هر یادداشت کوتاه یا بلندی یه ورد جدید باز میکردم و دویست بار هم از روش میخوندم و ویرایش و کم و زیادش میکردم و بعد با عشق کپی پیست میکردم تو «نوشتهی جدید» وبلاگم و لحظهی «ثبت نوشته و بازسازی وبلاگ» نفسم رو حبس میکردم تو سینه. انگار که قراره یه اتفاق مهم و بزرگ بیفته.
الان انقدر پیر و کم حوصله و گشاد و خاک بر سر شدم که زرتی «نوشتهی جدید» رو باز میکنم و بدون این که محض رضای خدا یه بار بخونم چی نوشتم زارت پست میکنم تو وبلاگم. دلمم خوشه که یه هشتگ «ویرایشنشدهها» دارم دیگه.
چه وضعشه آخه. حال ندارم ننویسم خب. یا اگر مینویسم مثل آدم بنویسم. شما چرا این چیزها رو میخونید اصلا؟
پاشید جمع کنید حوصله ندارم.
گفتم: «چرا همهچی این قدر سخته؟»
خندید.
گفت: «آخه تو زیادی فکر میکنی.»
میدانستم راست میگوید. سعی کردم مغزم را از همهچیز به جز دریا، شب و ایلسا خالی کنم.
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
چه کسی ذهنش از همه چیز به جز شب و من خالی میکند؟
بعد از یه سری دیالوگ تحقیر و تمسخرآمیزی که با هم داشتیم، به واسطه پیغام داده که میخواد ازم دلجویی کنه. چون روزهای سختی داشته و فلان و بهمان.
من اسمش رو میذارم جوگیر شدن. حتی اگر جوگیر شدن و پشیمونی هم نباشه، من آدمی هستم که نه فراموش میکنم و نه میبخشم. وقتی تصور و ذهنیتم دربارهی یک آدم خراب بشه، خراب شده و هیچ چیزی درستش نمیکنه. حتی بعد از سالها. چه برسه به این که این خراب شدن ذهنیت تازه چندماه باشه.
اینه که ناجوانمردانه حتی بهش اجازه و فرصت عذرخواهی نمیدم. به واسطه گفتم ایمیلم رو بهش بده و بگو اگر کار واجبی داشت ایمیل بزنه. مسخرهست البته. خودم هم میدونم. ولی خب هر بار میخوام فراموش کنم آخرین حرفهاش یادم میاد. به هر حال وقتی کسی به خودش اجازه میده طرف مقابل رو تحقیر کنه شایسته بخشیده شدن نیست. حالا میخواد دوستت باشه یا همکارت یا هر کسی دیگه.
امیدوارم یه روزی ظرفیت بخشیدن پیدا کنم. با این کینه شتری و ظرافت روحی و طبع هنرییی که دارم رفته رفته هیتلر دوم میشم.
به بادهایی فکر کردم که شلاقزنان بر پنجرههای بزرگ جدیدشان میوزید و موجهایی که اطرافشان در هم میشکستند. به گردبادهای برف و باران و بوران و شن فکر کردم. به یخی که همهچیز را فرا میگرفت و روی همهچیز مینشست، حتی روی ساحل و کنارههای دریا.
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
دارم یه کتاب میخونم که دوست دارم تو کلمه به کلمهش بمیرم. کتابی که صفحه به صفحهش در آفریقا میگذره و حدس بزنید از زبان چه کسیه؟ دوست دختر «آنتوان دو سنت اگزوپری» نویسندهی کتاب «شازده کوچولو» که این همه معروف و محبوبه.
وقتی تو مقدمهی کتاب خوندم که این نویسنده دوست دختر اگزوپری هست هم به اگزوپری حسادت کردم هم به خود این خانم. و این حسادت وقتی شدت گرفت که فهمیدم هر دو جز نوشتن یه عشق بزرگ دیگه داشتن «پرواز کردن». غبطهبرانگیزه نه؟ اونم با این قلم فوقالعادهای که این زن داره. بینظیر نوشته و از اون بهتر ترجمهی کتاب بسیار بسیار من رو غافلگیر کرده. هر چند که قلم نویسنده خیلی سنگینه و اصلا به سرعت کتابهای قبلی نمیتونم بخونمش و انقدر تصویرها زنده هستند که روی جمله به جمله و سطر سطرش مکث میکنم.
و حدس بزنید موضوع کتاب دربارهی چی هست؟ پرواز بر فراز آفریقا. (اینو که یه بار گفتم. چرا دوباره میگم پس؟)
نمیدونید تا چه اندازه خوب هست این کتاب. حالا بیشتر دربارهش مینویسم. و فعلا اسم کتاب رو نمیگم. خودتون برید سرچ کنید ببینید دوست دختر آنتوان دوسنت اگزوپری کی بوده اصلا.
خدایا خودت حالش رو بده بهم.
اعتراف میکنم که هیچ شبکهای مثل وبلاگ نمیشه.
گفت: «برای تو وضعیت فرق میکنه. تو هر کاری بخوای میتونی بکنی. هر جا بخوای میتونی بری. دنیا تو دستهای توئه. تو خوشبخت و آزادی.»
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
هر کسی در قبال خودش وظیفه داره این جمله رو روزی صد بار تکرار کنه: «دنیا تو دستهای توئه. دنیا تو دستهای توئه. دنیا تو دستهای توئه. دنیا تو دستهای توئه. دنیا تو دستهای توئه. دنیا تو دستهای توئه...»
گوش دادیم. سکوتی عمیق بود و هیاهوی بیپایان دریا.
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
و اطمینانی که میگفت «دارد، دوستم دارد.»
بابی، اونجا هیچ فرشتهای نبود. هیچکس برای کمک ما نیومد پایین. همهاش تقلا بود و درد و عمرهای کوتاهی که پژمردن. جنگ لعنتی به فرشتهها ربط نداره!
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
فرشتههای برای معجزههای کوچیک خلق شدن، نه برای مقابله با جنگهای بزرگ
بالای سرمان پر بود از غاز و چکاوک و مرغ دریایی، یک دسته کبوتر، پرهیاهو گذشتند.
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
شاید کمتر کسی بداند که از عجایب تهران ـ تهران خاکستری که به زور هوا دارد برای نفس کشیدن ـ همین باشد که مرغ دریایی دارد.
صبحهای زودی که سوار سرویس دانشگاه میشدم تا بیابانهای خربزهای را پشت سر بگذارم، مرغهای دریایی بالای یک کانال بزرگ آب غوغا میکردند. انگار تهران راستی راستی چیز هیجان انگیزی داشت برایشان. هنوز هم هستند. بعضیهایشان که حوصلهی پرواز و گشت و گذار دارند سر و کلهشان در اتوبان امام علی هم پیدا میشود.
رفتیم میان درختهای کاج. خاکش نرم بود، لکههای نور اینجا و آنجا روی زمین افتاده بودند. همه دوست داشتند در آن بازی کنند، خیلی از بچهها ازش به جای میدان جنگ استفاده میکردند. دورتر از راهی که به جنگل میرسید، پر بود از گودال و مخفیگاه و سنگر. از درختها طناب آویزانب ود، ته بعضیهایشان گره داشت. اسم بچهها روی تنهی درختها حک شده بود. اسمها به سالهای قبل برمیگشتند، سالهایی که پدرم بچه بود. از وقتی همه به یاد میآوردند، بچهها همینجا در مقابل آلمانیها یا ژاپنیها میجنگیدند. درختهای کاج گاه به میدان نبرد سُم، گاه جنگلهای برمس، ساحل نرماندی یا خیابانهای برلین تبدیل میشدند. بچهها کابوی یا سرخپوستهای آمریکایی میشدند و با تفنک و تبرزین همدیگر را دنبال میکردند. در نقش شوالیههای معبد به جان هم میافتادند و شکنجه میدیدند. کشیشهای آزتک قلبشان را درمیآوردند، رومیهای باستان آنها را وسط شیرها میانداختند، غارنشینهای چماق به دست کتکشان میزدند. بعضی وقتها آنجا پر میشد از شلیک و خنده و جیغ و فریاد: بکشید! بگیرید! ببندید! بمیر ای اهریمن!
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
محو شدن جوزف را تماشا کردم. بعد کفش و جورابهایم را دراوردم و پا در دریای یخزده گذاشتم. مشتم را پر از آب کردم و دهانم را شستم. طعم خون را حس کردم، شاید نمک بود. شب زلال بود و روشن. سعی کردم افق را تشخیص دهم، ببینم ستارهها کجا به سایههایشان تبدیل میشوند. چراغ هواپیماها را نگاه کردم. سعی کردم غرش دور و موتورها را از هیاهوی همیشگی دریا تشخیص دهم. شرق را نگاه کردم. اگر قرار بود بمباندازها بیایند، از آن طرف میآمدند؟ سعی کردم تصورشان کنم، با سایههای عظیم صلیبوارشان، چراغ خاموش و خروشان، خروشی که نمیشد اشتباهش گرفت. سعی کردم تصور کنم همهچیز نابود شده است: نه ساحلی مانده، نه صخرهای، نه خانهای، نه خانوادهای، نه دوستی، نه من. هیچچیز نمانده جز دریای تنبل مسموم، جز غبار معلق مسموم.
دیدم مخروط عظیمی از نور به من نزدیک میشود.
ـ بابی!
صدا از پشت سرم بود.
ـ بابی، تویی؟
برگشتم. ایلسا. نور از رویش گذشت، چشمهایش برق زد و صورتش روشن شد.
خندید و آمد کنارم.
گفت: «امروز دنبالت میگشتم.»
ـ میدونم.
ـ بابا میگفت میتونی بیایی کمکمون. بابی، اگه میاومدی بهت پول میداد.
ـ شاید یک وقت دیگه.
ـ میگه همیشه یک نفر رو واس کمک لازم داره.
تا زانو در آب بودیم. ذرههای ریز زغال سنگ را حس میکردم که بر پوستم میلغزیدند.
گفت: «بابا میگه مال ملاحهاست.»
ـ چی مال ملاحهاست؟
ـ صدای ناله. میشنوی؟
گوش دادم. صدا بود یا خیال؟
گفت: «میشنوی؟»
ـ منطورت چیه میگی ملاحها؟
ـ نمیدونم. یک کشتی منفجر میشه و همهی کارکناش مفقود میشن. یا جنگ قبلی بوده یا قبلترش. مطمئن نیستم.
با هم گوش دادیم. خندید.
ـ شاید هم یکی از داستانهای ساختگی باباست و فقط صدای آببنده. ولی...
دوباره صدا آمد، صدایی که بسته به نحوهی گوش دادن ما، به ناله یا فریاد تبدیل میشد.
گفت: «بعضی وقتها صدای خنده شنیدم. ولی هیچ کدومشون این جوری نبودن. به نظرت چرا فریاد میزنن بابی؟»
ـ این فقط هواست، دریاست...
بازویم را گرفت.
ـ میدونی که نیست. پس تو هم نگراین، بابی برنز؟
ـ نه. نه.
ـ خوبه.
ـ فقط اینکه...
حس کردم صورتم رنگ عوض میکند، خوشحال بودم هوا تاریک است.
ـ ... همهی اینها خیلی ...
دوباره کسی نامم را صدای زد.
ـ بابی! بابـــــــــــــــــــی!
گفتم: «عالی شد.»
خندید.
گفت: «آره. میدونم.»
ـ باااااااااااابی!
گفتم: «باید برم.»
به طرفم خم شد، خنیدد و به سمت خانه هلم داد.
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
شب زلال بود و روشن. سعی کردم افق را تشخیص دهم، ببینم ستارهها کجا به سایههایشان تبدیل میشوند.
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
تلاش برای فهمیدن تکراریترین چیزها...
آنقدر تکراری و پیش پا افتاده که دیگر از چشم افتادهاند برای فهمیدن و تشخیص داده شدن و فراتر از آن، درک کردن.
اما هستند نویسندهها و شخصیتهایی که حتی با یک جمله ما را یاد خودمان بیندازند. که مثلا چند بار در زندگی سعی کردهایم رد ستارهای را دنبال کنیم، آنقدر که از آن تنها «سایه»ای باقی بماند. پاسخ برخیهایمان «هیچ وقت» است و بعضیهای دیگر در خوشبینانهترین حالت «یکی، دو بار!»
گفت: «پوست! همیشه دربارهی پوست حرف میزد. میگفت آدمهایی دیده که پوست دیو میپوشیدهاند و دیو میشدهاند. پوست شیر میپوشیدهاند و مثل شیر میغریدهاند. پوست بز کوهی میپوشیدهاند و مثل بز میپریدهاند. پوست ببر، میمون، مار. میگفت باید اونها رو بپوشی، کلمههایی رو که باید، بگی و اونوقت به هرچیزی تبدیل میشی.»
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
نور فانوس دریایی چرخید. روشنایی روز که میرفت، فانوس دریایی روشنتر میشد. آنجا ایستادیم و هوای دریا را به درون کشیدیم. یک چلچلهی دریایی را دیدیم که دیر رسیده بود و سریع شیرجه زد تو دریا. آن طرفتر در ساحل، زغالسنگکشهای دریا را دیدیم که با اسبهای کوچکشان گاریهای پر زغالسنگ را از دریا میکشیدند. صدای خندهی دختری میآمد، در تاریکی چشمهایم را تنگ کردم ببینم از کجا میآید. هوا آرام شد. دریا آرام شد، مثل فلزی جلاداده شده بر افق تیره و تاریک گسترده شده بود. نور فانوس دریایی شعاعی بود که دریا را در مینوردید، بعد زمین را و بعد باز دریا را. بیصدا و بیحرکت ایستاده بودیم.
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
آتشخوارها پر است از صحنهها و تصویرهایی که نظیرش را در کمتر داستانی خوانده و در کمتر فیلمی دیدهایم. اگر مثل من شیفتهی ادبیات کودک و نوجوان و بیش از آن شیفتهی قلم «دیوید آلموند» هستید این کتاب را با ترجمهی خوب مترجم نوپا اما موفق، رویا زنده بودی بخوانید.
مامان میگفت آسمان چقدر زیباست وقتی آبیاش محو و به بینهایت رنگهای گوناگون بنفش و نارنجی و صورتی تبدیل میشود.
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
شب کم کم بر دریا فرو میافتاد. نور میچرخید، دریا میچرخید، ستارهها بیرون میآمدند. هوای شب را به درون کشیدم. دلم نمیخواست خودم باشم، برای یک لحظه، یک ثانیه هم که شده. میخواستم از درون پوستم آزاد شوم. دریا، آسمان، سنگ باشم، نور فانوس دریایی باشم و آن بیرون، در آن تاریکی انباشته باشم، هیچ باشم و ناخودآگاه باشم و وحشی و آزاد باشم.
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
لطفا. نگذارد دوباره آنقدر احمق باشیم. دیگر نه! آمین.
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا
بارها و بارها در زندگیام پیش آمده که از حماقتهایم پشیمان شدهام و افسوس خوردهام کاش عاقلتر بودم/احمق نبودم. این دعای بینظیر را که در کتاب «آتشخوارها» خواندم یادم آمد باید سپاسگزار عقل و منطق و تدبیری باشیم که در پی اشتباهات و حماقتهای کوچک و بزرگمان به دست میآوریم. باید ممنون باشیم که جایی به حماقتهایمان پایان میدهیم و در حد توانمان تلاش میکنیم تا عاقل باشیم، عاقل باشیم، عاقل باشیم...
سومین نامهی فینگول.
سراسر لخند میشوم وقت خواندن حرفهایش.
سنجاب ماهی عزیزم
جواب ایمیل دخترک ۱۲ ساله را دادهام. امروز بعد از وقت دندانپزشکیاش جواب را برایم نوشته که با پاسخ ایمیلاش هم خودش حسابی خوشحال شده است هم مامان و بابایش.
ته نامهبرقیاش نوشته: «به شما غبطه میخورم که اینقدر خوب مینویسید. به اینکه مشکلات را مانند شکلاتهایم خوشمزه میکنید.»
حتما برایش خواهم نوشت که من هم خیلی وقتها به شانزده سال بزرگتر از خودم غبطه میخورم و حالا که او این را در نامهاش برایم نوشته تازه میفهمم که چه غبطه خوردن غیر منطقیست...
دییِر مستر گاد! به نظرت وقتش نیست دو بال نقرهای به من عطا کنی تا در همین اتاق ۹ متریام اوج بگیرم و پرواز کنم؟
امروز بافت از کف سر رو یاد گرفتم و احساس پیروزی میکنم.
نمیدونید برای منی که موهای بلندی دارم و خیلی وقتها از داشتن موی بلند کلافه میشم یاد گرفتن این بافت چه موفقیت بزرگی تو زندگیام هست.
امروز بافت از کف سر رو یاد گرفتم و احساس پیروزی میکنم.
نمیدونید برای منی که موهای بلندی دارم و خیلی وقتها از داشتن موی بلند کلافه میشم یاد گرفتن این بافت چه موفقیت بزرگی تو زندگیام هست.
یکی از خوانندههای کتابم با ایمیل پدرش برایم نامهبرقی فرستاده و نوشته که شانزده بار کتابم را خوانده و این هفدهمین باریست که کتاب را میخواند. باورنکردنیتر از همه این که برایم نوشته: «کتابهایم را که تمام میکنم میگذارم در کتابخانهام .اما تابهحال کتاب شما را از کنار تختم جدا نکردهام. شاید به این دلیل باشد که کتاب شما تمام نشدنی است. اگر این گونه نبود من که مغز خر نخورده ام که آن را ۱۶ بار بخوانم.»
حتی در رویاهایم هم نمیتوانستم تصور کنم که روزی خوانندهای ۱۷ بار کتابم را بخواند.
در نامهاش طوری مرا مخاطب حرفها و سوالهایش قرار داده که انگار راستی راستی دخترک داستانم هستم و از شهر ساحلییی که در آن زندگی میکردم کوچ کردهام شهر دیگر.
نمیدانید نامهاش چه اندازه به دلم نشسته است و نمیدانید همهی شمایی که این جا کلیک میکنید و بعد از این همه سال همچنان من را میخوانید چقدر دوست دارم که نامهبرقیهایم را با شما شریک میشوم. یکی از دلخوشیهای بزرگم همین است و شما را در این دلخوشیها شریک کردهام.
اگر یک کار درست در زندگی ام کرده باشم همین است که نشانی الکترونیکی (ایمیلم) را انتهای کتابم گذاشتهام و از روزی که کتابم منتشر شد دهها نامه از مخاطبهای نوجوان و حتی بزرگسال گرفتهام.
شاید امروز سیبی را خورده باشم که سمی بوده یا شکلاتهای مغز فندقیام دلم را به درد آورده باشد. اما نمیشود چیزی را از شما پنهان کرد. شاید دلیل این همه ورجه وورجه کردن دلم در قفسهی سینهام اولین نامهایست که به شخصی که دارای هویت و وجود دارد مینویسم. همهی نامههای خودم در دلم به سوی افرادی که در مغز من زندگی می کنند پست می شوند. متاسفانه تا به حال نامه ای با جواب نداشته ام. موجوداتی که در افکار من وول می خورند از مشغله های زیادشان حال نوشتن پاسخ نامه هایم را ندارند. برای همین از این میترسم که دوباره نامه ای بی جواب داشته باشم. دلم می خواست دوربین مداربسته ای را بالای سر شما میگذاشتم از این که مطمئن شوم که نامه هایم را می خوانید. حیف که نمی توانم همراه با نامه هایم برایتان از لواشک های آلو خاله ام برایتان بفرستم. مطمئنم که از آنها به اندازه ی مربا ها و لواشک های مادرتان خوشتان می آمد. راستش دوست دارم بدانم که آیا دوست دارید شما را سنجاب ماهی خطاب کنم؟ یا چیزی دیگر؟ من اسمم را دوست دارم. اما بیشتر از پریسا به پری علاقه دارم. تنها نفری که من را پری صدا می زند مادرم است. راستی! اسمتان هم خیلی زیباست. اگر شما اسمتان را دوست داشته باشید مطمئنا می توانید آرام آرام هویت خود را کشف کنید. ببخشید که این همه حرف می زنم. شاید از نظر شما خیلی پرحرفی کردم و پررو شده ام اما از نظر خودم به هیچ عنوان پر حرفی نکرده ام. مغذ و دلم کنترل دستهایم را گرفته اند و اجازه ی استراحت به انگشتانم را نمی دهند. راستش ته ته دل من به جای موش کور کرم خاکی وجود دارد و هر بار که ناراحت می شوم دلم را سوراخ می کند. اگر کسی بتواند دلم را ببیند تعجب می کند از وجود این همه سوراخ. راستش را بخواهید خیلی تنها هستم. هر از گاهی دلم برای دنیای درون مغذم و خیالاتم که در جهان دیگری هستند تنگ می شود. روز هایی که غمگینم آرزو می کنم شب بشود. چون شب ها تنها موقعی ست که می توانی در سکوت وارد رویا های پرسر و صدایت شوی.
شاید تا بحال کتابی را که زندگی ام را جور دیگری کرد ۱۶ بار خوانده ام. لطفا دعا کنید که بتوانم کتاب را برای ۱۷امین بار تمام کنم. چیزی را در کتابتان کشف کرده ام. آرزو دارم شما هم نظرتان با من یکی باشد. آیا آقای ماهی همان مادرتان نبود؟
راستش من هم یک موجود خیالی دارم. دروغ چرا؟ من چندین موجود خیالی دارم که شب ها که دیگر از آن جهان دیگر بیرون می آیم نمی گذارند بخوابم.
من هم موهایم کوتاه است. البته خرمایی. انگار موها مانند تابلوی نقاشی پیکاسو است که هر رنگی که دلش می خواهد بر روی بوم به زور هم که شده می کشد و هر زمان که به ترکیب های رنگش اعتراض می کنی پالت رنگ را محکم می کوبد توی سرت.
من نمی دانم که شما الان در آن شهر غریب تنها هستید یا نه. اما من در شهری دور از تو هستم. شهری که هر موقع می خواهی به بازار بروی پیاده رو ها از تنگی جا اعتراض می کنند. خیابان ها مانند دره است که به هرچه جلوتر می روی ودر عین حال که باریک تر می شود چیزی دستگیرت نمی شود وباید همه ی راه را برگردی ودر خانه ات لم بدهی.
از مدرسه ام که نمی گویم. چون مطمئنا مانند من از دخترانی که بر سر آوردن نمره ی19.75 گریه می کنند خوشت نمی آید. راستش حرف هایی زیادی برای گفتن دارم. حرف های من 13 تا دهن دارد. هر کدام همزمان درباره ی یک موضوع حرف می زنند. یکی درباره ی سیاست یکی درباره ی تاریخ یکی درباره ی انیمه های مورد علاقه ام یکی درباره ی عجایب جهان. عجیبا غریبا مگر نه؟
کتاب هایم را که تمام می کنم می گذارم در کتابخانه ام .اما تابحال کتاب شما را از کنار تختم جدا نکرده ام. شاید به این دلیل باشد که کتاب شما تمام نشدنی است. اگر اینگونه نبود من که مغذ خر نخورده ام که آن را 16 بار بخوانم.
مجبورم که حرف پایانی را بگویم.چون راستش خودم در مقابل افکارم تسلیم شدم. اما حتما باید این را بگویم.از شما خواهش می کنم نامه ام را بخوانید. حتی شده گذرا. نگذارید که 347 سوراخ در دلم تبدیل به348 سوراخ شود. شاید شما تنها کسی باشید که بتوانم با او تمام افکاراتم را در میان بگذارم.مگر نه؟
دوست جدید شما پریسا
بعدالتحریر:این ایمیل پدرم است.پس نگران نباشید . هر چه می خواهید بگویید (از ایمیل بدم می آید. نامه ی کاغذی بیشتر از هر چیزی مرا خوشحال می کند)
دختر عمهم کتابم رو برده مدرسه و سرکلاس برای همهی بچهها خونده و موقع معرفی گفته «دختر داییام هم معماره هم نویسنده.» منی که عادت به قربون صدقه رفتن ندارم، از شنیدن این توصیف کنار دماغم چین میخوره و لبخند تمام صورتم رو میگیره. الهی بگردم که در توصیف من گفته هم معمار هم نویسنده. باید دفعه بعد که دیدمش بهش بگم «خیلی دلم میخواست معمار بودم، اما هنوز معمار نشدم. از معماری فقط یه مدرک درپیت دارم که حتی برای باد زدن خودم هم وسیلهی راحتی نیست.
دوست دارم تصورش کنم موقع خوندن کتابم، اون با لهجهی غلیظ ترکییی که داره.
نمیتونم.
در ضمن این همون دختری هست که درک فوقالعادهای از داستان داره و یه بار با نقدی که روی یکی از نوشتههام کرد من رو در کفکردگی تنها گذاشت.
ده و ده
نُه و نُه
یه هشت و
گرفتم به بازی سرنوشت رو
من هنوز به عصر هشت سالگی تعلق دارم که با صدای سوزان روشن سر کیف میاومدم و تو ذهنم قشنگترین زنی بود که میشناختم. با اون شلوار و تاپهای پولکی و اکلیلی که میپوشید و چرخهای تصنعیش موقع رقصیدن.
منم میوهی عشقت
تویی شاه دل من!
نویسنده از دغدغهی معنایابی در هر چیز، ده و ده کنان جامهدرید و سر به بیابان نهاد.
ـ عمران صلاحی
ـ بخشی از متن یکی از ترانههای خوبهای روزگار فرامرز اصلانی عزیز
بیشک همهمان برای یک بار هم که شده این ترانه را در زندگی شنیدهایم و غرق دوست داشتن شدهایم...
رچارد براتیگان میگوید:
جهنمی بدتر از آن نیست
که مدام به یاد بیاوری
بوسهای را
که هیچوقت اتفاق نیفتاده!
حق با براتیگان است. سالها طول کشید تا فهمیدم جهنمی بدتر از این نمیتواند وجود داشته باشد که حسرت بوسههای اتفاق نیفتاده را بخوری.
اگر از من میشنوید تا میتوانید دلدارتان را ببوسید. پیش از آنکه در جهنم ساختگیتان قدم بگذارید...
به مامانم میگم «از اون پسره خوشم میاد. کاش دعوتم میکرد کافهای، رستورانی، چیزی. چرا دعوتم نمیکنه آخه؟»
میگه «کدوم؟ همون چاقه؟»
سرم رو تکون میدم.
میگه «بیخود میکنی به من میگی سرنماز دعا کنم دوست پسر سیکس پک و قد بلند گیرت بیاد پس.»
مامانم استاد ریدن به فانتزیهای عاشقانهی آدمه. یه کاری میکنه دیگه نتونم دربارهی ایدهآلهام حرف بزنم. خب دل دیگه مادر من. درسته سیکس پک میخواد اما خودش هم نمیدونه چطوری عاشق یه نون خامهای شده. امان از عشق. امان از عشق.
ـ برو بابا با اون سلیقهت.
این ترم پایاننامهی ارشدش را در یکی از دانشگاههای سراسری در یک شهر بارانخیز و دوستداشتنی تحویل میدهد.
میپرسم «برنامهت بعد از این چیه؟ دکترا شرکت کنی؟» شانههایش را میدهد بالا «هنوز هیچبرنامهای براش ندارم. شاید هم خودم رو خلاص کردم تا اون موقع...»
این موضوع برایش آنقدر حل شده است که میتواند دربارهش صحبت کند. و البته برای من آنقدر عادی که انگار هر روز این تصمیم را از زبان آدمهای مختلف میشنوم. که البته تعجبی هم ندارد که میشنوم. بارها ادمها برایم نوشتهاند یا گفتهاند که هیچ انگیزهای ندارند برای ادامه دادن و زندگی کردن...
و من که بارها به این نقطه از ناامیدی رسیدهام خودم را مامور و مسول میدانم تا هرکاری میتوانم انجام بدهم برای کمرنگ کردن این تصمیم در ذهن آدمها.
کوکو بشکن میزند و چند دقیقه یک بار با لبخندی که تا زیر دماغش کش آمده، در آینه به خودش نگاه میکند.
فکرش را هم نمیکردم ترمیم دندانها تا این اندازه شادیآفرین باشد.
ـ خوشال باش دیگه با.
انگشتم را میگذارم لای صفحهی کتابی که در حال خواندنشم هستم. توی دلم میگوید «خوشحالی که زورکی نمیشود.» اما در عوض لبخند میزنم.
آقای کرگدن بلند جواب میدهد: «میدونم خودم.»
ـ چی رو؟
ـ خوشالی زورکی نمیشه. اما باید خوشال باشی. حتی زورکی. آخه زوره.
و بیمزه و بلند بلند میخندد.
و برای این که حالم را بهتر کند به زور خودش را روی مبل دو نفره جا میکند. نصفش روی من میافتد، نصفش رو کاناپهی دو نفره.
له شدن زیر بار عشق هم شکل دیگری از خوشحالی ـ و البته خوشبختی ـ میتواند باشد.
بعد از آنکه بیلی رفت، سرمیز آشپزخانه نشستم و وانمود کردم تکالیف ادبیاتم را انجام میدهم. به دفترم زل زده بودم اما هیچ چیز نمیدیدم و حواسم به مامانم بود، به بوی شامپویش، به حرکاتش موقع باز و بسته کردن در یخچال و به چشمهایش که حس میکردم متوجه من است.
ـ درس و مشقها چطورن؟
ـ خوب.
رو به رویم نشست. «ادبیات؟»
سرم را بلند نکردم. «اوهوم.»
میترسیدم جوابهایی با بیشتر از یک کلمه بدهم. بیلی با باز کردن آن کتاب چیزی را درونم باز کرده بود و با این که میدانستم به هیچ نتیجهی درستی نخواهم سرید اما تمام حواسم روی یک سوال متمرکز شده بود؛ سوالی که مدتها بود نپرسیده بودم. البته وقتی بچه بودم بارها و بارها سوالهای مختلفی کرده بودم و مامان جوابهایی داده بود که شاید نصفش حقیقت داشت و شاید سرتاسر دروغ بود. در نهایت، بعد از هر مکالمهای، مامان در اتاق خوابش گریه میکرد و بالاخره یک روز تصمیم گرفتم دیگر سوالی نپرسم. اما معنایش این نبود که تا آخر عمر چیزی نپرسم. حالا بیلی دی چیزی را درونم به جوش آورده بود.
ـ مامان میدونی بابام کیه؟
دهانش باز ماند. «ببخشید؟»
نمیدانستم چه کلمهی دیگری باید به کار میبردم. «خب...»
ـ با این حرفت به کجا میخوای برسی دین؟
به لکنت افتادم. «ای وای... منظورم این نبود که...» گند زده بودم و سنگینی چیزی که گفتم داشت خودم را از پا میانداخت.
این چه سوالی بود؟ ازش میپرسیدم آیا زن بدکارهای بود؟ تهمت بزرگی که به خاطرش بیلی را سرزنش میکردم که چنین افکاری را در ذهنم انداخته بدو. شاید به خاطر همین چیزها هیچوقت دنبال پیدا کردن بابام نبودم.
و حالا مامان درست روبهرویم بود و سعی میکرد خودش را کنترل کند. و میدانستم منتظر بود تا حرف نادرستی از دهانم بیرون بیاید.
ای کاش میتوانستم دست از آن مکالمهی چندشآور بردارم اما فشار چیزی که شروع شده بود بیش از حد بود. علاوه بر آن، باید میفهمیدم. حداقل باید میفهمیدم بابام کی بود و هرچقدر هم که فهمیدنش وحشتناک بود. منظورم این است حتما دلیلی وجود داشت که موضوع را پنهان میکرد و اگر دلیلش...
ای خدا. تف. نه.
فکر کردن به این موضوع آزاردهنده بود. و حرف زدن در این مورد حتی سختتر از حرف زدن در مورد مسائل جنسی بود. دهانم صفرایی و تلخ شد.
ـ میخواستم بدونم کسی باهات کار بدی کرده؟
مامان چشمهایش را نازک کرد، انگار میخواست بفهمد چه منظوری داشتم. «چی؟» بعد چشمهایش گشاد شد و نشانههای خشم حالت صورتش را تغییر داد.
ـ چی داری میگی؟ اگه منظورت تجاوزه، نه، کسی بهم تجاوز نکرده. واقعا همچین فکری توی سرته؟
از کلمهی تجاوز بدم میآمد و هزار بار آرزو کردم کاش وارد چنین بحثی نشده بودم.
ـ نه، ببخش مامان. لعنت به من.
هر دو سرهایمان را میان دستهایمان گرفته بودیم و حاضر نبودیم در چشمهای هم نگاه کنیم.
ـ ببخش مامان. سوال احمقانهای بود.
مامان انگشتهایش را به هم چسباند و دستهایش را جلوی دهانش گرفت. سعی کرد در چشمهایم نگاه کند. «دین، چیزی که باید بدونی اینه که اگه نمیخوام از... از بابات حرفی بزنم به خاطر خودم نیست. کسی بهم تجاوز نکرده...»
لرزیدم.
ادامه داد. «نه تجاوزی در کار بوده و نه هرزگی.»
آهی کشیدم. باور داشتم اما دوست داشتم از زبان مامان بشنوم.
ـ تنها دلیلی که حرفی از بابات نمیزنم حمایت از توئه.
ابروهایم را بالا دادم. باید دهانم را بسته نگه میداشتم و اعتراضی نمیکردم تا مامان ادامه میداد.
ـ حقیقت... یا هر چی... اینه که... لعنت...
آخرین کلمه را آهسته گفت و صورتش را به طرف دیوار برگههای لاتاری گرفت، برگههایی که میتوانستند پول باشند و هیچوقت نقدشان نمیکرد.
وقتی دوباره به طرفم نگاه کرد چشمهایش خیس بود و قطره اشکی روی گونهاش چکید. «بابات تو را نخواست.»
لحنش آرام بود اما مثل پتک روی قلبم کوبیده شد، طوری که انگار میخواستم قلبم را بالا بیاورم.
مامان سریع سکوت را شکست.
ـ اما من تو را از ته دلم میخواستم. این بابات بود که ضرر کرد و تا آخر عمر بازنده میمونه چون تو بهترینی عزیزم...
ـ خودت رو اذیت نکن مامان.
ـ ببخش دین ولی میتونی متوجه شی چرا هویتش مهم نیست؟
نه. حالا هویتش از همیشه برایم مهمتر بود.
ـ آره متوجه میشم.
حالا بیشتر از همیشه میخواستم بدانم بابام کی بود. نمیخواستم پیداش کنم و پدر و پسر به هم برسند. اصلا خیال پیدا کردنش را نداشتم. فقط یک اسم لازم داشتم. میخواستم بدانم چه کسی باعث میشد کف دستهایم به خارش بیفتند ـ صورت چه کسی پشت مشتی بود که همیشه بسته میشد. از خودم عصبانی نبودم. به خاطر مامان عصبانی بودم که چرا بابت یک عوضی ازم معذتخواهی میکرد و اشک میریخت.
دستم را جلو بردم تا مثل آدم بزرگها دستهایش را بگیرم.
ـ مامان؟
ـ بله؟
ـ لحنش مثل سابق شد اما همچنان بغضی داشت.
ـ اگه اون منو نمیخواد من هم اونو نمیخوام.
توی چشمهام نگاه کرد و دستم را چنان فشار داد انگار میترسید ولش کنم. «جدی میگی؟»
بهش زل زدم. «جدی میگم.»
«بنبست»، ارین جید لنگ، نشر افق
اصلا چرا بیلی را دوست داشتم؟
«مادربزرگ سوپ میپزد!»، شارون کریچ، نشرچشمه
بارها از خودم پرسیدهام «اصلا چرا دوستش داشتم/دارم؟» و هزار و یک دلیل قانع نکننده (!) برایش ردیف کردهام. بعد وقتی در برابر خودم بیپاسخ ماندهام، پرسیدهام «اصلا مگر دوست داشتن هم دلیل میخواهد؟»
وقتی از دوستی عصبانی هستی، آنقدر که میخواهی سر به تنش نباشد، به چیزهای مثبتش فکر کن و ببین اصلا چرا دوستش داشتهای؟
«مادربزرگ سوپ میپزد!»، شارون کریچ، نشرچشمه
ـ تائوت چینگ
ـ طاهره صفارزاده
تیشرت نارنجی بر تن و کاپشن پیچیده دور کمرم، در ارتفاع ۱۶۰ متری از سطح دریا که نه، از سطح زمین، نشستهام کنار پنجرهی اتاقم و برای هزارمین بار «گریز» ابی را گوش میدهم.
چه نامهای کاملتر و بیگزافهگوتر از این ترانه؟
بعد از سالها تمرین نوشتن و خواندن و خواندن و خواندن امروز برای اولین بار احساس کردم در نوشتن چقدر ناتوانام...
وقتی از آزار پاييز
برگ و باغم گريه می کرد
قاصد چشم تو آمد
مژده ی روييدن آورد
کدام زمستان میتواند این طور هم معنای بهار باشد/شود؟
زمستانی که قاصد چشمش بیاید یا قاصد کلماتش؟
اتاق که هیچ، حتی پنجرهی باز هم کافی نیست برای نفس کشیدن.
ـ ابی (رحمت خداوند بر او باد)

شعف تمام کردن یک رمان نوجوان دیگر سراسر وجودم را فراگرفته و چه کاری شایستهتر از این که بنشینم و دربارهش بنویسم. شاید درستترش این باشد که بنویسم «از یک داستان دیگر به سلامت و البته سرشار از رضایت و خرسندی بازگشتهام.»
واقعیت انکارنشدنییی که وجود دارد این است که وقتی صندق پستی نامههای برقیام را باز میکنم و میبینم از نشر همیشه خوب افق خبرنامهی تازهای دارم نفسم در سینه حبس میشود به امید این که خبر تازهای از انتشار یک رمان نوجوان دیگر در صندق پستیام باشد. دیدن تصویر جلد «بنبست» در خبرنامهی افق نه تنها نفسم را بند آورد بلکه عطش خواندن را دو چندان کرد، مخصوصا که نام مترجم محبوبم «کیوان عبیدی آشتیانی» روی جلد کتاب میدرخشید.
نمیدانم از کجا باید شروع کنم برای نوشتن. مثلا از این جا بنویسم که در نوع خود که یکی از طرفداران پر و پا قرص ادبیات کودک و نوجوان هستم ممنون نشر افق هستم که حقیقتا افق تازهای را رو به خوانندههای فارسیزبان گسترانده است و آنها را با جهان تازهتری آشنا میکند: «رمان جوان».
«زیر نور ماه شیشهای» و «آسفالتیها» اولین کتابهایی بودند که در ردهبندی «جوان» (young adults) در نشر افق منتشر شده و حالا هم «بنبست».
«بنبست» همهی آن چیزیست که یک رمان نوجوان باید داشته باشد؛ خلاءها و خط قرمزهایی که کمتر نویسندهای سراغشان میرود و «ارین جید لنگ» جسورانه داستانی خلق میکند که سراسر شگفتیست و خواندنش لذتِ محض.
«بنبست» داستان نوجوان شروریست به نام «دین» که سرگذشتی متفاوت از سرگذشت نوجوانهایی دارد که پیش از این با آنها آشنا شدهایم یا از آنها حرف زدهایم. «دین» از آغاز آفرینشش زندگی متفاوتی دارد. او حاصل خطا یا اشتباه دو نفر است، خطایی که هرگز جبران نشده است. همین کشف کافیست تا برای سه روز ـ و البته تا پایان داستان و حتی بعد از آن ـ درگیر آدمهایی باشم که سرنوشتی مشابه «دین» دارند. آنهایی که ناخواسته به دنیا میآیند و ناخواسته زندگی میکنند و همیشه ناپذیرفتنی میمانند. آنهایی که دچار این سرنوشتاند چه حال و روزگاری دارند؟ حالِ «دین» شانزده ساله را دارند که همیشهی خدا دستهایش مشت شده است و بابهانه یا بیبهانه آمادهی کوبیده شدن در صورت و دماغ و فک دیگران و انتقام گرفتن؟
«دین» پسر شانزده سالهایست که از فرط قانونشکنی و ایجاد نفرت و دشمنی در میان همکلاسیها و اولیای مدرسه به پایان خطِ «تحمل شدن» رسیده و آخرین اخطار را از سوی مدرسه دریافت کرده است: اگر یک بار دیگر دست از پا خطا کند از مدرسه اخراج میشود و پرت میشود به همان جایی که شایستهاش میدانند، مدرسهی لاتها و بیسر و پاها. اما «دین» این را نمیخواهد. او با مشتهایی که حوالهی دیگران میکند و نفرتی که در دلش بزرگ و پررنگتر میشود در پی یافتن پاسخی برای «چرا»های زندگیش است. همین. او نمیخواهد نفرتانگیز باشد، اما نمیتواند نفرتانگیز نباشد. او چالشهای مختلفی در زندگیاش دارد. چالشهایی که خارج از تصور و درک آدمهاست. از کنار آمدن با مادر بسیار جوان و زیبایش که تنها ۱۶ سال با او اختلاف سنی دارد گرفته تا کشف آن اتفاقی که حاصلاش بوده: تجاوز یا عشق؟
سوالهای «دینِ» شانزده ساله دربارهی هویت خود و خانوادهی دو نفرهشان است که در او خشم بیپایانی را به وجود آورده است. خشمی که نه خودش میتواند برای آن کاری کند، نه دیگرانی که با او در تعاملاند. در پی یک اتفاق است که او با «بیلی دی» یکی از شخصیتهای منحصربهفرد روزگار آشنا میشود. پسرکی که دچار سندرم داون است و چیزی که زندگی دین و بیلی را به هم گره میزند دغدغهی مشترکی است که هر دو دارند: پیدا کردن پدرشان.
«ارین جید لنگ» نویسندهی «بنبست» تنها با خلق شخصیت «دین» و «بیلی دی» (یک سندرم داونی) نیست که قدرت نویسندگی، هوش و انسانشناسیاش را به رخ میکشد. قدم به قدم با «دین» و «بیلی» همراه و با جهان ذهنی و درونی هر کدام از آنها آشنا میشوی و درست همانجایی که فکر میکنی این نهایتِ خلاقیت و نوآوری و جسارت در داستاننویسی برای مخاطب نوجوان است، سر و کلهی شخصیت دیگری با سرنوشتی متفاوتتر پیدا میشود: «سیلی» دختر نوجوانی که در خانوادهای با دو پدر زندگی میکند.
یادم میآید روزگار نه چندان دوری ـ که فراموش کردهام برای یافتن پاسخ کدام سوال بود و اصلا برای چه ـ در پی جستوجوهای مختلف رسیده بودم به کتابهایی که برای کودکان و نوجوانهایی منتشر شده بودند که در خانوادهای با والدین همجنس زندگی میکردند. به عبارت دیگر شخصیتِ داستانها دو پدر یا دو مادر داشتند. آن وقتها حتی فهمیدن این موضوع برایم تازگی داشت چه برسد به فکر کردن و درک و تحلیل موضوع در ذهن محدود و ناپختهام.
در رمان «بنبست» بود که بار دیگر و البته با ذهنی آمادهتر با زندگی نوجوانی آشنا میشدم که در خانوادهای متفاوت بزرگ شده بود و زندگی میکرد، دو پدر و البته به گفتهی خود «سیلی»: سه پدر و یک مادر که از پدر و مادر اصلیاش خبری نبود و به فرزندخواندگی این دو پدر انتخاب شده بود.
برای منی که سالهاست داستانهای کودک و نوجوان را نه از روی وظیفه یا شغل، بلکه از روی عشق و علاقه دنبال میکنم و در خلال این داستانها با زندگیها و شخصیتهای مختلفی آشنا شدهام به جرات میتوانم بنویسم که هنوز در ذهنم مشابهی برای داستان «بنبست» پیدا نکردهام. «ارین جید لنگ» در هر فصل و صفحه با دیالوگها، گرهها،اتفاقها و شخصیتهایش جز شگفتی و غافلگیری نیافریده است. درست همانجایی که میخواهی در هوشمندی و ذکاوت به خودت نمرهی قبولی بدهی و اتفاق بعدی داستان را پیشبینی کنی، نویسنده ورق تازهای رو میکند و ماجرای دیگری برای شخصیتها رقم میزند.
خواندن «بنبست» تمام شده و صدایی درونم زمزمه میکند: «این است یک رمان نوجوان واقعی. این است...»
بعد از نویسندهها که ما را با جهانی دیگر آشنا، و قدرت درک و همدلی و انساندوستیمان را تقویت میکنند باید ممنون مترجمهای خوبی مثل خانم «کیوان عبیدی آشتیانی» باشیم که همیشه با انتخابهای درخشانشان پلی شدهاند برای کشف جهانهای تازه به زبانهای دیگر. بعد از این همه سال خانم عبیدی آشتیانی به معیاری تبدیل شده که اگر نامشان را روی جلد کتابی دیدید برای خواندنش نباید ذرهای تردید کنید. حالا منتظر چه هستید؟ امیدوارم به اندازهی من ـ و حتی خیلی بیشتر ـ از «بنبست» و کشف شخصیتهای کمنظیرش لذت ببرید.
چه خوب که تا حالا کسی برای خوب بودن متهمم نکرده.
«بنبست»، ارین جید لنگ، نشر افق
با خواندن این سطر یادم آمده که گاهی باید آدمها را به خاطر خوب بودن ـ زیاد خوب بودنشان ـ متهم کرد؛ آنجایی که تو را برای همیشه مدیون خودشان میکنند و نمیتوانی ازشان دست برداری و فراموششان کنی...
آنجایی که هرچقدر هم با خودت بجنگی میبینی تکهی بزرگی از روحت را به اشغال درآوردهاند.
آنجاست که باید آدمها را به خاطر زیادی خوب بودنشان متهم کنی تا بتوانی رها شوی، رها شوی، رها شوی و به راهت ادامه بدهی...
صورتش آنقدر به صورتم نزدکی بود که وقتی لبخند زد حرکت گونهاش را حس کردم.
«بنبست»، ارین جید لنگ، نشر افق
عصبانی شدن از دست کسی که نمیدانی چه فکری توی سرش است خیلی آسان نیست.
«بنبست»، ارین جید لنگ، نشر افق
یک دقیقه فقط تماشایش کردم. موهای بلوندش روی شانهها و بازوهای سفید و لاغرش ریخته بود. بعد از سالها تدرس یوگا و پیلاتس، اندامی ماهیچهای اما ظریف داشت. هر دو قوی به نظر میرسیدیم اما تفاوتمان مثل تفاوت روز و شب بود. من با موهای قهوهای و پوست آفتابسوخته، تمام تاریکی درونم را نشان میدادم اما ظاهر مامان متفاوت بود؛ گرچه هر دو د رونمان توفانی بود. نمیدانم ظاهرم به کدامشان رفته بود اما در باطن، همه چیزم مثل مامان بود.
ناگهان حس کردم میخواهم بغلش کنم اما میدانستم آمادگی چنین کاری را ندارد، پس وسایلم را توی کولهام ریختم و روانهی مدرسه شدم.
«بنبست»، ارین جید لنگ، نشر افق
بهش گفتم بابام فضانورد است و همیشه در فضاست و چون روی موجودات فضایی مطالعه میکند وقت ندارد خانه بیاید. این یکی از قصههایی بود که همیشه ذخیره داشتم تا برای هرکسی که در مورد بابام میپرسید تعریف کنم. اما این پسرک قصهام را قبول نکرد و جوابی داد که هیچ وقت یادم نمیرفت.
ـ مامانم میگه مامانت حتی نمیدونه بابات کیه!
«بنبست»، ارین جید لنگ، نشر افق
فقط مامانها میتوانند زیر دست دندانپزشک زنگ بزنند خانه تا راس ساعت ـ از پیش تعیین شده ـ فرزندشان را بیدار کنند تا خواب نمانند و حمامشان بماند برای بعدتر و برای شیفت شب میوه و خوردنی بردارند...
باید ممنون تمام آن اتفاقها و آدمهایی باشیم که رنجمان میدهند اما در ازایش به ما میآموزند، میآموزند، میآموزند برای کمتر خطا کردن...
من نیز برآنم که باور کنم هوا خوش است
که من در خانهی خویشم
که روز خوب خواهد بود
درست در پای تخت
عنکبوتیست که من آن را خوب لگد نکردهام
گویا که هنوز در تکاپوست
درون دامی که شبح نحیفام انتظار میکشد.
ـ فیلیپ ژاکوته
یکی از کارهای جالب مدرسهشون اینه که آخر سال توی کلاس گفتند اسم سه نفر از بهترین دوستهاتون را که باهاشون خوشحالید روی کاغذ بنویسید، اگر با اون دوستها کسی را توی کلاس اذیت نکرده باشید، سعی میکنیم شما را باز با هم بگذاریم برای سال بعد. چه کار خوبی کردند.
_ از توییتر شادی بیضایی